سه‌شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۶

خیلی دیر بود




ترسم آنگه دهند پیراهنم / که نشانی از جان وتن نیست .........

چه آسان وبی تفاوت از کناراین  اشعار گذشتیم ، چه آسان زیستیم  زندگی را به هیچ فروخیتم  خیال میکردیم که همیشه خر برایمان خرما میریزند وهمه جا حلوا پخش میکنند دنیا آغوشش به روی ما باز است تنها درانتظار ورود ماست ، چه بچگانه وتا چه حد احمقانه زیستیم تمام هم وغم ما این بود که معشوق فرار نکند ودفترچه اشعار وخاطراتمان به دست دیگری نیفتد  ، سپس زندگی روی زشت ومنفور خودرا نشان داد  .

حال با گذشت زمان  یکبار آنهمه رنج را کشیدیم  با فکر کردن به آنها دردی مضائف برای خود میخریم وشبها همه رویاهایمان همان روزهای دردناکند از  دوران  خوب وشادی بخش گذر کرده ایم ..

کتابی  را روی تابلتم پیدا کردم میخوانم لابد بیشتر مردم آنرا خوانده اند » خدا بزرگ نیست « البته با ترجمه ای ناقص وکمی دست به عصا راه رفتن نویسنده » هیچینگ « است   که بارها گفته ها ومصاحبه های اورا در روزنامه ها ویا از تلویزونونها شنیده وخوانده ام  ، متاسفانه درجایی که زندگی میکنم  دیوارها همه موش دارند  وخبر بگوش ارباب  میرسد و مجازات اینکه توهینی به مقامات  ومقدسین شده نقره داغ وزندانی خواهم شد . 

تازه فهمیدم که نه خداوند  واقعا آنطور که ما فکر میکردیم بزرگ وبا عظمت نیست شاید خودش نیز نیاز به کمک داشته باشد ، خداوند نقش خودرا روی » دلارها« چاپ کرده است  وفرما ن میراند بندگان درگاهش نیز با احترام و سر بفرمان با کیفهای دستی چرمی گران قمت اطرافش را گرفته اند ، خداوند نه سری به شهرهای زلزله زده میزند ونه به طوفهای دریایی کار دارد .نه به آتش فشانها ونه به دردهای بیمارانی که در آسایشگاهها خوابیده اند واو را فریاد میکنند ، نه ، کار او چیز دیگری است .

بیشتر از این نمیتوانم  توضیحی بنویسم چرا که مسئولیت این صفحه با من است اما بوضوح میتوان دید که خدایی درکار نیست هر چه هست پوسته های افکارمان میباشد مگر آنکه به طنز چیزی را بنویسی آنهم باید قبلا مجوز طنز گویی وطنز نویسی را کسب کرده باشی !!!وهر چه دل تنگت خواست بگویی یا بنویسی .

داستانم را نیمه شب دیشب ادامه دادم اورا به راههای دور وکوهای  بلند وکوچه پس کوچه های شهر بردم اما همچنان میان دفترم خواهد ماند اجازه چاپ آنرا ندارم !!! برای کی ؟ برای چی؟ وبرای کجا ؟ زندگی خود من یک تراژدی است که به کمدی ختم شده است خنده دار وگاهی گریه آور است چرا دیگری را اسیر کنم . 

من کی هستم وکجا بودم وچکار کردم وچه خوردم به کسی مربوط نیست منکه ملکه نیستم یک فرد  عادی همیشه درعذاب است مگر آنکه راه وسوراخ موش را بداند وراه گریز را .ویا راه هوچی گری را من ساده زیستم  صادقانه کمک کردم وحال تبدیل به یک شئی بی مصرف شده ام که حتی قادر نیستم حرف خودرا با صدای بلند بگویم هم همهمه ها از هر سو بلند میشوند .
کسانی را دیدم که در لباس حماقت دنیای را وماتحت آنرا سوراخ کردند خوب خوردند خوب بردند اما  به نوع بدی مردند واز دنیا رفتند کسی حتی دیگر نامی از آنها نمیاورد دریک سوراخ زیر مشتی گل پنهانند .

این عقل ماست که باید  بین دوستیها ا ودشمنی ها  راهی را معین نماید  ونشان دهد که چگونه موادی خام و دست نخورده است وموادی سخت درکوره  طمع  دمیده وپخته شده  . من خام بودم هیچگاه پخته نشدم  شاید آنرا برتزین  فضیلت بدانم که نگذاشتم مرا درکوره های خودشان تبدیل به یک ماده  دیگر کنند  ، خودم بودم با همه صافی و صداقتم 
ساعتهای متمادی دربرابر یک تابلوی نقاشی ایستادم  تا رنگهارا که با هم مخلوط وشاهکاری را  بوجود آورده ببینم . 
ساعتها با شنیندن صدای  آوازی  بگوش ایستادم تا زیر وبم آنرا به درون  جانم بفرستم .

بی چراغ به راه افتادم چشمانم خود چراغ راهم بودند  گام به گام پیش رفتم  وبه اندیشه هایم شکل دادم  زمانی چشمانم را باز کردم که دیگر آفتاب داشت غروب میکرد  ومن به چراغ خرد روی آوردم  تنها زیر نور وروشنایی آن نشستم درکنارم هیاهوی بسیار برای هیچ برپا بود .

هیچگاه ازته دل نخندیدم  حال راه رفتن را گام به گام دوست میدارم  رهروی که سر منزل عشق را نیز فراموش کرده است تنها به کوچه پس کوچه های ساحلی مینگرد که آب ا نیمه خانه هارا ویران ساخته است  و ساکنین همچنان سرگرم روبیدن گل ولای از خانه های خویشند بی هیچ فریادی چون میدانند فریاد رس نیست . خانه من دربالاترین نقطه نزدیک کوهها قرار دارد وازآنجا میتوانم کوهای پر برف را ببینم وعروسکانی که با چوب دستی روی برفها  سرسره بازی میکنند .تنها هوا دارم هوای پاکیزه واین نعمت بزرگی است  من انسان قانعی هستم همین  کم خواهی ها مرا درجایم میخکوب کرد   ..  پایان
» لب پرچین « . ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 23/01/2018 میلادی /....
=====================================

.