پنجشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۵

 

خر

 

نه گدایم نه دزد خانه فروش

که خود این هردو نیست هنرم

 

میگویند خر حیوان نفهم وبیشعوری است، به همین علت همیشه به زیر بار است. عده ای هم بر این ادعا هستند که خر یعنی بزرگی ومعرفت.

 

در بالا ترین نقطه این شهر ودر کمر کش کوهستان دهکده  قدیمی و زیبا وخوش آب وهواست که این روزها لانه توریست های خوش گذران است، مسافر کشی به دور دهکده وکوچه های تنگ و تماشایی آن به عهده مشتی  خر بسته زبان است و چند یابو که به یک یا دو درشکه سنتی وقدیمی  بسته شده  بانتظار مشتری دهان دره میکنند و احیانا چیزی برای نشخوار دارند.  هر چند وقت یکبار برای تسکین و آرامش و راحتی خود باین دهکده میروم وطی پیاده روی ها به چیز های زیادی بر میخورم.

 

هفته گذشته صبح زود به آنجا رسیدم، هنوز تعداد توریست آنقدر نبود که نتوان به درستی در خیابانهای باریک راه رفت.  ناگهان چشمم به یک پرنده کوچک نیمه جانی وسط خیابان افتاد که گویا حادثه ای اورا زخمی کرده و نمیتوانست از جای برخیزد و به پروازش ادامه دهد. چند پسر بچه کوچک با چوبی اورا زیر ورو میکردند تاببیند زنده است یا نه.

 

سینه کوچک پرنده بالا وپایین میشد و معلوم بود که هنوز نیمه جانی دارد.  درهمین بین خری با دو مسافر نسبتا بزرگ هیکل نزدیک شد آنها چوبی دردست داشتند وهین هین کنان خررا به جلو میراندند.  گمان کردم که هر آن خر با پاهای خسته اش وبا آن بار سنگین روی پرنده نیمه جان میلغزد و جان اورا یکباره میگیرد.  خر سرش پایین بود و سواران او مرتب اورا به چوب میبستند.  با نزدیک شدن به محل افتادن پرنده خر ایستاد، و پس از اندکی تأمل راهش را کج کرد واز طرف دیگر رفت!

 

من مبهوت و پسران سرکش وبازیگوش با چوبدستی خود به گوشه ای پناه بردند. به جلو رفتم پرنده را برداشتم بال او ویکی از پاهایش خونین بود ومعلوم نبود که چه حادثه ای اورا بدین روز نشانده اورا برای مداوا به یک داروخانه بردم و در دلم از جناب خر سپاسگذار شدم که پای سنگین خود را بروی این پرنده بینوا نگذاشت -  حیوانی که بقول اشرف مخلوقات نفهم وبیشعور است آنروزبما درس محبت ومهربانی داد.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۵

سوار

 

مرا پیاده گرفتند و کس نمیدانست

که حلقه سازم و درگوش هر سوار کنم

 

روزی شخص بیمقداری  بمن گفت: گرسنگی نخورده ای که عاشقی را فراموش کنی!!

در جواب گفتم: گرسنگی خوردم و نرفت عاشقی از یادم!

 

واین برای من یک افتخار است که درزندگیم هر گز سر به آستان پول و شهرت نگذاشتم.  هیچوقت سر تسلیم فرود نیاوردم  به جز به درگاه عشق. نه آن عشقی که در ذهن بیمار شماست.   شما چه کردید؟ همیشه درحال خوف ووحشت  گاهی امیدوار وزمانی نا امید در کنجی نشسته با خاطرات گذشته و بی ارزش زندگیتان را پر میکنید وناله میکنید.

 

گاهی هوسی تازه در دلتان شکل میگیرد و درآرزویش آهی میکشید. خود را بالاتر از دیگران میدانید و برای هر لذت دروغینی حاضرید جان بدهید و نمیدانید که چگونه ماهییت وجود خود وزندگیتان را بر باد میدهید.

من صاحب اندیشه وافکار خودم هستم و میدانم که از هر غمی لذت و از هر لذتی غمی شیرین به دل دارم.

 

هستیم بر باد رفت  اما نرفت

عاشقی ها از دلم دیوانگیها از سرم

 

*

 

 

روزیکه ترا دیدم بالم شکسته بود،  با تو وبه همراه تو بال پروازم گشوده شد.  با تو آمدم، با تو همراه شدم همانند بند ه ای که خدا را دنبال میکند. تو سایه بر من انداختی و من در پناه تو خودرا قوی ومقتدر پنداشتم. با هم از زمین جدا شدیم و تاریکیهای آ نرا پشت سر گذاشتیم و هر روز به آ سمان نزدیکترو نزدیکتر میشدیم.  تو مرا باخود به اوج میکشیدی و من در پی تو روان بودم. از خودم بیرون شده و از خویشتن خالی  همه تو شدم و میپنداشتم که یکی شدیم!

 

هنگام جدا شدن از زمین  دستهای زیادی بسویم دراز شدند، همه از طلا بودند!  هنگامیکه از دشتها گذشتیم خارهای مغیلان دامن مارا گرفتند، خارها همه وسوسه بودند.  هنگامیکه از دریا ها گذشتیم و آبشان را نوشیدیم همه تلخ بودند. این تلخی نا کامیهایمان بود.  از فراز کوها که گذ شتیم، همه غرش برداشتند. آنها غرش یاس ونا امیدی بودند.

 

من به همراه تو نه توشه میخواستم ونه همراه ونه همزاد همه تو بودم. روزی شهر روشنی را بمن نشان دا دی و کلید طلای شهر را دردستم گذاشتی. این شهر، شهرعشق بود.

 

هنگام اوج پرواز بال تو شکست، اما من رفتم واز تو دور شدم به گمان آنکه بی تو میتوانم به شهرعشق پا بگذارم.  تو فروافتادی و من دور بودم همگامیکه به پست سرم نگاه کردم همه غبار بود.  صدایم طنینش را گم کرد و نتوانستم ترا فریاد کنم. خالی شدم. چشمانم به درستی جایی را نمیدید. احساس میکردم که دروازه آسمان برویم بازاست، اما دیگر قدرت پرواز نداشتم.  به زمین نگاه میکردم همه جا تاریک و همه جا نکبت.

 

ناگهان یک ذره شدم معلق میان زمین و آسمان دیگر نمیتوانستم به سوی زمین بازگردم.  نه بال پرواز داشتم و نه صدایی که فریاد بکشم. همانند یک پروانه ناچیز معلق میان زمین وآسمان.

 

در خویشتن شکفتم و در خود گریستم.

بانک!

 

به ملا نصرالین گفتتد: چرا تو اینهمه گول میخوری؟  گفت: گولهایی را که قبلا زده اند دیگر نمیخورم.  اما گولهای جدید را نمیشناسم؛ چون هر بار یک شکلند!

 

میگویند کسیکه پول نی زن را میدهد دیگر کنترلی بر نوای نی ندارد.  منظور از کنترل  روی رسانه های جمعی است که همه دروغ میگویند.

 

این یادداشتها متعلق به سالهای قبل میباشند ومن آنها را در یک دفترچه یا دداشت که دخترم بمن هدیه داده بود نوشتم .  بالای دفتر چه یا داشت نام بانک .......... است که چند سال دخترک من درآنجا کارمیکرد.  این بانک نمونه کامل صحت عمل در سراسر نیو اینگلند بود اما.....

 

طبق مدارکی درمجله های تایم ونیوزویک ( بیست و پنج فوریه هشتاد وپنج ) معلوم شد که این بانک درستکار با همکاری سازمان مافیا، محرمانه در یک معامله سا لانه یکصد و دویست میلیارد دلار رشوه گرفته و سازمان  اف. بی. آی هم خبرداشته! و بنا به نوشته هرالد تریبون  بیست ونه مارس هزارونهصد وهشتاد وپنج از بابت معملات غیر قانونی با بانک هائیتی نیزهفتاد و سه میلیون دلار  رشوه گرفته است.

 

رحمت به چیز کم، و سر انجام دست به تصفیه کارمندی زدند بخاطرکمبود هزینه؟!!

 

تمت والاتمام

 
 

دست خوب

 

تاکنون از این گفته ها کسی آگاه نبود.

 

نه کسی را خبری بود ونه گفته ای! پرنده ای شکسته بال در قفسی جان میداد و بخیال روز پرواز دلخوش بود.

 

روزی دستی نیک سرشت این برگهای پراکنده را پس وپیش کرد وعشق وامیدی بر این دل خسته نهاد.

 

حال نمیدانم آیا کسی در طلب سنگی هست تا بسویم پرتاب کند یانه؟

 

نه طعنه های دشمنان دلم را خواهد خراشید، ونه تحسین دوستان مرا به هوا خواهد برد. آنچه هست گفته های دیرین است.

 

سپاسگذارم از شما عزیزان. دو پسرم

 

 

ثریا / چهارشنبه  دهم اپریل

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۵

دوست

 

هر سال، اول بهارهنگامیکه زمین میشود بیدار

و درآن هنگام که درختان زندگی را شروع میکنند.

وهنگامیکه سبزه وگل سر درگریبان

به همراه نسیم میرقصند.

ای دوست، آیا مرا بیاد میاوری؟

 

هرشب که قرص ماه تمام بر آسمان میدرخشد

و برهر چهره ای گردی از نقره میپاشد.

ای دوست، آیا مرا بیاد میاوری؟

 

هر زمان که به سوی سبزه وباغ و گلزار روان میشوی

و شقایق ها وگلها را بوسه میزنی.

ای دوست، آیا مرا بیاد می اوری؟

هنگامیکه در راه سفر به شاخه گل زردی که پروانه ای

بر آن نشسته و تو به تماشا میایستی.

ای دوست، آیا مرا بیاد میاوری؟

 

بهار سال پنجاه وشش

 

*

 

هر سال در اول بهار هنگامیکه زمین میشود بیدار

ترا بخاطر دارم ای دوست.

نمیدانم که در پهنای آرامگاه ابدی تو شقایقی میروید؟

هر شب که قرص ماه با تمام وجود بر آسمان میدرخشد

از خودم میپرسم که آیا بر روی تو هم تابیده؟

هرزمان که پای به گلزار میگذارم و بوی عطر گل وسبزه

مشام جانم را نوازش میدهد

از گلی میپرسم آیا تو ( او ) هستی؟

و درراه سفر همیشه به آنکه کنارم نشسته مینگرم

و ..... در دل آرزو میکنم، ایکاش تو بودی.

 

-  تقدیم به دوستی که دیگر نیست  -

 

بهارهشتاد وپنج

 
ثریا

 

ای ثریا که دل افروز منی

شاهد ناله دلسوز منی

بالله ای خلق که میخواره نیم

نیک سنجید که بدکاره نیم

نیست از خوان امیران خورشم

نیست از نان خسان پرورشم

نیست چون خلق گدایی کارم

کز گدایی بخدا بیزارم

منهم آخر پدری داشتم

گنج سیمی و زری داشتم

نیست گمنام به گیتی پدرم

همه دانند که به نیکی گهرم

کلک سوزان مرا تایی نیست

چون گهرهام به دریایی نیست

هیچ از خشم کسان باکم نیست

ترس اندر گهر پاکم نیست

حامی ملک ووطن کلک منست

هر که این خواست در سلک منست

نیست از قهر کسم پروایی

گویم آنرا که نخوانی جایی

در همه کار خدا یار منست

از بد خلق نگهدار منست

 

دکتر حمیدی شیرازی