شنبه، مهر ۲۳، ۱۴۰۱

زنی در باد


 ثریا ایرانمنش« لب پرچین » اسپانیا 
آنهایی که خدایی بی نام دارند  شاید هنوز خدای خودرا نیافته اند  تا اورا به روشنایی ها بیاو‌رند ونامی به او بدهند  عده همیشه  به دنبال خدایی میگردند تا اورا ستایش کنند. آنها بیخبر از درون خویشند که خود خدا هستند  ‌بیهوده گردجهان  می گردند .
ما ایرانیان شاید  تنها ملتی باشیم که همیشه  نگاهمان به پشت است واز درون جوال دیروز تکه ای را پیدا میکنیم وارزوی اورا داریم درحالیکه زمانی اورا داشتیم  از او بیزار بودیم .
خدایان امروز گم شده اند ویا اگر اندکی باقیمانده اند در گمنامی به زندگی بی سر وصدای خود ادامه میدهند 
اما خدایانی هستند که میل دارند تا ابد باقی بمانند  واز هر چیز کوچکی جهانی بزرگ میسازند تا خودرا درون ان جای دهند  در حالیکه خودشان گم شده اند  آنها گمشدگانند که تنها سایه وار بر اطراف جهان میچرخند  وخود در سر راهی سر گردانند 
 ‌روزیعده ای با تام خدا   بر ماوارد شدند تا با نام خدا نسل ما را از میان  بردارند ونسلی ناشناخته  بوجود آوردند.  زمان  زیادی  بود که نسل ما روز به روز کمتر میشد ادای. دیگران را در میاوردیم روباهانی بودیم در لباس شیر  غرش ما تنها تا انتهای اطاق ویا محل  کارمان ویا زندگیمان  میرسید دنیا بما میخندید 
پرانتزی باز شد  در میان أن پرانتز  نیز یک گیومه جا گرفت که کم کم بزرگ شد و پرانتز بسته شد گیومه اما  بر سر جایش باقی ماند  دیگر هیچگاه ماچهره اذرخش را ندیدیم. هیچگاه ایالتی چراغانی نشد واز هیچ پنجره ای ن‌وایی غیر صدای انکراالص‌وات.  بگوش ما نرسید 

 قصه های خنده آوری در فضا پخش میشد مردانمن وزنان بزرگمان را  پدرانمان را به مسلخ بردند وزنان واقعی را کشتند عروسکی را در ویترین بعنوان نمونه تمدن  نشانداند ،
پوسته ومغز از هم جدا شدند ، مغز نابود شد اما پوسته همچنان بر درخت بیکسی آویزان بود ،
آن پوسته بی مغز  از مغز بیگانه تغذیه میکرد ومیکند   وانهارا مغز  خودش. میداند  در باطن او هیچ چیز دگر گون نشده است  تنها دیگران  چشم به راهش. دارند  در این گمانند که مغزی در درونش جای دارد ،
روز عروسی او بود  همه گرد  تلویزیون. جمع شده بودیم و برنامه را تماشا میکردیم مادرم در پشت سر من ایستاده بود ،
ناگهان کفت!  این مملکت را به گاف میدهد واز در بیرون. رفت  من به دنبالش رفتم داشت تنباکوی قلیانش را نم میزد عصبی بود گلفت :من مرده شما زنده اکر این مملکت را به گاف نداد .  ،
من شرمنده به اطاق باز گشتم تازه  چند ماهی بود  ازدواج کرده بودم  هنوز هیجده سالم تمام نشده بود ،
من حقیقت  را نپذیرفتم  اندازه من آنقدر نبود تا بدانم  یک خط باریک بودم  اندازه های من همیشه بین بی اندازه‌گی تاب میخورد  لباسهایم یا برایم تنگ بودند با گشاد  حال میان دو چهره ایستاده. بودم  حیران میان  دو نبرد   میان دریایی که من قطره او بودم ،‌
امروز دیگر نمیتوان حرفی زد ویا چیزی گفت وبا نوشت. تنها به آن فیلم می اندیشم که از هشت کانال سر تاسری امریکا پخش میشد با هر دقیقه پانصد دلار   وقهرمان  شناخته شده مارا یعنی آن گیومه را نشان میداند در لباس شنا در جزیره کیش در غواصی در محفل خانوادگی در لباسهای دوخت زنان سوزن دوز  اذربایحان و غزاله صبا و…… کارتیه ووالنسیگا کا و…. لوازم ارایش خواهران سلمانی  کاریتاکه  خارج از نوبت از گمرگ  تخلیه میشد ودر یک خانه خصوصی بفروش میرسید  .
هر اندیشه ای که داری برای خودت نگاه دار  اثبات آن بی فایده است  با صد نا اندیشه دیگر پیوند میخورد  ،،،،،
ودیگر کسی مانند او زاده نخواهد شد  تا تجربه دیگران باشد ،
 پایان 
ثریا ایرانمنش  15/10/2022میلادی 

هیچ نظری موجود نیست: