تصویر : یکی از کوچه باغهای شیراز
----------------------------------و تقدیم به آنهایی که ـآن همه مهربان بودند و دیگر هیچگاه آنهارا ندیدم . یادشان همواره در دلم گرامی است .
چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق
بغماز گوید که راز ما نهان دارد
بیفشان جرعه بخاک وحال اهل دل بشنو
که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد.........."خواجه شمس الدین حافظ شیرازی "
تنها مورد وخاطره ای را که هیچگاه نمیتوانم فراموش کنم واز ذهنم بیرون نمایم داستان اولین شغل من است پس از اتمام دبیرستان ودر خانه نشستن به تماشای مومنینی که یکی رو به قبله عمر نماز میخواند ، دیگری رو بقبله " دولت شیخیه" وسومی رو به قبله سوسمارستان ومن غمگین میل داشتم دیگر برای خود خانه ای فراهم کنم اما این کار عملی نبود حتما میبایست یک فرد بعنوان شوهر مرا میخرید وبا خود میبرد در کنار مادر ماندن و ونماز وروزه گرفتن وماه رمضان نشستن یک جزوه از قران را تمام کردن وشبهای قدر واحیاء به مسجد سپه سالار رفتن وقران روی سر گرتفن برای من کاری بس دشوار بود بنا براین مادر مرا مورد خشم وغضب قرارداد وبقیه به تبعیت از او مرا دیوانه ای سر بهوا خواندند .
اولین شغلی را که در روزنامه یافتم شغل ویزیتوری برای یک شرکت دارویی ( خسروشاهی ) بود که میبایست داروها را به مطب پزشکان ببرم وبه همراه آن یک ساک محتوی بیست عدد پودر لباسشویی تازه از کارخانه بیرون آمده وچهل عدد تیوپ شامپو به درخانه ها برده آنهارا معرفی کنم ، خوب در روز امتحان ما تنها چهارده نفر قبول شدیم وهرکدام فردا با ساک های سنگین سوار مینی بوسی بودیم که در اختیارمان گذاشته بودند ویک جناب رهبری یا سوپر وایزر ، راننده محل های تعیین شده را میافت و هرکدام از ما را سر یک خیابان پایین میگذاشت وسر ساعتی هم به دنبال ما میامد .
آن روزها تهران هنوز » تهران بزرگ« نشده بود چند خیابان ویلا ، ایرانشهر ، امیر آباد تهران پارس با جنوب شهر هم کاری نداشتیم !
حقوق ؟ ماهیانه دویست تومان باضافه پورسانتاژی که از فروش پودرهای لباسشوی بما میدادند ، هیکدام از دختر ها یکدیگرا نمیشناخیتم کمتر باهم کفتگو میکردیم .
روز دوم یا سوم کار شاق من بود از این میگویم شاق که درمطبها زیر نگاه پزشکا ن وبیماران رنگ میباختم ودر خانه ها را که میکوتم خدمتکاران بددهنی مرا دشنام میدادند " دختر برو پی کارت ، برو شوهر بکن ، این کارها ما ل مردهاست / خانم هم خانه نیست ودرب را محکم به رویم میبستند .
روز سردی بود ، برف هم میبارید من تازه پالتوی کشمیری کرم رنگ خودرا از خیاط گرفته وبایک شال قرمز رنگ پشمی چکمه ودستکش دوعدد ساک سنگینرا بردوش انداختم و درسر یکی از خیابانها پیاده شدم چند خانه را کوبیدم جوابی ندادنادویا بطور خوبی مرا روانه کردند سومین یا چهارمین انها که بصورت آپارتمان بود روبرویش ایستادم وبا خود گمان بردم که چند خانوار دراین محل زندگی میکنند بنا براین تنها زنگ را فشار دادم ، سر زنی از بالای پنجره بیرون آمد وگفت : بفرمایید ، با کی کار دارید ؟
گفتم با بانوی منزل ،
زنگ را فشار داد من از پله ها ها بالا رفتم ، نه 1 این همه متعلق به یک خانواده بود دری نیمه باز بوی خوش غذایی که میشناختم وگرمای مطبوعی مرا مست کرد جلو در ایستادم همان زن دررا باز کرد ومرا به درون خانه برد ، به به ، چه خانه زیبایی یک راهروی بلند وآشپزخانه وسپس وارد اطاق بزرگی شدم نگاهی به چکمه های پر گل ولای خود انداختم ، خدمتکار گفت آنهارا دربیاورید برایتان تمیز میکنم ومن با پاهای برهند وارد یک اطاق بزرگ شدم ، اطاقی که درکنارش اطاق دیگری با یک میز ناهار خوری بزرگ ودکوراسیون زیبا مرا مبهوت کرده بود ، ناگهان صدای مهربانی گفت :
چه فرمایشی دارید ؟
چشمم ببانویی افتاد که تنها میتوانستم بگویم روی پرده سینما نظیر اورا دیده بودم بینهایت زیبا متین با پیراهن وروبدوشامبر ابریشمی داشت بافتنی میبافت وشکم بر آمده او نشان از این میداد که به زودی فرزندی نیز خواهد آمد ، درکنارش یک مبل چرمی بزرگ مردی داشت روزنامه میخواند درکنار دستش میز کوچکی قرار داشت که روی آن چند جلد کتاب وپیپ او دید میشد ، بوی پیپ ، بوی خوش غذا گرمای درون شومینه که باچوب میسوخت داشت مرا از پای میانداخت .
با لکنت زبان گفتم که من ویزیتور دارو واین پودرهای لباسشویی که تازه ببازار آمده هستم اگر یکی از این پودرهارا بخرید دوعدد شامپو بشما کادو میدهم . ساک سنگینرا بر زمین گذاشتم .
خانم لبخندی از مهربانی به رویم زد وپرسید چند سال دارید ؟ گفتم هفده سال وتازه دبیرستانم را تمام کرده ام واین اولین شغل من است .
مرد از جایش بلند شد وگفت پالتوی خودتانرا دربیاورید خیس شده وآنرا در راهرو به جا لباسی آویزان کرد ، چکمه هایم تمیز کنار بخاری بودند بوی خوش غذای آشنا از درون آشپزخانه مرا دچار دوار سر کرده بود ،
آن مرد با شانه های پهن با لباس آراسته پرسید اهل کجایید ؟ باو گفتم .
او نیز گفت ما همسایه هستیم ما هم شیرازی واهل شیرازیم . به مستخدم دستور دا د بشقابی دیگر سر میز بگذارد زن همچنان آن لبخند شیرین ومهربانش را بر روی لبانش داشت .
درجواب گفتم ، نه متاسفم اتوبوس ما منتظر من است و.... مردکلام مرا قطع کرد وگفت : بگذارید تا ابد درانتظار بماند .
مرا روی صندلی نشاند ودستور چای داد و خود پیپی را روشن کرد ، آه بوی خوش تنباکوی پیپ به همراه بوی خوش ادوکلنی که زده بود درکنار این زن زیبا چقدر باید خوشبخت باشند .
زن نیز گفت ، نه شما ناهار میهمان ماهستید سپس به خدمتکار دستور داد که ساک محتوی پودرهارا خالی کرده و بشمارد و پول انرا بمن بدهد ، اما ساک داروها همچنان پر بود.
سر میز ناهار تازه فهمیدم که چرا درکلاس خانه داری بما آداب ورسوم غذا خوردن رادرس میدادند درحالیکه اکثرایرانیان روی زمین درکنار یک سفره چهار خانه یا پلاستیکی غذا میخوردند حتی درخانه خود ما که من نامش را جهنم گذاشته بودم .
برایشان تعریف کردم که پدرم خیلی زود مرد ومادرم خیلی زود بخانه مرد دیگری رفت ومن درمیان زنهای گوناگون وحرمسرا وپسران ودختران آن مرد تنهاآهسته به اطاقم میروم ودرب را از درون قفل میکنم ودر کنار میز کوچکی که برای خودم ساخته ام مینشینم وخاطراتم را مینویسم وگاهی برای پدرم دلتنگی میکنم نامه ای برایش مینویسم پدرم اهل شعر وشاعری وموسیقی بود ، او تنها سی وشش سال داشت که از این دنیا رفت ، حتی منتظر نشد تا اورا بخوبی بشناسم ،بغض گلویم را میفشرد آنها همچنان گوش میدادند .
ناهار آش چو بود با دلمه برگ مو ، من هیچگاه مزه ـوطعم آن غذارا از یاد نمیبرم . پس از ناهار درهنگام چای خوردن آن مرد مهربان بمن گفت :
دخترم ! بعض از کارهای برای بعضی از آدمها ساخته نشده این کار شما نیست شما باید درس خودرا ادمه دهید به دانشگاه بروید ویا دریک دفتر هواپیمای ویا یک دفتر خصوصی محترم کار بگیرید اینگونه کارها متعلق به دختران بیسواد ویا با سواد کم است بنظر من از همین امروز این کاررا رها کنید چه بسا خطرهای زیادی برایتان نیز دربر داشته باد
در جواب گفتم : در دانشگاه قبول نشدم ، چند رشته را زدم اما رد شدم دلم میخواست وکیل شوم یا ارشیتکت بعلاوه پولی دراختیار نداشتم که مخارج دانشگاهرا بدهم در همان خانه هم هرروز مرا نان خور اضافی مینامند و....بغضم ترکید .
او کارت ویزیت خودش را بمن داد وگفت هرگاه کاری داشتید من دراختیار شما هستم ما شهرستانیها کمترمیتوانیم با این مردم پایتخت دمخور شویم بمن قول بدهید
بدهید که دیگر این کاررا دنبال نخواهید کرد .اشک بفراوانی از چشمانم فرو میریخت ، گرمای مطبوع اطاق به همراه مهربانی بی حساب این زوج مرا ازدنیای کثافت خودم برای ساعتی بیرون کشیده بود .
از جایم بلند شدم پول پودرها درون سا ک بودند چکمه هایم را که حالا داغ شده بوند پوشیدم پالتویم را پوشیدم خانم بوسه ای بر گونه م زد ومرد خم شد دست مرا بوسید .به هنگام رفتن از در رو به بانوی منزل کردم وگفت ، از حالا قدم نورسیده مبارک چه دختر و چه پسر ، پسر باشد بهتر است واشک ریزان از درآن بهشت ، آن خانه گرم بیرون آمدم .اتوبوس را دیدم که همچنان دور خیابان چرخ میخورد .
جلوی پاهایم ایستاد وجناب سوپر وایز دهانش را باز کرد تا فریاد بکشد کیف محتوی پولها ودارو هارا به وسط اتومبیل پرتاپ کردم وگفتم خدا حافظ .و راهم را کشیدم وپیاده رفتم در حالیکه نمیدانستم درکدام خیابان هستم .
دیگر هیچگاه آن خانواده را ندیدم به هنگام ازدواجم پس از جنگها وزد وخورد ها داشتم آن خانه را کپی برداری میکردم میل داشتم همسرم روی صندلی چرمی بنشیند ، آتش در بخاری بسوزد ومن سرمرا روی زانوی او بگذارم اما متاسفانه این کار غیر ممکن بود شبها همسر من بخانه نمی آمد اواگر م میامد چهار صبح بود .
چه میشود کرد بعضی ها با قاشق طلا یا نقره به دنیا میایند و بعضی ها با یونجه . پایان
خدارا داد من بستان از وادی شحنه مجلس
که می با دیگری خورده است بامن سرگران دارد
چه عذر بخت خود گویم که آن عیار شهر آشوب
بتلخی گشت حافظ را وشکر در دهان دارد
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 26/01/2018 میلادی /....
اولین شغلی را که در روزنامه یافتم شغل ویزیتوری برای یک شرکت دارویی ( خسروشاهی ) بود که میبایست داروها را به مطب پزشکان ببرم وبه همراه آن یک ساک محتوی بیست عدد پودر لباسشویی تازه از کارخانه بیرون آمده وچهل عدد تیوپ شامپو به درخانه ها برده آنهارا معرفی کنم ، خوب در روز امتحان ما تنها چهارده نفر قبول شدیم وهرکدام فردا با ساک های سنگین سوار مینی بوسی بودیم که در اختیارمان گذاشته بودند ویک جناب رهبری یا سوپر وایزر ، راننده محل های تعیین شده را میافت و هرکدام از ما را سر یک خیابان پایین میگذاشت وسر ساعتی هم به دنبال ما میامد .
آن روزها تهران هنوز » تهران بزرگ« نشده بود چند خیابان ویلا ، ایرانشهر ، امیر آباد تهران پارس با جنوب شهر هم کاری نداشتیم !
حقوق ؟ ماهیانه دویست تومان باضافه پورسانتاژی که از فروش پودرهای لباسشوی بما میدادند ، هیکدام از دختر ها یکدیگرا نمیشناخیتم کمتر باهم کفتگو میکردیم .
روز دوم یا سوم کار شاق من بود از این میگویم شاق که درمطبها زیر نگاه پزشکا ن وبیماران رنگ میباختم ودر خانه ها را که میکوتم خدمتکاران بددهنی مرا دشنام میدادند " دختر برو پی کارت ، برو شوهر بکن ، این کارها ما ل مردهاست / خانم هم خانه نیست ودرب را محکم به رویم میبستند .
روز سردی بود ، برف هم میبارید من تازه پالتوی کشمیری کرم رنگ خودرا از خیاط گرفته وبایک شال قرمز رنگ پشمی چکمه ودستکش دوعدد ساک سنگینرا بردوش انداختم و درسر یکی از خیابانها پیاده شدم چند خانه را کوبیدم جوابی ندادنادویا بطور خوبی مرا روانه کردند سومین یا چهارمین انها که بصورت آپارتمان بود روبرویش ایستادم وبا خود گمان بردم که چند خانوار دراین محل زندگی میکنند بنا براین تنها زنگ را فشار دادم ، سر زنی از بالای پنجره بیرون آمد وگفت : بفرمایید ، با کی کار دارید ؟
گفتم با بانوی منزل ،
زنگ را فشار داد من از پله ها ها بالا رفتم ، نه 1 این همه متعلق به یک خانواده بود دری نیمه باز بوی خوش غذایی که میشناختم وگرمای مطبوعی مرا مست کرد جلو در ایستادم همان زن دررا باز کرد ومرا به درون خانه برد ، به به ، چه خانه زیبایی یک راهروی بلند وآشپزخانه وسپس وارد اطاق بزرگی شدم نگاهی به چکمه های پر گل ولای خود انداختم ، خدمتکار گفت آنهارا دربیاورید برایتان تمیز میکنم ومن با پاهای برهند وارد یک اطاق بزرگ شدم ، اطاقی که درکنارش اطاق دیگری با یک میز ناهار خوری بزرگ ودکوراسیون زیبا مرا مبهوت کرده بود ، ناگهان صدای مهربانی گفت :
چه فرمایشی دارید ؟
چشمم ببانویی افتاد که تنها میتوانستم بگویم روی پرده سینما نظیر اورا دیده بودم بینهایت زیبا متین با پیراهن وروبدوشامبر ابریشمی داشت بافتنی میبافت وشکم بر آمده او نشان از این میداد که به زودی فرزندی نیز خواهد آمد ، درکنارش یک مبل چرمی بزرگ مردی داشت روزنامه میخواند درکنار دستش میز کوچکی قرار داشت که روی آن چند جلد کتاب وپیپ او دید میشد ، بوی پیپ ، بوی خوش غذا گرمای درون شومینه که باچوب میسوخت داشت مرا از پای میانداخت .
با لکنت زبان گفتم که من ویزیتور دارو واین پودرهای لباسشویی که تازه ببازار آمده هستم اگر یکی از این پودرهارا بخرید دوعدد شامپو بشما کادو میدهم . ساک سنگینرا بر زمین گذاشتم .
خانم لبخندی از مهربانی به رویم زد وپرسید چند سال دارید ؟ گفتم هفده سال وتازه دبیرستانم را تمام کرده ام واین اولین شغل من است .
مرد از جایش بلند شد وگفت پالتوی خودتانرا دربیاورید خیس شده وآنرا در راهرو به جا لباسی آویزان کرد ، چکمه هایم تمیز کنار بخاری بودند بوی خوش غذای آشنا از درون آشپزخانه مرا دچار دوار سر کرده بود ،
آن مرد با شانه های پهن با لباس آراسته پرسید اهل کجایید ؟ باو گفتم .
او نیز گفت ما همسایه هستیم ما هم شیرازی واهل شیرازیم . به مستخدم دستور دا د بشقابی دیگر سر میز بگذارد زن همچنان آن لبخند شیرین ومهربانش را بر روی لبانش داشت .
درجواب گفتم ، نه متاسفم اتوبوس ما منتظر من است و.... مردکلام مرا قطع کرد وگفت : بگذارید تا ابد درانتظار بماند .
مرا روی صندلی نشاند ودستور چای داد و خود پیپی را روشن کرد ، آه بوی خوش تنباکوی پیپ به همراه بوی خوش ادوکلنی که زده بود درکنار این زن زیبا چقدر باید خوشبخت باشند .
زن نیز گفت ، نه شما ناهار میهمان ماهستید سپس به خدمتکار دستور داد که ساک محتوی پودرهارا خالی کرده و بشمارد و پول انرا بمن بدهد ، اما ساک داروها همچنان پر بود.
سر میز ناهار تازه فهمیدم که چرا درکلاس خانه داری بما آداب ورسوم غذا خوردن رادرس میدادند درحالیکه اکثرایرانیان روی زمین درکنار یک سفره چهار خانه یا پلاستیکی غذا میخوردند حتی درخانه خود ما که من نامش را جهنم گذاشته بودم .
برایشان تعریف کردم که پدرم خیلی زود مرد ومادرم خیلی زود بخانه مرد دیگری رفت ومن درمیان زنهای گوناگون وحرمسرا وپسران ودختران آن مرد تنهاآهسته به اطاقم میروم ودرب را از درون قفل میکنم ودر کنار میز کوچکی که برای خودم ساخته ام مینشینم وخاطراتم را مینویسم وگاهی برای پدرم دلتنگی میکنم نامه ای برایش مینویسم پدرم اهل شعر وشاعری وموسیقی بود ، او تنها سی وشش سال داشت که از این دنیا رفت ، حتی منتظر نشد تا اورا بخوبی بشناسم ،بغض گلویم را میفشرد آنها همچنان گوش میدادند .
ناهار آش چو بود با دلمه برگ مو ، من هیچگاه مزه ـوطعم آن غذارا از یاد نمیبرم . پس از ناهار درهنگام چای خوردن آن مرد مهربان بمن گفت :
دخترم ! بعض از کارهای برای بعضی از آدمها ساخته نشده این کار شما نیست شما باید درس خودرا ادمه دهید به دانشگاه بروید ویا دریک دفتر هواپیمای ویا یک دفتر خصوصی محترم کار بگیرید اینگونه کارها متعلق به دختران بیسواد ویا با سواد کم است بنظر من از همین امروز این کاررا رها کنید چه بسا خطرهای زیادی برایتان نیز دربر داشته باد
در جواب گفتم : در دانشگاه قبول نشدم ، چند رشته را زدم اما رد شدم دلم میخواست وکیل شوم یا ارشیتکت بعلاوه پولی دراختیار نداشتم که مخارج دانشگاهرا بدهم در همان خانه هم هرروز مرا نان خور اضافی مینامند و....بغضم ترکید .
او کارت ویزیت خودش را بمن داد وگفت هرگاه کاری داشتید من دراختیار شما هستم ما شهرستانیها کمترمیتوانیم با این مردم پایتخت دمخور شویم بمن قول بدهید
بدهید که دیگر این کاررا دنبال نخواهید کرد .اشک بفراوانی از چشمانم فرو میریخت ، گرمای مطبوع اطاق به همراه مهربانی بی حساب این زوج مرا ازدنیای کثافت خودم برای ساعتی بیرون کشیده بود .
از جایم بلند شدم پول پودرها درون سا ک بودند چکمه هایم را که حالا داغ شده بوند پوشیدم پالتویم را پوشیدم خانم بوسه ای بر گونه م زد ومرد خم شد دست مرا بوسید .به هنگام رفتن از در رو به بانوی منزل کردم وگفت ، از حالا قدم نورسیده مبارک چه دختر و چه پسر ، پسر باشد بهتر است واشک ریزان از درآن بهشت ، آن خانه گرم بیرون آمدم .اتوبوس را دیدم که همچنان دور خیابان چرخ میخورد .
جلوی پاهایم ایستاد وجناب سوپر وایز دهانش را باز کرد تا فریاد بکشد کیف محتوی پولها ودارو هارا به وسط اتومبیل پرتاپ کردم وگفتم خدا حافظ .و راهم را کشیدم وپیاده رفتم در حالیکه نمیدانستم درکدام خیابان هستم .
دیگر هیچگاه آن خانواده را ندیدم به هنگام ازدواجم پس از جنگها وزد وخورد ها داشتم آن خانه را کپی برداری میکردم میل داشتم همسرم روی صندلی چرمی بنشیند ، آتش در بخاری بسوزد ومن سرمرا روی زانوی او بگذارم اما متاسفانه این کار غیر ممکن بود شبها همسر من بخانه نمی آمد اواگر م میامد چهار صبح بود .
چه میشود کرد بعضی ها با قاشق طلا یا نقره به دنیا میایند و بعضی ها با یونجه . پایان
خدارا داد من بستان از وادی شحنه مجلس
که می با دیگری خورده است بامن سرگران دارد
چه عذر بخت خود گویم که آن عیار شهر آشوب
بتلخی گشت حافظ را وشکر در دهان دارد
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 26/01/2018 میلادی /....