دوشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۹۶

ستیغ بلند کوههای کوچک



با درودی تازه !!!

گفتگوی  بلند وطولانی جناب ( فخر آور) را از طریق گوشی میتوانم ببینم و بشنوم خوب حرف میزند صدای دلپذیری دارد وقدرت  بیانش بی نظیر است ، 
روز گذشته با دوستی  ساکن لند ن حرف میزدم  میگفت :
مردم اعتراضشان  شروع شد هنگامیکه نام نیم پهلوی به میان آمد مردم  برگشتند سر جایشان نشستند وگفتند ما دیگر فریب نخواهیم خورد گویا بیانات   ایشان بیشتر تمایل به آن سو داشته تا اعتراض مردم به بدبختی هایشان . » طبیعی است قراردادی است بین ایشان ومادرگرامی   وبین آن سرداران که شما مارا تامین کنید ما مردمرا با نمایشات خود سرگرم میداریم " !

سپس ادامه داد / برای من دیگر هیچ چیز مهم نیست یکبار دریک انقلاب  قربانی دادیم کافی است ! نپرسیدم چرا انقلاب کردید؟ مگر إن روزها چه کمبودهایی را احساس میکردید؟  چه بسا متهم به بت پرستی میشدم . 

حال باین  ستیغ  بلند  پرشکوه مینگرم ودلخوش کرده ام  گاهی دلم از ترس میلرزد  که مبادا اورا بشکنم  ویا اورا بشکنند  اما گمان نکنم پشت او به دیواری از سنگ خارا 
بند است  بنا براین اورا درآغوش میگیرم  ومینوازم .  همیشه من حق را به انسانهای سر سخت داده ام  میگذارم تا خودشان باشند  ، سپس آهسته از کنارشان میگذرم  گاهی افسرده وزمانی خوشحال  ویا غمگین از شکستن دیگری .

کمتر چیزهایی را که میبینم بخاطر میسپارم بخصوص اگر از جمله ارقام باشند دیگر واویلا  ابدا بیاد نمیسپارم  نیاز ندارم   از دید من همه یکنوع شبنم هستند که هر طلوع صبح بر روی شاخه گلی میشنینند  گاهی  شسته میشوند گاهی بخار شده و زمانی  به زیر برگها فرو میروند  این شبنم ها تاز مانیکه مرتکب گناهی نشده اند  همچنان لطیف  و تماشایی هستند .

مدتهای میگذرد که مرا دچار تردید میسازد  آیا ان سر زمین را فراموش  کنم ؟ ناگهان بیاد سروهای بلند شهر شیراز وهوای مطبوع آن میافتم وزمانی به آن کوههای بلند غیر قابل دسترس زاگرس وکوههای بختیاری میافتم وزمانی به کپر های بی آب وعلف کوچه ای داغ کویر میاندیشم  از یاد بردن آنها سخت است بعد از چهل  سال هنوز روی لبه صندلی نشسته ام .

خوب ، حال در رویاهایم کشتی جمشید ساخته شده  بادبانها برافراشته  تا انتهای اقیانوسهای دنیا سفر میکنم به لانه سیمرغ سر میکشم  واز  لابلای درختان دست درلانه مرغان کرده تخمی را میدزدم  همانجایی که سیمرغ افسانه ای نشسته است .
خاموش   ، او خاموش است اما جهانی از او سخن میگویند  .

گاهی به سازهای  کهن میاندیشم  وبه نای نی نوازی  که به هنگام نواختن  همه گیاهان وگلها وچمن زاران  دچار مستی ودوران میشوند ومیرقصند .
دراین فکرم که چه کسی این سنفنوی جهانیرا رهبری میکند  به جانوران جان میبخشد ومردگان را زنده میسازد  همه گیاهان ووجانورانران  درحال روییدن وجنبشند  .

سیمرغ ما خاموش است میداند که خشکسالی  بزرگی درپیش است ، میداند قحطی درجلوی راهمان است هرروز شاهد کمبود  وکوچکتر شدن مواد غذایی هستیم از باران خبری نیست ، 

هر انسانی  در درونش  افکاری دارد ومیاندیشد بعضی ها ابدا  بخود زحمت  فکر کردنرا نمیدهند  روز به روز  ساعت به ساعت  فردا چه خواهد شد ؟ مهم نیست .

گاهی به ا مردم این سر زمین رشک میبرم ، دزدها مالشان  را میبرند نهایت چند صباحی در زندانند ، دخترانشان به دست مردان هوسباز کشته میشوند پسرانشان اخته میشوند اا هیچ قطره اشکی روی گونه های آنها دیده نمیشود  گریه کردن گناه بزرگی است در عوض رقص  وآواز وشادی جای همه بدبختی هارا گرفته است  میرقصند آواز میخوانند حتی پرستار  با دهان بسته در اطاق عمل !!!

ایکاش منهم میتوانستم مانند آنها باشم  . از دیدن درد دندان پسرم رنج میبرم  واز بیماری دیگری اشک میریزم  وگوشم به یک سروش آسمانی است که خوب ؟ تا کی ؟؟!!

"هند "درکار  ساختن تمام دارو ها ، ادوات  بافتن پارچه های زرین ودوختن آنها برای تن پری پیکران ، آهسته دارد اقتصاد  خودرا به سطح  دنیا  میرساند سالهاست که از زیر یوغ استعمار برون آمده هرچند مافیای گردن کلفتی از قبل آنها بهره میبرند اما نجیبانه به کار خود مشغولند صادرتشان  بیشتر دنیارا فرا گرفته وما ؟؟؟ 
آزاد بودیم  ، میساختیم وصادر میکردیم ناگهان هوس کردیم  همسر ( مارکسیتهای ) شوری شویم وکشور را دودستی  بعنوان جهیزیه تقدیم آنها بکنیم وخود برده وارد چشم به قطره ابی بدوزیم که متعلق بخود ما بود .

آواز سیمرغ  را تنها درخاموشی شبانه ام میتوانم بشنوم 

هر دردی از او بردی  صد خنده به درمان کن 
هر زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زن ........" بسطامی "
پایان 
» لب پرچین « ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 22/01/ 2015 میلادی /.....
===================================