ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !
من دیده ام رنگین کمان را ـ خندید در ذرات باران
من خوانده ام رازی نهان را - در دفتر سبز بهاران
زمانی که با کسی آشنا میشوم نیمی از وجودم را در او به ودیعه میسپارم تا بتوانم کاملا با او هم آهنگ شوم - زمانی احساسم دراین زمینه بمن کمک میکند وگاهی هم سخت راه را اشتباه میرود ُ زمانی فرا میرسد که من همه وجودم را تقدیم کرده ام وخود دردیگری غرق شده ام آنچنان که گم شده ودیگر راه خانه را نمیدانم !
سپس با یک سیلی جانانه از خوب خوش مستی بیدار میشوم وبه دنبال خودم میگردم ُ کجاست ؟ در کجا پنهان است ؟ اورا سر انجام میبابم ومیشوم خود .
هیچ گفت ای مرا از راهی که برگزیده ام منحرف نمیکند تا خودم بروم وبقول مرحوم فروغ سرم به دیوار بخورد زخمی شو م وخونین و مالین برگردم .
درگذشته ما آدمهای بهتری بودیم اگر چه زخمی به یکدیگر میزدیم اما سر انجام استخوان یکدیگر را دورنمیانداختیم به همان گوشت اکتفا میکردیم .
امروز همه چیز عوض شده جای خودرا به یک نا سازگاری همگانی وجنب وجوش های بی ارزش وبی بنیاد داده است انسانهایی که نمیدانی رباطند یا یک انسان از گوشت وپوست واستخوان چشمانشان مانند مردابهای درحال خشک شدن در قاب میگردند همچو چشم مردگان واز جنب وجوش آن زنده دلان دیگر خبری نیست .
در شوره زار سینه من نیز شاخکی شگفت بامید آنکه بار میگیرد وباز بر میگردیم به سر حد مقصود اما گویی در یک تاریکخانه که از همه ادراکها خالی وتنها خودش بود مرا بورطه نا امیدی کشاند نیمه خودرا پس گرفتم ودر جسمم چون لاک پشت پنهان شد وخودم نیز .
حال اشکارا میبینم که آن ؛ دوستان ؛ دستهایشان به خونی آلوده بوده وچگونه خودرا برسم زمانه آرایش کرده اند ومن همان دختر دهاتی باقی ماندم بی هیچ پیرایه ای .
دیوار دروغ وریا آنچنان بالا رفته که دیگر هیچ نردبانی قادر نیست آنرا پایین بیاورد کنکاشها در خلوت های خاموش صحرای بی اعتمادی / داستانهای خاردار بی چاره جویی یاران همیشه استوار .
نگذاشتند که آن دانه خاکی را که مانند بودا درزمین کاشت ما هم بکاریم تنها به پوسیدن پیکرها اندیشیدیم وآنهارا مانند قوت روزانه پذیرا شدیم .
من جبر زمانه را دیده ام نابودی زنان ومردان فرسوده را دیده ام و درعین حال دیده ام که مشتی آدمهای نامی ! نادیده از کنار آنها گذر کرده اند بی آنکه خود دیده شوند این آدمهای دروغین با سرخابی سرخ چهره را آراستند این صورت نگاران همیشه درصحنه بیخبر ازعطر بوته برگ نعنا بودند با کرم های زیر خاکی بیشتر مانوس شدند ومعامله گر .
ومن همچنان در پی نیمه دیگر خویش میگردم تا اورابیابم وبا خود جفت کنم .ث
همچو اتش بودم وآن گرمی لعل سرشت
در غبار سردی خاکستری فامم کشید
کمتر از هیچم بلی - ته مانده مرگ آورم
هر جذام آلوده ای یک جرعه از جامم کشید
چون کبوتر های چاهی - با دوچشم چون عقیق
هر کبوتر باز مسکین بر سر بامم کشید
پایان
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » ! . اسپانیا /
شنبه / ۸دسامبر ۲۰۱۸ میلادی !
اشعار متن / از کتاب رستاخیز سیمین