پنجشنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۴

ترا هرگز نميبخشم ........

امروز " ميلى "همه بر نامه هاى مرا بهم زد ، حال بايد تا شب بنشينم كه به دنبالم بيايند ، كارى ندارم مينويسم ، نميدانم چرً ا ناگهان بياد اين ترانه  معينى كرمانشاهى افتادم ، " ترا هرگز نميبخشم ، تو تنها عشق من بودى "  روزيكه صفحه جديد اين ترانه را خريدم  آقاى معينى در بيمارستان مهر بخاطر ديسك كمرش بسترى بود ، باو زنگزدم وگفتم : جناب معينى ، بسلامتى شما يك پيك كنياك ميخورم ، اين وصف الحال من است ، خنديد ، وسپس گفت براى هفته أينده با مهندس همايون خرم وخانمها خدمت ميرسيم ، ، 
شبى بود ، بسيار عالى ، همه سر گرم گفتگو ، آهسته پرسيدم ، جناب معينى ، اين ترانه به زندگى من بيشتر شبيه است اما بايد داستانش  را هم بگوييد شما از هر حادثه اى ترانه ميسازيد،  باهمان لحجه شيرين كرمانشاهي گفت : خانم جان ،من اين ترانه  را  براى يك فيلم ساختم اما دلم نيامد أنرا تنها در اختيار فيلمسازان بگذاريم دادم به خانم مهستى كه أنرا بخوانند ، داستانى ندارد ، داستان زندگى ودروغ وريا و حقه بازيهاى امروزى ماست ،  سپس ادامه داد وگفت : 
شما با يك زن خود فروش ، راحتريد  ميدانيد  درازى فروش دقايق خود پولى ميگيرد وميرود. ، اما بعضى ها روح وقلب ترا ببازى ميگيرند وخودرا شيفته  وعاشق نشان ميدهند ، درحاليكه شغلشان اوهمان خودفروشى است ،خوب از اول بگو أقا جان من اينكاره ام ، براى هر كلام حرفى كه ميزنم مقدارى وجه ميخواهم ، اينطور نيست ؟ ثريا خانم جان ؟ 
سكوت كردم ، فقط گفتم اين ترانه وصف زندگى من است ، هرچند ميدانم ممكن است بشما بر بخورد از اينكه همسر من خويش شماست ،اما منهم كوير اورا چشمه پنداشتم  ودر إن بذر وفارا كاشتم ، از اين پس محال است ديگر باكسى نرد عشق ببازم ، با همان لبخند نمكين  كه شبيه أنرا در صورت دختر بزرگش شيرين ديده بودم ، زير چشمى نگاهى بمن انداخت وگفت : باشد ، تا ببينيم ،
يكشب ناگهان همسرم گفت : 
ميزى در كاباره ميامى  رزرو كرده ام بيا برويم آنجا ، تعجب كردم ، نه تولداو  بود ونه تولد من ونه جشنى ، رفتيم ، جلو صحنه همانجا كه خوانندگان ميخواندند وميرقصيدند ، يك ميز دونفره براى ما رزرو شده بود ، نشستيم ، تا بانو مهستى نوبتشان رسيد ، من خرشحال دست ميزدم ، وابراز احساسات ميكردم ، خانم مهستى نگاهى از سر بى اعتنايى باين حقير بى تقصير  انداختند ولبخندى به روى همسرم زدند و مشغول خواندن شدن ، تا اينكه روى تكه كاغذى نرشتم ، خواهش دارم اين ترانه را  هم بخوانيد ،كمى با اكراه ،آنرا  سرسرى خواندند ، تمام شد بخانه برگشتيم  ،
دوهفته بعد دوستان ما را  به همان كاباره  دعوت كردند ، اين بار روى بالكن بوديم ، عكاسي مشغول گرفتن عكسهاى يادگار ى بود ، ديدم همسرم گار سون  را صدا كرد پو لى در دستش گذاشت بخيال أنكه كسى نميفهمد ، گفت : بخانم  مهستى بگو من اينجا هستم ،......
تازه متوجه معناى نگاه خانم مهستى شدم وتازه فهميدم چرا ناگهان ميزى رزرو شده بود و ديگر هيچ .....
حال امروز نميدانم چرا ناگهان بياد اين ترانه و گفتار با حكمت أقاى معينى افتادم ، شايد حق با ايشان بود ،ث
سرابى بودى واز تشنه كامى ،  چشمه ات پنداشتم روزى 
كويرى بودى و بذر وفارا  ، در سينه ات ميكاشتم  روزى
مرا ديوانه بايد گفت ،  
-------زندگى همان ترانه است و نه بيش ،
ثريا ، اسپانيا ، ( خصوصى) 
تهديد وتلكه 

نميخواستم تا سال نو بنويسم ، لباس پوشنيدم تا از خانه بيرون بروم ديدم كه كسى به در ميكوبد ، درب را بازكرده ، " ميلى" بود    ميلى مخفف ميلاگرو يعنى معجزه است ، باد كرده بود از بابت داروهاىى كه ميخورد ، با يك عينك تاريك ، تعجب كردم ، اورا به درون خانه  أوردم ، ميلرزيد ، فنجانى چاى جلويش گذاشتم و سر شوخى را باز كردم ، :خوب ، ميلى از شوهر جديدت بگو ! زد زير گريه  ،كذاشتم خوب عقده هايش را خالى كند ، ميدانستم از روى اينترنت با مردى أشنا شده وچندان عاشق وشيفته او شده بود كه از شوهرش جدا شد ودو پسرش را تيز به دست شوهرش سپرد تا به شهر "باداخوس" برود وبه معشوق بپيوندد ، مردك باو گفته بود اهل سارا گوسا ست واز ميلى خواسته  بود تا به باداخوس برود وسپس آنجا عقد كنند وبا هم به سارا گوسا بروند ، ميلى عاشق سارا گوسا بود ، اما هتگاميكه به باداخوس ميرسد ميبندمردك يك نيمه مراكشى  ونيمه پرتغالى است. ،حال ميخواهد او را به شهركى دور دست در پرتغال ببرد ،  ميلى قبول نميكند ، بر ميگردد باميد أنكه با شوهرش أشتى كند وكنار بچه هايش باشد ،اما همسرش با زن ديگرى قرار ازدواج كذاشته و قدغن  كرده بود كه ميلى حتى دو پسرش را ببيند ، تا اينجا نيمى از تراژدى است ،اما پس از گريه هاى فراوان. ميلى با بغض گفت كه :پسرك اورا تهديدكرده  اگر فلان مبلغ برايش نفرستيد عكسهاى عشقبازىيشان را روى اينترنت  ميگذارد ، حا ل واقعا نيلى به مرز مرگ وخود كشى رسيده بود ، 
باو گفتم ، عزيزم : پليس اينتر پل. براى همين كارهاست ، بجاى  شيون وگريه وزارى به پليس مراجعه كن جا ومكان اورا كه ميدانى 
 دلم بدجورى به درد أمد. و بفكر فرو رفتم  ،ميلى سلمانى داشت ، بعد سرطان گرفت ، حال هيچ ندارد ،نه مغازه سلمانيش را ونه پول ونه همسر نه بچه ،بيمار ،تنها ، 
و باز باين فكر افتادم كه اين فضاى مجازى واينترنت بجاى آنكه عده اى را به راه سلامتى بكشد ، شده بازار كاسبى - عده اى از خدا بيخبر  ، وفضاى پورنو و كثافت ، .....ميلى همچنان ميگريست و من همچنان در اين فكر بودم كه آن بلبلانى كه از دوردستها چهچه ميزنند وأواى عشق سر ميدهند أيا از نوع همين عشق مجازى ميلاگرو هستند ؟  لباسهايم را  در أوردم ، رفتم زير دوش  و سيل اشك را  جارى  ساختم ، 
تا چه حد انسانها سقوط كرده اند ، وچه بسا روزى واقعا حيوانات  اهلى جاى اين زباله هارا بگيرند  ، چگونه ممكن است مردى أنچنان بيخرد و بدبخت ونادان باشد كه از يك زن بيمار نيز بخواهد كه اورا تغذيه كند ، خرد ، من از چى ميگويم ،؟ از كدام خرد وانسانيت ؟ من كجايم ؟ امروز صبح از خودم ميپرسيدم كه : 
من كيم ؟ اينجا چكار ميكنم ؟ كسى نبود تا جوا ب مرا بدهد ،به راستى آيا ما انسانيم ؟! 
شايد هم زنگ خطرى بود براى ما كه خودرا بى ريا در رسانه هاى مجازى رها كرده ايم ،  پايان 
ثريا ايرانمنش (حريرى  اسپانيا . پنجشنبه ٣١ دسامبر ٢٠١٥ ميلادى وآخرين روز سال  كهنه .😔😔😔

چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۹۴

سرودى كه نواخته ميشود


هر چيزى كه در اطراف ما هست ، در كيش خود سرودى دارد  ، سرود ويژه خود  ، هر چيزى نايى است  كه در ژرفترين  كوهر تاريكي اش مينالد ، نوايى بر ميخيزد ، گاهى شادمانه و زمانى غمگين ، اين ناله خود بخود بوجود نميايد همچنانكه نى به تنهايى بدون نى نواز  أوايى سر نميدهد ،  سال پر ماجرا ، سال خونين. وسال دردها وأوارگيها رو به پايان است ، دراين دنياى بيخردى  و وهركى ،هركى ، نميتوان در انتظار نوا هايى تازه باشيم كه از سينه عشق و صلح ودوستى بر ميخيزد ،نى هميشه مينالد وشرح فراق را ميدهد واين فراق تا أبد ادامه دارد   ، نايى من نيز در برم مينوازد ، با سرودى خوش ، يا چنان من در اين پندارم ، نايى من سرود ويژه وخاص خودرا دارد   ومن در تاريكى به جستجوى او بر خاسته ام ، گوشم ديگر از شنيدن شليك گلوله ها و تركيدن بمبها وخمپاره ها  درد گرفته است ، دل به نى نواز ى خود سپرده ام كه از دوردستها در ناى خويش مينالد ومينوازد وچه خو ش مينوازد ،  نميتوان در انتظار يك دنياى واقعى و خالى از هر كينه ودشمنى نشست ، دتيا از ازل وابد از زمانيكه يك تكه. أتش بود تا امروز كه بقول خودشان تمدن يافته ، همين بوده  ، جاها ، زمان و آدمها  عوض ميشوند ، من گوشم را به روى همه ترانه ها وآهنگهاى بسته ام و به شنيدن سرود عشق خود نشسته ام ،  سينه ام لبريز از عشق است و درونم بافته از الوان رنگهاى زيباى خرد انسانى ،  أهنگهارا ميشمارم  وواژه هارا  در كأمم ميكارم ، كشتزا رى وسيع درست كرده ام ، آميخته با آهنگ عشق و سرود صلح  وهمه هستيم آميخته با اين  نغمه هاست ، امروز در رويايم  منهم. مانند مولايم ، تن تنتم، پايكوبان ودست افشان همه معنا  ومفهوم  را كه مرا افسرده ميسازد از خود دور ميكنم ،
نواى نايى ،يك نى زن ، از كوهستانهاى دور دست بگوشم نغمه عشق ميخواند ، ومن اين صبح زيبارا با همه هستى عالم عوض نخواهم كرد ، اگر چه از پى أن نابودى باشد ، زمانيكه من دل به آهنگ او ميدهم   واژه ها روى ديوار سفيد اطاق زير يك سايه روشن ميرقصند ، من آنهارا معنا ميكنم ميجويم مينوشم وبه كارگاه  خيال ميبرم  ،او آهنگ زيبايى را  برايم  مينوازد  وفرار ميكند  ومن به دنبال معناى أن ميگردم ، همه اين هستى يك انسانرا تشكيل ميدهند ، كه با هيج قيمتى نميتوان آنهارا خريد و يا در با زار بورس عرضه كرد ،  
من هرچهرا كه ميبنينم از سنگ خارا گرفته  تا خارهاى تيز تيغ يك شاخه  كه خاركنى  به دستم ميدهد  همه آنها به آهنگى تبديل ميشوند كه گاهى مرا ميگريانند وزمانى دلخوش ميدارد ،  سپس به خلوت رفته به نواى نى زن گوش فرا ميدهم  كه چه خوش مينوازد اين سرود را ،
سال كهنه رو به پايان است وسال نو از راه ميرسد همه روزها وماهها  وسألها يكى هستند ، تنها لحظه هايند كه ما را اندكى به زندگى  وصل ميكنند ، گاهى اين لحظه ها تلخ وزمانى شيرين و بايد  أنهارا فورا گرفت و در هستى خود جاى داد امروز  من به دنبال خدايى تيستم كه كه در نايى بدند و سرود آفرينش را برايم تكرار كند  خود خدا هم يكى از اين آهنگهاست ،  وصاحب  همه اين ترانه ها   وكل زيباى هستى  كه در هر چيزى پنهان است  ،در جوهر تا ريكى وبيخبرى وبيخردى نميتوان اورا  يافت   او نوازنده اى پنهان است  ومعماييست  نا پيدا  ،
من به دنبال نواى ناى نى زن خويشم ،  بنواز ، كه خوش مينوازى  ، وتا آخرين دم مرا بسوى نيستى بدرقه خواهى كرد ،
پايان ، 
ثريا ايرانمنش ( حريرى)  چهارشنبه ٣٠ دسامبر ٢٠١٥ ميلادى 

سه‌شنبه، دی ۰۸، ۱۳۹۴

شبح

از آن شبى كه اولين پيام را ا فرستاد ، و شبهاى بعد من شبح اورا در گوشه اطاق ديدم بى آنكه اورا ديده باشم ،احساس كردم ،براى خوردنم دتدان تيز كرده است ، گرگ جوان و تيز دندان ، سير اما هوس بى أمانى اورا  در بر گرفته بود ، مرا از لابلاى كلماتم ميشناخت ، نوشته هايم جوان بودند ، روحم نيز ، جسمم همچنان قوى ، او براى بلعيدنم أمده بود ، كذاشتم تا مرا زير دندانهاى تيزش بجود ، طبعى سيرى نا پذير داشت ، تشنه اى بود كه در جهنم به دنبال يك چشمه أب گوارا ميگشت اين چشمه را  در من يافته بود ، چه تجسمى أزمن داشت ؟ زنى با قامت كشيده ، پيراهن چين دار و موهاههاى انبوه ؟ نه او مرا تديده بود ، منهم اورا نديدم تا اينكه تصويرش را برايم فرستاد ، شبحى  در تاريكى ، اوه ، نه ، نه، نميگذارم مرا لقمه كرده وقورنت بدهى ، نه ، نميگذارم ، 
شبح ، همچنان دنبالم كرد وهمچنان إواز خواند ، زمزمه كرد ، نوشت ، پيام داد ، برايم شد هرويين ، معتاد شدم ، نه ، بايد خودرا نجات دهم ، به سفر ميروم ، به دوردستها ، همچنان در تعقيبم بود ،  خوب ! اگر براى خوردنم آمده اى ، پر دويدم ، خسته ام ، از پاهايم شروع كرد ، آنهارا جويد ، سپس به شكم رسيد در آنجا خوابيد ، دستهايش مرا روح مرا جستجو ميكردند، دستهاى او بزرگ بودند قامتش كشيده ، بى نهايت زيبا ، اين گرگ جوان داشت مرا تكه تكه ميكرد ، كجا ميتوانستم بروم ؟ 
گذاشتم تا مرا بخورد ، وخورد ، حال ديگر چيزى از من باقى نمانده ، غيراز استخوانهايم ، آنها محكم بودند او ديگر نميتوانست استخوانهايم را بجود ، روزها گم ميشد ، شبها مانند يك گرگ بيدار چشم براهم بود ، چشمانش تيز ودر تا يكى برق ميزدند ، 
از همان شب كه شبح او در گوشه اطاق خوابم نمايان شد ، فهيمدم بايد با او بروم ، 
مرگ هميشه بصورت يك جوان زيبا وارد ميشود ، نه زير يك رداى سياه با داس درو ، 
ثريا ، نيمه شب سه شنبه ، پس از  ساعتها بيخوابى ودرد .........

دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۴

آدمى 
راههاى در بيابان ، خيابانهايى در شهر  . 
شايد جهان ما تنها بيابان بود ، أب بود ، هوا بود، از سيب أدم وحواى  گناهكار خبرى نبود ،  تنها بيابان بود ودشتى سوزان و در سويى ديگر سرمايى طاقت فرسا ، هركسى كه در اين بيابانها راه ميرفت ،حماسه اى ميسرود ، واز راهى كه به يك چشمه شيرين أب ميرسيد ، مژده ميداد ،  اين راهها هيچگاه به أن چشمه گوارا نرسيدند ، اما همچنان نويد  داده ،ميشد سپس به شهرهاى به ساختمانهاى بلند وعبادتگاههاى  بزرگ ختم شدند وراهها طولانى تر ،سپس شهر ها بوجود أمدند ومرزها ،  از أن پس خيابانهاى بزرگ شهر ساخته شدتد ، ومردمان هر روز كوچكتر ، تا به مقام يك مورچه تنزل پيدا كردند .
امروز همه خيابانها بهم راه دارند ، اما بيابانها تنهايند ، خيابانها همگانى شدند با تفاووت بسيار ، أنروزها در خيابانها وبيابانها ميتوانستى راه بروى ويا ول بگردى ، امروز همه جا زير نور چراغهاى زرد كمر نگ ترا ميپايند ،آن روزها ميشد فكر كرد  وانديشيد ، اما امروز زير نور سرخ انديشه ترا مينگرند ،
أن روزها هر رهروى كوله بار سنگينش را به دروازه بان شهر ميسپرد وبى غايت وراحت وارد شهر ميشد ، براى گردش أزاد بود ، براى عشق ورزيدن  ودوست  داشتن أزاد بود ، حال بايد دهانت را بدوزى وعشق را در پستوى خانه ات نهان كنى تا مبادا بجرم عشق ورزي به دارت بكشند ، 
أنروزها خيابانها براى گردش أزاد بودند  هر كسى بسوى هدفى كه داشت ميرفت ، هرخيابان وهر كوچه  همه راهها بهم مياميختند ،  كلهارا بهم گره ميزدند  با لباسهاى زيبا و خوشرنگ، از هنرتراشان وپيكرسازان ونقاشان سخن ميگفتند وزير لب أواز ميخواندند ،
امروز همه راهها به تنگ راهه ختم ميشوند ،  هيچكس به راه دلخواه خود نميرود ، وهيچ كوچه اى براى توقف نيست ، امروز در كوچه ها وخيابانها همه براى يكديگر ناشناخته اند ، مرگ تنها موردى است كه ساعتى أنهارا بهم وصل ميكند وسپس جدايى تا مرگ ديگرى در خيابان   وكوچه تنگترى ،
نه ، ديگر دلم براى همسايه ام تنك نميشود ، همسايه من سالهاست مرده واگر زنده باشد در ذهنم جاى ندارد ، ديگر دلم براى هيچ خيابانى تنگ نميشود ، كوچه هاى  باريك به درون تابلوها خزيدند ، 
بايد هميشه در انتظار خبر بود ، خبر يعنى بد ، 
امروز در كنارم همه چيز ساكت است ، وفردا با خيالم به ماه پرواز ميكنم   تا چهره آن كسى را كه دوست دارم در ماه ببينم  وأوازش را بشنوم  ، امروز  نگاه او بمن آهنگ ديگرى دارد  امروز به ماتم ديگرى  نشسته ام  ، امروز  شايد همه بمن بخندند  وفردا كه از جهان ميروم خواهند دانست كه چيز خنده دارى نگفتم ونبودم ، پايان 
دوشنبه ٢٨ دسامبر ٢٠١٥ ميلادى . 
ثريا ايرانمنش (حريرى) ، اسپانيا .

یکشنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۴

بسوى نور

بى مزد بود ومنت ، هر خدمتى كه كردم /يارب مباد كس را مخدوم بى عنايت ،"حافظ"

سنگهارا بر دوش كشيدم ، بسوى قله روشناييها ، بس خسته كننده بود اين راه طويل وطولانى ، كجاست أن مسيح محبوب ودوست داشتنى كه ببيند دستورات او تا چه حد بشر را به زير ميكشد ، در انتظار روشنايى كدام خداوند باشم ؟ خداى يهود ، يا خداى ابراهيم ، يا اسمعيل ؟ .
خسته ، بيمار ، عرق ريزان ، بقچه سنگين سنگهارا بر زمين گذاشتم ، سنگها يكى يكى قل خوردند و هريك به درو ن چاهكى  خزيدند ،من ماندم وسفره خالى ، خستگيها ، نوميديها، ودردها ، وقلبى كه از فشار نامردميها ، شكست درون سينه ام ،
امروز هيچ هراسى ندارم ، سنگهارا رها كردم تا رويى يكديگر سوار شوند ، و همانند آنكه تخمك ناچيزش را بسوى من پاشيد ، بى ارزش ونا توان و بدبخت در نظرم جلوه كنند ، 
چين هاى  پيشانيم را باز ميكنم ، زنجيرهارا از پاهايم بيرون ميكشم ، وأزادانه قدم در راهى ميگذارم كه انتهايش را ميدانم  تلاشم بيهوده بود ، خستگيهايم را بر دوش ميكشم وهمچنان رهروى تيز پا ميدوم ، أن زندگيهاى مقوايى ، كارتنى  ، رنگى را كه با نقاشى أنهارا زيبا جلوه داده اند ، رها ميسازم ، من هميشه به كل انديشيدم  نه به جزء و هيچگاه كل را فداى جزء نكرده ام .
امروز درد دارم ، اين دردها جسمى نيستند ،وروحي اند ،وآن تصويرى كه روزى از فرا سوى كوهها ودشتها بمن لبخند ميزد نيز گم شد .
روزى گمان ميبردم أنها روح زندگى منند و بى آنها خانه تا ريك است ، حال ميبينم  كه با بودن آنها در خانه جاى نفس كشيدن نيست ، نفس هاى مسموم و مخلوط با ريا ودروغ ودورنگيها ، نغمه هاى آنها ديگر در گو ش من خوشنوا نيستند ، آنها هيچگاه مرا صدا نكردند ، من بودم كه مانند شبانى از دور. آنهارا پاييدم تا طعمه گرگها نشوند ،حال در كنار مردان پر هراس خود سفر ميكنند ومن تنها ، عصايم را بر داشته به راهم ادامه ميدهم ، به زهدان خود مينگرم كه جايگاه گرم أنها بود وامروز هر دو خالى شديم 
از پشت شيشه  هاى كدر به خيابان خالى نظر مياندازم ،همه جا خاليست ، دلم بد جور فرياد ميكشد ،فانوسى را كه براى معبرم  برداشته بودم كنار ميگذارم ، در تاريكى بهتر ميتوانم راه را پيدا كنم ، 
در اين شبهاى سياه وتا ريك ، ابرى وبادى وبارانى ،از پاى تا بسر همه جانم شده ، درد ، وآن آهنگ پر صلابت عشق ديگر از سينه ام بر نميخيزد ،خشم همه وجودم  فرا گرفته اما أنرا فرو ميدهم ، همه چيزرا ميتوانم ببخشم غير از دروغ وريا كاريها واينكه بخيال خود ابلهى ساده لو ح هستم ، نه اينرا محال است ببخشم ، من مهربانم ، با گذشتم ، وعاشق عشق ، نه إبلهم ،نه ساده لوح ونه بيهوش كه نتوانم پنهان كاريها وريا كارهارا ببينم ، چشمان من چند سويند ،
دلم عشق را ميخواند ، وانرا مانند بيرقى بالا گرفتم تا همهرا به زيو لواى أن بياورم ، اشتباه بود ، عشق را مانند يك زمزمه درون سينه ات پنهان نگاهدار ، سكه ها را بشمار ، آنهارا رو كن ،  صداى خوشى دارند همه بسوى آن صدا هجوم مياورند ، عشق بيصداست ،تنها خودت صداى پاهايش را ميشنوى ، 
يك روز تمام در تختخواب افتادم ، نيمه شب برخاستم ، مشتى شوراى شور روى اجاق برايم بجا گذاشته بوند أنهارا درون سطل زباله خالى كردم  ، ليوانى  قهوه تلخ مزه ديگرى دارد ، در انتظار ميمانم ، در انتظار فرصت فرار ، از اين دشت خالى.
 .ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، يكشنبه ٢٨/١٢/٢٠١٥ميلادى 

شنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۴

ماده خام 
اين عقل ماست كه بايد   درست كار كند وشعورمان  كه مارا راهنمايى ميكند ،وأوست كه دوستى ودشمنى را  معين ميسازد  واين اوست كه نشان ميدهد كه چگونه  از هر مواد خامى بايد چيزى ساخت در خور شعور  هر چيزى وهر موجودى تشكيل شده از مواد خام ،  نه حواس دارد ونه به چيزى  ميانديشد ،ماده خام شايد لبريز از فضيلت باشد  حو اس  وعواطفه بايد  توام باشند تا با قدرت عقل از آنها بهره بگيرد . 
متاسفانه امروز  ديگر كسى باين مسايل  نميانديشد از قدرت عقل واستقامت شعور بهره اى نميبرد همه حواس جمع ميشود بسوى يك نقطه . 
من امروز ميان روز وشب أويخته ام ،  ودر پى سرودى هستم  كه بمن عشق ومهربانى را عطا كند  همه حواسم آنجاست در ميان  منظومه اى كه ساختم ، اما اين ستاره هاى سر گردان تنها به دور خودشان ميچرخند فارغ از أن أسمان پاك وآبى كه برايشان يك لحاف ابريشمى بود ولالايى ميخواند ،  آخ كه امشب خنجر بيشعورى تا دسته در سينه ام فرو رفت ،  وعقل تازيانه ميزد كه شعور اكتسابى نيست شعور ذاتى است در اجتماع تكامل ميابد ، روزى در زهدان من پيكرى ميگشت كه سخت به أن دلبسته بودم وامروز غريبه هايى جلوم نشسته اند كه نه آنهارا  ميشناسم و نه زبانشان را ميفهمم  اين لخته  هاى  خون نياز  به مادرى وسپس قابله اى داشتند  ومن داشتم پيكرشان را بى آنكه بدانم از سنگ ميتراشيدم از هيچ ، چيزى خلق كردم ، وامروز هيچ دوباره در ون دستهايم مانده ،  آنچه أنروزهاحواس  و شعور وعقل من ميگفت  كه با انديشه هايم سازگارى نداشتند  من اين مواد خام را به شكل خود ساختم  وامروز در ميان دستهاى بى رمق آنها  تبديل به يك مواد خام شده ام دارم كم كم شكل خودرا از دست ميدهم ،  اين خو است من بود كه آنهارا ساختم  ودر گوهر وجود هريك چيزى به وديعه گذاشتم ، أن وديعه ذوب شد واز بين رفت ، امروز از خود ميرسم كه :
آنها كيانند . ومن كى هستم ؟ من هنوز حواص وعاطفه خودرا  در ميان سينه ومغزم پنهان دارم  آيا آنها نيز مانند منند ؟ ،نه گمان نكنم ، غريبه هايى هستند كه من در كنارشان راه ميروم همسايهاى قديمى ،
ثريا ايرانمنش ( افتخارا ، حريرى ) اسپانيا ، ٢٦ دسامبر ٢٠١٥ ميلادى. 

جمعه، دی ۰۴، ۱۳۹۴

زنگها بصدا در آمدند 

زنگها ميكوبند ، ونويد زادروز كسى را ميدهند كه بظاهر براى صلح وأرامش بر صليب رفت ، زنگهاى شهر پر سر وصدايند ومؤمنين وپيروان اورا براى دعا فرا ميخوانند ، آيا به راستى اين ملت شكم باره وخود پرست در چنين شبى وچنين ظاهرى بياد شكم فرو رفت وكرسنگى كشيده او هستند ؟  أيا زخمهايى كه بر پيكرش وارد أمد ميشناسند ؟ بطور قطع ويقين ،ًنه ! بهانه ايست برى گرد هم أبيها ، سُوَر چرانها وانباشتن شكم ها از مواد مانده در ته انبارها ، گوشتهاى فاسد ، ماهيان گنديده و شرابهاى درون خمره چند ساله ، بهانه خوبى است ، 
در يك روز دراز كه چشمانمان بى هيچ روشنايى بخوبى ميبيند ، كرسنگانى را كه در زير پلها خوابيده اند ، آنها نيز راه اورا پيمودند اما راهى كه رهبرانشان ميرفتند از آنها جدا بود ، ودر يقين آنها هيچگاه خطوطى عبور نميكرد ،  اين مردمان فرومانده وتهيدست  ، در زندگى هيچگاه بفكرشان خطور نميكر د كه ناگهان جهان زير وزبر شود  آنها گام بگمام بر ميداشتند ، رهبران ميدويدند ، أنها پشت ديوار بيكسى  ماندند ، رهبران  از ديوار بلند پريدند  ، آنها نميدانستند كه سير وگردش درجهان ، رسيدن از روى ديوارهاى بلند خار دار است ، خارى را كه  خود اربابان كاشتند ، فردا همه چيز تمام ميشود ، نه ، هنوز ادامه دارد ، بر سر تولد او نيز اختلاف است ، تا ششم سال أينده ، هنوز رنگها مانند شن بصورتت پاشيده ميشوند وهنوز بچه هاى كوچك به دنبال اسباب بازيهاى هستند كه يكديگرا بكشند ،
زنگها همچنان ميكوبند ونويد يك روز خوش را بمردم ميدهند ، اما دلهاى سوگوار چى ؟ دلهاى زخم خورده ، چى ؟ اين شبهاى روشن براى شمردن گام هاى توست كه بكدام  سو ميروى ؟ يا از مايى ويا بر مايى ! امروز  رسومات وروشناييها  يكدست ودر يك زمان بوجود ميايند ، لايه هاى  بسيار نازك تاريكى در تركهاى باز ديوارها خودنمايى ميكنند وچشمان بزرگ (عقابها) روشنايى خودرا دارند ،
زير پاهاى ما شب قرار دارد ، با ابرهاى تاريك ، اين از نوع بد بينى روان شناسي نيست كه خوب  ، عينكت  را خوب بشنوى ، ! نه شب تاريكى  در انتظارمان هست ، شب وحشت ، گشتى هاى امنيتى ، با لباسهاى يك شكل ، و سم ريزه هايى كه از هر سوراخ به زندگيت وارد ميشوند تا روح وجسم ترا مسموم سازند ، 
روزى أواى اين ناقوسها ، چقدر دلپذير  بودند ، وامروز تا اندازه گوش خراشند ، وأن موجود نحيف نميدانست كه پيروانش از كدام درب وارد ميشوند و درانتظارم جان دادن هر ساعت او بودند حال جنازه اشرا با طلا درست كرده به هرگردنى إويزان اسًت   ودر هر مكعبى زير صد ها شمع روشن ميدرخشد ،ًجعبه زير پايش براى جمع أورى سكه ها وخزيدن آنها  به بانكهاست ، او هيچگاه سيستم بانكدارى جهانى را نميدانست چيست ، از جبر وزور مفتخوران وربا خواران به عذاب أمده بود ، شورش كرد واين شورش زير نظام حكومتى كه هنوز هم ادامه دارد خوابيد ، 
زنگها به صدا در أمده اند ، براى  فراخواندن مومنين نمايشى وسپس سفره پهن ،مستيها  ، پايان
ثريا ايرانمنش ( حريرى) ،اسپانيا
٢٥ دسامبر ٢٠١٥ ميلادى ، 

چهارشنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۴

اولبن سلام

انسان گاهی بیخردانه بسوی تجربه های بی معنا میرود ، گویی با خود ضدیت دارد ویا با اجتماع اطراف ، دچار گره خوردگی روح میشود ،  گاهی آنچنان غرق در افکار  وهوای مرطوب ومه گرفته میشود که خودرا فرا موش میکند ،  این آغاز یک تجربه است چه بسا پایان غم انگیزی هم داشته باشد ،  آنهاییکه د ریک گروه هستند ، مجبورند با هم باشند وبطریقی یکدیگرا تغذیه کنند ولو به قیمت خون دیگری باشد ،  آنها دیگر در پی گشودن گره ها نیستند هر روز گره محکمتر میشود تا جایی که به غرقاب فرو میروند  .
حقیقت ، عشق ، وخدا همه قربانی این تجربیات بی معنا  وگره خوردگی با گروه شده بعنوان یک وسیله ، یک اسباب بازی ویا یک سر گرمی به آن مینگرند  وقربانیان فراموش میکنند که کی وچگونه دراین غرقاب فرو رفته اند ،  آنها درمیان همین پر زدنها وگره خوردنها  پیوسته مانند یک دندان کرم خورده بسوی تعفن پیش میروند  تلخی ؛ وازدگی ،  وبی ثباتی روح ، رفتار وکردار  ، آه ، باید پاها واندام بسیار محکمی داشته باشی تا بتوانی از این کوه بالا بروی ویا مواظب باشی تا به قعر دره نروی ،  معرفت فراموش میشود، اصالتها گم میشوند ،  وپیوندهای نا مربوط و نا مطمئن وبه دنبالش گرد واعتیاد و سپس سایر چیزها .....
خودی که گم شده سخت است پیدا شود ، خود گم کرده بدترین نوع زندگی یک انسان است  او دیگر به دنبال جویندگی خود نمیرود  معرفترا فراموش کرده است ، نیرو خرد وخوب اندیشی را به دست باد سپرده است ، عمرش را درکنار همان گره ها تمام میکند  گاهی این گم شده درتارییکها هنوز خود نمیداند که تا کجا پیش رفته ، همچنان میرود وهمچنان میتازد  نه به خود شک دارد  ونه به گروهی که با آنها گره خورده است ،  در تاریکی وجودش گرد خود میچرخد  ، زندگی ، با خود زیستن ! اما آن خودرا نیز کم دارد  گمشده ،  خرد شده ،  بعبارت دیگر سر گشته و، نامفهوم ونا پیداست ، 
عطار میسراید " چنان گم گشته ام  وز خویش رفته ،  که گویی عمر یکدم ندارم " \  » ندارم دل«  بسی جستم دلم باز  » 
وگر دارم  از این عالم ندارم \
بیدلی ، همان احساس گمگشتگی  خود  ویا از خویش بیرون رفتن است  ، او گم شده ، وچنان گم شده که دیگر باز یافتنش  امکان ندارد .
تمام عرفا و علمای عالم دراین فکرند که انسان از خود بیرون شود وبه عالمی بپیوندد نا معلوم ، این عالمرا آنها نیز در تخیل خود ساخته اند وبرای آنکه دراین راه تنها نباشند دیگرانرا نیز به دنبال خود میکشند ، انسان درهر دینی ،  هر ایده ولوژی وهر فلسفه ای تاری بگرد خود میکشد  واز درون این تار  پرده پندار را روی خود کشیده وخودرا گم میکند  او هیچ عینیتی با آنچه که میکوشید به آن اعتقاد داشته باشد ندارد . تنها در آن پرده پندار احساس امنیت میکند ، وبدین شیوه نا آگاهانه  خودرا درآن دریای بیکران غرق میسازد  میل دارد پیله اش را هرروز مجکمتر کند  ودر این جاست که گم میشود ،  وزمانیکه گم شد دیگر چیزی نه میبیند ، نه احساس میکند ونه میفهمد او بفکر آن است که پیله اش ترک بر ندارد .  این ساختار انسان امروزی ماست . پایان 
ثریا ایرانمنش ( حریری) اسپانیا 
 23 دسامبر 2-15 میلادی .

نيمكت تنهايى ما 


من نميدانم چرا مينويسم واز كه وچه بايد بنويسم وبكجا ميرود وچه كسانى إنرا ميخوانند و يا ناديده از روى إن ميگذرند 
ميل ندارم وار دفلسفه شوم وشعو ومغز خودمرا با اراجيفى كه فهم أن سالها وقت ميخواهد مخدوش كنم و خودم را به نمايش بگذارم ، دنياى امروز ما بطور وحشتناكى دگر گون شده است ، ديگر از أن انسانهاى  خوب ومهربان شريف ومؤدب   خبرى نيست نوادهگانشان نيز پنهانند. وكسانيكه بجا مانده اند ناگهان تغيير شخصيت و جنسيت داده اند 
ان روزهاى سرد زمستان كه بخانه فرهاد ميرفتيم ، او پشت پيانو نشسته بود وداشت راخمانينوف را تمرين ميكرد. مادرش مشغول انداختن سفره  روى ميز بود با أش رشته درون كاسه  ها وظروف قديمى كه ازخاندان "دهخدا" باقيمانده بود ، ومن ميگفتم چه تركيب دلپذيرى از آش رشته  وراخامانينوف ،
امروز دنيا  ترسناك شده ، چهره ها مسخ شده ، نوعى  ديوانگى و خشونت در چشمها ديده ميشود ترس بيشتر مردم را در بر گرفته  ومردم عادى كه ميل دارند عادى زندگى كنند زير ديوانگيهاى انسانهاى از خود رميده واز خود گريخته. و واخورده زير فشارد  


غولهايى از درون شيشه ها بيرون آمده اند وبچه غولهايرا با كمك دستگاههاى بدن سازى ومواد انرژى زا ميسازند وبجان جامعه ميندازند ، رسم زندانيان به ميان جامعه نفوذ كرده ، بدنهاى  خال كوبيده ، بازوان  عضلانى  ، چشمان از هم گسيخته با مردمكهاى مات  گويى شيشه  بجاى مردمك ديده در آنها بكار رفته ، همه درختانى صاف  اما بى ريشه  ، بتو فرصت نميدهند كه فرياد بردارى  كه من در اين جهنم گم شده ام ،ىمن خردم هستم ،  وهر بار كه پس ميخورم بياد سفرهاى گاليور ميافتم ، پس ما چه وقت وچه موقع انسان خواهيم شد وبه حالت اوليه خود بر ميگرديم ؟ .
اين سفر كى وكجا به پايان ميرسد؟  چرا بشر تا اين حد سقوط اخلاقى كرد ، وچرا بصورت حيوان درآمد ؟ حال تنها بايد به فسيلهاى گذشته نگريست كه بر پيكر استخوانى أنها كذشته هاى خوب ما نقش بسته است ، 
اكثرا با هركه بر خورد ميكنى بنوعى سر كشته است ويا دچار اوهام زير گرد  ومواد ، سيگاررا غدغن كردند وبجايش شيشه و ساير مواد را كه انسانيت را بسوى نيستى سوق ميدهد جايگزين آن ساختند .
حال امروز از چه بايد نوشت ، اشعار شعراى گذشته را بالا أورد؟ ويا چند خط بند تنبانى سر هم رديف كرده بعنوان شعر بخورد اين بيخردان داد ؟ . ويا تنبان را  پايين كشيد و اعضاء پنهانى را به نمايش گذارد ؟!......
كم كم بايد خاموش بنشينم ، ودست از همه چيز بشويم وبه دفتر و قلم خود پناه ببرم حدا اقل أنجا من ونوشته هايم در امانيم ، واز دسترس عوامفريبان به دور ، از دسترس ديوانگان محفوظ . پايان 
ثريا ايرانمنش ( حريري) 
نيمه شب چهار شنبه ٢٣ دسامبر٢٠١٥ ميلادى .
(خصوصي)

دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۴

يلدا

امروز دير بيدار شدم ، شب كذشته دير خوابيدم ! به تماشاى يك كنسرت كه در يك چرچ بزرگ به همت خارجيان مقيم اينجا بر پا شده بود رفتيم ، سه بانوى سوپرانو ،متسو ، يك تنور و يك پيانيست همه اين كنسرت را تشكيل ميدادند ، طبيعى است كه بيشتر آهنگها از بأخ ، مندلسون وشوبرت بودند ودر آخر شب همه " آهنگ شب " أرام را خواندند  يك آهنگ فراموش  ناشدنى ، پنج يورو درون سبد همت عالى انداختم اجازه عكسبردارى نبود. اما صفاى أن دهكده وآرامش شب وسكوت به همراه وزش نسيم در ميان درختان بلند سر به آسمان كشيده سرو ونارون  با چراغانى شهر منظره دلپذيرى  داشت، پس از سالها شب پيش أوازى شنيدم ، اول شب هنگاميكه روى نيمكت نشستيم ناگهان يك گربه سياه نميدانم از مدام سوراخ پيدا شد و. پريد روى دامن من ، از جاى برخاستم دوست وهمراهم أنرا به عقب راند اما باز پشت سر من نشست ،بناچار جايم را عوض كردم ، خاطره خوبى از اين جانور وحشتناك أنهم درون يك چرچ تا ريك نداشتم ، 
شب دوست با من بخانه أمد چاى نوشيديم ،او رفت ومن آنقدر  خسته بودم كه شام نخورده به تختخواب رفتم ، وپدرم را بخواب ديدم ، سالها بود كه اورا بخواب نديده بودم. داشت دوش ميكرفت ، سپس گفت يك شكلات بمن بده كمى سرديم  كرده اما من ايستاده بودم ، تمام شب در اغوش او بخواب راحتى فرو رفتم ، ساعت  نه بود كه بيدار شدم واولين شمع شب يلدا را براى او روشن كردم ميرزا چيدم وكفتم هر چقدر ميخواهى بخور ، اگر تو نبودى من نبودم وأي جوجه هاى رنگ وارنگ كه اطرافرا گرفته اند هم نبودند ، جايت خاليست پدر ، 
باز من همانم  با همان لوح وتصوير ساده  شكل پذيرى ندارم ،ًكسى نميتواند مرا خورد كند واز نو بسازد  نبايد مرا تسخير كنند  من خود خدايى هستم دگر گون شده  من همان  تكه تصوير شده گاهى در بعضى اذهان مخدوش  حال كه باين صورتكهاى اطرافم مينگرم ، ميبنم چقدر حقيرند  من دوست ندارم هر لحظه در پيكر ديگرى  جلوه كنم  ميل دارم در كلمات معنا شوم ، پدر چقد رامروز بيادت هستم وچقدر جايت كنار من خالى بوده  وهست وخواهد بود ،
ثريا ايرانمش ،اسپانيا ، 
يلدا  براى همه خوش.

شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۴

خرد ، يا خر ، با رجاله  ، 

كدام خرد؟ در كدام سوى ، وزير كدام إفتاب ؟ 
 خرد ،گاهى به خامى ميانجاند  ويا اينكه بدينگونه ميپندارند ، روزى ميپنداشتم باديد خرد ميتوان زير يك إفتاب روش  همه چيزرا با ذره بين نگاهم ببينم ،   بدين كمان بودم كه از افتادن به گودالهاى متعفن. وچاله ها كه به آفتاب  ميمانند ، بر كنار ميمانم ،  ميدانستم كه بايد از جاى هموار رفت ، ناهمواريها  ممكن است مانند خزه دور پاهايم. بپيچند ،.  من با ديد روشن به همه سوراخهاى تاريك مينگريستم  وبا ز بر اين پندار بودم كه روشنايي است ،  
امروز سراسر زمان برايم يكسان است ، وسراسر زندگى ، من عاقبت وعافيت را مانند كف دستم ميبينم ، اما جرت ابراز أنرا ندارم ،
تاريكى از هر سو مرا احاطه كرده است  وهمين چشمان آفتاب  شناسم  مرا گمراه كردند ،مرا در دشت بيخردى  خود اسير ساختند
ديگر ميل ندارم از آنى كه در آنم ، به أنى كه نيامده  گام بردارم ، در كتاب صد سال تنهايى ماركز نيز به همين نحو وهمين زبان بر خوردم ، ديروز فرداست و هفته گذشته امروز است ، تنها سايه ها عوض ميشوند ، 
هنوز كسى مرا در روز طوفانيم  نديده است ،  در أن زمان كه كينه ها دردلم نطفه ميكنند ، من گاهى از فشار درد. تيره ميشوم. ونعره ميكشم  وحشتى ندارم   لكن براى كسانيكه دوستشان دارم  لرزان  وپريشانم  ، دنياى من ، با آن آهنگهاى ملكوتى و آوازهاى سرزمينم تمام شد، امروز دنياى نطفه فروشان وپا اندازان است  من براى جستن از اين زباله دانى متعفن هيچ راهى بهتراز  خوب بودن خودم و پناه بردن به نوشتن ندارم ، زخمهايم مرا درمانده  كرده اند  مشتم  را محكم به ديوار ميكوبم ، واز درد ميگريم. ، فرياد كشيدن ديگر مباهاةى ندارد ،
خيال نكن كه مرا از اوج حضيض به نقطه نجس انداختى  من را هنوز نديده اى  تنها با كلماتم أشنايى كه بعضى از آنها برايت مبهمند،  زمانى فرا ميرسد كه ترا با نفرت از خود ميرانم  تا مرا در خمره تا ريك خيال  خود محبوس نسازى. به شراب سرخ ارغوان پناه ميبرم. ودر آن خمره غرق ميشوم ، تا به سبكسرى تو برسم ، تا سقوط كنم  ، رها شوم ، در شراب سرخ مستى زا تخمير ميشوم  سپس همهرا بر سر كلمات خالى ميكنم ،  تا دوباره تيرهگيهارا فراموش كنم  به مغز خود خون ميرسانم ، ، كاهى پرواز  ميكنم ، تا قلعه سيمرغ ميروم ، ، هر نورى سايه اى دارد ، منهم سايه ام هنوز گسترده  است  خاموشى ندارم ،  وهيچ يك از گفته هاى من  زير سايه نخفته اند ، سايه من آنچنان پهن است كه ميتواند بسيارى را در خود جاى دهد ،  واين گسترده  سايه ، نامش ،عشق ، مهربانى ومحبت است ، نه ريا وتقلب يا دروغ ، من هرشب به سخنان خداوندگار نو رگوش ميدهم   وسپس فردا درانتظار  شنيدن  ويا نوشتن آن ناگفته ها مينشينم  ، گاهى به آنها زيبايى ميبخشم وزمانى تلخى  وبا تشبيهاتم آنچهرا كه بايد بگويم ميگويم ،
انسانها جمع أضداد ، من حاصل  آن جمع هستم  با شناخت خويش وهويت خويش ،
امروز درد دارم ، ميخواهم فرياد بكشم ، درد من جسمى نيست ، روحى هم نيست  ، نيشى  از يك زنبور سمى بر بازوانم مرا بيخواب كرده است . 
در اين برهه از زمان نبايد به دنبال انسان واقعى رفت ، نطفه ها هم أزمايشگاهيند ، ومملواز بيماريهاى گوناگون ،. پايان 
ثريا ايرانمنش (حريرى) اسپانيا 
نيست در جهان 

نزديك ساعت شش بعد از ظهر بود ، كه زنگ درب به صدا در آمد ، قبلا خبر داده بود ،

كه براى نوشيدن يك چاى بعد از ظهر به طبقه بالا ميايد ، خسته بود ، مقدارى نامه وپاكت وروزنامه كه از صندوق پست برداشته بود ، در دست داشت ، موهاى طلاي، وزيبايش ، بوى ادوكلن. وبوى تازگى ميداد ، سخت درهم بود ،  نشست روى مبل ، خيلى خونسرد گفت : 
بيكار شدم ، از هفته إينده ديگر كارى ندارم ، امروز خانهرا تميز كردم ، سه شنبه به شهر خودمان بر ميگردم ، 
پرسيدم ، ناگهانى ؟ چرا بيكارشدى  ؟ تو كه از كارت راضى بودى ، آنها نيز ترا دوست داشتند 
گفت : فراموش نكن در چه ديارى زندگى ميكنيم ، فراموش مكن ،چرا تو تنهايى من تنها هستم ، ما با همه فرق داريم  در اين دنيا ، بايد بيشعور ، احمق، بيسواد ، اما دلقك وار با مردم راه أمد ، يا رفت عضو كانالهاى آشغالى  كه اين روزها براه افتاده و هركسى بخودش ميبالد كه در فيس بوكش چند صد هزار  بازديد كننده داشته ، كسى به فلسفه وعلوم  اهميتى نميدهد ، دنيا پوچ شده ، منهم مانند تو عاشق موزيك وادبيات هستم ، نميتوانم با مشتى بيسواد ، دريك كافه بنشينم ومزخرف بگويم يا مزخرف بشنوم ، ما در اقليت هستيم ، امروز در ميان سيل مد وفاشن ورنگها ى مصنوعى  كسى مارا ببازى نميگيرد ،بايد حتما عضو يك كلوب يا عضوى ا ز اعضاى خانواده اى  باشى كه مشتهايشان گره كرده رو به هوا براى هيچ ميجنگند .
هفته بعد از حادثه پاريس  "فرانسه" از همه ما خواستند كه وارد كوچه شويم ،براى يك دقيقه سكوت  واحترام به كشته شدگان !! من نرفتم  ، به دنبالم أمدند وگفتند دستور رياست است با همه شاگردان ومعلمين وكارمندان بايد برويم پايين  بايستيم وعكس بگيريم وإنرا به تلويزونها وروزنامه ها بدهيم ،،
پرسيدم چرا؟ اينهم نوعى تبليغ است ؟؟! 
روزى هزاران زن ومرد وكودك در سوريه ، در لبنان ، در خاور ميانه تكه تكه ميشوند ، جرا كسى براى آنها احترام قائل نيست وبرايشان سكوت نميكند ، سكوت ميكنند تا معلوم نشود چند صد نفر زير بمبها ، منفجر شده اتد ويا با اسلحه فلان ديوانه به تير غيب گرفتار شدند ؟! با اينهمه مجبور بودم بروم اما نكذاشتم تصويرم در عكس ديده شود ،
هفته بعد از من شكايت شد كه. اين بانو با پرسنال  بد رفتارى كرده  وامروز بمن كفتند :
باى باى ، تو ديگر اينجا كار. ندارى وكنتراتم  را تمديد نكردند همين ، 
شب پيش واقعا دلم سوخت واشك در چشمانم جمع شد ، دخترى جوان تحصيل كرده با فرهنگ ، مؤدب ، صاحب ليسانس فلسفه  زبان انكليسى ،متولد انگليس ، بزرگ شده در انكلستان ، از يك پدر ومادر اسپانيايى در شمال ، وهنوز مشغول  درسخواندن و بفكر بو د تا دكترايش را در زمينه تحصيلى خود بگيرد .
گفت : 
فراموش مكن در چه كشورى زندگى ميكنيم  يادت رفته چهارسال حقوق دختر ترا ندادند،؟ فراموش مكن در چه دنيايى زندگى ميكنيم ، بايد مانند اين ابلهان تنها نشست روى اسباب بازيها و نگاه كرد كجا عكس زيبايى است وكدام فاحشه با كدام مرد همجنس باز خوابيده ، دنياى همجنس بازان ، پااندازان،، فاحشه ها ،مهم نيست مرد هم ميتواند فاحشه باشد دنياى تهديدها ، دنياى فتوشاپ كردن عكسها ، دنياى مجازى ،ما دنياى طبيعى وواقعى خود را گم كرده ايم ، 
روزنامه را باز كرد ، وگفت :
يكشنبه يك كريسمس كارول در شهر ميم است ساعت پنج به دنبالت ميايم  باهم برويم ،
گفتم ، اوكى  اما دوشنبه شب بيا بالا ماهم جشن داريم ، "يلدا" شرابى مينوشيم و زير نور شمع به موسيقى گوش ميدهيم وفراموش ميكنيم كه كجا هستيم وكى هستيم و چرا هستيم ، پايان 
نيمه شب يكشنبه ،
ثريا ايرانمنش، (حريرى) اسپانيا .
١٩/١٢/٢٠١٥ميلادى 🌲🌲🌲🌲

جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۹۴

دو برگ ،

دوبرگ از نهال گلدان او چيدم ودرون گلدانى آنهارا  كذاشتم ، تا ريشه كند. به نماد دو پستان زيباى او ، از أن برگهاى خودرو كه مانند خيلى از آدمها همه جا ريشه ميدوانند، هرروز به آنها مينگرم مبادا زرد شوند ، چرا پس بزرگ نميشوند ؟ دربهترين مكان. رو به إفتاب نداشته آنهارا قرار داده ام ودر انتظار  ، انتظار سخت است ، دردناك است ، از خود مرگ دردناكتر است .
ديگر در انتظار هيچ أوازى نيستم ،ىمگر آنكه در مستى وبيخبرى خودرا فريب دهم ، أوازها وسرودها  وسروشها  ديگر قدرت أن ا ندارند تا گوشهاى  مرا نوازش دهند ،   دهانم تلخ وبد مزه از سيگار زياد !  اينروزها خاموشيم را گم كرده ام  به دنبال هر كلمه بى ارزشى وهر تقاضايى ميروم ،  گوشهايم براى خاموش ماندن كر شده اند ،  أن رهرو بى مقصدم ،  همه را أزموده ام ،  قدرتها أرامند  وساكت  ، اجتماع نيز خاموش شد  أرام وراحت در انتظار سرنوشت است ، ديگر نه سخنى ميگويم ونه خواهم شنيد   همهرا درون سينه ام زندانى ميكنم  بگذار درون سينه ام فتنه بر پا كنند ، وهستى خودمرا از هم بدرند ، 
از صداى گوش خراش اتومبيلها ، جت ها ، هوا پيماها  وصداى وزش باد درون پرده ها ديگر چيزى نميشنوم ، من با عقل وشعور خود خلوت كرده ام ، داريم با هم ميانديشيم  هر انديشه اى بر ديگرى سبقت ميگيرد ،  وميخواهد أن ديگرى را بكوبد ، ، امروز عقل من ميدان نبرد شده است ، چشم به أسمان دارم ، در ميان ابرهاى سنگين بى باران به دنبال كسى هستم تا شايد مرا دلدارى دهد ، با شهابهاى زود گذر أنسى ميگيرم وزود رهايشان ميسازم ، روز گذشته در روند زندگيم دچار يك ديوانگى شده بودم ، بطرى شراب ، مخلوطى از قرصها و بسته اى سيگار ، كسى از دور دستها به دادم رسيد ، خودرا به بيخيالى زدم ، قرصها را دور ريختم ،هرچه او گفت انجام دادم. بى ا راده ، گويى مست بودم ، اما نه مست نبودم. هوشياريم پابرجا بود حتى شعرى نوشتم و به دست باد دادم ، بيادم أمد كه چه ها نوشتم وچه ها كردم ، تازه فهميدم كه ميشود سرگرم شد ، وبراى چند ساعت همه شده خودرا وزندگى را عقل را هشيارى را به دست فراموشى سپرد، خيلى زود بخواب رفتم وخيلى زود بيدار شدم ،  شده بوم جمع أضداد ، قالب شكسته شده ، در هر عبارتى كه مينوشتم سعى داشتم گريزى  به موسيقى بزنم ،  من معتاد موسيقى وعبارتها  هستم ، آيا كسى گوش بمن داد ؟ نه ؟ آيا كسى دردهايم را احساس كرد ؟ نه !  اينجاست كه فهميدم اگر قدرت روحى وجسمى تو تحليل رود شغالان گرسنه بو ميكشند وميخواهند بقيه  مانده ترا به نيش بكشند ، 
من معناى يكا يك نوشته هايم را ميدانم ، شايد عدهاى بخوآنند وبدانند  ويا نفهمند و بگذرند ،
امروز به پا خواستم به آن دو برك نگاه كردم ، هنوز سبزند ، حال ميروم تا گردش روزانه  امرا شروع كنم واز ياد ببرم كه دى چه گذشت وفردا چه خواهد شد ، .پايان 
ثريا ايرانمنش (حريرى) ، اسپانيا 
١٨/١٢/٢٠١٥ ميلادى 

پنجشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۴

سه زن 

تازه بر گشته ام ، از ميان انبوه ظروف ناشسته  درون دستشويى آشپزخانه ، از يك خانه بهم ريخته ، از ديدار مردى كه مانند يك مجسمه بيحركت ،با چشمان مرده اش داشت مرا مينگريست ، تمام شب در اين فكر بودم كه دختر من در اين موجود چه ديد كه خودرا وسرنوشتش را به دست او سپرد و حالا تازه بيادش  أمده فرزندى را زاييده كه ناقص است ،، 
ما سه زن توانستيم سرنوشتمانرا به دست بگيريم وبا تمام دردها ورنجها  وناملايمات  در ميان مردمى كه هر كدام به دونيمه كره زمين تعلق دارند ، به زندگى أرام وبي هياهوى خود ادامه دهيم .
ما سه هركدام توانايى وقدرت هشت اسب اصيل را داشتيم ، هيچكدام زير وز وز  مگسها  وزنبوران دور كندوى  خود اعتنايى نكرديم ، ، هر سه تاختيم ، رو به هدف ، مردان ما هريك بسويى رفتند وراه زندگيشان را در پيش گرفتند ، يكى از آنها همه كل  را فداى جزء كرد وامروز هستى او كل را تشكيل ميدهد وما جزيى از أن ، ما سه زن توانستيم در يك ديار بى ترحم  منظومه كوچكى را تشكيل دهيم ، واز " او" كه ديگر چيزى بجاى نمانده هيچ توقع وچشم داشتى نداشتيم ، 
بكذار با سكه هايش خوش باشد ، بگذار با تكيه به آنها احساس بزرگى وتوانايي كند ، 
ما هر سه بى آنكه به يكديگر بگوييم ، راهمان را يكى كرديم ، هركدام نيمه ديگرى بوديم ، اگر يَكى از ما ميافتاد دو نيمه ديگر اورا بر ميداشتند وبه تيمارش ميپرداختند ،
امروز احساس كردم يكى از هشت پايم اره شده ،  او كه  با من يكى بود ، چهره اش عكس قاب شده من ، ورفتارش مرا به شگفتى وا ميداشت ، بدينگونه ، بيحوصله ، ناتوان ، وخسته ، به انبوه لباسهاى نا شسته ، به ظروف رويهم تلمبار شده و بى تفاوت به  ديگران مينگريست .
الان بر گشتم ، اسباب بازيهايم مانند جسد هاى  بيجان روى ميز افتاده بودند ، ديگر شوقى ندارم با آنها بازى كنم ، هرروز سيل مورچه هاى روان از سوراخ آنها بيرون ميزند ، يكى نوازشم ميكند ، ديگرى فحاشى ميكند سومى بازار بيشترى ميخواهد ، به آنها مينگرم ، كدام يك از درد درون من أگاهيد ؟  هيچكدام !!!
حال در انتظار نيمه خودم هستم ، در انتظار بهبودى تصويرم كه از من جوانتر است ، جوانى من است ، همان توان وقدرت و دويدن ،براى نظم دادن وسامان  دادن به يك زندگى دلخواه با شتاب ميگذرد ، آنقدر تند ميرود كه وقت ندارد تكه نانى در دهانش بگذارد ، بايد بار سنگين زندگى را يك تنه بدوش بكش ، پرنسس در اطاقش بخواب رفته وشاهزاده صبحانه ميخواهد ، وآن مجسمه بى بو وبى خاصيت سيگارش را روشن كرده ، در اتومبيل منتظر نشسته است ، 
الان بر كشتم ، قهوه اى داغ درست كردم شايد توانم را پس بگيرم ،
تازه بر گشتم ، از آن خانه بزرگ كه ديگر صفا و معنايش را  را براى من از دست داده است ، خانه ايكه تنها يك نفس أنرا گرم ميداشت ، حال اين نفس ، دارد توانش را از دست  ميدهد ،
تازه به مكعب چهار گوش خود بر گشته ام ، ديوارها بمن دهنكجى ميكنند ، آنها از قدرت درونى من هنوز بيخبرند ، اگر چه كمى پاهايم خسته اند اما دستهايم ، انديشه هايم وروحم هنوز زنده است ، اورا  أن بك زن را نيز زنده خواهم كرد اگر چه با شكستن خودم باشد ، 
روزى آن  "من" ديوارى بود سفيد وسخت وسفت ساخته از ساروج وبتون ، زمينى پر بار ور بركت با نيرويى فوق العاده كه هيچ نقش ونگرانى اورا فريب نميداد ، 
امروز آنچنان اين ديوار ترك برداشته كه ميخواهد با تزريق سرم هاى مصنوعى وألوده خودرا ترميم سازد ، امروز فهميدم كه چقدر ضعيف شده ام ، هنگاميكه اشكهايم سرازير شدند ، مهم نيست ، اشكها سيلى هستند كه كثافت روح را  شسته وپاك ميسازند ، 
در انتظار بهبودى أن زن ديگر هستم ، تا باز " سه زن" بزرگ شويم ،بدون ألقاب قلابى ،بدون سكه هاى زر ، تنها با نيروى خودمان ، زندگى را به پايان بريم ، پايان 
ثريا ايرانمنش (حريري) اسپانيا . 
١٧/١٢/٢٠١٥ ميلادى برابر با ٢٦ آذرماه ١٣٩٤ شمسى !!

سه‌شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۴

مرگ يك ستاره 

روزى نوشتم ، كه من يك ستاره دنباله دارم كه از منظومه خود خارج شدم ، ميخواهم بر گردم به وطن خود تا اصالتم را  بيابم  آنروزها كه اين چرك نويس را مينوشتم هنوز "سكس و پول " جاى خودرا پيدا نكرده بودند ، هنوز مردم باين مرحله از وقاحت نرسيده بودند هنوز به راحتى جلوى ديگران دزدى نميكردند وهنوز رسانه ها ونوشته حرمتى داشتند ، آخ كه امروز باحال  تهوع از خواب بيدار شدم خوابى كه تا ساعت ده صبح طول كشيد !!! روزى نوشتم ، اينها اين مردم أواره هر كجاى دنيا خانه ميخرند أنرا دكور ميكنند وبخيال نود خانه را يافته اند  اما هنوز سرگردانند ، گذشت ، امروز همه ميل دارند درخارج خانه داشته باشند وانرا با كاغذ ديوارى هاى خوشرنگ ومبلمان رالف لورن دكور كنند وتنها روبروى أتش بنشينند وسيگار دود كنند ، باز به خانه اصلى بيانديشند ،
امروز سرگردانم ، در جستجوى راهى هستم كه خودم را نجات بدهم ،گردش من به دور اين ستارگان كوچك وتازه از منظومه خارج شده ، بيهوده است ، ميدانم روزى در گوشه اى  خاموش بر زمين ميافتم ، نميتوانم خودمرا فريب بدهم  سالهاست كه عطر وبوى كلمات من گم شده اند واصالت خودرا از دست داده اند ، خودم نيز گم شده ام زندگيم در يك أرامش وسكوت ترسناك ميگذرد ،مانند يك رودخانه آرام اما بيحركت ، هيچ موجى ديگر مرا تكان نميدهد حتى مرگ فرزندم 
خودمرا براى همه چيز أماده ساخته ام  وميدانم برگشت به أن روزها محال است در منظومه ومدار ديگرى نيز نميتوانم أرام بگيرم ، همه چيز برايم نا آشناوغريب است ، 
زندگى يك انسان تشكيل شده از  :عقايد ، سنتها، أداب ورسوم وزبان وكلام او در يك جامعه سالم ، امروز اين گفته ها بى  ارزشند. بايد لحظه اى زيست ،دراينجا همه چيز عوضى است ومن نميتوانم خودم را عوض كنم وآدم ديگرى بشوم ، بارها امتحان كردم  اما زخمى وسر خورده برگشتم خوشبختانه جلدم وپوستم  هنوز تازه وجوان باقيمانده توانستم دوباره به جلد خودم فرو روم .
چيزهايى در انسان موروثى است ، مانند عشق به خاك ، عشق به انسانيت و مهربانى ،ادب ، اينها اين روزها درون كارتونهاى مقوايى محفوظند ، بازارى ندارند ،  اين روزها ترا كسى نمبيند ، توهم كسى را نمبينى ، امروز سياست حرف اول را ميزند قدرت  در سياست ،وسپس قدرت مالى آنهم بدون پشتوانه ، بقول نازنينى  اسكناسهاى مونو پولى ،كارت پلاستيكى ، خريد آن لاين ، سكس أن لاين ، وعشق آنلاين ، .
حيات يك ملت  اول وابسته به قدرت اقتصادى ونظامى  وشعور سياسى كه متاسفانه در كشور من زير صفر ودر ساير كشور در حداقل است .
دلم ميخواهد به جزيره دورافتاده دوراز همه هياهو ومردم بروم تنها گنجينه من كتابهايم وموزيك را هم باخود ببرم ، به دوراز همه رياكاريها. ودروغها ودستورات وسايه سنكين  امنيتى ها، 
امروز غمگينم ، بسيار هم غمكينم ، نكته هايى بر روحم فشار مياورند كه تنها خودم بايد آنهارا بيرون كنم ، بى كمك هيچكس . 
سه شنبه ١٥/١٢/٢٠١٥ ميلادى 
ثريا ايرانمنش (حريرى) اسپانيا 

دوشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۴

درود بر عشق ،
بدرود غم ،

در هر گرهى از واژه هايم ترا ميخوانم ،  وهر خطى را بو ميكشم ، همه بند ها در انتظار منند 
من سلامى دوباره دارم ، بتو اى عشق ،
من أتشى از كاخ خدايان دزديدم ، أنرا درون سينه ام كاشتم ،
شعله كشيد ، أنچنان كه جهانرا بسوزاند ،
واژهايم درانتظار تو بودند ، 
صداى گامهايترا شنيدم ، بسويت دويدم ، غمها را پشت سر نهادم ،گفتم :
درود اى عشق ،
هم اكنون جنين ترا در درون دارم ، أنرا مي پرورانم ، تا مانند تو بزرگ شود ،
هيچگاه به مرگ نمى انديشم ،  در زخم زمانم  ومنتظر ،
كشتزار من ، در انتظار با ران است ، 
تا به گرد خرمن أتش زده من ، نمى أب برساند 
بى تو هيچم ، اى عشق ، باتو همه هستم ،
دريچه قلبم را كشودم ، گنجينه سينه امرا بتو نشان دادم ،
ترا آنجا نهان ساختم ، 
دوراز دسترس شبگردان ،
تو گنج پنهان منى، من از قيمت تو آگاهم ،
درب آسمانرا كوبيدم ، كوبيدم 
،خداى عشق خواب ألود بود 
ترا خواستم ، تو درخواب بودى طفل من ،
بيدارت كردم ،
و به كنج خلوت خويش أوردمت ،
درود بر تو اى عشق ، 
بدرود با تو اى غم  

دوشنبه ، ١٤/١٢/٢٠١٥ميلادى 
ثريا ايرانمنش (حريرى ). اسپانيا

یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۴

باغ زيباى عشق
نخستين آدم روى زمين در بوستان عشق ،زيست به آغواى مارى خوش خط وخال ،كنايه از عشقهاى امروز است وماران  خوش خط و خال ، ظاهرا انسان نميبايست ميوه معرفت را بخورد وهمچنان يك گوساله در بهشت خداوند بچرد به همبن دليل نافرمانى  رانده درگاه خدايش شد .
از آن زمان ، بشر  در تبعيد وآوارگى بسر برد وميبرد  ، زيستن در بهشت خداوند هر چقدر هم دلپذير باشد بدون  معرفت  بى ارزش است ، 
نخستين انسان كه بود ، وچگونه عشق به قلبش راه يافت  وسپس به بقيه آدميان آموخت كه عشق مراد زندگى است ، خدايان بيشمارى از عشق متولد شدند ، آمدند ورفتند ،
امروز من به زبان مردم حرف ميزنم ومينويسم ،  اما كمتر كسى خواست تابفهمد ، دين آمد ، عشق دردلها مرد سپس عشق تقسيم شد بين ارواح نامريى ،ً وامروز هركجا كه فهم نكته اى را احساس نكنند از روى آن ميپرند ،  ومن هركجا فهم نكنم ميايستم تا بفهمم  آنرا ميجويم  وميجوم اگر زير زبانم تلخ بود ، آنرا تف ميكنم ، براى پيشرفت در كارى بايد مردم را به دنبال خودكشيد  ،  بدون مردم پيشرفتى حاصل نميشود ، امروز هيچكس به دنبال كلمات گمشده نميرود ،تنها جرينك جرينك سكه هاى طلاست  كه خوش آهگند ، كشيدن مردم بسوى عشق ،مانند كشيدن كوهى به آسمان است ، ومن هرچه بنويسم ،براى انديشيدن نميخواهند ،به اكراه ميخوانند ،  سپس در همانجايى كه بوده اند مياستند. وچنگهايشان را  در همانجا كه ايستاده اند فرو ميكنند  تا ازجا نجنبند ،همانطوريكه آزادى  خودرا از دست دادند وبه چنگال اسارت افتادند امروز همه دارند به سوى پايين ميغلطندند هرچه هم بخواهى آنهارا بالا بكشى سنگين تر ميشوند  ونفس من تنگتر !!.
روزى نوشتم وگفتم كه عشق هميشه در من هست  اگر چه خاموش باشد  مانند برفى كه در تاريكى نشسته تنها چشمان تيز بين زيبايى أنرا درك ميكنند ، اين عشق ناگهان ميدرخشد. وگويا ميشود  فرياد ميشود  و به حريق مبدل ميگردد  ميسوزد ميسوزاند.
امروز در مرز ايستاده ام ، روى خط راه ميروم ، انتهاى جاده نامعلوم است من در وسط جاده ميايستم تا لحظه اى درنگ كنم ، أبى گوار از سبوى عشق بنوشم ، در بوستان پر كل إن گردش كنم ورايحه  أنرا به مشام جانم برسانم و سپس تكه اى از إنرا با خود همراه ببرم مانند كل سرخى تا پژ مرده نشده اورا ببويم ،واز رايحه آن سر مست شوم ، واى بر دلهايى كه سخت وسنگى اند ،مغزهايى كه خامند  ونا پخته  ويا درونشان خاليست ، آنها چه ميدانند عشق چيست ،كورند ولآل ودر پى  أن گمشده دوان ، يكى به دينش ميتازد ديگرى به جواهراتش،سومى به ارقام حساب بانكيش ، من ،اما به عشق ميانديشم ، خون در رگهايم بسرعت حركت ميكند ، قلبم ميطپد صورتم گلى ميشود ،چشمانم برق ميزنند ، عشق خودرا هويدا ميسازد، چشمانم رسوا گرند ،
فرشته ،عشق نداند كه چيست / بياور شرابى وبر خاك آدم ريز ، 
ثريا ايرانمش ، (حريرى) ،اسپانيا 
يكشنبه ١٣/١٢/٢٠١٥ ميلادى 


جمعه، آذر ۲۰، ۱۳۹۴

پسر باغبان بخش پایانی داستان


ارباب در این چند شب صد سال پیر شده بود ، شکسته شده بود تا امروز باین جوان بصورت پسر خودش نگاه میکرد از هیچ کمکی برای او دریغ نداشت ، هرگاه پدرش تقاضای کمک مالی میکرد او بی هیچ پرسشی  درخواست اورا اجابت میکرد ، حال این گرگ ، این مار سمی چگونه اورا وزندگی اورا با سم حود آلوده ساخت ؟!  نسان ،  کهنه  میشود با خدای قدیمی خود آهسته میرود آهسته میاید  گاهی شوقی پدید میاید ، وزمانی این شوق به خون آلوده میگردد من مرد خوشبختی بودم ؟! یا گما ن میبردم که خوشبختم ؟!  آو سیگاری بیرون آورد وروشن کرد وگفت :
هم دراینجا خواهم ایستاد :
پیغامم را به زودی خواهید شنید .برای دو تکه  آشغل ویا دوقرص نان  برای هیچ ، هیچ  خانواده ای را ویران میکنی ؟  :
این چه دنیایی است ؟ 
رو به همسرش کرد وگفت باید به یک سفر چند روزه بروم بگو فورا چمدان مرا ببندند ،  پس از حاضر شدن چمدان خدمتکارانرا مرخص کرد .
چمدانشرا برداشت وخودش بدون راننده پشت فرمان اتومبیل قرار گرفت واز درباغ بیرون رفت .
از آنسوی باغ گرگر بچه ،  مغرور اراسته ،  با ساغت طلایی  که بر مچ اوبرق میزد جلوی او ایستاد ، ارباب پشتش لرزید اما با خونسردی  رو باو کرد وگفت :
چند روزی مواظب همسرم باش بیمار است ، خون جلوی چشمانش را گرفته بود از او جدا شد وراه جاده را درپیش گرفت . وبا خود گفت :
پیغامم را به زودی خواهید گرفت . وچمدانش که کنارش بود مانند فرزندش آنرا نوازش کرد واشگ از چشمانش فقروریخت .
آن کوه نیز درهم شکسته بود .
نزدیک غروب بود  هوا میرفت که رو به خنکی برود  جوان  با یک پیراهن سفید ابریشمی  با بازوان لخت ، یقه باز  در حالیکه سینه پر مویش را به تماشا گذاشته بود وارد اطاق شد .
زن فورا جلو دوید واورا دربغل گرفت  اورا بوسید ، بو کشید ودرحالیکه میگریست  میخواست باو بگوید  که از او باردار شده است  اما   ،فرصت نیافت ، مرد اورا به اطاق خواب کشاند .
 درخانه هیچکس نبود ، بچه ها بخانه عمه شان رفته بودن خدمتکاران نیز با تعجب  به یک مرخصی  رفته بودن اما همه درهمان حول وحوالی خانه میگشتند ۀ، چیزی دردرون یک یک آنها  ، به حرکت آمده بود ،؛ یعنی چه ؟  بانو درخانه تنهاست وبیمار ،  آن روز پاییز خانه خلوت وهوا نیز به رنگ خاکستری بود، تیغه آفتاب هنوز بر آسمان همرنگ لکه خونی نشسته بود  آن دو دراطاق خواب بودند وجوان مانند یک حیوان گرسنه داشت اورا میبلعید .....
در اطاق باز شد ....
شلیک چند گلوله وهمه چیز به پابان رسید /
ارباب به طرف تلفن رفت وگوشی را برداشت تا پلیس را خبر کند .
وعالیجناب در آنسوی شهر روی بالکن نشسته داشت کتاب میخواند واز خود میپرسید :
این پسرک کجاست ؟ چرا دیرکرده ؟.......
زن بیوه در پشت پنجره داشت سیگار میکشید ومیگریست واز خود میپرسید ، چرا امروز نیامده ؟ قرار بود سر ساعت بیاید ؟.
آن دخترک خردسال در حالیکه حجابش را محکم گرفته بود بدون مادرش بیرون آمد تا نامه مچاله شده ای را که شب قبل دریافت کرده بود با جوابش باو بدهد . کوچه داشت درتاریکی فرو میرفت ، چراغهای باغ همه خاموش بودند ، کلاغهای روی شاخه ها نعره میزدند .
پیر مرد باغبان درون اطاقش داشت چپق تازها ی را روشن میکرد وهمسرش در حال گرم کردن غذای شب مانده او بود . پایان
ثریا ایرانمنش ( حریری)
جمعه 11/12/2015 میلادی . اسپانیا .

پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۴

بخش پنجم "پسر باغبان" داستان

پس از تغیر وپرخاش ارباب پسرک چند روزی  غیبش زد وکمتر درخانه دیده میشد ، چند روز ارباب داشت اورا کنترل میکرد  به دنبال او بود وهمه حرکاتش را زیر نظر داشت حال میدانست او بشکل یک طوفان بر زندگی او فرود آمده  سخت باو مشکوک بود بیخبر از آنچه که بر سر همسرش آمده  بخیال خود داشت  از طوفان جلوگیری میکرد .
هنگامیکه روی مبل دسته دارش  لم میداد وروزنامه را جلوی  چشمانش میگرفت از زیر چشم  به بیتابی وبیقراری  زنش پی میبرد زیر چشمانش کبود شده  آن زیبایی ملکوتی حال تبدیل به یک صورت  ناشناخته وبهم فشرده شده بود  ، او همسرش را دوست داشت  وحاضر بود که همه آرزوهای اورا برآورده سازد به نجابت وپاکی او ایمان داشت  ، تحمل نداشت که اورا بباد سرزنش  بگیرد ویا مورد بازخواست قراردهد ، در سکوت اورا میپائید .
دریغ ودرد که شیطان  درکالبد  این فرشته مکان گرفته  بود ، هر دو میکوشیدند از یکدیگر فاصله بگیرند، زن پیچک وار به دورخود میپیچید ومیل داشت که خودرا به دست آن شیطان بسپارد .
ارباب همه کوشش خودرا بکار میبست  تا اورا ودار به سخن کند  ، عذر گناهانش را بخواهد  او آنهارا میبخشید حاضر بود اورا به دوردستها ببرد  تا از دسترس این حیوان بدور باشد  به کوهستانهای سر بفلک کشیده ، به دشتهای پر برف  ، اما قبلا همه جا اورا برده بود ، زن اشباح بود تلاش او بی ثمر ماند درعین حال  خودرا قانع میکرد که : خوب به زودی  سر میخورد " اما او از عمق فاجعه خبر نداشت ، او سخت به فامیل و حرمت آن  پایبند بود .
شبها دعا میخواند واز پرودرگار میخواست که این بنده عاصی را ببخشد واین زنجیر اسارت را از پای آن زن باز کند  واورا دوباره به آغوش خانواده برگرداند  ، همه دعاها بی ثمر ماندند ومانند همیشه زنش در غرقاب دست وپا میزد  حال او به زمین باز گشته بود واقعیت را درک کرده بود اما ..... باید هرچه زودتر اورا ببینم وباو بگویم تا فکر چاره ای بکند 
به شوهر مینگریست  که هروز پریشانتر  از خود او ورو به پیری میرفت  ، به آن شیطاان میانیشید  که در ورای تصوراتش  نشسته بود  وبه پیروزی خود اطمینان داشت  شیوه اندیشه اش نا نجیبانه  وعاری از هر گونه  پاکی ولطافت بود ،  میل نداشت  مانند یک جوانمرد رفتار کند  از اجبار گریزان بود تلون مزاج ، خود خواه  وعاری از هرگونه احساسی (چیزهایی هستند دروجود یک انسان که چندان خوش آیند نیستند) ،  برای زن ابدا احترامی قائل نبود  سخنان عاشقانه اش  بنظر مصنوعی میرسیدند  درحال حاضر هر روز سر چهارراه در انتظار  آن دخترک چادری بود تا جلوی او بایستد وسر خم کرده ادای احترام نماید .
دخترک هنوز خردسال بود به همراه مادرش بیرون میرفت  ، آرامش روحی او نیز بهم ریخته بود .

ودیگری آن دخترک آهنگر درپشت مغازه پدرش هرروز پاهایعریانش را عرضه میداشت  وآن بیوه زن با هزاران  رنگ روی صورتش  پشت پنجره  بانتظار او مینشت .
اما آن شیطان ، ابدا به مغزخود فشار نمیاورد  تا فکر کند .  درحال حاضر دوقربانی  در انتظار کارد تیزاو بودند ، یکی دیوانه وار وآشفته حال تند تند اشعار ونوشته های کپی شده اورا میخواند  ودیگری درانتظار شب زفاف /
ارباب یکشب نامه ای را زیر بالش همسرش یافت  که درآن چیز شبیه شعر یا نوشته ناقص نقش بسته بود ، آنرا برداشت ومشغول خواندن شد :
بیا ، بیا ،  ای یار شیرین من ، 
به همراه آفتاب ، بیا  ونور خوشبخنتی را 
بر من بتابان !  مرا به میهمانی خورشید ببر 
ای اولین ونخستین وآخرین عشق ورویای من 
دیگر به زودی رنجها پایان میگیرند وتو به آغوش من خواهی خزید !!وزیر آن جای یک لب نقاشی شده بود ؟!
...
عرق سردی بر پیشانی مرد نشست ، دنیا جلوی چشم او تیره وتارش شد جای بوسه های زن بر روی کاغذ نقش بسته بود بارها وبارها آـنرا خوانده وبوسیده بود وکلمات آنرا یک به یک بلعیده بود  اما هیچگاه به مغز کوچکش خطور نمیکرد که با او بکجا میرود؟  به کلبه حقیر آن باغبان پیر ؟ یا بخانه دهقانی آن پیر زن ؟ ویا درزیر یک الونک ، به عقل وفکرا و نمیرسید که عشق در یک شب ، تمام میشود سپس بیزاری ونفرت ودست آخر بدبختی ببار میاورد ،  سپس بخود میگفت :
مهم نیست جواهراتمرا میفروشم وبا او بگوشه ای فرار میکنم  ، بعد؟.....نه او به بعد نمیاندیشید 
مرد نامه را در جیبش گذاشت واز خانه بیرون رفت ، به دفتر وکیلش رفت سند هایی را امضا کرد ، وزن بیتابانه نامه ای به آن دیوصفت نوشت واز لای پنجره اطاق آنسوی باغ به درون انداخت تا شاید محبوب  آنرا ببیند وبخواند وبنحوی دوباره با او بگفتگو بنشیند .
عزیزم ! 
بمن بگو  درچه وضعیتی هستی ؟ بمن بگو چه کسی قدرتمنتر ازمن ترا دراختیار دارد؟  آیا به دنبال همسری دلبند میروی؟ من هرچه هستم  تو آینده منی ،  درونمرا ویرانه ساختی ،  اکنون جنینی درشکم دارم  ، بیا وسرنوشت هردوی مارا به دست بگیر ، دستمرا بگیر وبسوی خود ببر اجازه بده  درآغوش تو آرام بگیرم  ودرپناه مهر ومحبت توعمرم را به پایان برسانم .
پسر جوان ، نامه را خواند ، نیشخندی تمسخر آلود به گوشه لبانش نشست  وفردای آنروز که ارباب به سفر میرفت بسوی این دلدار ویران شده رفته تا اورا نوازش کند ، و.......بقیه دارد 
ثریا ایرانمنش ( حریری) 
10/12/2015 میلادی . اسپانیا .

چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۹۴

بخش چهارم " داستان پسر باغبان"

در رهگذر شراب آلوده دعایی میخواندند،
ودر مهتاب پر خاطره ، چشمان پرخنده دختران ،
یک دم نظاره ، از بسترهای آشفته جانب ایشان میگرایید ......"احمد شاملو

او گاهی  قطعاتی را از نوشته های دیگران واشعار  ساده کپی میکرد وبرایش میفرستاد ، زن دیگر سر از پا  نمیشناخت  در صددبود هرچه زودتر  خودرا از قید همسر وفرزند جداکرده باو بپیوندد، بچه ها بکلی فراموش شده بودند  ، همسرش با چشمان تیز خود یکا یک حرکات اورا میپایید ،  واو بیخبر از همه حوادثی که آن پسر باغبان به آنها وصل بود ، در رویا سیر میکرد .
دوماه از ماجرای آنشب کذایی گذ شته بود  که زن احساس کرد باردار شده است ، خوشحال وشاداب وسر زنده  درانتظار محبوب بود  ، اما دیگر کمتر اورا میدیدویا خبری از او داشت  ، پشت پنجره میایستاد تا شاید اورا در باغچه ویا حوالی استخر ببیند ، اما تنها پیر مرد بود که با کمر خمیده اش  داشت علفهارا وجین میکرد ویا باغچهرا بیل میزد ویا شمعدانیهارا قلمه میزد  ، آب استختر کدر شده بود برگهای پاییزی روی آنرا پوشانده بودند ، لجه ها وکپره های وجلبک ها جایی برای خود نمایی پیدا کرده اطراف دیواره آبی رنگ آنرا احاطه کرده بودند ،آب کم کم پایینتر میرفت وچراغهاها نیز خاموش بودند ، حتی آن چراغ دوردستی که محبوب هرشب زیر آن میاستاد ، آن گرگ بچه ، ناگهان غیب شد  ،تاریکی همه جارا فرا گرفته بود واین تاریکی بر قلب زن نیز نشست ، احساس شومی باو دست داده بود دلشوره داشت  ، حال تهوع داشت سرش گیج میرفت ،دیگر بیرون نمیرفت ، دوستانش را کمتر میدید تنها چشمانش به گوشی سیاه نلفن خیره مانده تا شاید خبری از او بگیرد همه چیز دردرونش ویران شده بود وهمه چیز دروجود آن پسرک خلاصه میشد ، هرچه دروجودش باقیمانده بود  میراث طبیعی اشرافی خانواده اش بود که کم کم رو به زوال میرفت ، شبهای وهم انگیزی داشت ، سکوت او همهرا به تعجب واداشته بود  رنگ پریدگی وحال بهمخوردگیش  اورا بیمار نشان میداد ، جرئت نداشت با کسی اسرار دل را درمیان بگذارد میدانست غیر سر زنش چیزی عایدش نمیشود ، همسرش هرشب سرساعت بخانه میامد ، سر ساعت شام میخورد ، روزنامه میخواند به اخبار گوش میداد کمی به حسابهایش میرسید وسپس به رختخواب میرفت اورا میبوسید با مهربانی ، او درآغوش همسرش احساس امنیت میکرد اما این روزها از اوهم بیزرا شده بود ، بوی او رفتار او همهرا با آن پسرک مقایسه میکرد ،  دیگر آن طراوت ودلدادگی در او د یده نمیشد  تنها نفس میکشید  واشک میریخت  .
چشمان تیز وگوشهای تیز تر همسرش اورا میپاییدند نگاهش به دنبال او بود ، متوجه سر گشتگی وبیچارگی او شده بود ، وانتظاری که او درپشت پنجرها ی بلند شیشه ای میکشید ونگاهش بباغ بود . 
بین شک ویقین ، بین اشک ودرد وبین عشق وانتقام در جدال بود .
نا پایداری این عشق از همان روزهای اول پیدا بود  اما زن ابدا متوجه نشد ، دانشجوی جوان  از یک خانواده فقیر در نقش یک دلداده  اورا تا آسمانها برده ومدتی روی ابرها سیر کرده وحال با سر بر زمین افتاه بود ، اما زمین هم دیگر مانند قبل نبود ، آتشی بود زیر خاکستر ، داغ بود ، سوزنده بود ،او چنان با عشق وهم آغوشی سر مست شده بود  که هیچگاه برایش موردی پیش نیامد که به عواقب آن بیاندیشدویا شک کند ، ساده دلی وساده اندیشی  باو مجال فکر بیشتری را نمیداد.
اما آن جوان ، آن بچه گرگ ، پلی را یافته بود که میتوانست به راحتی از روی آن به آنسوی دنیای شیرین وخواستنی برود !
استفاده های فراوانی کرده بود  یک نیروی تخیل فوق اتلعاده دروجودش انباشته بود کلماتش سنگین ، وانباشته از شوق ورفتارش متین وبرای  خوش آمد او سعی میکرد در مقام یک نجیب زاده خود نمایی کند ، بچه هارا دوست د اشت با آنها بازی میکرد ، آنهارا بگردش میبرد ، حال این عشق دیگر مزه خودرا ازدست داده وروبه فنا میرفت  ، پسرک دنبال چیزهای بزرگتری بود.......بقیه دارد 
ثریا ایرانمنش ( حریری) اسپانیا . 
9/12/2015 میلادی.

سه‌شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۴

بخش سوم " داستان "

شب های بعد این داستان پر هیجان همچنان  ادامه داشت  جوان زیر گوش زن زمزمه میکرد که :

تو هنوز جوانی  ، هرچند دیگر آن زن قبلی نیستی ،  اما امروز  برای هر دوی ما دیگر دیر شده  من عاشقانه ترا دوست میدارم ، به هرچه بگویی سوگند یاد میکنم ،  ( درحالیکه به هیچ چیز وهیچ منبعی اعتقادی نداشت ) ! ما هر دو گناهکاریم ، اما اینرا از صمیم قلب نمیگفت  تنها برای رنج دادن آن زن بینوا  ونقشه ایکه برای آینده کشیده بود ، مرتب تکرار میکرد :
اگر یکبار تن به آلودگی  بسپری  برای همیشه دیگر آلوده ای ، پس باید فکر دیگری بکنیم .
ردای شب روی آسمان پرده میکشید  شبهای بعد پسرک کمتر دیده میشد ، زن برای دیدار او به پشت اطاق کوچک آنها میرفت ، اما اثری از او نبود ، پشت شیشه کدر اطاق سرک میکشید ، تنها پیر مرد داشت چپقش را دود میکرد وزن داشت غذارا آماده میساحت ، گاهی از اوقات دیر وقت  جوان بخانه برمیگشت وبه درون اطاق میرفت روی یک کتاب خم میشد وگوشهایش را محکم میگرفت ، مدتی بود تحصیل را رها ساخته به دنبال نقشه های شوم خود بود ، 
زن گاهی باو میاندیشید ، چقدر بنظرش زشت میامد  اما باز دلش چیز دیگری میگفت  وزیر لب زمزمه میکرد : 
تو آلوده ای ، تو آلوده ای .
بعضی از روزها جوانک بعمد میامد روی استخررا تمیز میکرد وبه گلدانها وگلها میرسید بی آنکه سرش را بلند کند  ویا با او حرف بزند ، خدمتکاران چپ وراست میامدند ومیرفتند وبه بانوی خود مینگریستند که آشفته حال پشت پنجره ایستاده ونگران است .
آه ، در ظلمت آن شب تاریک ،  درآن گوشه باغ هراسناک ،  چه هابر من نگذشت  ، دیگر میلی به بیرون رفتن نداشت  با همان لباس خواب وروبدوشامبرش روی تخت میافتاد  ویا روی کاناپه مینست وکتابی را ورق میزد ، گاهی میگریست وبه اندک صدایی از جا میپرید .
یک روز بعد از ظهر جوانک ناگهان میان اطاق نشیمین پیدایش شد ، پس از آنکه معذرت خواست که بیمار بوده !!  وپدرش ناتوان شده او باید جوراورا بکشد وهزار غصه دارد اما همهرا فدای سر او میکند  وادامه داد :
تو باید زنده باشی  وهمسرت را از این مکان دور کنی تو متعلق بمنی  حق نداری دیگر با او همبستر شوی اطاقت را جدا کن .
زن باو گفت دست من نیست ، دست او وسرنوشت است  منکه خودمرا بتو سپردم  ، جوانک اورا بسوی اطاق خواب برد درب را از درون بست لباسهایش را بیرون آورد و گفت 
در تختخواب وملافه های ابریشمی  عشقبازی مزه دیگری دارد  ، من فکرهای خوبی دارم  با هم زندگی خوبی خواهیم داشت  ، پس از ساعتی که اورا خوب نرم کرد از اطاق بیرون رفت.
فردا "بانو"  با او سوار اتومبیل شد  اورا به خیابان برد برایش یک ساعت طلای بزرگ مارکدار خرید  وچند دست لباس مد جدید وآخرین مد کفش ویک فندک طلایی.

عشق ، آلودگی وگناهرا نمیشناسد.
از آن شب دیگر کمتر به همسرش روی خوش نشان میدا د خودش را به بیماری زده  هرچیزی را بهانه میکرد  مدتها بود که دیگر باهم رابطه ای نداشتند ، زن سردرد را و بیماری را  جلو میکشید میکرد .
مر مشکوک شد  ، چیزی عوض شده بود ، این زن مظلوم وبی آزار ومطیع ، حال تبدیل به یک زن وحشی ونا آرامی شده بود ، بفکر فرو رفت ، پسرک بطور دائم  دور باغچه ها میچرخید  روزیکه خواست از اتومبیلش پیاده شود پسرک جلو دوید تا درب را باز کند واو با تغیر گفت ، برو پی کارت راننده ام هست ، تو اینجا چکار میکنی؟ چشمش به ساعت طلای او افتاد ولباسهایی که درخور او نبودند ، سپس ادامه داد مگر تو نباید سر کلاس درس باشی؟   سپس با تغیر باو گفت "
برو پی کارت ودیگر اینطرفها هم پیدایت نشود ، حس  پنهانی او باو هشدار داده بود . دشمن همان نزدیکی بود ، چیزی در درون مرد شکست ، غرورش؟ احساسش؟ همه چیز در او بهم ریخت ، به آیینه راهرو نگاهی انداخت  ، به شقیقه هایش که موهای سپید آنرا احاطه کرده بودند به موهای کم پشت وصورت پف کرده وغبغب آویزان ! وناگهان بیاد بازوان ستبر وشانه های پهن  وموهای انبوه آن جوانک افتاد ، آه ....نه .... امکان ندارد همسر من تا این حد سقوط اخلاقی کرده باشد ....اما خودش میدانست که دارد خودرا فریب میدهد .
به درون خانه رفت ، همسرش همچنان مانند روزهای گذشته  بیحال روی تخت افتاده بود ، به جستجوی کیف او وجیبهایش رفت رسید خرید ها همه آنجا بودند ، شکی دیگر برجای نماند ، آنهارا درون جیبش گذاشت . از خانه بیرون رفت وسر انجام فهمید که خریدار همسر او بوده است ، نبرد شیطان با فرشته آغاز شده بود .

جوانک بخانه بیوه زنی که خرجش را میداد رفت سر ش را روی دامن او گذاشت وبه نوازش سینه هایش مشغول شد کمی گریست از آنجا بر خاست به سراغ دخترک آهنگر  رفت با او در پشت همان مغازه پدرش همبستر شد ، حودش نیز نمیدانست چرا اینهمه دچار تحولات روحی شده است ، بخانه ( آن مرد) که اورا عالیجناب خطاب میکرد ،رفت ، مردی پا بسن گذاشته با عینک طلایی درحالیکه کتابی دردست داشت ، باو نزدیک شد ، ساعت مچی اورا دید لبخندی زد وگفت بد نیست ، پسر کاسبی هستی ، طعمه کیه وچکاره است بعد باهم به رختخواب رفتند  هنگامیکه میخواست خانه پیر مردرا ترک کند ، پیر مرد باو گفت :
امیدوارم زیاد دلداده نشوی کارت رابکن برگرد بیا ، 
- نه عالیجناب  ،  شما مرا بهتراز هر کسی در این دنیا میشناسید  مرد دست درجیبش کرد ومقداری پول باو داد ، سعی کن دیر به دیر نیایی ، دلم برایت تنگ میشود ، !!! جوانک حال حسابی کاسب شده بود ، پول خوبی در میاورد ، گاهی به پدر وخانواده اش کمکی میرساند اما مادرش قبول نمیکرد ، حس ششم مادر بکار افتاده بود ، پسرش دیگر آن پسر ولایت نیست ، چیز دیگری شده  غصه میخورد ، پنهانی اشک میریخت تمام روز در آشپزخانه مشغول جا بجا کرده دیگها وغذا ها بود ، شب نیز پرستار همسر پیر خود ، واین پسر عاصی ، از بند گسیخته ورها شده ، نه این پسر من نیست ، همه چیز را زیر ذره بین احساسش میدید اما به روی خود نمیاورد ، این آخرین پسر وعزیز دردانه اش بود ، امید وار بود دانشگاهش را تمام کند ویک آدم حسابی شود ، آه پیر زن بدبخت ، کجای کاری؟  پسرک دیگر خودش نبود ، کسی بود که خودش نیز خودش را نمیشناخت ، چند کتاب خوانده بود از نوع کتابهای فلسفی آشغال که روح اورا بیشتر به آلودگیها کشانده بودند ، علاقه ای به هیچکس وهیچ چیز نداشت ، هدفی هم نداشت ، زندگیرا باری به هرجهت میگذراند ، باید از جوانیم استفاده کنم ، فرقی ندارد زن ، مرد ، پیر ، جوان ، تازه راه را یافته بود .
با لباسهای تازه اش عکس های زیادی گرفت وآنهارا به بقیه دوستان وهمگلاسیهایش نشان میداد.
سپس با خود گفت :
نه کشتن آن مرد کار درستی نیست ، کارمنهم نیست  بعلاوه آن زن صاحب دوبچه خردسال است  ، نه بهتر است  کمتر خودمرا باو عادت بدهم  فعلا که هست ! بیچاره حالا بمن دلخوش کرده ، بگذار باشد ، کلکسیونم باید انبوه باشد ، دنیا یعنی همین ، خنده ای کرد و یک عدد بادامرا از هوا به درون دهانش پرتاب کرد ........
بقیه دارد .........ثریا ایرانمنش ( حریری) سه شنبه 8/12/2015 میلادی/ اسپانیا

دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۴

بخش دوم " داستان"

همه اندیشه های زن ، دور یک محور میگشت ، آنچه درمدرسه خوانده بود کافی نبودند ، وآنچه بعد ها خوانده بود درمحور همان رمانهای عاشقانه ، اشعار عاشقانه ورویاها ، چیز زیادی در ذهنش باقی نمانده بود همسرش بازاری بود ، تجارت میکرد وکاروبارش خوب بود تا جاییکه یک کارخانه نیز جدیدا احداث کرده بود ، خانه بزرگی برای او ساخته وچند خانه ویلای در اطراف وخارج شهر یک اتومبیل  که همیشه گوشه خانه زیر آلاچیق بزرگی پارک بود تا هرگاه اراده کرد با راننده بایسنو آن سو برود اجازه نداشت تنها اتومبیل را براند، حوصله هم نداشت ، دردوران مدرسه یک بار مردی را دوست داشت اما ناپایداری این عشق اورا دلزده وبی تفاووت کرده بود ، یک عشق نیمه کاره ! ونا پایدار ، تا زمانیکه شوهر اختیار نکرده بود با امید های آینده خوش بود وتوانسته بود پایان نامه دانشگاهی خودرا بگیرد اما دیگر دنبال چیزی نرفته بود ، اما آن بچه گرگ آنسوی باغ چیزها دیده وداستهانها خوانده بود دراعماق وجودش چیزی میجوشید ومیسوخت ، این اولین شکارش نبود ، قبلا یک زن بیوه با بچه را رام کرده بود زنک   گاهی پول تو جیبی باو میداد واوهم برایش زمزمهای عاشقانه میسرود واورا به رختخواب میبرد ، دختر دیگری که در یک کارگاه خیاطی کار میکرد عاشق او شد وبکارتش را روی زمین خالی باو پیش کرد بامید آنکه روزی همسر او شود ، سومین دختر آهنگری بود که عشوه گریهایش باعث میشد تا او هرآن اراده کند بسویش برود اما درانتهای کوچه دختری را زیر سر گذاشته بود که از یک خانواده پولدار وحسابی ، با حجاب در رفت وآمد بود هنگامیکه اورا میدید تا کمر خم میشو وسلام میکرد ، دخترک گونه هایش سرخ میشد ، گل میانداخت وزیر لب خنده معصومانه ای میکرد ومیرفت ، این یکی پس انداز آینده اش بود ، حال تنها در انتظار " بانو"یش بود میدانست که این زن تا چه حد ساده دل ومهربان است بارها که اورا به شهر برای خرید ویا سلمانی برده بود ، ترس اورا ودل رحمی اورا درچشمان معصومش دیده بود ، این گرگ بچه استعداد فراوانی داشت ومیدانست کجا گام بردارد وچگونه دلربایی کند ودرکجا مانند یک بره معصوم قربانی شود ! .تحصیلاتش را نیمه کاره رها کرده بود ، پدرش دیگر خم شده وقدرت کار کردن نداشت شبها درآطاق پایین باغ دور هم جمع میشدند ، پدرش چپق خودرا دورد میکرد ومادرش قلیان میکشید واو گوشهایش را تیز میکرد تا صدای پای نعلینها ویا چرخ اتو مبیل را بشنود ، در رحتخوابش میغلطید وبفکر آن زن در آنسوی باغ بود ، اورا میخواست ، طعمه را میخواست گرسنه اش بود ، با بقیه فرق داشت از نوعی دیگر بود.
آن شب آرباب  دیر بخانه میامد جلسه داشت ؟!  اما او، آن زن  باز مطابق معمول روی پلکان ایستاد با همان روبدشامبر صور تی ابریشمی وهمان دم پاییهای ابریشمی ، امشب چراغ روبرو خاموش بود ، جراغهای استخر نیز خاموش بودند ، تنها چشمان گرگ بچه از آنسوی باغ برق میزذ واو درحال قدم زندن بودومیدانست  که امشب شکار با پای خود به دام خواهد افتاد ،  شبهای زیاد درانتظار او بود کم کم داشت خسته میشد ، اما  زن را میخواست ، باتمام وجودش اورا میخواست اگر چه  به قیمت جانش تمام شود ، این بار نباید از دست او برود ، ارباب چند بار با او تندی کرده بود ، هنوز کینه دردلش بود ، زخمی شده بود ، حال امشب زن آهسته آهسته به انتهای باغ میرفت ، کسی نبود برگشت ، ناگهان دستی محکم اورا در برگرفت ولبان شهوت آلود وداغی روی لباشن نشست خم شد وروی زمین افتاد ، گرگ بچه طعمه را به دندان کشید وبه انتهای باغ برد تا توانست اورا بوسید ، لیسید ودندان گرفت از انگشتان پای او تا موهای سرش ، سنجاقهارا بیرون کشید موهایش را رها کرد وبا ولع ، یکنوع دیوانگی ، یک سادیسم ، اورا به زیر ضربات عاشقانه برد ، زن بیحال بود ، غرق در لذت ودرد  ، مست ، وبیهوش . ...
صدای چرخ اتومبیل روی ماسه های باغ شنیده شد زن فورا خودش را به اطاق رساند ، لباسش پاره بود ، روبدشامبرش لکه شده بود همهرا به درون سطل انداخت وخودرا زیر آب جوش وداغ حمام رها کرد ، هنگامیکه از دوش بیرون آمد درون آیینه گردن ، بازوها سینه ها وهمه بدنش کبود بودند گویی حسابی کتک خورده بود ؛ رعشه ای برتمام بدنش نشست دستش را روی شکم خود برد  ودرلذتی ناگفتنی" ناخود آگاه گفت "
ترا دردرونم دارم ، لباس بلندی پوشید گلویش را بست تا همسرش متوجه کبودیهای گردن وبدن او. نشود ، به اطاق بازگشت وفوراا به درون رختخواب رفت پتو را تا روی صورتش کشید ، شرم توام با لذت ، خجالت واحساس گناه اما بدرک ، هرچه میخواهد بشود دیگر متعلق بخودم نیستم .
شوهرش به درون آمد ، پرسید ، چیه ؟ ناخوشی ؟ 
جواب داد بلی گلویم بشدت درد میکند استخوانهایم گویا سرما خورده ام وسرش را فورا زیر پتو برد تا مجبور نباشد چشم به چشمان تیز او بدوزد ، نگاهش همه چیز را عیان مینمود همه چیز را میگفت ، چشمانش خیانترا پنهان نمیکردند ، خیانت ؟ چه کسی گفته این خیانت است ، او مرا ...اما من رفتم جلو ، از مدتها پیش میدانستم که درآنسوی باغ درانتظارم میایستد، چشمان پرتمنایش را درآیینه اتو مبیل میدیدم ، احساسم بمن میگفت که او عاشق منست !! 
در ورای تصورات احساسی ودرعین حال نجیبانه اش  با زخودرا گناهکار میدانست ، دیگر نمیتوانست فردا با صورتی نجیبانه وبا وقار جلوی همه بنشیند ، او از خودش بیزار شد ، بچه هارا دوست داشت ، همسرش ؟ باو احترام میگذاشت ، همسرش بود ، همین  اما عشق بگونه ای دیگر بر سرش فرود آمد  با ویرانی پیکرش ، با ویرانی روحش .....بقیه دارد
داستان 

پسرباغبان 


با دمپاييهاى صورتى رنگ كه روى أن يك پاپيون اطلسى نصب شده بود ، با يك روبدوشامبر صورتى همرنگ همان دمپاييها آهسته از پله هاى ساختمان پايين  آمد ودر انتظار ايستاد ، اين كار هرشب او بود كه ميبايست راس ساعت نه روى پله ها بايستد تا (آقا) از راه برسد وبا بوسه اورا بغل كره به ساختمان برگردند،  از پله ها بالا ميرف ،و پايين ميامد وميدانست كه دو چشم فروزان وبراق با موهاى انبوه در انتهاى باغ اورا مينگرد ، قلبش فشرده ميشد ،دوباره پله هارا طى ميكرد بالا ميرفت اما مجبور بود كه برگردد، صداى چرخهاى اتومبيل روى ماسه ها بگوش ميرسيد ، اوه ،الان از راه ميرسد ، مهم نيست ،نگاهى به انتهاى باغ انداخت پسرك زير نور يكى از چراغهاى روشن انتهاى باغ ايستاده بود پيراهن أستين كوتاه كه بازوان ستير وجوان اورا نشان ميداد ، صورتى صاف وجوان ، او روزها به دانشكده ميرفت وغروب به اطاق خودشان  كه در انتهاى باغ بودميرفت  پدرش به كارهاى  باغبانى ميرسيد ومادرش در اشپزخانه مشغول تهيه غذا براى اهل خانه بود ، دوخواهر وبزادرشن نيز  هريك جدا گانه در خانه هاى خود زندگى ميكردند،  چه عاملى باعث شده بود كه او باينجا نقل مكان كرده است ؟   گاهى اوا به سلمانى ميبرد  و وگاهى براى خريد  ، در تمام مدت رانندگى أيينه را روى او زرم ميكرد تا اورا بهتر ببيند ، اين چند روز اخير بد جورى  زير پوست او رفته بود ، با ديدن او قلبش به لرزش در ميامد ، همسرش از راه رسيد راننده جلو دويد ودرب را باز كرد ، او پياده شد ، أه اين روزها چقدر بنظرم بى ارزش  وزشت ميايد. با أن كله چهار گوش ،  موهاى شانه كرده وصاف  رو به عقب كه ميشد دانه دانه آنها را شمرددندانهاى زرد وخنده چندش إو رش ، هميشه كت وشلوار دو رنگ ميپوشيد  كه هيكل نحيف او را زياد عيان نسازد  كت اسپرت با اپلهاى بزرگ وشلوار ساده ،ميدانست كه اكثرا از بغل زن ديگرى برخاسته بوى ادوكلن او با رايحه ديگرى همراه بود  ،
از اتومبيل پياده شد بوسه اى بر گونه اش زد. دست بر  گردنش انداخت ، پرسيد . : بچه ها خوابند ؟
-بلى  شام خوردند وخوابيدند ، حواسش پرت بود  ، حواسش به پشت سرش بود
به اطاق بر گشتند ، شمارا در سكوت خوردند ، او بياد روزى افتاد كه پسرك از او خواسته بود تا چكمه هايش را واكس  بزنداو  هم چكمه هاى بلند مشكي اش را  باو داده بود  اما در اين فكر بود كه چكمه هايش كثيف نبودند واحتياجى به واكس  نداشتند بعلاوه  او آنقدر كفش وچكمه  ونيم چكمه درون گنجه داشت كه نميدانست كدام را كى بپوشد  !  از پشت پنجره باو نگاه ميكرد ، وديد كه چگونه چكمه ها را ميبوسد ، گويى پاهاى اورا در بغل گرفته ، اول چندشش شد ، سپس گويى چيزى در دلش أب شد ، يك دلشوره ، يك احساس عجيب كه حالش را بهم ميزد ،اما در عين حال برايش لذت بخش بود ، پرده هاراكشيد به درون اطاق بر كشت وبا خود گفت :
نبايد باين پسره رو بدهم ، از فردا ميگويم اين طرفها پيدايش نشود  اگر هم خواست بيرون برود از همسرش خواهد خواست تا راننده ديگرى را بفرستد ، همان پير مرد قبلى  ، لزومى ندارد با اين پسرك دهاتى همراه شود ،
شام را در سكوت خوردند وكمى نشستند ، همسرش روزنامه را جلوى صورتش گرفت تا او نتواند در صورت زشت او خيانت را بخواند ميدانست كه زنش با هوش است ، او تقريبا هر شب را بازنى  ميگذراند ، پول داشت ، شهرت داشت و برو بيايى بنا براين زنان با ميل ورغبت به آغوش او ميرفتند ، از آرتيستهاى دست دوم سينما تا خواننده هاى كاباره ها تا بعضى از همسران دوستانش ،  او احساس ميكرد كه اين مرد پول را دوست دارد تا بمصرف خود ارضايى وخوشى اش برساند  ، از بوى دهانش ميفهميد  كه حسابى  نوشيده وآن رايحه زنانه را بخوبى از لباس وپيراهنش احساس ميكرد ، مرد بسرعت پيراهن وشورت خودرا بيرون مياورد ودرون سبد لباسها چرك ميانداخت وخود زير دوش ميرفت وسپس با حوله حمام بيرون ميامد ، خوشبختانه تختخوابهايشان  جدا بود واو مجبور نبود كه زير يك ملافه بخوابد وبو هاى گوناگون را احساس كند ،
-بگذار ، راحت باشم ، ميخواهم فكر كنم ، ميخواهم وارد دنيايى شو م كه براى خودم ساخته ام ، تنها خودم هستم ويك پنجره  رو به حياط وانتهايى باغ ، چيزى اورا به أنسو ميكشيد ، هر گاه او را آن پسر يا مرد جوان را ميديد بخود ميلرزيد  چه چيزى در او بود ، كه اين احساس را در بطن زنانه او بر ميانگيخت ؟ فكر اينكه با او به رختخواب برود ، هيچگاه بمغزش خطور نميكررد ، آنقدر كه او روحا نياز به عشق داشت  به روابط بين زن ومرد نميانديشيد  بعلاوه همسرش تقريبا هرشب اورا بكار ميگرفت واو بى هيچ هيجان يا احساسى  وظيفه زناشويى  را انجام ميداد ،بلى ، يك وظيفه ، نه بيشتر ، خودش را رها ميكرد ،بى هيچ انديشه اى كالاى لوكسى بود ، بگذار تا ميتواند اورا بخورد اين مرد اشتهاى سيرى نا پذيرى  داشت ...بقيه دارد،

یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۴

طبيعت 
زمانيكه خيلى غمكينم ، مينويسم ، مينويسم ، مينويسم ، روى كاغذ ، روى ديوار ، روى اين صفحه  بى در وپيكر كه همه هستى . مارا عيان ميسازد ، مينويسم ، از بغض ها فرو خوره ، از خستگيها ، از  درجا زدن ها سرانجام پناه  بردن به تختخواب ونوشتنها،
بايد همه چراغهارا روشن كنم ، تا خطوط را ببينم ، آنقدر چراغها كم نورند  كه اگر شمعى را روشن كنم بيشتر نور ميپراكند
امروز دخترم مرا براى ناهار بيرون شهر برد با او وهمسرش ، به يك رستوران بزرگ كه باز جايگاه قوم انگوساكسونها بود وآنتيك فروشيهايشان وفرمايشاتشان و تابلوهاىي به زبان انكليسى ،،داماد عزيزم كه بسيار اورا دوست ميدارم  مارا به دهكده اى برد دربالاى  تپه ها ،دهكده ايكه تابستانها هنگاميكه بچه بود براى تعطيلات و فرار از گرما به آنجا پنهان ميبردند ، همه چيز عوض شده بود غير از خود او ، جاييكه فواره ها بودند براى تامين أب دهكده حال تبديل به يك پارك با مشتى اثاثيه پلاستيكى براى بچه شده بود ، كليسايى كه مادرش روزها يكشنبه ميرفت نزديك  به سيصد سال قدمت داشت ، 
  آنرا نو نوار كرده بودند بقيه جا ها تبديل به رستوران ، بار ، وميدان براى نشستن رفقا !!! 
دلم گرفت ، او او هم دلش گرفت هردو ميدانستيم چرا ، او كفت ، انكلستان واقعا همه دنيارا دارد ميبلعد ، نفت شمارا وزمينهاى ما را ، آه خداوندا يكنفر پيدا شد كه همدرد من باشد ، 
شاخه اى خار خشكيده برايم چيد  أنرا بخانه أوردم ، شايد نشانى از زندگى هردوى ما بود واو فهميد كه من چقدر غصه دارم ،   
باز هم يكشنبه 

مرثیه ای دیگر

در آستانه فصلی سرد؛ در محفل عزای آیینه ها،
واجتماع  سوگواری تجربه های پریده رنگ 
واین غروب بارور شده ای از دانش سکوت 
 چگونه  میشود به آ نکسی که میرود اینسان ، صبور  سنگین ، سرگردان ، 
فرمان ایست داد 
چگونه میشود بهمه گفت او دیگر زنده نیست .......  قروغ فرخزاد
------
امروز زیاد خوابیدم ، زمانی غمگینم ، زمانیکه چیزی مرا زخمی کرده ، زمانیکه درد دارم میخوابم . خواب مرا یاری میدهد تا فراموش کنم  چه برسرم رفت .
این روزها باز هم باید مرثیه ای دیگر بنویسم ، کار دیگری نیست ، مرثیه نوشتن ودرعزای رفتگان گریستن ،دیانا هم رفت دیانای مهربان ودوست داشنی ومهربانانه  ،رفت تا باسهراب در آسمان دوباره یکی شوند 
سهراب آن مرد شوخ طبع پرمایه ، کم حرف اما لبریز از گفتنی ها وشعور ودانش ، دیان یک دختر زیبای ارمنی عاشق دیکیگر شدند ، 
دیانارا از دوران نوجوانی میشناختم او شاهد عروسی من ،؛ شاهد به دنیا آمدن یک یک فرزندانم بود ، واو تنها کسی بود که همیشه هنگامیکه بخانه ما میامد اول به اطاق مادرم میرفت وسلام میکرد وچهره مهربان وسرخ وسفید دوست داشتنی اورا میبوسید .همیشه هم دوربینش آماده بود تا عکسی از ما بگیرد ، 
در این اواخر هربار که باهم حرف میزیدم میگفت :
هیچگاه مامانت را فراموش نمیکنم ، چقدر خانم بودند ، چقدر آرام بودند وچقدر آرام حرف میزدند ! وهیچگاه نشد بمن بگویند نجس!
دیانا به خراسان هم رفته بوده به سر سفره هایی که برای ائمه اطهار !!! این اواخر درایران پهن میکردند میرفت ، با خیلی ها دوستی داشت اکثر دوستانش را خانمهای سفرای کشورهای دیگر تشکیل میدادند ، درسخت ترین دورانها او با من همراه بود برای جمع آوری وپیدا کردن وکیل آن میراث شوم دبین کفتارهای خونخوار وگرسنه  این او بود که مرا یاری میداتد ، او بود که مرا تا کرج میبرد ، میدانستم هم درایران خانه او خانه منیست وهم درامریکا ، بچه هایمرا بشدت دوست داشت مانند بچه های خودش هیچگاه من حرفی درباره کسی از زبان او نشنیده بودم همیشه با لبان پرخنده با آن موهای طلای پر پشت خندان وزیبا مانند خورشید از در میرسید همیشه قهوه ترک او  آماده بود ، من ازآن روز فهمیدم که مادر من چقدر آرامش دارد با آنهمه زجری که کشیده بود آما آرام حرف میزد هیچگاه صدایش را بلند نمیکرد ، مانند روحی درخانه حرکت میکرد تنها صدای نعلینهای نازک اوبدند که حضورش را بما میفهماند ، 
دیانا عاشق مادرم بود ، چهار خواهر وبردر بودند ومادرش تا هنگام عزیمت اومهاجرت به امریکا زنده بود .
عاشق اشعار فروغ بود وسهراب سپهری وحمید مصدق خانه اش یک کتابخانه بزرگ بود به زبانهای مختلف . شوهرش کمی چپگرا  بود اما خودش وارد هیچ حزب ودسته ای نبود دو پسرش نیز مانند خودش ، 
آه بابک جان ، یادت هست وقتی هشت سال بیشتر نداشتی میگفتی میخواهم زنی بگیرم شکل تو باشد ؟ حال آیا امروز همسرت شکل من است یا زیباتر ؟ 
سالها بود بخاطر بیماریش نتوانسته بود به ایران سفر کند ونوه هایش را ببیند ، هربار میگفت من تنها صدا وسیما دارم ، گفتم عیبی ندارد همین هم خوب است .
او همزاد من بود وامروز این همزاد وهمراه ودوست  ویار مهربان را از دست داد ه ام پاک تنها شدم ، تنهای تنها ، 
با این نورسیده ها وغریبه ها چگونه میتوانم کنار بیایم درحالیکه زبان مرا نمفهمند مجبورم فریاد بکشم که :
من دارم فارسی حرف میزنم ، نه چینی ، نه ژاپونی !!
حال با چه کسی حرف بزنم ؟ 
دو عدد لپ تاپ ،؛ یک تابلت یک گوشی یک تلویزیون هوشمند !!! دو قفسه فیلم ، یک کابینت بزرگ کتاب ،  کارتنهای بزرگی لبریز از نوار وسی دی!!! آلوم های عکس و..... یک ماشین کنارم که با دکمه قرمزش بمن هشدار میدهد ، تنها هستی !!! اما ما کنارت نشسته ایم !؟ شما؟ شما ، چه کسانی هستید ؟ انها حرف میزنند من گوش میدهم .ث
ثریا ایرانمنش ( حریری) 
یکشنبه 6/12/2015 میلادی . اسپانیا .