یکشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۶

روزگاری داشتیم


برگهای دفترها اشعارم وکتابهایم زرد شده ویکی یکی فرو میریزند ، عمر آنها هم بسر  آمد اکثر کتابها رنگشان  رو به زردی رفته برگهایشان گویی نم کشیده چه بسا آنها دچار بیماری قرن شده باشند !؟.

در دنیای میمونها زندگی میکنیم ما پس ماده ها وفسیلهای انسانها  قبل از تاریخ ! همچنان راه میرویم تا روزیکه به اوج تنگی برسیم ،  ودیگر  چیزی  نمانده باشد تا آزمایش کنیم خود ما وارد آزمایشگاهها خواهیم شد وتک تک استخوانها وسلولهایمانرا زیر ذره  بین خواهند برد ،  دیگر چیزی باقی نمانده تا فرا بگیریم جنگ را فرا گرفتیم و معامله با خدارا 

حال زندگیمان بی خطر یا با خطر برایمان فرقی ندارد .
تنها تنگی فضا مارا میازارد  به کدام معرفت رسیدیم وبه کدام حقیقت ؟  چیزی که دیگر نیاز به آزمایش نداشته  باشد حال خود ماییم  که آزمایش میشویم  کارهایمان ؛ اندیشه هایمان  ، رفتارمان  خوابیدن وبیدار شدنهایمان همه  زیر ذره بین هاست .
برای آخرت آنهایی که توانسته اند یک حساب بانگی بزرگ  در بانک " خداوند:"باز کرده اند  میدانند که درآن دنیا نیز دربهشتدخواهند بود  بهره پولهایشانرانیزخواهند گرفت .!

معامله با خدا  یک تجارت بزرگ شد  وخداوند بانکدار زندگی کسانی شد که یا در دانشگاهای  بزرگ درس !!! خوانده وتیتری دارند ویا پولهای کلان ، وما ؟ از ما کسی نخواهد پرسید > ما هرروز با افزایش دردها وافزایش کمبود ها  بفکر ریزه های حسابی هستیم که در بانکی جدا گانه گذاشته ایم !!

تنها گاهی از قبض هایی که از بانک خداوند میرسد میدانیم که چقدر بدهکاریم . وتا چه حد درخطر نابودی ودرمسیرسیللابها نشسته ایم .

حال باید یاد گرفت که چگونه با خطر ها زیست  وآن معرفت  حقیقی را گم کرد  بفکر سود وزیان  وسنجش ثابت آن بود  باید خرده خرده سود را دریافت کرد آنهم درازای پرداختهای کلان .

چه میشود کرد " ژن " ما ازنوع ژن نوکران وبردگان خداوند نبود ونیست ژن ما انسانی بود وانسانی زیست کردیم وانسانی به تفکر نشستیم .اندازه ما بقدر یک خط باریک میان دو زاویه بود  بیشتر نتوانستم جایی را برای خود باز کنم .

خدایم گم شد ، حقیقتی که به آن اعتماد داشتم گم شد  دوست داشتنهایم فراموش شدند  عشق ومعنایی که برای آن داشتم از بیخ وبن کنده شد و بتدریج اازدست آنچه مرا ساخته بود بیرون آمدم عریان .

اولین کسیکه مرا به تصویر کشید نقاش بسیار ناشی واحمقی بود دیگران هریک قلمی به دست گرفتند یکی بر بالای لبانم خال گذاشت دیگری زیر شکمم را خط کشید سومی  چشمانمرا کج وکوله ساخت هرچه بود آن تصویر من نبود تصویری بود که دیگران درذهن موهن وکثیف خود ساخته بودند من خود میدانستم کیستم وچه میخواهم .

امروز در یک تبعید گاه باید بسر ببرم که بیماری از درو دیوار آن میبارد آبها آلوده  زمین  آلوده واز باران خبری نیست ( چین درعوض هست ) ومواد آلوده  را برایمان میفرستد
میمون بزرگ از راه خواهد رسید وبه دنبال  طعمه میگردد این طعمه تنها سر زمین من است ، خاک بیمار منست ، هوای آلوده آنجاست وجانورانی که بی هدف درهم میلولند با هم آغوشی های کثیفشان بیماری هارا بیشتر میکنند آن سر زمین احتیاج به یک ضد عفونی عمیقی دارد .

دراین  شهری  که من تبعید شده ام سده ها پیش  پرخاشگری همین جانوران  خونخوار  برآن تاخته بود وقرنها جا خوش کرده بودند هنوز آثار کثیفشان برجای مانده وما باید هروز از کنارشان بگذریم وبیاد بیاوریم که روزی در این رودخانه خون جاری بود .

دست بردم تا کتاب اشعار پاره پاره امرا بردارم  وشعری از میان  ان  انتخاب کنم دیدم متعلق به شاعران ( چپ) است با عنوان بسیار دلنشینی آنرا درون سطل زباله انداختم .
پایان 
یادداشتهای یک روز از رروزهای  دلگیر / ثریا / » لب پرچین « .
21/01/2018 میلادی .........
=======================================