….
یک روز دیدم ترکیب لباسهایم عوض شدند ، دیگر از آن روبدوشامبر و زیر پوشها وسایر لباسهای ابریشمی خبری نیست. ی ک روز دیدم بوی عطر من عوض شده. ودیگر ازان بوهای. رخوت اور خبری نیست
یک روز . دیدم در خانه چفت شده ام وبیرون رفتنم چندان خوش آیند نیست .یک روز دیدم تکان خوردن از روی صندلی برایم مشکل است ،
یک روز دیدم کلید. خانه ام دردست دیگران است و آنها هرگاه میل دارند انرا درون قفل میاندازند وبه درون می آیند همه ایستاده احوالی میپرسند همه کار دارند . یک روز دیدم تنها گردشگاه من بین آشپزخانه حمام واطاق نشیمن واطاق خواب است.
یک روز دیدم که باید دنیا.ر ا تنها از پشت شیشه ها ی کدر. وکثیف نگاه کنم . ویک روز دیدم دیکر اثری از شعر وموسیقی وکتاب و ساز وکنسرتها نیست.
ویک روز دیدم تلفن خانه برای همیشه خاموش است
یک روز دیدم که گم شده ام
یک روز دیدم اثری از یاران ودوستان حتی دشمنانم نیست
وباید تمام مدت چشم به شیشه کدر بدوزم درمیان خاله زنکهای خریداری شده که هرروز با زبان اربابانشان سخن پراکنی میکنند جای دیگری نیست ،
یک روز دیدم دریک زندانم وتنها یک کانال دارم. وتنها یک کار میکنم همان کاری را که یک رباط انجام میدهد .ویکروز دیدم مرده ام. اما خودم بیخبرم ،ثریا .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر