دوشنبه، دی ۲۰، ۱۴۰۰

چرا بترسم؟


ثریا ایرانمنش ،  لب پرچین  ، اسپانیا …

در دلم بود که بی دوست نباشم هر گز ……..چکنم سعی من ودل باطل بود 

در دلم همیشه مهر ومهربانی. همچنان یک  جویبار جریان داشت. به همه اعتماد  داشتم ودست دوستی انهارا هیچگاه رد نمیکردم . نمیدانستم چرااصرار دارند بمن نزدیک شوند. اما زمانیکه. میدیدم که من همان کد خدای ده هستم که انهابه چپاولگر دهکده آمده اند فورا انهارا کنار میگذاشتم 

اامروز تنها هستم همه أدم های های منفی را از اطرافم  رانده ام روزی برای بدرقه من   ویا پیشواز من ویا بردن من به خانه هایشان سر ودست میشکستند   اما امروز همه. روی بر گرداندند ، چون دیگر زیر چتر آن مرحوم نیستم  وخودم هستم  ،

 گاهی از اوقات. برای این افراد دل میسوزانم  که تا چه حد تهی وخالی بوده وهستند وبرای داشتن چند سکه بی ارزش یا چند تکه استخوان که جلوی آنها  می اندازند خودرا تا کجا حقیر میکنند . 

  در وجود من یک استوانه محکم وجود دارد من به او تکیه داده ام  بقول یک  معلم از آسمان غیر از برف وباران وسنگ پاره چیزیی نمیبارد معحزه  در وجود خود ماست همان انرژی مثبت  و همان  قدرتی که در دور دست‌ها برایش لانه وخانه  وکاشانه هم ساخته ایم ‌پارچه های حریر ومخمل ‌شمش های طلایی را به جای او ستایش می‌کنیم. در حالیکه او در کنار مارراه می‌رود سایه اش ونورش در دل ما نشسته است. تازمانی که روح مارا زنگ وپلیدی کرفته باشد اورا  نخواهیم دید  باید سینه ای صاف ودلی پاک وخالی از هر کینه ای را داشت تا او در آنجا منزل کند  .

هر حادثه ای را که  برایم اتفاق میافتد  انر بفال نیک میگیرم ومیدانم که در پس پرده  چیز دگری بوده است .

امروز تنها برای آن انسان‌های منفی ‌تهی. دل میسوزانم . بی اندازه بدبخت وتو خال بودند  اما زیر نام همسر یا قدرت مالی خودرا گنده میپنداشتند. مانند یک ……. چاق که سر  انجام به تنور خواهد رفت  و خورده خواهد شد .

روزی بر من خرده میکرفتند که چرا به همراه دخترانم لباس میپوشم وچرا اندازه آنها هستم گویی سه خواهریم. روزی  ایراد میکرفتند که چرا خودرا از هر چه رنگ تعلق دارد آزاد کرده ام ودیگر خودرا نمیسازم وبه نمایش عموم نمیگذارم  آنها از آنچه که در وجود من بود بیخبر بودند وهستند. . قانون طبیعت تنها. دو نیرو را میشناسد ریاضی ‌فیزیک را  در گذشته،گویا ما اینها.ر ا در دبیرستان  فرا کرفته بودیم وامروز در زندگی روز مره آنها را گم کرده ام وبه دنبال ذره میرویم ذره را نیز گم کرده ایم   تنها باید ذات هستی را یافت تا   در وجود خود کاشت .  .

باد شدیدی از شب گذشته همه چیز را به هم ریخته وصدای بهم خوردن کرکره ها و  سایر  زباله های بیرون تقریبا خواب را از چشمانم گرفت  بیدار ماندم ‌بفکر فرو رفتم  وبه انسان‌های حقیری آندیشیدم که لوله کردنذچند اسکناس میان سینه شان چه نشاطی به آنها میداد  وچه فخری  میفروختند برای این خود فروشی امروز همه به زیر خاک رفته‌اند ومن روی  آنها راه می‌روم  وبه آن نیرویی که هر روز در درونم رشد می‌کند بیشتر میناندبشم تا آن انسان‌ها ی  بدبختی  که مانند باد کتک تو خالی یکی یکی در هوا گم شدند ،پایان 

ثریا ایرانمنش. . دوشنبه  دهم ژانویه دوهزارو دو میلادی

هیچ نظری موجود نیست: