سه‌شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۷

بوسه بر زنده بگوران

سیزده بدر ما در خانه گذشت و سبزه ما درون باغچه نشست .
دیگر روزها برایم  مهم نیستند  وهفته ها وماهها و ایام همه یک شکل ویک اندازه ویک قدر ودریک قدرت میباشند  دیگر بزرگی وجود ندارد  که  باید به بزرگی وعظمت او آفرین  گفت .

امروز بیشتر باید بر گورها بوسه زد و مردگان را بیاد آورد ،  روی پرده سینما این مردگانند که برایمان نقش ها  آفریدند وبازی کردند  مارا گریاندن و یا خنداندند  امروز این گروهها هستند  که چند تن از خودی هایشانرا بزرگ میسازند   مشهور میکنند  وسپس آنهارا زنده بگور کرده برایشان  مدح وثنا میگویند .

امروز نمیدانم چرا بیاد  " صدیقه"  خانم همسر تیمسار افتادم ،  یک روز صبح از خواب برخاست ودید نمیتواند آب دهانش را فرو بدهد  اورا فورا به بیمارستان بردند وپس از چند روز به سرای ابدی شتافت .  زن مهربانی بود همیشه یک تکه جواهر بزرگ بر قیطانی مشکی بر گلویش میبست ومن به هنگام ورق بازی سر میز داشتم دانه های آنهارا میشمردم ، در خارج دلش برای رو میزی خریداری شده از فروشگاه لافایت ونقره هایش میسوخت که درایران مانده بودند وهمسرش هر روز  باو میگفت :  بلبل جان ، چمدانت را باز مکن  اردیبهشت در ایران هستیم واین درحالی بود که داشت با کمک یک قاچاقچی دیگر برای (جیم الف ) اسلحه تهیه کرده ومیفروخت ! تیمسار بود ریاست اداره هشتم را بعهده او گذاشته بودند .
برادرش دزد تر از خودش وهمسرش یک موش مرده    و دو بهم زن ، اما صدیقه خانم زن بزرگی بود  امروز  هیچکدام نیستند ، همه رفته اند  وحال باید بر گورشان بوسه زد البته آنهاییکه انسان بودند  .
شهرت بوسه هایی است که برگور  زده بگوران میزنند  همه تبدیل به مرده ها شده ایم  وتنها دزدان مشهورند  آنها بزرگند  ساختگان به زور وشهرت سازان  کسانی که از درک بزرگی غافلند .

امروز گلویم  گرفته وشاید همین گرفتگی مرا بیاد صدیقه خانم انداخت  حال مانند یک تخمه خاموش  دور خودم میچرخم  و خداوند چون باد بر گردم میچرخد  برمن میوزد  مرا میبوید تا بموقع ببرد .
نمیدانم چه ساعتی  وچه روزی ودر چه سالی وبا کدام قطار باید رفت !؟. 

روزی خدایی داشتیم  که اورا در زوایای مرموزی پنهان کرده بودیم  وهر گاه احتیاج بود اورا فریاد میزدیم  خدایی که داشت مارا به حقیقت نزدیکتر میکرد  چون حقیقت خودش  برای ما نامعلوم بود  ما اورا  فریب میدادیم خودمان را نیز فریب میدادیم  او زاده خیال ما بود  اما ما این زاده را میپرستیدیم  امروز چون آهویی تیز پا  دردشتهای نا مریی گم شده است  وما دیگر قادر به شکار او نیستیم و دیگر میل نداریم او زنجیر بر گردن ما بیاندازد و ما را به هر سو که میل دارد بکشد  برایش خانه ساختیم حال ای خانه نیز ویران شده  وبه دست حریق سپرده خواهد شد .

امروز در حین گرفتاری ها و دردها دیگر نمیتوان او را صدا زد نمیتوان گفت تو همراه من باش نمیتوان گفت من بتو تکیه میکنم بخودم باید تکیه بدهم  افسانه او به پایان رسید وما ،  ما انسانهای دو پا بر ضد او شورش کردیم اورنگ نامریی را از سر او برداشتیم وبر سر خود گذاشتیم .
دیگر نه از بهشت او دلشادیم ونه از جهنمش ترسان و لرزان .

صدیقه خانم به مکه رفت ، به کربلا رفت و بوسه بر تمام آن آهنهای طلایی زد اما به هنگام بیماری حتی قدرت نداشت که فریاد بکشد و بگوید خدایا کمکم کن . تنها باچشمانش حرف میزد و زمانیکه  به صدها سیم وپیچ مهره وماشین وصل شده بود تنها با چشمانش به همسر حالی کرد که بگو " 
بس است ، اینها را از من جدا  کنید وبگذارید بروم وهمسرش به دکترش خبرداد  همه دستگهاها خاموش شدند واو نیز چشمانش را برای همیشه روی هم گذشت ورفت .
چقدر من درون آشپزخانه برایش گریستم ، با چه تشریفاتی اورا بخانه ابدیش راهنمایی کردند ومن چقدر دلم سوخت جایش در کنارم خالی شد ، تنها زنی بود که میشد باو اعتماد کرد برایم کوفته تبریزی میپخت برای دیدنم به شهر کمبریج میامد ومیگفت این گوشه جای تو نیست برخیز بیا در کنار ما او نمیدانست که دیگر آنجا جایی ندارم وباید آن خانه وآن شهر را برای همیشه ترک کنم وهمه این  دست آورد ها  در اثر نصیحت برادر  تیمسار بود مردی الوات عرق خور تریاکی وعیاش وقمار باز به آن خانه وبه چند غاز پول ما چشم داشت وبا بیهوش کردن همسر دیوانه من  امضاهای از او گرفت وصاحب همه چیز شد شرکت   لباسشویی ، خانه ، وپولهایی که دربانک بودند وما عریان باین  شهر کوچ کردیم پسرکم هشت ساله بود .

امروز مردی شده  با تمام معیارهای مردانگی و بزرگی صاحب فرزندانی واما نمیداند که ما قربانی چه دستهای نامریی شدیم او پدرش را مسئول میداند  واز او بیزار است .
او با انسانهای امروزی بیگانه است قلبی از طلا درون سینه اش نشسته ماهیانه به بنیاد کودکان عقب افتاده کمک میکند به همه کمک میکند به من به خواهرانش وبه برادر بزرگش از  هرنوع کمکی  ،  او سرور خانه ماست . 
نمیدانم چرا امروز یاد صدیقه خانم افتادم ؟!/ پایان 

تا جوان بودم  زهستی  غیر ناکامی ها  ندیدیم 
روز پیری  ای عجب  جز بی سر انجامی ندیدم 

پختگی گر پیشه کردم  سوختم  از پختگیها 
و ر پی  خامان گرفتم  خیری از خامی ندیدیم 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 03/04 /2018 میلادی  برابر با  14 فروردین ماه 1397 شمسی /...
-------------------------------------------------------------------------------------------------------