بی تو امروزم ، عذاب دیگری
ای دوچشمت آفتاب دیگری
ناگوار ا این درد واین درماندگی
مضحک این بازی که نامش زندگی ......" نیستانی "
با تشکر از جناب " گوگل" که هر کلمه یا عکسی از من گم میشود فورا مرا خبردار میکند !!! گویی دراین دنیا تنها " گوگل " است که مرا میشناسد وکمی ! دوست میدارد .
قبل از هرچیز باید باطلاع برسانم که از صبح دوشنبه (16) نمیدانم برا ی چه مدتی نه میتوانم بنویسم ونه بخوانم باید مانند یک مجسمه روی مبل بنشینم چرا که دکتر مهربان چشمانم میل دارد آن چشمان زیبا را درخشانتر کند تا بیشتر وبهتر باین دنیایی که بهتراست نامش را کثافت خانه بگذارم ، ببینم ! درحالیکه من ابدا میلی ندارم که چشم حتی به آسمان بدوزم واین بدبختی بزرگی برایم من است که نه بخوانم و نه بنویسم تنها گوش بدهم گویی مرا زیر اب خفه میکنند .
دیگر نمیتوان گفت که سراسرهستی زیبایی است چرا که کم کم آنرا به آتش خواهند کشید زیباییها همه درخیال شکل دروغینی بخود میگیرند وآن عقلی که نامش حقیقت جویی است گم شده است .
روزی از دیدن یک غنچه درحال باز شدن دلم به عشق مینشست امروز گویی تکه آهنی در آتش درونم گذاشته وهر آن شعله بیشتر میشود وآهن گداخته تر .
روزی زیبایی های زیادی حصار خانه امرا گرفته بود آن حصار بلند و سخت با دیوارهای بتونی وسنگهای قرمز .آجرهای زیبا ، امروز درون مقواها ی رنگ شده چسپیده بهم راه میروم تنها افکارم را به روی زیباییها میگشایم ، کدام یک ؟ همه به زیر خاکستر آتش فشان ریا و دروغ و نیرنگ و جنایت وخیانت فرو رفته اند .
روزی در برابر هر زیبایی بی تاب میشدم ومیل داشتم آنرا بگیرم ویا آنرا پوشیده نگاه دارم امروز از آنهمه زیباییها کاسته شده و بجایش خاکستر داغ جای گرفته است .
دیگر نه عقل ونه حواسم را به هیچ چیز نخواهم داد امروز همه چیز با حیله که نامش را دروغ مقدس گذاشته اند با محاسبه های سود وزیان سنجیده میشود دیگر دین و ایمانم همه چیز زیر پرچم کفر قرار گرفته است .
میل داشتم خرمنی از فضیلت برداشت کنم !! برای کی ؟ وکجا ؟ چه نکته ها که در حافظه ام اندوخته کردم حال همه گندیده بصورت رنج آوری مرا عذاب میدهند دیگر میلی به اندیشیدن هم ندارم .
حال من مانده ام این خاکستر های گرمی که باید روی همه زیباییهای دروغین بریزم وبگذارم دود خفه کننده آن بر خیزد ودیگرانرا آزار دهد آنقدر دراطرافم چاله میکنم تا آن گنج نهفته نیز گم شود در ویرانه ها وخود مانند یک بوم بر فرازش خواهم نشست با آوای شومی که همه را بترساند و اژدهایی که درروی گنجی خوابیده است .
نه ! کسی نخواهد فهمید من چه میگویم ، و چرا میگویم و چرا مینویسم ، همه درون دود و آتش دچار خفگی روح شده چشمانشان کور و دلهایشان پاره سنگی از گل های آلوده .
چه تند دویدم تا به تجربه برسم ، حال رسیدم رسیدم به آخر خط بی آنکه نام قهرمانی را برخود بگذارم .
از این درد امروز گریستم خیلی هم گریستم آنقدر گریستم تا آن غباری را که در چشمانم پاشیده بودند بودند با اشکهایم شسته شوند و ناگهان خشمی در دلم فوران کرد آرزوهایم به تاخت بسوی دیگری رفتند و مرا با پرهای شکسته و آلوده بخون خودم تنها رها کردند .
پرهایی که روزی لبریز از شوق پرواز بودند امروز با تجربه هایم شکستند . پایان
زندگی یافتن یک سکه در جوی خیابان است
زندگی » مجذور« آیینه است
زندگی گل به » توان« ابدیت
زندگی » ضرب « زمین در ضربان دل
زندگی ( هندسه ) ساده و یکسان نفسهاست ......." سهراب سپهری "
----------------------------
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / ساکن اسپانیا . 13/04/2018 میلادی /...