شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۷

به رنگ خورشید

ثریا / « لب پرچین » !

خفتنی شد به خدا  ُ سر سبز چمن ها 
گفتنی شد ُ به خدا  با تو درآن سبزه سختنها 

خزه شد مخمل رنگین به گریبان طبیعت 
لاله شد دکمه یا قوت به سردست سخن ها !

رنگ عجیبی بود ُ درست به رنگ انوار خورشید برایم تعجب آور بود او معمولا رنگهای دال وتیره میپوشید حال ناگهان مانند یک خورشید با سایه های انوار کرکره روی دستگاه روشن شد  ُ  فرصت نداشتم   تاهمه را ببینم  بعد هاسر فرصت نشستم وبه رنگ او این رنگ تازه خیره شدم ُ خوب باو میامد ُ او از زیبایی خودش بخوبی اگاه است ومیداند چگونه آنرابه رخ همه بکشد  حال داشت برای مشتی پاره استخوان بی تفاوت  هنگامه ای از جنبش ها میگفت  جنبش هایی که نامعلومند  آنها همه به بوسه سفره  همسایه بالایی که اشتها آورا است خو کرده اند  معده هایشان پر گشاد شده است  وسوسمار صفت  \پیش آفتاب  رنگ عوض میکنند  نه نامی از شرف است ونه نامی از صفتهای انسانی  رجاله هایی هیز وپتیاره  واو دراین منجلاب میل داشت ماهی بگیرد .

من دردنیای کوچکم  به کوچکی یک انزوا در ملال ویاس راه میروم .
خوش رقص های کودکانه را خوب نگاه کن  که گرد نشینان  نشستشان بر مدار چیست وکیست ؟
این کودکانی که امرور  از دیروز ما بی خبرند  با کشتی های کاغذی  به روی ا ب راه میروند  وتو تکسوار  آهن سرشت  دهانی پر از حماسه بر جان چه کسانی دل بسته ای ؟  اینها  همان چوبهایی هستند که که درپشت ویترین ها لباس برتن کرده بی حس وبی احساس  با آن سبزه زارها حقیرشان \پاسخگوی وسعت کلام تو نیستند  .
اشک گرمی  بر سر مژگانم از بهر نثار
\پیکر لرزند ه ام  را درانتظار آویخته

باغ شد ویران  وسیمین پیچک اندیشه را
در سپیدار خیال نوبهار آویخته
پایان
 شنبه / بیست وچهارم نوامبر دوهزاردو هیجده میلادی  !