چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۵

سوار

 

مرا پیاده گرفتند و کس نمیدانست

که حلقه سازم و درگوش هر سوار کنم

 

روزی شخص بیمقداری  بمن گفت: گرسنگی نخورده ای که عاشقی را فراموش کنی!!

در جواب گفتم: گرسنگی خوردم و نرفت عاشقی از یادم!

 

واین برای من یک افتخار است که درزندگیم هر گز سر به آستان پول و شهرت نگذاشتم.  هیچوقت سر تسلیم فرود نیاوردم  به جز به درگاه عشق. نه آن عشقی که در ذهن بیمار شماست.   شما چه کردید؟ همیشه درحال خوف ووحشت  گاهی امیدوار وزمانی نا امید در کنجی نشسته با خاطرات گذشته و بی ارزش زندگیتان را پر میکنید وناله میکنید.

 

گاهی هوسی تازه در دلتان شکل میگیرد و درآرزویش آهی میکشید. خود را بالاتر از دیگران میدانید و برای هر لذت دروغینی حاضرید جان بدهید و نمیدانید که چگونه ماهییت وجود خود وزندگیتان را بر باد میدهید.

من صاحب اندیشه وافکار خودم هستم و میدانم که از هر غمی لذت و از هر لذتی غمی شیرین به دل دارم.

 

هستیم بر باد رفت  اما نرفت

عاشقی ها از دلم دیوانگیها از سرم

 

*

 

 

روزیکه ترا دیدم بالم شکسته بود،  با تو وبه همراه تو بال پروازم گشوده شد.  با تو آمدم، با تو همراه شدم همانند بند ه ای که خدا را دنبال میکند. تو سایه بر من انداختی و من در پناه تو خودرا قوی ومقتدر پنداشتم. با هم از زمین جدا شدیم و تاریکیهای آ نرا پشت سر گذاشتیم و هر روز به آ سمان نزدیکترو نزدیکتر میشدیم.  تو مرا باخود به اوج میکشیدی و من در پی تو روان بودم. از خودم بیرون شده و از خویشتن خالی  همه تو شدم و میپنداشتم که یکی شدیم!

 

هنگام جدا شدن از زمین  دستهای زیادی بسویم دراز شدند، همه از طلا بودند!  هنگامیکه از دشتها گذشتیم خارهای مغیلان دامن مارا گرفتند، خارها همه وسوسه بودند.  هنگامیکه از دریا ها گذشتیم و آبشان را نوشیدیم همه تلخ بودند. این تلخی نا کامیهایمان بود.  از فراز کوها که گذ شتیم، همه غرش برداشتند. آنها غرش یاس ونا امیدی بودند.

 

من به همراه تو نه توشه میخواستم ونه همراه ونه همزاد همه تو بودم. روزی شهر روشنی را بمن نشان دا دی و کلید طلای شهر را دردستم گذاشتی. این شهر، شهرعشق بود.

 

هنگام اوج پرواز بال تو شکست، اما من رفتم واز تو دور شدم به گمان آنکه بی تو میتوانم به شهرعشق پا بگذارم.  تو فروافتادی و من دور بودم همگامیکه به پست سرم نگاه کردم همه غبار بود.  صدایم طنینش را گم کرد و نتوانستم ترا فریاد کنم. خالی شدم. چشمانم به درستی جایی را نمیدید. احساس میکردم که دروازه آسمان برویم بازاست، اما دیگر قدرت پرواز نداشتم.  به زمین نگاه میکردم همه جا تاریک و همه جا نکبت.

 

ناگهان یک ذره شدم معلق میان زمین و آسمان دیگر نمیتوانستم به سوی زمین بازگردم.  نه بال پرواز داشتم و نه صدایی که فریاد بکشم. همانند یک پروانه ناچیز معلق میان زمین وآسمان.

 

در خویشتن شکفتم و در خود گریستم.

هیچ نظری موجود نیست: