شنبه، دی ۱۸، ۱۴۰۰

امروز !

مولانا در اول مثنوی مولانا. اینطورسر‌ده ؛ بشنواز نی  چون حکایت  می‌کند  ،،،،
وز جدایی‌ها شکایت می‌کند   

 ثریا ایرانمنش ،لب پرچین ، اسپانیا ،

امروز  تب دارم  بیمار هستم. در تلویزیون دختری  نوزدهساله  داشت  ویو لا میزد سلو. رهبر ارکستر تیز یک دختر خانم بیست وهفت ساله بود  ،،امروز تب دارم خیلی خسته ام اما دلم گرفت. زنان. ما هم داشتند به جلو میتا ختند   و میرفتند  تا خودرا جهانی سازند 

سیل غارتگر اومد  همه جا را  ویرانه ساخت  همه را کشت ومشتی فاطمه  کماندوی. چماق به دست را راهی خیابان‌ها ساخت تا  بکوبند زنان  را وبه حجله  حاج آقا بفرستند . .‌یاد عروسی کوکب خانم افتادم.  داستان آوارا سالها پیش نوشته آم  دختر کوچک. حاج شیخ آلریس  ………رهبر شیوخ یک دختر پانزده ساله. که میبایست به عقد یک مرد چهل وپنجساله دراید. روز بند آنداز او بود. اشک‌های اورا هیچگاه  از یاد نمیبرم سپس اورا به اطاقی خلوت  بردند تا جا های دیگرش را تیز بند بیاندازند تا. کوکویی شود و حاج آقا  لذت بیشترببرد 

 فریاد و فغان وگریه های او مرا فراری دار حالم از هر چه ازدواج فامیلی بود بهم خورد  ،

این داستان‌ها. دوباره تکرار شده اند همه زنان برای آن خلق شده آند تا به نفس آن مردان کثیف وریشو که تنها زور بازو دارند  لذت برسانند. زن دوباره مرد ورفت  زیر خاک حال  باید درانتظار پروین دیگری بود که از خاک بر خیزد وزنان را نیز از زیز خاک وخاکستر بیرون بکشد وبه آنها بفهماند چند النگوی طلا وچند تکه پارچه ابریشمی ملاک  شاد کامی  نیست شما برده شده اید برده ،

امروز تب دارم  اما سعی دارم با  بیماری بجنگم. هنگامی که چای بی رمق خودرا سر میکشیدم. با خود گفتم اگر میلیونها  ثروت هم داشتی حاضر بودی بدهی تا دوباره همان زن. دیروز باشی. یکتب  تر از پای انداخت ، 

برخاستم واهسته.  به اشپزخانه  رفتم یک عدد تخم مرغ با یک آب زرد بنام  چای  قورت دادم و  ‌پیام فرستادم که من بیمارم ‌تب دارم ،

حال فرشته نگهبانم  در اشپزخانه مشغول پختن اش است ، 

روز گذشته. مانند یک شیر غریدم ناهار بچه هارا دا ام  انهارفتند به سر زندگی خودشان من ماندم ظروفی که بمن دهن کجی میکرد.

 پایان 

شنبه  هشتم ژانویه دوهزارو بیست ودو  

هنوز اول عشق است اصظراب مکن  ،،،،،،

هیچ نظری موجود نیست: