سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۵

دوست

 

هر سال، اول بهارهنگامیکه زمین میشود بیدار

و درآن هنگام که درختان زندگی را شروع میکنند.

وهنگامیکه سبزه وگل سر درگریبان

به همراه نسیم میرقصند.

ای دوست، آیا مرا بیاد میاوری؟

 

هرشب که قرص ماه تمام بر آسمان میدرخشد

و برهر چهره ای گردی از نقره میپاشد.

ای دوست، آیا مرا بیاد میاوری؟

 

هر زمان که به سوی سبزه وباغ و گلزار روان میشوی

و شقایق ها وگلها را بوسه میزنی.

ای دوست، آیا مرا بیاد می اوری؟

هنگامیکه در راه سفر به شاخه گل زردی که پروانه ای

بر آن نشسته و تو به تماشا میایستی.

ای دوست، آیا مرا بیاد میاوری؟

 

بهار سال پنجاه وشش

 

*

 

هر سال در اول بهار هنگامیکه زمین میشود بیدار

ترا بخاطر دارم ای دوست.

نمیدانم که در پهنای آرامگاه ابدی تو شقایقی میروید؟

هر شب که قرص ماه با تمام وجود بر آسمان میدرخشد

از خودم میپرسم که آیا بر روی تو هم تابیده؟

هرزمان که پای به گلزار میگذارم و بوی عطر گل وسبزه

مشام جانم را نوازش میدهد

از گلی میپرسم آیا تو ( او ) هستی؟

و درراه سفر همیشه به آنکه کنارم نشسته مینگرم

و ..... در دل آرزو میکنم، ایکاش تو بودی.

 

-  تقدیم به دوستی که دیگر نیست  -

 

بهارهشتاد وپنج

 

هیچ نظری موجود نیست: