دوشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۴

زن زندگى ،

گفت : جمعه ببول مارا به استخر دعوت كرده ، مايو بپوش ورويش لباس بلندى ، ناهارم با خودمان ميبريم !!
گفتم مگر دعوت نشده ايم ؟ 
گفت ، نه ، حال پيك نيك دارد ، برادرم وهمسرش وبچه هايش هم هستند ، با خودم گفتم : طبيعى است آنها هميشه همه جا حضور دارند ! 
روز جمعه موهايم را بالاى  سرم جمع كردم ، مايو پوشيدم ويك لباس مخصوص روى مايو كه جلويش بازبود روى أن را پوشاندم ، باهم رفتيم ، در يك جاده طولانى وخاكى ، كجا؟ باغ فلانى ، رفتيم  تا سر انجام به يك درب آهني بزرگ رسيديم صداهاىى از درون باغ بگوش ميرسيد ، گويى همه شهر آنجا جمع شده بودند ،
پرسيدم ، استخر عمومى است ؟ 
گفت نه ، خصوصى. است ،
 در كه باز شد ،هزاران چشم به روى من دوخته و گويى از سياره ديگرى يك موجودى نا شناخته ناگهان به ميان قبيله افتاد . 
صورتم از شرم گل انداخته بود 
 پشت سر او پنهان شدم وگفتم : 
چرا بمن نكفتى كه همه فاميل اينجا هستند !؟؟ 
بچه ها دختر بچه ها  ، پسر بچه ها به تماشاى من ايستاده بودند مردان همه نيمه خيز ، زنانشان پشت آنهارا ميكشيدند تا بنشانند، خودمرا به يك پستو رساندم ، پسركم را در آغوش گرفتم وگفتم : 
نترس ، لولو نيستند ، آدمخوار هم نيستند ، باخود فكر كردم كه ، قطعا وضع وأوضاع اين موجود بد جورى بهم ريخته كه همه  خواسته اند مرا ببيند وهم اكنون به تماشاى ما نشسته اند ، انگار به باغ وحش آمده ويك حيوان جديدى را ميبيند ، هر كسى اظهار نظر ميكرد ،او صندلى دسته دارى را پيش كشيد وروى آن لم داد ومن تنها در گوشه آن پستو نشسته بودم 
 فرياد كشيد ، 
پس چرا توى أب نميروى تو كه آنهمه شنا دوست دارى ؟ از جايم بلند شدم لباس روى مايوا از تنم جدا كردم ، بى اعتنا دور استخر مانند يك مانكن كه مدى را نشان ميدهد راه رفتم ، از زير چشم همهرا ميپاييدم لبخند مردان وأب دهانشان راه افتاده بود. وزنان پيچيده در لباسهاى ابريشمى آستر دار  وانگشترى ها براق و چند نفرى هم با چادر سياه مشغول چاى دم كردن بودند ،
خودم را به ميان أب انداختم از اينسو به آنسو ، سپس بيرون أمدم ودوباره به پستو رفتم 
مردان جلوى او ايستادند و يكى از آنها كه يك چشم بيشتر نداشت گفت : نه بابا، خو ب تيكه اى بطور زدى نوش جانت ، 
رفتم جلو وآن درد كهنه ايكه مدتها در درونم  به قلبم فشار مياورد به روى آنها پرتاب كردم و گفتم : ببخشيد ، من تكه نيستم ، من كامل كاملم اگر ميل داريد ميتوانم مايورا  نيز از تنم بيرون بكشم تا همه زير ذر بين همسر جديد آقار ا ببينيد، دست پسركم ر ا گرفتم واز آن باغ لعنتى بيرون أمدم وجاده خاكى را در پيش گرفتم ، 
سراسيمه به دنبالم آمد وگفت :
خوب ، فاميل من كمى فناتيك هستند ، ميخواستند هيكلترا هم ببيند ،گفتم چرا تنها در مورد من اين قضيه صدق ميكند ،آنكه پايش چوبى است روى سر همه جا دارد  وچرا قبلا بمن نگفتى ؟!
گفت: آخه ، آخه ،  اون باباش شازده است . ث 😂
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، ٣٠ ن امير ٢٠١٥ ميلادى 

یکشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۴

دو ميم 

مطابق هر نيمه شب ، ولوله وشور در سرم غوغا ميكند وبيدار ميشوم ، در اين سحر گاه ناگهان بياد دو موجود گم شده ،دو انسان شريف  دو " ميم " افتادم ، محمد ، ومحمود ، محمد عاصمى ومحمود تفضلى ، دو يار وغار همپايه ورفيق گرمابه ،هردو معلم بودند يكى در خراسان ، ديگرى در بابل مازندران ودست طبيعت آندورا در تهران بهم رساند وتا روزهاى آخر دو رفيق خوب دو دوست مهربان بودند ، محمود تحصيلات خوبى داشت دست به ترجمه آثار بزرگانى نظير رومن رولان ويا تاريخ هند زد  ،محمد تنها شعر ميسرود ومينوشت وميل داشت هميشه معلم باقى بماند ،در آلمان بنياد فرهنگى "كاوه" را بنا نهاد و هيچگاه قلم از دست او نيفتاد ، محمود اما بيقرار بود روحش بزرگتراز پيكرش بود ، با اتومبيل كوچك وراديواى ترازيستوريش همه اروپا را زير پا گذاشت ،سفرى به مسكو كرد كه خاطراتشرا دركتاب  زير عنوان خاطرات مسكو  بچاپ رساند كه در كتابخانه حقير من دارد ميپوسد ، كوهنوردى بى باك بود تا قله توچال و دماون رفته بود ، كمتر به سر وضع ولباس خودش اهميت ميداد ،قلم از دست او نميافتاد، شيفه زنان زيبا بود ،آنهارا مانند گل بو ميكشيد ، او يكى از شهود عقد من با همسرم بود ، اورا عمو ميناميديم  به راستى هم عموى مهربانى بود من هنوز به سن قانونى نرسيده بودم كه به عقد همسرم در ميامدم واو عموى مهربان نقش پدر را برايم بازى كرد ، از طريق او با محمد عاصمى أشنا شدم وبا مجله " كاوه"  چه مردان بزرگى در آن مجله مينوشتند ،  چه دوستان خوبى بوديم ، بى هيچ تعارف وتبعيض ويا گرفتاريهاى احساسى ، بدون فريب ، بى ريا ، با محمود بود كه نادر نادر پور را ملاقات كردم ، با محمود بود كه با فريدون مشيرى آشنا شدم ، وخيال داشتم محفلى از اين مردان روشنفكر زمان در خانه ام برپا كنم كه ( نشد) خان وخانزاده ها چندان با اهل قلم وشعر وكتاب سر وكارى نداشتند آنها كاسب بازارى بودند ارقام وپايين وبالا شدن سهام  وبهره هاى بانكى بيشتر برايشان مهم بود و كباب وجوجه كباب وعرق سگى وافيون  بچرخان وبگردان حال ديگرى داشت ،تا مثلا در محضر حضرت نادر پور بنشينند واز زبان او شرح حال مولانارا بشنوند ،
در اروپا نيز سعى ميكردم با همان مردان وزنان فرهيخته تماس داشته باشم ، سد جلو پايم راشكستم مشترك كاوه شدم پيتر ايورى شرق شناس معروف ساكن كمبريج را بخانه ام دعوت كردم تا اشعار حافظ را كه عاشقانه اورا ميپرستيد بخواند ومعنا كند ،
مردان وزنان خوبى سرراهم قرار گرفتند اما من درقفس بودم واز گنج قفس به أواز آنها گوش ميدادم ،
امروز ديدم تا چه حد ما سقوط فكرى كرده ايم ، ديگر مردى نيست تا از ميان بر خيزد ،تنها كسانى بر ميخيزند تا در معبر عام پيكر لختشان و  باسنشان  را تكان بدهند ، مهم نيست براى كى وكجا ،
امشب بياد آن عزيزان از دست رفته افتادم ، روانشان شاد كه شاديبخش زندگيم بودند ،ث
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، نيمه شب يكشنبه نوامبر ٢٠١٥ ميلادى .

شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۴

ونيز

نيمه شب است ، اين شهر خواب تدارد ، مرا هم بيخواب ميكند ، نوه ام درسر زمينى ديگر هنوز بيدار است ،او هم خصوصيات مرا به ا رث برده ،بد يا خوب ،با يك علامت بهم گفتيم كه هردو بيداريم ،شايد او هم از تنهايى ميترسد ؟ اما او سر نترسى دارد ،
عكسى از شهر ونيز ديدم عكس يك هتل قديمى ، آنرا براى نازنينى پست كردم ، بيادم آمد :
ارديبهشت ماه بود ، من تازه از يك تجربه تلخ رهايى پيدا كرده بودم ، بهمراه دوستى ، عازم ايتالياشديم ،او ميخواست به انگليس برود اما من ماندم ،در خانه دوست مشتركمان ،در ونيز ، فروغ فرخزاد تازه آخرين شعرش را سروده بود ،بنام " من اگر خدا بودم" ودوستى آنر ا برايم آورده بود ، شعر درون كيف دستىى ام جاى داشت ، دوستان  نازنين ومهربانم مرا براى گردش به ونيز بردند ، آه كه چقدر نفسم ميگيرد ، نه ! من اينجا را دوست ندارم ، مگر ميشود انسان روى أب زندگى كند ؟ 
هنگاميكه با قايق هاى پاوريى ،" گوندولاها" درون كانالها كه حكم كوچه را داشت ميرانديم ،من چشمانمرا ميبستم تا چيزى را نبينم ، يادرون كيفم به دنبال شعر فروغ ميگشتم ، 
انسان بايد پايش را روى زمين خودش بگذارد ، بمن چه كه معمارى ها زيبايند، يا شهر قديمى است براى من حكم يك فاضل آب را دارد كه درونش جنازه هارا ريخته اند ، ميخواهم برگردم ، به سرزمين خودم م وهيچگاه ديگر پايم را به اروپا ويا خارج نخواهم كذاشت ،
ودر اين فكر بودم كه الان در ايران ، درختان شكوفه كرده. اند ، درختان  خانه ما با شكوفه بادام ، سيب ، ألبالو  ،. اطلسى ها گل داده اند ، بنفشه ها حتما بزرگتر وخندانتر شده اند ، أفتاب ارديبهشت ، بوى خوش نعنا وترخان ، نان برشته با پنير تازه ، اوف ، ،، ميخواهم برگردم !!!
به هتل برگشتم ، عصرانه روى سينى چرخدار با ميوه چاى درون قورى نقره اى ،سر شير ، ساندويچ نان وكره ،شيرينى هاى خوشمزه ، 
نه ، حالم بهم ميخورد ، اين شهر نمناك ، بى إفتاب ، سردم شده ،نم كشيده ام ، ميخواهم برگردم ، دلم هواى خيابان پهن وباصفاى پهلوى را كرده بود با چند سينماى تازه ، 
روى بالكن هتل رفتم زير پاهايم أب بود ، كانالى مملو از يك أب سبز راكد ،ديوار روبرويم خزه ها روى آنرا نقاشى كرده بردند ، صداى گوش خراش بوق قايقهاى آبى ، أواز قايق رانان ،نه همه بنظرم  زشت وغير قابل تحمل ميامد ،برگرديم رم شهر افسانه ها ،برويم واتيكانر ا ببينيم شايد پاپ ر ا هم ديديم ومن باو خواهم گفت كه : 
دردو ران دبستان خيلى ميل داشتم راهبه شوم ؟!!!!خيال ميكردم ازاين راه ميشود به مردم خدمت كرد ! حس نوعدوستى در من ميجوشيد !! به همين جهت وارد انجمن شير وخورشيد سرخ شدم ؟؟!! 
چه كسى فكر ميكرد روزى من.  پاهايم از زمين محكم سرزمينم كنده شود وروي أب زندگى كنم ، آنهم روى يك فاضل آب بدتراز فاضل أب ونيز ،
ديگر زمينى نيست ،جايى نيست سر زمينى نيست ، طاعون سياه همهرا باخود برد ، حال از ترس جانوران درهارا بسته ام كركره هارا كشيده ام ، وبا هر صدايى از جا ميپرم ، ماشين أب پاش مشغول شستشويى كثافت روزانه است و صداى موزيك همچنان  در گوشم نشسته ، وباين ميانديشم كه انسان در هيچكجا إزاد نيست وأرامش ندارد ،بهتر است بلند شوم وقهوه اى داغ بنوشم ودر روياهايم سفر كنم وشاد باشم كه  دردورانى خوب زيستم !. ث
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، نيمه شب شنبه ، ٢٨ نوامبر ٢٠١٥ ميلادى .

جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۹۴

`کلامی نیست !

جمعه !!
باز جمعه آمد ، همان جمعه های غم انگیز
سخنی نیست ، کلامی نیست ، هرچه هست زباله است
تفاله است ،
تنها از سر دلتنگی سرودی سر میدهم 
درخلوت خود  که راهی به هیچ بوستانی ندارد
چه بنویسم ، سخنی نیست ، کلامی نیست ، چیزی نیست 
تنها صورتهایی مقابلم  در آمد وشد هستند 
با نقابهای وبا پوشش ها ، 
همه خودرا پنها ن کرده اند ، پشت درهای بسته 
پنجره ها بسته ، پرده ها کشیده 
چه بنویسم ؟ که راهی نیست ، سخنی نیست ، حرفی نیست 
در ظلمت این زندان خود خواسته ، 
هیچگاه نسیمی از سر مهربانی نمیوزد 
نجواها تکراری ودورغینند 
در خیابان خبری نیست ، هرچه هست تکراری است 
خستگانی میایند ودوندگانی میدوندذ 
ودراین حال - کهنه رندان  بی شوق وبی امید
 برای دو تکه سکه بی ارزش 
باسن خودرا میچرخانند 
در معبر زمان 
از بوی ادار سگها ، وپاچه گیران وباجیگیران 
که سر هر چهارراه
 وتپه های خاکی جلو میایند ، نفسم میگیرد
 مردمانیکه با  بیخیالی از کنار من میگذرند 
بی انکه مرا ببیند ، بی انکه من آنان را ببینم 
من میدانم ، بخوبی میدانم که زمان برنخواهد گشت
وراه رفته را که باید طی میکردم
رفتم ، اما بمنزلگه مقصود نرسیدم 
مقصود چه بود ومقصد کجا بود؟
درجای خود ایستادم ، 
وچشم بستم به ناامیدانی که به درگاه باورهایشان چسپیده اند
من میدانستم ، بخوبی میدانستم  ، 
که دیگر باز نخواهم گشت 
واین راه رفته راد وباره طی نخواهم کرد .
آنروز که بر فراز سر شاخ های سبز ، برگهارا میشمردم
گذشت ، 
آنروز که دربرکه های زلال برهنه تن میشستم ، گذشت 
امروز حتی قلب دریا از طپش ایستاده است 
دیگر نمیتوان بر امواج خیال او سفر کرد
باید بر طبل حیات کوبید ، 
در برابر این سکوت  بیکران  ، جنبش من مانند یک پروانه است 
که بر درخت خاری بنشیند 
" فروغ" را بنام خواندم ، از او مدد خواستم 
" فروغ" نیز سالهاست که از درختی دیگر
تکرار کنان خودرا بیرون کشیده وآویزان است ،
دگیر کسی درب خانه را نخواهد کوبید 
دیگر صدایی بلند نخواهد شد 
ودیگر گوشهای من به هیچ گام آشنایی
پیوند نخواهد بست 
جمعه ، جمعه ها غم انگیزند ودلهره آور 
مرگ او ، آن( مرد) نیز درجمعه اتفاق افتاد.
عشق ، نیز در یک جمعه از دست رفت 
ثریا. اسپانیا /27 نوامبر .

دل چوبى 

شب گذشته ليست آدمهايى را كه گمان ميبردم روزى دلشان را رنجانده ام جلو ى خود گذاشتم ، تا دلجويى كرده باشم وبگويم جبر  وجنگ وجدال اين روزگار است  كه گاهى مرا از خودم بيرون ميكند ،  آنهاييكه مرده بودند برايشان شمع روشن كردم ، آنهاييكه اهل كرامات بودند ، زبانم را فهميدند وبرويم  لبخند  مهر زدند ، وآدمكهاى چوبى كه تنها دست وپاهايشا دراز بود وجاى قلبشان خالى ، خنديدند ،كه :
ما ابدا دلى نداشتيم تا بشكند ، 
خوشحال شدم ، حال راحتم  ، ديگر دردى را احساس نميكنم ، جدال درونيم تمام شد ، 
امروز ميدانم كه اكثر أدمها همان أدمك هاى چوبى  اند كه تنها دست وپاهايشان تكان ميخورد وكامشان ميلرزد ، احساس خوبى  دارم ، راحت شدم ، حال ميدانم دراين دنياى وحشتناك اين منم كه قربانى بودم از اين بابت خوشحالم ،
حال اين گل مال شما روشنايى متعلق بشما  كمى هم از خارهاى زندگى مرا برداريد ببريد شايد روزى براى أتش زدن بدرتان  خورد ،
شب گذشته جنگ را بخواب ديدم ،سر زمينم  را به جنگ ميخواندند ،براى نشان دعوت آنها به جنگ پرچم سياه را برايشان ميفرستند ،
من هنوز آن شعله آسمانى را در دل دارم  وميتوانم باز بر خيزم وبگويم كه :
مردن بخاطر آسايش ديگران  ،اين تنها چيزى است كه ميتوانم به همه هديه كنم ، 
بر روى بالشهاى يك تخت مردن ،به آهستگى پژمردن كار من نيست  ميل تدارم با دندانها كرم خورده  در يك اطاق خالى  ومتروك همچو شمعى خاموش شوم ،ًمن چنين مرگى را نميخواهم ، ميل دارم مانند يك درخت بايستم وصا ئقه مرا بسوزاند امروز هم ملتها از اسارت بجان آمده اند  وبراى آن كلام مقدس كه نامش ( آزادى ) است ميجنگند اما هرروز زنجيرها كلفت تر بر گرد خانه بسته ميشوند ،
امان از أن روزى كه پرچمهاى سياه مارا در يك گور دسته جمعى بخاك بسپارند  ديگر كسى زنده نخواهد شد ، گياهى نخواهد روييد ودرختى نخواهد ايستاد ،ث 
ثريا ايرانمنش ، جمعه ٢٧/١١/٢٠١٥ ميلادى ،اسپانيا 
گل آفتابگردان 

گل زيبايى است هرطرف خورشيد نور افشانى ميكند ،آنجا صورتش را بر ميگرداند ، اين كل در حال حاضر نماد يك موسسه خيريه ايست  كه نامش بسيار ًجهانگير شده است ، اما داستانى جدا گانه دارد .
آنروزها كه ما تازه پاى باين خراب آباد كذاشته بوديم ، رفقاى انگليسى ما زودتر بو هارا شنيده ودر اينجا زمينها را به قيمت ثمن بخش خريده بودند وروى أن مشغول بنا سازى وبساز بفروشى شده وبيزنس هاى بزرگى نيز براه انداخته بودند ، خانه ما در محله أعيان نشين !!!!وخارجى نشين !!!!اين ولايت بود ، با همان قواتين خشك ودستورات سخت انكليسى ،اى داد وبيداد من از آنجا فرار كردم  وباين ده كوره أمدم اينجا هم  بايد زير قوانين آنها باشم ؟!! چاره نبود ، همسايه ما يك پير زن انگليسى بود كه با يك مرد اسپانيايى عروسى كرده بود وخانه را شريكى خريده بودند حال  آنكه هيچكدام هم زبان يكديگرا نميدانستند !!! حوزه ، مارگاريتا !  همسايه ديگرمان  بانويى بود پا بسن گذاشته با همسرش كه سالهاى سال در اسپانيا زندگى ميكردند اما حاضر نبودند كه زبان اسپانيايى را فرا بگيرند ، بهر روى مرد بيچاره در اثر سرطان فوت كرد وزن تنها ماند ، 
روزى بخانه ما آمد وگفت من تصميم دارم يك موسسه خيريه بازكنم براى بيماران سرطانى درحال رفتن !! يك بيمارستان ايجاد كنم  بنا براين به كمك تو وبچه هايت احتياج دارم ، 
چه خوب ، من كه هميشه آماده بخدمت در برابر همه هستم ، بلند شويم بچها ،بيكار نباشيد. !!!!  خانم با كمك چند دانشجوى طب وپسر كوچك من كه هنوز به دانشگاه ميرفت ،توانست محلى را اجاره كند و بهرروى سر گاو درون خمره در انگلستان بود و بايد هر چه زودتر رونقى باين كار خيريه داده ميشد ، پارتيها  به راه افتاد ، متينگها ودورهم جمه شدنها نمايش مد ، شام خيريه ، وسپس بخشش بيحساب لباسها ولوازم خانه ،اولين آنها پالتوى پوست خز من بود كه سالها پيش از انگلستان خريده بودم  وهرچه لباس وكاسه وكوچه داشتيم بخشيدم بعنوان كمك به اين موسسه تازه پا گرفته شبها تا نيمه شب من مينشتم وپشت پاكتها را مينوشتم تمبر ميزدم تا به پست برسانم ؟ پسرم نقش مترجم را براى بانوى خردسال بازى ميكرد وبرنامه ريز بنگاه بو دتا روزى كه جلسه با شركت روزنامه نگاران وصاحبان كارخانجات برقرار شد ، ونامه اى از مرحوم پرنسس ديانا كه قبول مسئوليت كرده بود ، 
گفتم بچها ، كار ما ديگر تمام شد ، پايتان را كنار بكشيد ، دخترم در مسابقه دو شركت كرده بود كاپ نقره را نگاه داشت وجه نقدرا به آنها سپرد ، خريت كه شاخ ودم ندارد ،
روز گذشته ديدم اشخاص ناشناسى از سوى اين موسسه  روى كانال تلويزون محلى دارند براى جشن هاى كريسمس برنامه ريزى ميكنند وچه انبوه مردان وزنانى كه خودشانرا باين موسسه رساندند تا از سفره پر بركت آن سير شوند ، طرف حتى گل را درست به سينه اش سنجاق نكرده بود أنرا درون جيب كتش  بجاى دستمال جيبى گذاشته بود ، 
گفتم ، بازهم خر شدى ؟!!! اما خوب جلوى ضرر را هركجا بگيرى نفع است . وبياد آن پير زن انگليسى افتادم ،الان كجاست ؟ خانه را به آنها داد چون وارث  نداشت ،حال در يك استوديو تك ، مانده تنها مجسمه سنگى اورا جلوى بيمارستان شش اطاقه گذاشته اند  
اما چه بموقع خودمانرا كنار كشيديم دلم براى پالتوىم  ميسوزد حال تن چه كسى است ،أنروزها تنها يك مغازه خيريه داشتند حالا يكصدو بيست وچهار مغازه در سر تأسر اين خطه 😔😈 مشغول فروش اشياء خيريه هستند از آنتيك تا جواهرات گرانبها و حراجى هاى ساليانه ، 
هر روز بايد بپردازى ، صليب سرخ ، گداخانه هاى كليسا ، وانجنمنهاى خيريه ،كارى هم بتو ندارند شماره حساب  را بده خودشان خود كفا هستن  واز بانك بر ميدارند !!!! ث

جمعه ،  ٢٧ نوامبر 

پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۴

هراس

از این پس هر میاندیشم مینویسم ، هراسی ندارم ، سالهاست که پوست انداخته ام ، هرچند اندیشه هایم به پای تجربیاتم نمیرسند ، اما آنهارا درون یک کاسه جمع میکنم .هنوز دستهایم بسوی تجربه های گذشته دراز میشوند ، پند گرفته ام؟ نه ! هنوز نه ! وآنچه از دوردستها برایم مانده همان عصا ست عصایی که با آن هنوز کوه وکمر گذشته را میپیمایم .
شب گذشته همسایه مابرای نوشیدن یک قهوه به خانه ما آمد ، او دکترای فلسفه زبان انگلیسی دارد ، نوشته های مرا میخواند ( با ترجمه) !! اما گاهی گیج میشود ومیل دارد من مانند یک فیلسوف قرن گذشته باو توضیح بدهم که مثلا ( هراس از زیبایی ) یعنی چی ؟ مگر کسی از زیبایی هم ممکن است بترسد ؟ آری ، من ترسیده ام ، چون همیشه به دنبال زیبایی وزیباپرستی بودم بی آنکه بدانم حتی مترسکهای روی گندمزارها نیز میتوانند زیبا باشند اما درونشان پر از کاه وزباله است ، آن خار سوزنی وشوقی که برای رسیدن به زیبایی دردلم میخزید  مرا زخمی کرد وچقدر گریستم  ، آنها تجربه هایم  تنها اشک درچشمانم نبودند بلکه بالهایی شدند که من امروز با آنها پرواز میکنم به دور دستها ، تنها دوروحوالی ونوک بینی خودرا نمیبینم پشت ماورا هر چیزی مانند خورشید جلوی چشمانم میدرخشد  ، امروز سحت آروزی پرواز ، وتاختن ورسیدن  را دارم ، به کجا؟ پرواز کنم بر فراز آسمان کویر وویرانه های انجا را ببینم بر فراز کوهای پر برف وآبشارهای وحشی که میغرند وبی هیچ رحمی هرچه را که سر راهشان هست ویران میکنند تا به مقصد برسند ، مقصد آنها یک دریای آرام است ، درآنجا ساکن میشوند ، من از ساکن بودن بیزارم ، در کودکی ناگهان خودرا بمیان روزدخانه کف  آلود میانداختم وبر خلاف جهت آب رو ببالا شنا میکردم سرم به زیر آب میرفت احساس خفگی میکردم  اما دوباره سرمرا بالا میاوردم تا نفسی تازه کنم با فریاد میگفتم :
من از تو قویترم ! تو نمیتوانی مرا مانند سنگ ریزه ها دوباره به جویبارها بغلطانی فریاد میکشیدم ، مادر سراسیمه خودش را میرساند همه اهل خانه میامدند تا این دیوانه را از آب بیرون بکشند ، اما من همچنان دست وپا میزدم تا بالای دماغه آنجا که دیکر آب کف میکرد ومن خودمرا به دست کف ها میسپردم مانند تازه عروسی که شب زفاف را گذرانده لرزان وخوشحال به پایین میغلطیدم ، لبان مادرجانم لبریزاز خون میشدند ولپهایش نیز خراش بر میداشتند که حوب ، جواب پدرت را کی میدهد ؟ دیوانه زنجیری! واز همان زمان این نام روی من ماند ، (عقل درون سرش نیست ، کله اش خالیست ، با رودخانه حرف میزند )!!! او از قدرت درونی وانرزی من بیخبر بود من مانند او نبودم تا مردی بمن قدرت بدهد وزیر سایه مرد باشم ، من خودم بودم  وهمه درشگفت که این چند استخوان باریک با شکم فرو رفته چگونه خودش را به آب وآتش میزند، ومادر میگفت : 
روزی سرت را بباد خواهی داد ! نه مادر جان طوفان زنده برمیگردد ، من همان طوفانم که ناگهان برمییخزد ، همان اژدهایی هستم که ناگهان آتش به هوا میفرستد .
نه مادرجان سرم هنوز روی گردنم وروی پیکرم جای دارد این جانم هست که از دست داده ام . روحم را که نمیدانم درکجاها سیر میکند ؟! ودلم که همیشه درحال طپیدن ورسیدن است ، من همان اژدهایی بودم که موسی ویهوه وفرعون از آن بشگفت میامدند ، امروز تبدیل به یک عصا شده ام ، خشک ، بی هیچ حرکتی .
من به دنبال زیبایی بودم وبخاطر زیبایی مردم  این زیبایی درمن شور وشوق وعشق میافرید ، همه مردان زندگیم زیبا بودند ، وهمان زیبایی سراسر هستی مرا به آتش کشید ، زیباییهای که با خیال ودروغ وخالی از حقیقت بسویم حمله آوردند  زیباییهای که حصار سخت ومحکم خانه ام را ویران ساختند ،  زیباییهای که دل کوچکم را درآتش هوس گداختند  ، زیباییهای فاقد افکار  ودر پشت پاسبانان محل وملاهای بالای منبر ، پنهان بودند .
دیگر ادعایی نیست ، دیگر چیزی نمانده تا قافله بمنزل برسد ، اما هنوز سر قافله دارم ودارم میجنگم تا دقایق آخر شمشیررا زمین نخواهم گذاشت .ث
ثریا ایرانمنش /اسپانیا / پنجشنبه 26/11/2015 میلادی.



چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۴

خاموشی

امروز دیر بیدار شدم ! این برای ؟من؟ یک امر مهمی است حتما بیمارم ، اگر رختخواب وخواب را دوست میدارم پس دچار بیماری شده ام ، من آن تکه  سنگ امروز تبدیل به تکه نانی شده ام لبریز از سوراخ نگرانیها  ودلهره ها ، آیا جنگ درپیش است ؟ ارباب که آمد میخ را محمکمتر کرد ، دیگر جایی درآن دیار برای ما نیست مگر خوابش را ببینیم گرجستان جای خودرا به ایرانستان میدهد ، همانکه دوستان نجات دهنده ما میخواستند ، 
وتو؟  توانی بود لبریز از شادی و وامید که درمن میدمیدی ؟ امروز تو هم مانند من سوراخ سوراخ شده ای ، روزی شکارچی بزرگی بو.دیم  با ترکشی از  تبر هميشه  به دنبال شکارش که ، دشمن ، بود میدوید  امروز راهی پر پیچ وخم جلوی پای ما نهاده است  برای راهروان بیگانه  که ترا بنام میخوانند اما ترا نمیشناسند  ونمیدانند کیستی ؟.
روزی آن "من" زبانی بود بس گویا  که همهرا به دور خود جمع میکرد  آن من دیگر گم شد  وتو خدایی بودیکه درگورستان هستی بخاک سپرده شده ای. وتو وطن من . خاک من ریشه من بودی .
آن جان من یک آبگینه لبریز از مهربانیها وعشق بود ، امروز مانند سطلی که با تیر های غیبی آنرا سوراخ کرده باشند باید بخودم بنگرم ، روزی کلمه ای بودم که دربستر زند گی گام برمیداشتم ، امروز ! نمیدانم درانتظا رچه هستم ؟ ....
امروز عده ای جای دیروزی هارا گرفته اند اما مانند گوسفندانی که به دنبال سبزه وعلف که چوپان نشانشان میدهد میروند به دنیال رویا ودر آنسوی تپه  ، شبان تیغ بر گلویشان میگذارد ، وامروز آنچه که بر سرما آمد هیچ انتظارش را نداشتیم وهنوز هم نمیدانى  چیست ؟درانتظار کس ویا کسانی نشستن امروز حرفی مسخره وبیهوده است ، آنها ارزش انتظار کشیدن را ندارند . آنروزها که میتوانستم از این گنجینه درونیم بهره ها ببرم در کنج زندان خاموش ولب فروبسته نشسته بودم وتنها اشکهایم بودند که  درد های درونیم  را گواه میگرفتند ، دزدان با مشعلهای فروزان به گردم حلقه میزدند  ومیرقصیدند هریک تکه ای ار مرا به یغما بردند حال امروز درب آسمانرا با مشت میکوبم تا شاید صدایی برخیزد  ، درب بسته ومشتهای من چندان قوی نیستند  ونگهبانان دژ آهنی مرا راه نخواهند داد چرا که نه ازدزدی چیزی میدانم ونه از راهزنی دلها .
امروز به دنبال عکسی بودم که آنرا کوچکتر کرده میان مدال سینه ام بگذارم ، آوه که سالهاست عکسهای ما زندانی دستگاه امنیتی تکنولوژی شده است ، 
امروز دیگر شعور وعقل خورا نیز باید دربسته بندی شیکی تقدیم همان خدای تازه رسیده بکنیم . آن " من " که نقشها بر میانگیخت گم شد  او میخواست همیشه عاشق باشد  ، همانند معشوقش بگرید   تاهر روز را بگونه ای دلپذیر نماید ، آن عقل ، آن دل ، آن "من" گم شد .
امروز صبح در آیینه غریبه ای را دیدم  که ابدا اورا نشناختم ، موها سر به اسمان کشیده  ، پزمرده ، با چشمان باد کرده اوه....ولش کن ، دیروز رفت ، آن موها به تاراج رفتند آن گونه ها وآن چشمان درخشان زیر طوفان سر زمین بیگانگان گم شد امروز همانند آنها شده ای ، زندگیت میان اطاق حواب ، آشپزخانه وحمام میگذرد گاهی از سر تفریح برای گردش به سوپرهای بزرگ میروی وانبوه کالاهای مانده  واکیوم شده  ریسایکل را میخری وبخانه میاوری ودرون سطل زباله خالی میکنی ، این سوپرها ی انبوه را که از مواد غذایی وکالاهای مانده درانبار غرب واروپای شمالی وچین وهند میاورند برای تو ساخته شده ، نه برای آن "من" دیگر آن دوران تمام شد ، بلی نباید ذکر مصیبت کرد هرچه بود تمام شد و دوستداران وخلقیان محترم به آرزویشان رسیدند سیب دردامن " چپی" ها افتاتد چه سیب خوشمزه وآبدار وشیرینی بود ، پشتوانه را نیز با شراب ( خیام ) سر میكشيم ، خیام ار خود ماست !!! 
.تو ، گم شدی . 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / چپهارشنبه 25/11/2015 میلادی / 

دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۴

بشکه های خالی

میخواستم مدتی از همه چیز دور باشم ، از نوشتنها ،از روی صفحه های مجازی ، ودیدار وبرگشت بعضی از رفقای امنیتی که خط ترا میگرند وبه دنبالت هستند ، هرچند غیراز چند خط شعر چیز دیگری نمینوسم اما باز هم دهانم بوی بد میدهد ومخالف ادیان است ، شعر موسیقی ، نقاشی وبطور کلی هنرهای زیبا وظریفه جز و گناهان کبیره است ، اگر موسیقی گوش میدهی حتما باید مذهبی باشد با صدای شیپور وساکسیفون وطبل ،اگر نقاشی میکنی   ، حتما باید تصویر ائمه اطهاررا بکشی بی هیچ احساسی واگر مینویسی تنها باید دعا گو وثنا خوان باشی  ، حرف زدن از دل وشیدایی آن بی فایده است ، 
میخواستم ننویسم تابلت را بگوشه ای پرتا ب کردم  هنگامیکه برخاستم در راهرو چراغ  اطاق دیگری که ظاهرا من آنرا به دفتر خود اختصاص داده ام روشن است !! نور آن از زیر درب پیدا بود ؟!
عجب آنکه تمام دیروز من خانه نبودم وشب هم درب را بسته دیدم ، از آنجاییکه من هر اثری را نما دخبری میدانم  ،دوباره روی باین صفحه آوردم  ، دوست داشتن ونوشتن برای بشکه های خالی که بر شیب آسمان میلغزند بیفایده است  ، دوست داشتن فریاد دیگری است که باید دردرونت آنرا پنهان کنی ، دوست داشتن ها همیشه با کینه ها یکی میشوند ، اینهمه شاعر که ما درسر زمینمان داریم هرگاه دیوان آنهارا میگشاییم همه از ناله وفریاد لبریزند ، باید تنها فصلهارا دوست داشت ، باید با فصلها وبرگها ی روی زمین ریخته ودرختان خشک عشقبازی کرد ، باید در میان برفهای زمستانی غلطید واز صافی وپاکی آنها لذت برد وجانی را تازه کرد ، باید با بهار آشتی کرد وبا بیماریهایش ساخت ، وباید زیر تیغه آفتاب داغ تابستان نشست وخورشیدرا ستایش کرد ، اینها دوستان بی آزاری هستند ما آنهارا میازاریم .
" من دوست میدارم " این گناهی بزرگ وغیر قابل بخشش است ، چه کسی را دوست میداری؟ پرواز دردناک آن جوانانی را که روی خرمن اعتیاد و.خود ارضایی نشسته اند؟  پرواز خروسهای بی ومحل که هر گاه وبیگاه بطور اتفاقی وارد زندگی خصوصی تو میشوند؟  ویا چشمان کور وبسته شان ؟  آن  نابینایانی که مهر ترا وعشق ترا وسینه بی کینه ترا ببازی گرفتند ؟ دوست داشتن کینه ها ودشمنی ها ونفرتها هنر خوبی نیست . 
دوست داشتن غروب پاییزی  اما عشق یکطرفه  ، دوست داشتن سکوت  بی فریاد ودوست  داشتن زندان هنرهای زیبا وشعر ، وبافتن زنجیری از آنها برای روزهای دیگری که بشکه ها ترکیده اند ودرونشان می صافی بیرون میزند ودنیارا سر مست میکنند امروز جنازه های بی کفن مردمان غریبه رویهم تلمبار است  همه کشته شده اند وباز هم کشته میشوند  هرروز صدای وحشتناک تیر ها ومسلسلها ویورش بمب ها  بر میخیزد درچینین زمانی تنها باید مرثیه خواند  گفته های پیامبر همچنان ادامه دارد  این مردمی که زندگیشان درتاریکیها  ووحشت مرگ میگذرد درعین حال به یکدیگر متصل ویا وصل بودند  حال امروز گروه گروه تکه پاره میشوند  این مردمی که روز چهره آرامشان بما نشاط ومهربای وعشق عرضه میداشت امروز در بخل وکینه ورنج وبدبختی وتیره روزی بما دهن کجی میکنند /همه رزوگاران به تلخی میگذرند  وما یا من بیهوده جنبشی یا حرکتی را تکرار میکنیم  باید ردای سکوترا بر تن بکشیم  وهر روز نگاهی بر آن بیاندازیم که مبادا وصله تازه ای به آن دوخته باشند  ردایی از نفرت وکینه در سکوت .حال اگر فریادی هم برداشتی  در این سرزمین با ساکنین مرده چه انعکاسی خواهد داشت ؟! ث
ثریا ایرانمنش . اسپانیا .23/11/2015 میلادی . برابر با 2 آذرماه 1394 شمسی !

یکشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۴

قبيله 

در آن روزگارانى كه در گوشه كمبريج ودر زندان زمان بودم ، روزى بخانه خانمى كه  از اقوام بود وبا ازدواج كردن با يك پرستارانگليسى  بيمارستان ،بكلى خودرا گم كرده دچار بحران هويت شده وگاهى خود را ( ما انگليسيها) خطاب ميكرد ! واز نظر روحى. در يك برزخ بسر ميبرد ، دركنارش انقلاب اسلامى  پدرش با چادر زنانه فراركرده بود چون حكم اعدام او روى ديوارهاى شهر بچشم ميخورد ،  و پولهاى دزديده را تيز قبلا به بانكهاى عربى وإنگليسى وفرانسه وسوبيس سپرده بود ، حال سر ميز ناهار ، ناگهان رو به پدرش  كرد وكفت : 
پاپا جان !!!!من ميخواهم يك درخت خانوادگى براى بجه هايم درست كنم يعنى يك شجرنامه بايد بچه هايم بدانند كه پدر بزرگ ومادر بزرگشان واجداشان چگونه وچكار ه  بودند ، 
خنده امرا فرو دادم وسپس گفتم :
بنويس از نسل بزرگترين اورانگوتانها ، واز سر ميز بلند شدم به همسرم كفتم ، شماها بنشينيد ودر روياهايتان سير كنيد وبراى خود از تاريخ پشتوانه بسازيد ، من رفتم، ودر راه همچنانكه زير باران رو بسوى خانه داشتم ، به وقاحت اين أدمها ميانديشيدم ، ، مادر بزرگ پدرى اين خانم يك كنيز سياه بود كه أثار زيبايى آن كنيز در نوه ها وبچه ها نقش بسته بود بينى هاى پهن لبان كلفت وموهاى وزوزى ، تا اينجا بمن مربوط نبود ، مشگل خودشان بود ، اما چون من هيچگاه نه از فاميلم سحن. بميان إورده بودم ( چون ميترسيدم ) بگويم ميرزا آقاخان كرمانى چه نسبت نزديكى با ما دارد ، ونه مادرجان عكسى بجاى كذاشته بود همهرا به دست آتش سبرده بود از ترس ملاها ، منهم در سكوت راه ميرفتم و به كفته مادرم ميانديشيدم كه ميگفت : 
تنها آدمهاى بى اصل ونصب هستند كه با بزرگان پيوند ميبندند ،
حال فهميدم ازدواج اين خانواده با بازماندگان وپس مانده هاى قاجار براى چه بوده است  ، براى پيشبر مقاصد سياسىى واقتصادى ،
متاسفانه من خود تنها بزرگ شدم وهيچگاه هم بفكر جمع أورى استادى از قبيله خودم نيافتادم  گاهى از شما چه پنهان خجالت ميكشيدم كه بگويم مادر بزرگم مثلا زرتشتى بوده واز كوههاى بختيارى سرازير كوير شده چون با يك مرد دشت عروسى كرده بود ، خجالت ميكشيدم بگويم مثلا پدرم در جوانى ودر سن سى وشش سالگى فوت كرد ومن در خانه ديگرى بزرگ شدم ،هميشه سكوت ميكردم ، مادرجان نيز با سكوت خود  با آن چشمان أبى وصورت سرخ وسفيدش با آن موهاى بلند طلاييش تنها لبخند تمسخر ألودى به گوشه لبانش مينشست وباين سيل بى ريشه ميخنديد او بيشترا زهر چيز به ريشه  اجدادش افتخار ميكرد ومحكم آنهارا در سينه اش جاى داده بود ،
امروز نميدانم چرا ناگهان باين فكر افتادم وچرا مردم اينهمه حقيرند وچرا أتكا بخودشان ووحدانشان ندا رند ، 
در اين روزهاى سرگردانى به خيلى آ دمها برخوردم همه نوع آدمى را ديدم وبا ذره بين درونم آنها را سنجيدم تنها يكنفر مرا  شيفته خود كرد كه ( خودش ) بود بى هيچ ادعايى از روستايى ميگفت  كه در آنجا به دنيا آمده بود واز أبهاىجارى  سر زمينش  از مادرش واز پدرش به راحتى همهرا در طبق اخلاص  گذاشت ، شگفت انكيز بود در ميان اينهمه أدمهاى ريا كار وپر افاده ودروغگو اين يكى مانند يك درخت پوسته خودرا كند ولخت شد ، برايم جالب بود .ث
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، اول آذرماه ١٣٩٤ شمسى برابر با ٢٢نوانبر ٢٠١٥ ميلادى .

جمعه، آبان ۲۹، ۱۳۹۴

چرخ بی گردش

بلبلی گفت  به گل گر نشنیدی سخنم 
غم ندارم ، دو روزی دگر درچمنم 
بیم آ نست که از کرده پشیمان گردی
.چون دم سردآبان مهر زند بردهنم ...؟
-------

به درستی نمیدانم ابیات بالا متعلق به چه شاعری است ، گاهی اشعاری به ذهنم میرسد که قبلا شنیده ام وآنرا مینویسم ، گاهی حوصله داشته باشم به دنبال شاعر وسراینده میروم ، گاهی هم رهایش میکنم .
در این دنیا بازار تبلیغات است که کار میکند ، شخصیت میسازد ، انسانسازی میکند ، تاج بر سرمیگذارد و باید همیشه مطرح بود درکنج خلوت نشستن وبا همه نرفتن گم شدنرا درپی دارد ، ویا گاهی عده ای پیدا میشوند قهرمانیرا میسازند برای سرگرمی مردم  اگرچه عده ای باورنکنند که درون ان قهرمان کاه وپوشال است ، کافی است چند نفر دنبالت راه بیفتند واز کرامات تو بهرمند شوند آنگاه به خدا میرسی. حتی میتوانی آدم بکشی ، بهر روی قهرمانی .بقول خیام :

جامی است که عقل آفرین میزندش / صد بوسه زمهر برجبین میزندش 
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف / میسازد وباز برزمین میزندش 

امروز بیاد پدر افتادم ،  ساز میزد درکنج خلوت ، دوستانش به پای ساز او میگریستند ، او ساز را به گوشه ای پرتا ب میکرد ومیگفت :
مگر روی منبر نشسته وروضه میخوانم که تو گریه میکنی ، من ساز میزنم دل تو خوش شود ، اشعار حافظ وخواجورا با چه لذتی زیر زبانش مزه مزه میکرد وآنهارا با چه شیوایی دکلمه مینمود .
درآنسوی حیاط درون اطاق مادر داشت لپ های قرمز شرا زیر انگشانتش میخراشید ، که ای وای باز صدای ساز او بلند شد من جواب همسایه هاراچی بدهم .
خوشبختانه برادر شادروان روح اله خالقی همسایه ما بودند وما درپناه آنان کمتر از سر زنش خار مغیلان رنج میبردیم . تمام دوران خوشی من درمیان پدر ومادر کمتر از دوسال بود ، پدر گم شد سازش را برداشت ورفت معتکف خانقاه شد گاهی سری بمن میزد ومیرفت .طلاق اتفاق افنتاد ومن مجبور شدم بخانه مرد دیگری بروم که ظاهرا میبایست جای پدررا برای من میگرفت اما به خانه مارها ، افعی ها وزالوهای مکنده رفتم . که خود داستانی جدا دارد .
پدرم گاهی ابیا تی میسرود اما آنهارا پنهان میکرد ومیگفت اگر کسی ببیند بمن میخندد اینها شعر نیستند ، معرند !! تنها برای آهنگهایم از آن استفاده میکنم آنهم درخلوت دوراز گریه های مهربانوجان ......
امروز باز  جمعه شد ، باز دل من گرفت وفهمیدم درجمعه هاروحی نامریی و چیزی وجود دارد که خواهی نخواهی انسان دلگیر ودلتنگ میشود 
آنروزها که به همراه پدر بسوی معبدش " ماهان " میرفتم دور برم فضای لایتناهی بود  ولجه های آبی رنگی  که تنها در جویبارهای خشک کویر خوابیده بودند  اما آسمان  وخورشید نمایان بودند  گام به گام  با لبان بهم چسپیده  وابروان گره خورده  روبسوی ارتفاع مینهادیم ، گاهی بالا وزمانی پایین ، هم کوهها عجیب بودند  وهم قله ها  برای رسیدن به پایین میبایست از دیوارهای گلی وخشتی وخشک بدون آب سرازیر شویم درهمین حال پرنده ای  از روی شاخه های خشک شده گیج میخورد  وبا سر به ذدورن فضا میافتاد  وباز برمیخاست ، من مسیراورا درآسمان دنبال میکردم ودرآن زما ن بود که از خود میپرسیدم چرا ما انسانها نمیتوانیم پرواز کنیم ؟
امروز درمیان این همه خاطرات گیج  با پرشی میان زمین وهوا  وسقوطی سنگین به میان زندگی بی  محتوا وبی مزه ام  دریک گردباد سرد پاییزی ،
اصراردارم خندان وشادان  راه بروم درحالیکه از دردی که درونم را میسوزاند به لرزه درآمده ام  هنوز دارم به  راه لایتناهی خودرا به آغوش طبیعت دیروز پرتاپ میکنم.ث
جمعه 20/11/2015 میلادی .ثریا .اسپانیا /

پنجشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۴

گربه سياه  

درست سه هفته پيش بود كه ما در كنار همين درياچه ناهار ميخورديم ،چقدر درختان بنظرم سبز تر وأب أبى تر بود ومن چقدر احساس خوشبختى وخوشحالى ميكردم ، درست سه هفته پيش بود كه گيلاس شرابم را بلند كردم ورو به آسمان كرده به سلامتى وخوشى همه نوشيدم ، چند گربه سياه ناگهان در اطراف ما پيد ا شدند ، روبرويم ناگهان پارچه هاى سياهى از درختان مو إويزان شدند  دلم بشور افتاد ، گفتم بهتر است اين گربه هارا از خودمان دور كنيم دخترم از آنها عكس ميگرفت وغذايشان ميداد پارچه هاى سياه در هوا وزمين تكان ميخوردند  من خاموش شدم،خوشحالى ناگهان از دلم گريخت  در انتظار حادثه بودم  جان من كه در آن ساعت در موج خوشى غوطه ميخورد ، ناگهان سرد شد ، بادى وزيد پشتم لرزيد ،نظرى به اطراف انداختم ، مردم در انتظار خالى شدن ميز بودند ، ديگر نه غذا ونه شراب طعم ومزه اى نداشتند ، دلشوره گرفتم ، چه اتفاقى خواهد افتاد ؟ پا رچه هاى سياه را همچنان باد تكان ميداد گويا انگورهايى  رادر آنها پيچيده بودند حال باد أنهارا پاره كرده بود ، مانند پرچمهاى سياه در هوا تكان ميخوردند ، دلبستگى وسر زندگيم ناگهان فروكش كرد ،آن شعله فروزانى  كه درسينه ام ميدرخشيد ناگهان خاموش شد ،پهندشت درياچه بنظرم كدر آمد ، درختان ناگهان زرد شدند ، أرامش درونم جاى خودرا به يكنوع وقوع قبل از حادثه داد ، 
دوشنبه بود كه ايميلهايم را باز كردم ، يكى از ميان آنها سخت دلمرا به وحشت انداخت و ،،، سپس حادثه پاريس اتفاق افتاد كه هنوز هم ادامه دارد .
دل شكيبايم من بمن هشدار داده بود كه گيلاس شراب را زمين بگذار   دفترافسانه هايم بسته شد ، روحم رنجيد  وعشق اعتبار خودرا از دست داد ،  واين فصلى بود از يك روز زندگى من ، رفتم كه در اين سراشيب زندگى اميدى تازه بيابم  وقصه اى را شروع كنم ،  وبه دنبال آنكه يافت مينشود بگردم يعنى انسان ، ميل نداشتم عشق را با فريب رنگ كنم  ،
امروز مانده ام حيران و همچو گوى سرگردان ، وجنگها همچنان  ادامه دارد مانند فيلمهاى جنگى تلويزيونى ، اين دل سوز أفرين ميدانست  كه حادثه در شرف وقوع است ، حال در ميان خوف ووحشت وامنيتهاى اجبارى دوراز همه به تماشاى جنازه ها نشسته ام ، 
هديه اى بود ، اين دل پر احساس من ،
هديه اى بود اين تن تبدار من ،
گر نيرزد پيكرم يا نخواهند لاجرم 
هديه من اين دفتر واين اشعار من .ث،الف

ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، جمعه ،بيستم نوامبر ٢٠١٥ ميلادى . 


خانه اى در پرتگاه

موسيقى شبانه اى كه معلوم نيست از كدام سوى اين خانه بر ميخيزد ، هر شب با صداى آن بيدار ميشوم ، سپس موسيقى خاموش ميشود   ساكنين اين طبقه گويى جزو فراموش شدگانند ،كسى نيست ،همه جا ساكت است تنها صداى اين موزيك عجيب بگوش ميرسد  ،از كجا ؟ معلوم نيست ، هنوز نميدانم چه كسانى در اين ساختمان زندگى ميكنند ، رفت وأمد خيلى كم است ، سر بالايى ها زيادند ،  ديروز صاحب يك اسباب بازى تازه شدم حال ميتوانم همه فيلمها را از روى يوتيوپ روى تلويزيون ببينم ، فيلمهايى متعلق به قرن گذشته ، كه همه چيز سر جايش بود ، زنان پوشيده تر، احساساتشان زيباتر  ومردان شيك وأراسته همه صورتها بدون ريش وپشم با يك سبيل نازك بر پشت لبانشان ،. با موهاى انبوه ، هيچ بدنى خالكوبى نداشت وهيچ زنى پنهانى ترين اسرار پيكرش را به نمايش نميگذاشت ،  همه چيز طبيعى وبه ظاهر سلامت ،بازى ها خيلى طبيعى ،عشقها حقيقى ، كمى با روغن رمانتيسم  مخلوط شده اما زيبا بودند .
شايد در موقع ساختن چنين فيلمهايى من خيلى كوچك بودم ، وابدا خبر ازيك أينده شوم وتاريك نداشتم ، خبر نداشتم كه ترور وحشت سراسر دنيارا ميگيرد ، خبر نداشتم عشقها از ميان كاغذها وپاكتهاى  در بسته فرار كرده به درون يك صفحه جادويى ميپرند ، قلب من همچنان  أ رام در سينه ام  ميطپيد ودر انتظار شاهزاده روياهايم بودم ،
شاهزادگانى به صف ، جلوى درب مدرسه هركدام كتابى زير بغل ودرانتظار خروج ما دختران از مدرسه بودند ، تا با لبخندى ونازى  كه به چشمانمان ميداديم أنهارا به دنبال خود بكشيم ، يكى گل ميخك سرخ در ميان  دستهايش ميچرخيد ديگرى گل رز هديه ميداد ، ومن چه بى اعتنا ومغرور از ميان آنها ميگذشتم ، روياى را ساخته بودم ،با او سر گرم بودم ديگر كسى را نه ميديدم ونه ميخواستم ، رفتن به سينما وديدن همين فيلمها ،نهايت اينكه دست يكديكرا بگيريم واو بوسه اى بر پشت دستهاى من بزند وسپس بگويد :
چقدر دستهاي زيبا هستند ، من دستهايت را دوست دارم ، بعد نگاهى در تاريكى به چشمان من ميانداخت وميگفت : اوه ، دو أتش  فروزان انسانرا ذوب ميكنى ، اين همه عشقبازى ما بو د وهمه گفتگوى ما ،
اوف امروز دلم بهم ميخورد از آدمها ، از اداهايشان ، واز عشقها وهوسهايشان ، عشق با يك بوسه شروع ميشود وسپس در رختخواب تمام ميشود ادامه هم ندارد ، عشق هاى يك روزه ويا ساعتى !!!
امروز با اين اسباب بازى تازه ام به گذشته سفر ميكنم و سوار بر ماشين زمان  بر ميگردم در لابلاى همان تار وپود گذشته پنهان ميشوم ، وفراموش ميكنم كه كجا هستم ،كى هستم ، وچگونه زندگى ميكنم ،
مردان زندگى من همه رفته اند ، عشقهاى امروزى را بايد آن لاين خريد ،  مانند خريد  از سوپر ماركت ويا فروشگاههاى كه البسه ريسايكل را بفروش ميرسانند ،  بلى عشقها هم ريسايكل شده اند ، دوباره سازى براى يكبار مصرف سپس مانند  حباب روى أب ميتركند ،همه تنها شده اند ،همه تنهايند ، با اينهمه هيچكس حاضر نيست  با ديگرى همراه وهم گام باشد ، همه از هم ميترسند ، وبقول شاعر افغان ، يار از يار ميترسد ، همه چيز ( امنيتى ) شده  وبقول شاملو دهانت را ميبويند مبادا  از عشق سخن گفته باشى .
 روز كذشته خبر دار شدم معينى كرمانشاهى هم به رفتگان پيوست ، حال حسين ،نوشين ،شيرين وفرها دش تنها شدند هرچند بزرگند ،ياد أن روزها افتادم وآن شبهايى كه همه دورهم جمع بوديم ،خاويار بود ويسكى بود وترياك ،عماد رام بود ، توكل  وخانم دلكش وخانم بيتا ، وآخر شب اكبر خان  كاباره اش را ميبست  وراهى خانه ما ميشد در إن زير زمين  زيبايى كه من با دستهاى خودم آنرا طراحى كرده وساخته بودم ميل داشتم محفل شعر وادب باشد اما محفل بزن وبكوب شد ،ارلين ميهمان أن زير زمين همين جناب معينى به همراه همسرش و سپس مرحوم همايون خرم با همسرش توكل با همسرش عماد با همسرش و همه خانوادگى تورج بود ، شيرين بود ، فرهاد هنوز بچه بود ، روزهايى كه به هتل بزرگ واريان براى ناهار ميرفتيم ويا با رستوران پارك شاهنشاهى ، يا به سفر شمال ميرفتيم ، هنوز ياد أن روزها در روى نوار ها ظبط است وهنوز عكسهاى كهنه أن روزهارا نشان ميدهند ، آن روزها هم رفتند ،همه رفتند ،تورج اعدام شد ، شيرين به كشورى ديگر ى رفت نوشين در امريكا كتاب مينوسد وفرهاد داراى همسر وبچه است ،همه تنها شديم واز هم دور ،حال مقدارى سيم  وكابل وچند اسباب بازى ميخواهند جاى خالى همهرا در زندگى من پر كنند . من خود لبريزم ،ث

نوشتار نيمه شب امشب ،من ، ثريا
پنجشنبه ١٩/١١/٢٠١٥ ميلادى 

چهارشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۴

پهلوانان یا پیامبران !

ادیان وکتب تاریخی در این باره چندان ذهنی را روشن نمیسازند ، ذهن برگشت دارد رو به عقب  ، آموزنده های مذهبی کم کم شکل سیاسی بخود میگیرند ،تا آنجاییکه امروز مبینیم چگونه شکاف بین مردم ایجاد شده وهر روز بر سر نوعی عرف وعادت خونها ریخته میشود  فرهنگ واقعی ملت ها گم شده اگر یک دین مثبت تاریخی بود که با فرهنگ یک جامعه جوش میخورد  دنیای بهتری داشتیم آنگاه عده ای در بالاترین نقطه قدرت مالی ومعنوی وخدایگونه را برای خود وخانواده تا ابد تثبیت نمیکردند ،امروز ما قربانیانی هستیم که هر آن باید درانتظار مجازات خود باشیم چون جزیی از خدایان نیستیم ونتوانستیم باشیم عده ای بیعرضه بودند عده ای خواب بودند وعده ای نخواستند که خودرا ازدست بدهند واین ( خود) معنای وسیعی دارد که هیچ قدرتی راه نفوذ به آنرا پیدا نخواهد کرد گاهی گرد وغباری بر روی چهره مینشیند سپس پاک میشود .امروز عمق این شکافها بیشتر شده وکم کم تبدیل به دره های خوفناکی خواهند شد  بشر تنها مانده ودرنابودی کامل دارد حل میشود  خود جوشی ها فرو کش کرده عده ای با تغییر دادن نقاب چهرها  وپوشش گذاشتن بر گذشته ها باین ویرانیها کمک کرده ویا میکنند .
دین تاریخی زرتشی ایرانیان با غلبه اعراب  وحکومت اسلامی  .توانست آن سازمان دینی را در حکومت ساسانیان بکلی از بین ببرد  اما نتوانست در فرهنگ ایرانی رسوخ پیدا کند  وهنوز تخمه های از این فرهنگ درگوشه وکنار دنیا دیده میشوند  که جهان خیز وجهان زا هستند . 
در ادیان سامی  به پیامبران مظهر خداوندی داده اند  اما درشاهنامه ایرانی این پهلوانان هستند که مظهر قدرت ورشادت ستیزه به دنبال نیکیها برخوبیهامیباشند ،  پیامبر همیشه  نشانه اصالت خداوند است  واز خدا پیام میاورد  او فرستاده خداست  پیامبر بخودی خود اصالتی ندارد او نماد ایمان است  ایمان بخدا  واز خدا بودن  او خود مستقل نیست ! به همین دلیل آنهاییکه در صدد تحمیق وفرو نشاندن روشنایی در دیدگان انسانهای هستند این امررا مسلم ساخته وافاضات وهجویات وابهامات مغزهای تهی خودرا نیز باو نسبت داده وبیان میدارند ، بیسوادی  درجامعه باین امر بیشتر دامن میزند ، امروز کتب درسی بکلی با زمان ما فر ق دارد درآنها تنها از ادیان وپاکی وطهارت و بردگی زن گفته شده بی آنکه کلامی از بشر دوستی ونوع پروری ویا اشعاری دراین زمینه درمیان آنها پیدا شود .
حماسه را پهلوانان وجوانان میافرینند  با تجربیات گذشته ، گذشته ما از بدو شروع اسلام چه بوده است ؟ ترسیدن از مرگ ، اندیشیدن به مرگ  آنکه به مرگ نمی اندیشد از مرگ هم نخواهد ترسید درفرهنگ امروز ایران ما تنها یکدم زیستن است :
بیا تا یک امشب تماشا کنیم / چو فردا رسد فکر فردا کنیم !! این فلسفه ابن الوقت بودن ، نه دلیری میخواهد نه رشادت وشهامت زندگی آسان وجوشان  پهلوانان امروز ما آنهایی هستند که درزورخانه هاپشت طرف را بخاک میاندازند وسپس با یک دیگ کله پاچه نیروی از دست رفته را جبران میکنند ، اندیشیدن درمرام آنها نیست ، تنها جنگیدن برای ناموس داشته یا نداشته ، بنا براین دیگر نباید درانتظار یک حماسه تاریخی نشست .
در فرهنگ  غرب ین نویسندگان وشعرا بودند که تنها یک راهرا برگزیدند راه انسانی ، اگرا مکان وماویشان تنگ بود ، گرسنه بودند، اما هدف داشتند تن بخود فروشی ندادند ، امروز زیر پرچم شاهنشاهی سینه بزنند فردا زیر پرچم رهبری وپس فردا عکس را قاب کنند که ما از ازل واول وطنخواه بودیم تازه معلوم نیست صاحب آن عکس واقعا برای وطن جنگید یا دست نشانده استعمار بود ؟
امروز فرهنگ ما در سوگ هیچ قهرمانی  نمیتواند بنشیند چون قهرمانی نیافریده برگشته به گذشته تاریک که زیر خروارها خاک پنهان است بی آنکه آنرا به درستی بشناسد ، به دنبال هر جنازه ای راه میفتد واگر بتواند مرثیه ای میخواند میرود تا دوباره بفکر شب باشد فردای نیامده را باید فراموش کرد .
در فرهنگ غرب برای بیست سال آینده فرزندانشان برنامه ریزی میکنند وهمین ابن الوقت  بودن ما بود که مارا باین روز انداخت که میبینیم .ث
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
ثر یا ایرانمنش . اسپانیا . چهارشنبه 18/11/205 میلادی / آبانماه 1394 شمسی !
كامنت 

با درود فروان به شما دوستان وعزيزانيكه اين صفحه كوچك را قابل دانسته ووقت گرانبهايتانرا صرف خواندن وسپس اظهار نظر مينمايد ،با سپاس فراوان از يك يك شما عزيزان از دادن پاسخ به كامنت ها معذورم وگاهى بدينوسيله سپاس قلبى خودرا تقديم شما نازنينان ميدارم ، اميد سلامتى، سر فرازى و صبر  براى شما داشته و از همه مهمتر گاهگاهى پرخاش هاى ناگهانى مرا ناديده گرفته أنهارا با مهربانى قلبهاى زيبايتان بخشيده باشيد ، فراموش نفرماييد كه انسانم وگاهى بطور ناخود آگاه حوادث اطراف باعث خشم درونيم ميشود ، بايد اضافه كنم اين صفحه ونوشته ها اگر قابل باشند متعلق بخود شما هستند تنها مهربانى وبزرگواريتان  مرا دلگرم ميسازد شايد بهتر باشد اگر شعرى يا نوشته اى را از روى أن بر ميداريد ماخذ را نيز ذكر بفرماييد ، كما اينكه من خود هميشه با نوشته هاواشعار ديگران همين كارا ميكنم واز ياد ونامشان غافل نيستم ،
نام من چندان قابل نيست كه در كنار بزرگان  گذشته قرار بگيرد تنها شاگرد مكتب أنها بودم وراهشان را ادامه ميدهم ، بهرروى سپاس مرا بپذيزيد وبدانيد بى آنكه شمارا ديده ويا شناخته باشم در قلبم جاى داريد ،
با تقديم بهترين وشايسته ترين احترامات به شما خوانندگان اين نوشتار، ثريا ايرانمش ، اسپانيا ،
نوامبر دوهزارو پانزده ميلادى ،

سه‌شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۴

مشت بر دربسته 

راه فرارم بسته است ،  ودلم بیقرار وروحم آشفته  ، چشمانی که خوب میبیند ودلی که خوب احساس میکند  همیشه سرگردانم
 ،دارم مقصدم را درتاریکیها میجویم ،  آنچنان جلو میروم که گویی ( یاری) در مقصد درانتظارم نشسته همچنان بسویی که نمیشناسم کشیده میشوم ، گویی کششی نا مریی دارد مرا بسویی که نمیشناسم میبرد ،  میدانم هیچگاه به آن روشنایی که انتظارش را میکشم نخواهم رسید ،  در من آتشی هست که درونم را میسوزاند ، به دیگران گرمی میدهد بی آنکه به کسی صدمه ای برساند ،  وروشناییهایی که از دوردستها میبینم ومیدانم واحساس میکنم ، حادثه را قبل از وقوع در درونم میابم .
عشقی درمن زبانه میکشد  که خاموش شدنی نیست ،  مانند طوفانی در صحرا گردبادش تنها بچشمان خودم فرو میرود ؛  وآنگاه اثری از خود بجای میگذارد که گاهی زیبا وزمانی تلخ است .
زمانی فریاد میشود ، لحظاتی تبدیل به اشک  ومدتی میدرخشد  سپس به زیر خاکستر فرو میرود .
هنوز جنبشها درمن هست وهنوز پاهایم قدرت دارند وآهنیند ، دستهایم نیز ، همچنان بکار مشفولند ، وهنوز مردم بیخیال از کنارم میگذرند ودرد غربت وتنهایی را بیشتر به رخم میکشند ،  لحظاتی هست که به اندیشه فرو میروم ، اگر آنهاییکه امروز رفته اند ودرخاک خفته اند ، زنده میبودند آیا به همراه سیل زمانه جلو میرفتند یا در استحکام خود باقی میماندند ؟
بارها دردلها شور وشادی وجنبش برافروخته ام اما بی ثمر بود ه  هیچ دلی گرمایش را تا دم آخر نگاه نداشت ، گاهی شادی وجودم را فرا میگیرد آما آنرا خاموش نگاه میدارم میترسم از من بگریزد .

هیچ بانکی بر در کوبیده نمیشود ، هیچ صدایی بر نمیخیزد  من درمیان حرکت وسکون آویزانم .

چون به هیچکس آویزان نمیشوم  بنا براین اثباتم بیهوده است  واندیشه هایم بی ثبات میمانند  تا روزی کسی آنهارا درلابلای صفحات دفترچه هایم بیابد  یا آنهارا انکار میکند ویا به ثبات آنها مینشیند  .
نه دیگر میلی ندارم دراین دنیا ثابت شوم !!! این دنیای شوم ، این دنیای منحوس ،  بوی خون همه جارا گرفته بوی لاشه بوی جنازه تنها باید خم شوم وبرجنازه ها احترام بگذارم ، درخلوت شمعی بر افروزم وبیاد آنها اشکی بریزم .ث
از: یادداشتهای روزانه ام . 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ سه شنبه 17/11/2015 میلادی .

اميد


دور شو از من اى شب ، ،دور ،ً ،دور ،
دريچه هاى روشنايى را باز كن 
بگذار همه ستاره گان بر زمين فرود أيند 
اميد از من دور شد ، وسالهاست كه ديگر دستم به آسمان نميرسد
فراموش كرده ام ستاره اى در بختم درخشيد
دور شو اى شب وحشت 
بگذار دامنم ستاره باران شود 
به هر كس يك ستاره هديه ميدهم 
تا همه خانه هاى شهر
ستاره با ران شوند ،

در كوچه هاى شهر ما  ، آفتاب ميدرخشد
آشناي من ديريست رفته ،
تنها درب نيمه باز ،نشان از رفتن او ميدهد،
سر خط روزنامه همه باخون قرمزنند 
آخرين شام آن مرد يگانه 
به همراه كوچ من ،يك اتفاق بود
يك تجسم از يك نسل گمشده 
پرده ها در وزش باد تكان ميخورند
ومن بياد  سقف هاى شكافته ، 
با رگبارهاى مسلسل ديوانه ها هستم 
 رگبار نوشته هايم تمام شدند 
شعرم بخون نشست 
دل ميگفت از عشق بنويس 
درخيابانها غربت ، عشقى نيست 
همه گم شده اند ، همه گمشده اند 
من اسير زمان ، زندانى حلقه هاى  سرزمينم هستم
از أسمان ويران شده 
با چه حقارتى سقوط كرديم 
دوباره خواهم نوشت 
آن شعر زيبايى را  كه براى تو سروده بودم 
-------------------ثريا 
ثريا ايرانمنش /اسپانيا /17/11/2015 ميلادى

دوشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۴

جنگها

روستایی بچه هست ، درون بازار 
دغلی ، لافزنی ،  سخره کن وعیار 
که از او محتسب ومهتر بازار به درد
در فغانند  از او فقها  ، تا عطار 
------
جنگ آغاز شد ، امروز موشکهای حامل بمب ها بسوی شهرهای نا شناسی به پرواز در آمدند تا ارواح پلید را نابود سازند ، دیگر پیوند مهر میان انسانها کم کم از ین میرود وآن روش شیرین آفریدگار به دست پرورده هایش رو به فنا میشود ، مهر ورزی وشیرین بیانی تمام شد  واین بود آنچه را که ( زرتشت گفت ) پندار نیک ، گفتار نیک وکردار نیک ، تنها بر لوحه های زرین در انبارها خاک میخورند ، کم کم بشر امروز از از اینکه آفریده شده ومیافریند پشیمان میشود ، درواقع حکمت خدای بشر از بدو شروع با قربانی کردن آغاز شد ، درهمان هنگامیکه که این تخم لق دردهان همه شکست  خدایان گوناگون گم شدند وآن یگانه هرروز قربانی میطلبد ، بت شکنی ابراهیم نتیجه اش بت سازی خدایگان امروزیند ، خدای ابراهیم  گرفتن جان را میپذیرد ، تا قربانی نگیرد بر قدرت نخواهد بود  انسان باید خودرا قربانی کند  تا خدا قدرت یابد  از این روز قربانی کردن همیشه از میان روح بر میخیزد یکی روحش را قربانی جسم میکند دیگری جسمرا فدای روح میسازد وسومی هردورا .
میثاق ایمان ابراهیم در قربانی بسته شده است وهمیشه یک پیمان متقابل  خداوند در این قربانی نهاده است ، یهوه خدای خدایان در ارض معمود خود نشسته  وبه شاهی مطلق میاندیشد که همه ملل جهان زیر فرمان او باشند ، سلطنت ابدی فرمانبرداری مطلق از او در ازای  قربانی دادن .
پیمان تا بعیت از چنین خدایی با پیمان  مطلق میان ضحاک واهریمن یکی است ودراین میان نقش اهورا گم شده است وامروز چنگ را وارونه دردست گرفته ومینوازند  میان دو موجودیت ..
امروز مسئله  برتری وقدرت مطلق مطرح است  حال یا باید جانرا داد ویا روح را ویا هردو را  دیگر اندیشه عاطفی واندیشیدن مضر است واین چنگ را وارونه زدن بارها در اشعار مولوی آمده است .
با بریده شدن انسان ودوپاره کردن خود بین روح وجسم دیگر چیزی غیراز استخوان پیه و .پوست باقی نمیماند ، هرکجا درد باشد خدا هم هست ودردر را مستقیم از بین میبرد دیگر نیازی به واسطه نیست ، امروز فلسفه شهید شدن به نوعی سلطه بر جهان وجانها یافته وبشر دراین گمان است که با شهید شدن به خدا میرسد  بیخبر از آن قدرت مطلقی که بشر میل دارد از دست خداوند گرفته وخودرا صاحب الاختیار بداند .
نمیدانم مردم ما تا چه حد به افسانه زال ورستم وسهراب در کتاب شاهنامه دسترسی داشته اند ، داستان سام  تنتش یک فرد را با یک اجتماع  نشان میدهد نه تنش افرادرا باخدا ، آنکه در داستان سام  فرمان میدهد  ، اجتماع است  نه خدا ،  واین اجتماع است که قربادنی میخواهد  یک فردرا باید به نفع اجتماع قربانی ساخت !  جامعه عرف وعادات بسیاری دارد  وقوانین آن  آزار جانی وقربانی میطلبد .
میل داشتم فرهنگ ایرانی را از فرهنگ اسلامی جدا کنم اما اینکار تنها از دست من بر نخواهد آمد ،ملتی به زور یا به میل دینی را انتخاب کرده ود رراه آن جان میدهد ویا زیر فشار میماند  در فرهنگ ایرانی هیچ پدری فرزندش را دراه خدا قربانی نمیکند  خود خدا برضد این امر بر میخیزد .
باید این نوشته را نا تمام بگذارم گویا ( رفقا) سنگ میپرانند !!!! هربار باید به دنبال نوشته هایم باشم ظاهرا قفل شده اما من مینویسم ........
ثریا ایرانمنش . اسپانیا. دوشنبه 16 نوامبر 2015 میلادی .





مرد بزرگ من 

با يك جعبه شكلات بلژيكى به همراه بچه ها آمد و شكلات در يك بسته بندى شيك ، گفتم :
مگر تو لدم هست ؟ 
گفت : 
نه پريروز از بلژيك بر گشتم هوا مساعد نبود يا قطار ميبايست به پاريس ميرفتم واز آنجا با هوا پيما ميامدم ، تنها ده دقيقه  بعد آن اتفاق شوم افتاد ، بتو نگفتم ، 
لرزشى تمام وجودم را فرا گرفت. ،ًگفتم :نميشود كمى از ين سفرها را كم كنى ورحم به بچها ومن بكنى ؟
گفت :
كارى كه بابا نكرد من براى همسر وبچهايم انجام دادم ، آينده آنها تامين است سه برگ اساسنامه امروز با وكيل پركردم ،
گفتم :اما ما بوجود تو بيشتر احتياج داريم تا مال ، بغض گلويم را ميفشرد ،گفت :
 در بلژيك در يك كنفرانس كه سه هزارو هفتصد نفر حضور داشتند ، بيست اسپيكر ( پرسيد بفارسى اسپيكر ) چى ميشه  گفتم :مثلا سخنران ، اضافه كرد بلى بين اين بيست نفر ستاره اول را من جايزه گرفتم. چون هيت جورى ستاره ميداد!.
خم شدم ، دستش را بوسيدم وگفتم تو باعث افتخار منى ، اين اولين جايزه واولين مدال نيست كه گرفته اى ،  اما بياد قلب مادر هم باش كه در سفرها به دنبالت ميطپيد وچشمانى كه نگران تو اند .
بعد بياد جوانانى افتادم كه ألوده ، بيكار ، تن به هر حقارتى ميدهند تا زندگيشان را بگذرانند واين مرد كوچك من از چهارده سالگى هم كار كرد وهم درس خواند ودر سن بيست وسه سالگى زن گرفت ودرست بر خلاف جهت كارهاى پدرش  گام بر داشت ،همسرى وظيفه شناس ، پدرى مهربان وسختكير ، وفرزندى برومند ومردى بزرگ ، آنهم در كشورى بيكانه ،
نه ، ! نبايد چندان از روزگار گله مند باشم ، همه آنها پاك ،  از يك شخصيت محكم  وفولادين  ساخته شده اند  مانند بولدوزر راهرا و مشكلات را ميشكافند وميروند
باخود فكر كردم تنها ده دقيقه ، نه بهتر است فكرش را نكنم تمام اين چهل وهشت ساعت باندازه يك عمر رنج كشيدم براى مردم بيگناهى كه قربانى هوا وهوس ستمكاران ميشوند . نه بايد اورا به دست خداى مهربان خودم بسپارم ،بى آنكه ببيند اشكهايمرا پاك كردم .ث 

دوشنبه ١٦ نوامبر ٢٠١٥ ميلادى 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا 

یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۴

#آلبوم 

به آلبوم شبى تا سحر نظر كردم 
بياد عمر گذشته  شبى سحر كردم 
بياد بود عزيزان ، دمى به سر بردم 
شبى دو مرتبه با عمر رفته سر كردم 

مناظرى زحيات  گذشته را ديدم 
بديدم آنهمه  وديده پر گهر كردم 
بكوه وباغ ودر ودشت و بوستان 
سفر به كوير  ودشت وبوم در كردم 

قدم به دوران طفلى نهادم واز شوق
دوباره ديدنى از مادر وپدر مردم 
معلمان و مديران ودوستان را
بنظم مرتبه صفحه مستقر كردم

بيادم آمد شبهاى امتحان كه بجهد
بشوق  درس وهنر ترك خواب وخور كردم 
در امتحان گذراندم بهار عمر وخزان 
به سخره گفت چرا كار بى ثمر مردم  ،،

بياد آنشب .......
قرار آتيه با تار زلف او بستم 
به مهر بوسه اش امضاى معتبر كردم 
بشوخى آن سر گيسو گرفتم وگفتم 
كه روز خويش از اين شب سياهتر كردم 

بهردرى كه شدم بى نتيجه برگشتم 
درى گشوده  نشد  خويش دربد ر كردم 
سياهه ايست ز عمر  آلبوم ومن هرسال 
ز عكس تازه چو عمر ش سياهتر كردم 
حيات ما همه غير از فسانه چيزى نيست 
من اين فسانه در اين مختصر كردم

سروده : شادروان استاد باستانى پاريزى

وايكاش سروده اى نيز بر زندگى بى محتوى ما نيز ميافزود  كه از فرط تنهايى وغربت گاهى ببوى پشگل گوسفند هم راضى ميشويم ويادمان  ميرود كه كجا بوديم ، با كه نشستيم ، چها گفتيم ،چها شنيديم وچه درسهايى فرا كرفتيم افسوس كه آنهارا نميشود در ألبوم عكس جاى داد ، آنها درون سينه ميمانند ، ثريا  
يكشنبه ١٥/١١/٢٠١٥ ميلادى 
تقليد!!!
من يكى از ابيات حافظ را با نام " پرچين "  رژيستر كرده ام : 

از من اكنون طمع صبر ودل وهوش مدار /كان تحمل كه تو ديدى همه بر باد آمد !!!

چه خوب شد من آمدم وچند جمله وكلمه نوشتم تا عده اى از روى آن كپى بردارى كردند وحال دراسارت خود بزرك بينى روى به ديگر ى كرده معلومات مرا به رخ ديگران ميكشند بنام خودشان ، 
بهر روى در اين دنيا همه نوع فاحشه داريم 
 سياسى ،مذهبى ، ورسمى 
 همه گونه دزد هم داريم ناموسى ،  بانكى ، أملاكى وغيره ، 
ايكاش ياد ميگرفتيم  كه خودمان باشيم ، روباه در جلد شير نميتواند عرض اندام كند ، نحيف ، لاغر  وغرش هاى مصنوعيش اورا لو ميدهند ، 

خوب چه ميشود كرد،  در هر ولايتى كسانى هستند كه اينگونه بزرگ شده اند . ثريا ،،اسپانيا، 
يكشنبه ،نوامبر ٢٠١٥ 
شب شوم "پاریس"

ای برادر قصه چون پیمانه ایست 
معنی اندر وی بسان دانه ای است
دانه معنی را بگیرد مرد عقل
ننگر پیمانه را ، گر گشت نقل
"شمس تبریزی"


دین ، که معامله ای با خدا باشد  تبدیل به یک تجارت وسپس در پشت تجارت وسیاست  جنابت نیز افزوده شده است  ،  امروز باید دوباره شمع هایی را برافروزم برای روح رفتگان وبیگناهانی که قربانی قدرت واین تجارت شده اند ، در حال حاضر پروردگار بانکدار قدرت روی زمین است  وهر از گاهی قبضهای دریافت از طرف او به زمین میرسد  ودیگر، بنده ناچیز نمیتواند بی خطر زنده وزندگی کند .
روزی به حقیقت راهی داشتیم ومعرفتی بخرج میدادیم که آن راه را گم نکنیم  معرفتی که هیچ نیازی به قربانی کردن وآزمایش نداشت ، 
امروز آن خرد ومعنا ی آن دراین جهان گم شد  ، همه فهمیده اند که روز جزایی نیست ویا اگر باشد خیلی دیر است بگذار به هوسهایمان دست بزنیم وبا آنها بازی کنیم .
هر کاری وهر اندیشه ای  دو رو دارد  در رویه اولش انسان بیخبرد از آن لذت میبرد  وبه آن عشق میورزد  اما رویه دیگرش  انسان روحش را میفروشد  مانند یک خود فروش ویک هرجایی ، دیگر نمیتوان نام بشر بر آن نها دحتی نمیتوان گفت " فاحشه" مذهبی یا سیاسی بلکه باید گفت حیوان خونخوار .
امروز هزاران تن از این فاحشه های خونخوار  دست به تجارت سده های پیشین زده اند  وبه تاخت وناز میپردازند  وخودرا "بت شکن " مینامند!! 
همه مجسمه ها وبت های حقیقی  که از هنر وعشق سر چشمه میگرفت درهم کوبیده شدندوبجایش بت های خیالی نشسته اند  وخودرا نماینده ( حق میدانند) !! .
مردم دیگر کمتر این سالها زیباییهارا درک میکنند  شهر بی مجسمه ، شهر بی حقیقت ، شهر بی ترحم وبدون مهربانی ، شهر بی شکوه  وشهر بی خدا .
شهرهاودنیایی شده که دیگر انسان حق اظهار وجود ندارد  وحق دیدن زیباییها  ومهر ورزیدن را ندارد  مگر نه آنکه خدا خود نماینده وانگاره زیباییها بود ؟.
حال باید به تصاویر دروغی تعظیم کرد  وبه سلسه های ساختگی تسلیم شد وبه آنها احترام گذاشت  ، دیگر هیچ چیز معنا ندارد تنها شلاق ، زنجیر وحلقه وسپس داس  مرگ معنا پیدا کرده است .
مرغ خیال که روزی مانند یک شاهین بلند پرواز در آسمانهای بیکران میچرخید  امروز ازترس در گوشه ای پنهان است  وبجایش کلاغهای خونخوار وتازه رشد کرده وپروار شده که همه لذتشان در چشیدن خون است  در آسمان زندگی پدیدار گشته اند .
دیگر معنی رسیدن به عشق واشتیاق نیز مفهمومی ندارد ،
امروز تاریخ را با مشتی علفهای هرزه وساختگی  بزرگ کرده ومانند حیوانات با ما رفتار میشود که باید از این علف تازه رسیده  تغذیه کنیم وحق نشخوار غذای دیروز را نیز نداریم ، 
هر کسی شبیه خدای خودش هست ، واین موجودات نیز شبیه خدای جبار وقهارشان میباشند ، که دست آویز دست قدرتمندانند وخود نمیدانند ، همه گیج ، همه در هوای یک بنگ دارند سیر میکنند .
امروز ایمانمانرا ازدست داه ایم  وروی زمین همه مانند جانوران پست زندگی میکنیم  وخدای خوب ومهربان ما به آسمان های دوردست پرواز کرده است  از خودش چیزی باقی نگذاشت هرچهرا بود باخود برد ، نفرت ، کینه ، آدمکشی را برایمان گذاشت  وخود از دور به نظاره نشست .
امروز شهرها زیر خون میغلطد وعده بیشماری را خوشحال کرده است  ، خوشحالند از اینکه نیمی از مردمان بی گناه  قربانی دست مشتی آدمکش بیرحم شدند ( روزنامه وطنی ما بنام ( وطن امروز ) صحنه خونینی را نشان میدهد ومینوسد بفریمایید شام چون درسوریه دست بردید این مکافات شماست !!! آن مردک گردن دراز مانند حیوانات قلعه تاریخی  مانند زرافه ای همچنان روز وشبش با خونریزی میگذرد وحاضر نیست تخت را رها کند قدرت دیگری از آنسو. مرزها دارد باو خوراک میرساند ودرنتیجه؟! 
انسانهای بیگناهی که تنها تفریحشان نشستن دریک کافه کنار خیابان است بایدبه آتش مسلسل کشته شوند .
دنیا با چند شمع وچند دسته گل و نیمه کردن پرچمهای بی ارزشش دارد مثلا باین کشتار احترام میگذارد ودرهمان حال قدرتمندان بر سر جنازه ها دست یکدیگررا میفشارند برای برنامه بعدی تدارک میبیند واین مردمند که قربانی های اصلی اربابان بیشعور میشوند شعرو ودانش را را تخته کرده اند مردم باید مانند گوسفند پروار شوند وسپس میمونها آنهارا بخورند ( همان پایان داستان ماشین زمان ) . پایان 
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . یکشنبه 15 نوامبر 2-15 میلادی   / پس از فاجعه کشتار بیرحمانه شب چهاردهم درپاریس / فرانسه 

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۴

پاندورا

 شب گذشته  تمام شب خواب شاه توت وآلبالورا  دیدم ، دوچیز خوب که دراین سوی آبهای مدیترانه پیدا نمیشوند ، مدیترانه ، چه همه از آن بیزارم ، روزی برایم چقدر جاذبه داشت ، درکنار مردم خونگرم ایتالیایی ومردم دلچسب وخوش گذران  اسپانیایی  از سر زمین یخ ومردمش فرار کردم وبسوی آبهای گرم روی آوردم بی آنکه بدانم چگونه مرا خواهند سوخت .
این سر زمین هم دست کمی از یونان ندارد ، نمیدام چرا امروز بیاد پاندورای یونانی افتاد م ، نام پاندورا خیلی زیباست این روزها در جواهر فروشیها هم میتوان دستبند وگردنبهای گرانبهایی بنام " پاندورا" یافت تا آنهاییکه شهوت اصالت تمام وجودشان را گرفته آنرا بخودشان بیاویزند ، بی آنکه بدانند پاندورا یعنی چی وکی بوده است ؟.
 پاندورا معنای ( همه هدایا ) را میدهد  ونام دوشیزه ای بسیار زیبایست  که دریونان از خاک رس ساخته شده است  وخدای خدایان زئوس به کالبد آن دمید  وباو زندگی بخشید ، زمانیکه پرومته به خدای خدایان خیانت کرد وآتش را از او دزدید وبه دست بشر داد وشیوه بر افروختن آنرا نیز به بنی آدم آموخت  زئوس بر او خشم گرفت  اما پاندورا با جعبه جادویی که  در دست داشت وبسوی پرومته |آمد تا اورا بفریبد وبه عقد وازدواج او درآید ، اما پرومته دل درگرو دیگری داشت  وفریب زیبایی اورا نخورد وبسوی دلدار خویش رفت ، اما پاندورا بیکار ننشت وبخانه برادر پرومته رفت وبا جعبه جادویی خود ، ودرآتجا درب آنرا گشود  انبوهی از بیماریها وآتش وبدبختی بیرون ریخته شد  ودر میان ابنای بشر منتشر گردید  وزمانیکه بشر به بدبختی بزرگ خود پی برد تنها یک چیز بود که اورا ممکن بود نجات دهد وآن ( امید) بود !  به همین دلیل هم توانست دربرابر نا ملایمات وسیلابها وبدبختی ها ایستاد گی کند .
زمنانی فرا میرسد که امید روی به مرگ میرود بهر روی هر چیزی وهر جسمی وهر حرکتی روزی تاریخ مصرفش به پایان میرسد وامید نیز کم کم جای خود ار ترک کرده وانسان به نا امیدی پیوند میخورد ، دراین هنگام است که فاجعه رخ میدهد .
بد ترین دوران زندگی بشر این است که دچار نا امیدی مطلق شود / تا آنجاییکه بتوانم سعی میکم از هر سوراخی وهر گوشه ای برای خود روزنه ای بیابم تا دچار بیماری نومیدی نشوم .
روزگار دچار خشم  دچار رنج است 
دریغ ودرد که اینهمه رنج در کالبد من جای دارند 
آنانکه شیفته این جهانند ، مانند یک پیچک به دور زندگی 
مپیچیند 
دیگری با اندوه  سعی دارد  خویشتن را به آسمان نزدیک کند 
چه شادمانی بزرگی دارم من 
در یک زندان انفرادی!!!وحقیر
دوراز دسترسی به آن واماندگان 
وبازندگان 
ودرندگان 
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 12/11/2015 میلادی .

چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۴


شب ، 
تنها به هنگام شب  است كه ميفهمى چقدر تنهايي،  وميبينى كه ه جانفرساست اين تنهايى ، پايت را از مرز شصت بيرون گذاشته اى ، يعنى از مرز دنيا ،  آنگاه غمى جانسوز دلت را ميلرزاند ، ديگر اين تو نيستى كه مانند يك اسب راهوار به جلو ميتاختى آنها هستند كه جلو جلو ميروند وحتى به پشت سرشان نگاه نميكنند تا ترا ببيند ، هجوم خاطره ها بيخوابت ميكند عمر رفته ديگر باز نميگردد ، به مردان زندگيت ميانديشى ،تنها سه مرد در كنج خاطرات تو نشسته اند ،هرسه در بك تاريخ به دنيا آمدند وهر سه در يك مدرسه درس خواندند وعجب آنكه هرسه يكديگرا ميشناختند ، دوتاي آنها از دنبا رفتند وسومى ميان مرگ وزندگى است ، سومى همان أوَليست ،اولين عشق در سنين بسيار جوانى ،  آن روزها شمع بزم افروز زندگى آنها بودى وامروز يك چراغ نيمه سوز كه در وزش باد نشسته است واز هر نسيمى بخود  ميلرزد .
به كاروانى كه ساخته اى. وهنوز زنجير را به دست گرفته اى مينگرى هر آهوى از گوشه اى فرار كرده ، به هم سن ها وهم نشينهايت ميانديشى ، ايى داد وبياد ، همه رفتند ،همه رفتند وتو تنها ماندى ، هرشب در هجوم خيال دچار افسردگى ميشوى ، خواب را دريابم ، كه خواب دنياى فراموشيهاست .
مرغ شب ميخواند ، آوازش تا دور دستها ميرود  يعنى آ واز عشق را به دور دستها ميبرد ، تو افسرده اى حتى ديگر ميل ندارى به  آواز مرغان عشق گوش فرا دهى ، مرغانيكه هرروز بر سر شاخه اى مينشينند وآواز بيقرارى سر ميدهند ، افسرده وپريشانحال  بر ميخيزى ،  همه در بزم گرم زندگيشانند وتو در فكرى ، به راستى در فكر چه كسى بايد باشم ؟  
شب خاموش مانده وديگر در آن خروش وولوله اى بر پا نيست ، شاعرى نيست تا برايت شعرى بسرايد ،و نوازندهاى نيست تا برايت آهنگى كوك كند ونويسنده اى نيست تا بر بالاى نامه اش بنويسد : 
همه شب در اميدم  كه نسيم صبگاهى......
نه ديگر نه پيكى  هست ونه اشنايى ونه پيكرى ، 
تنهاى تنها ، در زير سقف آسمان زنده بگورى ، نه تو ، همه آنهاييكه بى هوا ناگهان پايشان را از مرز زندگى بيرون ميگذارند نه از مرز زندگان ، ملافه ها رويهم چيده ، سفره ها درون، كمد در انتظار ميهمانند ، ظروف چينى درون گنجه خاك ميخورد گيلاسهاى كريستال به درون جعبه هايشان بر گشته ولميده اند ، قابلمه ها هرروز كوچكتر ميشوند ، 
اما دل تو هنوز در سينه ات بينايى ميكند ، فرياد ميكشد ، 
خاموش ماند خانه من اكنون 
در آن شور ولوله بر پا نيست 
-----------------------------_ثريا 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، نوامبر ٢٠١٥ ميلادى 

  


پاییزی


این زمان روح  میطلبد  شعر تازه ای زمن 
دریغ ودرد که دل زحسرت گذشته لبریز است
نه دانم که کی دی آمد وبهمن رسید ومهر رفت 
بهار من ، هنمیشه همچنان پاییز است 

 عمر میگذرد به بی بصری و بی رحمی
من از این رفت وآمد  چه آرزوها دارم ؟
مگر آنکه یاد گذشته ها  لبریر گردد درمن
که با خیال آنها  عمریست گفتگوها دارم 

سیمین ، رفت محمود رفت ، فریدون رفت ، 
نه که باشم ز دفتر روزگار شاد و خرسند 
گهی بگوش من رسد آوای پر خروش مرگ
که دی رفت ؛ بهمن رفت ،  و رسید فصل آهنگ

چو چرخی که درافتد میان تنگنای دوسنگ
در گردش شب وروز وبه هنگام طلوع 
درد وفغان ودریغ است در این میان
کسی نماند که بنالم زحسرت وداغ ننگ

گهی به زلف دلداری آویزم تا بر آید شبم
گهی به دامن خسی بیاوزیم  تابماند روز
گهی وحشت ننهاییم در شکو ه شب تیره 
گهی روز روشنی درمیان دردهاو تبم

مرا چکار که دی رفت وامروز رسید خزانم 
که بی امید میرود هر روز وهر شبم 
اگر عمر تو بکام است تو خود بهاری
وگر عمرمن گذشت چه بهار وچه زمستانم 
-----------------------------------------ثریا ایرانمنش
چهار شنبه 11 نوامبر 2015 میلادی  . در اوج خستگیها و بی فردایی.




سه‌شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۹۴

حلقه خدایا ن

هر صبح اولین کار من این است که قطعه شعری را بنویسم وروی صفحه ام بگذارم بیشتر از آن کاری به کار این جماعت ندارم  میگذارم مانند سگ وگربه به هم بپرند چنگ بیاندازند وخواهر ومادر یکدیگررا از گور بیرون آورده تکه تکه کنند این فرهنگ نوین جامعه بخصوص ایرانیان متمدن چند هزار ساله میباشد .

روزیکه خدایان خلق شدند زندگی آرامتر وبهتر بود زمانیکه تک خدایی شده همه چیز بهم ریخت وتازه همین خدای واقعی نیز گم شد ، حال بشر درپی رستاخیز است ، بی انکه معناوکلام زندگی را دریافته باشد ، روزی میل داشتم قصه های خنده آور بگویم تا مردم را بخندانم آنقدر سخت وسنگ وسفت شده اند که نمیدانند خنده چیست ؟! 
آذزخش های اندیشه ام را پنهان کردم ومانند خودشان راه افتادم اما نتوانستم همراه آنان شوم ، نمیدانم چگونه تربیت شدم ، تنها میدانم درآن زمان مادرجانم میگفت :
به هنگام غذا خوردن نباید لپ تو باد کند ، لقمه را کوچک بردار وبه میان زبانت بگذارکم کم آنرا به زیر دنداتنهایت بفرست ، هنگامیکه جایی برای میهمانی میرقتیم مجبور بودم قبلا خوب شکمم را سیر کنم که مبادا بگویند گرسنه ونان بازاری خورده است ودرمیهمانی میبایست تنهابه غذاهای رنگین سفره نگاه کنم ؛ چون سیر بودم !!!
امروز طرف برای سور چرانی از یکهفته قبل غذا کم میخورد وهنگانیم رسیدن تا نفس دارد شکم را انباشته میکند تازه میل دارد که مقداری را هم برای شام ویا ناهار فردایش ببرد، ظاهرا از اشراف هستند !!!
نه ، من نمیتوانم چند صد میلیون آنسان را تربیت کنم بعلاوه من معلم تعلیم وتربیت جامعه نیستم ، من خودم هستم همین کافی است 
 امروز عده ای بی خدا شده اند ، وعده ای تنها سخت به ضریح امامان وخدا چسپیده اند  ومیدانم که کم کم اورا ازدست خواهند داد چون خودشانرا ازدست میدهند،  درمن چیزی هست که برد وباخت برایم مفهمومی ندارد اگر مثلا مرا بر اوج یک صندلی طلای بنشانند وجایزه ای هم بمن بدهند وملتی برایم هورا بکشد وکف بزند ، تنها خوشی آن چند دقیقه است ، بعد آن ملت ترا فراموش میکنند ویادشان میرود نیمساعت قبل چه هیجانی برای دیدن تو داشتند .
آنچه میماند حقیقت محض است ، آنهاییکه نامشان مانده وجاودان شده اند چون با خودشان واجتماعشاتن یکرنگ ویک پارچه بودند ، قرنها گذشته اما دیگر فدریک شوپنی به دنیا نیامده ، گوته ای زاییده نشده ، بتهوونی در دنیای موسیقی به مقام خدایی نرسیده هرچه هست تکرار گذشته هاست هیچکس بخودش زحمت نمیدهد که جلو بود یگانه باشد تنها بدود همه مانند گوسفند میل دارند  از همان جویی بپرند که اولی پرید .
من به همان اندازه که از باختن پولم سر میز قمار بی تفاوتم به همان اندازه نیز از باختن در عشق نیز نه شادم ونه غمگین ، بادی میوزد نفسی میکشم باد  میرود نباید تا آخر عمرنشست وبرای آنچه از دست داده ام زاری بکنم ، چیزهای زیادی از دست دادم اما چیزهای گرانیهایی را نیز به دست آوردم ، از همه مهمتر خودمرا . واین مهم است که انسان بداند خودش کیست سپس به خداشناسی ویا جامعه شناسی بپردازد .
من آن عشقی را که کم کم پیداکنم وکم کم از دست بدهم دوست ندارم ، ناگهان پیدا میشود وناگهان هم گم میشود ، برایم چیزی عوض نمیشود ، خودم هستم .
هر کاری وگفته ای اندیشه ای دربر دارد  دراولین روز انسان لذت میبرد سپس عادی میشود خیلی ها آنرا درون سینه پنهان میکند وبرایش سوز وگذار سر میدهند اما من آنرا اگر حقیقی باشد میپذیرم واگر ریا باشم تف میکنم وبیرون میاندازم هیچ برایش زاری ونوحه نمیکنم . اگر کاری از روی حقیقت انجام نگیرد  همان رسم ( فاحشگی) انسان است یعنی از روی هوس یا بهانه یا تنهایی دست بکاری زدی که به آن ایمان نداشته ای ، آنگاه من چگونه میتوانم به یک خود فروش عشق بورزم ؟  او که عاشق شده نمیتواند باور کند که  کار واندیشه اش در یک راه است مگر آنکه برای عرضه خود وپیش فروش خودرا عاشقی دیوانه معرفی کند .
بنا براین کار من نیست که به یک چنین انسانی عشق داشته باشم .
امروز به شهری تبعید شده ام یا خودرا تبعید کرده ام که از آرامش آن به ستوه آمده ام ، کسی نیست ، خلوت است ، کوچه ها خلوت خیابانها خلوت ، جشنها میروند تا دربهاران دوباره برگردند ، عید میلاد  با خنکی وسردی وکاغذ های رنگی وچراغهای نئون میایدا اما به همان خنکی هم میرود ، عده ای بی تفاوت باین بازی تجارت مینگرند وعده ای سخت میخواهند خودرا شیفته نشان دهند . برای من بی تفاوت است .
من به دنبال خدای مهربانیم که قرنهاست گم شده  و.من تنها نگاره های اورا میبینم که دردرون وجودم نشسته است /پایان .ث
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / سه شنبه   10/11/ 2015 میلادی و 19 آبانمان 1394 شمسی. 

دوشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۴

برگشت

امروز دیگر نمیدانی به کجا فرار کنی ؟ در کدام سوراخ موش پنهان شوی ؟ هر کجا بروی ترا خواهند یافت وکاغذهایت را خواند گرفت وپاره پاره میکنند وترا بردار نا مردی میکشند، 
در آن زما ن اگر" صادق هدایت " مکان جولان  ونویسندگیش را تنگ دید این شانس را داشت که به پاریس برود و درآنجا بنویسد ، اگر " گوته آلمان وفرانسه برایش تنگ بود خودش را به انگلستان رساند ودرآنجا بهترین نمایشنامه اش را نوشت وتقدیم دنیا کرد ، امروز آدمکشان قبلا همه شهر هارا وسر زمینهارا گرفته اند ودرگوشه وکنار درکمینند ، نفس بکش ترا به چوب وتیغ کفر میسوزانند اگر درآن زمانها تنها یک کشور بساط انزیکسیون را براه انداخت ومردم را دوتکه کرد امروز در تمام دنیا این بساط پهن است ، طاعون دین  همه جارا  گرفته است ، خدا در این میان گم شده ، نمیدانی در کجا باید اورا بیابی وفریاد برداری که تو " انسانرا آزاد آفریدی ، لخت ، باو دمیدی ، طبیعت را نشانه گرفتی وبا و هدیه کردی ، امروز همین انسان دوپا ترسناکتر وحشت زا ترا زحیوانات دردنده شده است  وطبیعت را کشته وبر باد داد .
زمانیکه در لندن بودم تنها روی کاغذ مینوشتم ودفترچه هارا سیاه میکردم ، امروز هم باید همین کاررا بکنم ، همه چیز در زیر نظر ارتش !!! سایبری است ونوچه ها وپادوهایشان درلباس عاشق بیقرار ویا خواننده محبوب نوشته های من به دنبالم میایند ! مهم نیست ، مینویسم ، غیر از نوشتن کاری از من ساخته نیست ، نمیتوانم مانند سالمندان گذشته بنشینم آش بپزم وکاموا ببافم درون مغزم غوغا ست تمام شب در مغزم مینوسم . واین ها تکه هایی از نوشته های سفرم در لندن است !!!
روزیکه پسرم کت وشلوار جدیدش را امتحان میکرد تا برای مصاحبه برود  ، سرش را بوسیدم وگفتم اگر پسرم نبودی سخت عاشقت میشدم !!! 
زمانیکه دخترانم را دریک شلوار جین معمولی با یک بلوز معمولی میبینم بی هیچ آرایشی وهیچ پتاکسی وهیچ زیوری با هزاران مهربانی هرکدام به دنبال زندگی ودوندگیهایشان هستند ، وهنوزز همان اتومبیل قدیمی را سوارند بی هیچ عقده ای بی اختیار به آنها میگویم باید خم شوم وشمارا سجده کنم ، هنوز پای هیچکدام نه به کاباره رسیده ونه قمارخانه  هنوز مانند جوانیهای من لباس مپپوشند ، پوشیده ، نه سینهایشان بیرون است ونه باسنشان به دیگران چشمک میزند ،  این بت های کوچک وبیگناه من  شیوه زندگی را بطور واقعی یاد گرفته اند ، اصالت را دروجودشان نگاه داشته لزومی نمیبیند تا با آویزان کردن مقداری آشغال به یر وصورتشان خودنمایی کنند ، هنوز هر کدام مانند خورشید میدرخشند ، آنها مجسمه های گرانبهایی هستند که درموزه زندگی من جای دارند  وباین دنیا مضحک ومقوایی میخندند  آنها بخود اعتما دارند  وبه بازوان پرقدرتشان  برایشان ته چین مرغ وچلوکباب مانند زباله است  همان برنج معمولی با سبزیجاترا ترجیح میدهند ، همه گیاه خوارند .
حسرت هیچ چیزی را دردنیا ندارند ، درکودکی خوب آنهارا سیر  کردم ، به دستشان کتاب دادم بیشتر جاهای اروپارا به آنها نشان دادم  درماکسیم فرانسه غذا خوردند  در کاپری  ورم  گردش کردند  کشتی سوار شدند نگذاشتم گرسنه بمانند ومن به حیرت از این دلهای کوچک بی آرزویشان  هستم  وآنهارا هدایای بزرگی از طرف خداوند میدانم  .
نوه ام وارد دانشگاه شد واین اولین افتحار زندگی من دراین سن است ، افتخارات زیادی داشته ام ، اما همه در زیر خاکستر سالها پنهانند واین یکی تازه است .
بچه ها خیلی کوچک بودند که بخارج آمدند ومن سخت خوشحالم که غرب نتوانست آنهارا بفریبد . خود شان هستند با اصالتشان .
نگاهی به لباس پوشیدن زنان ودختران دیگر میاندازم ، با لبان باد کرده وچشمانی که زیر خروارها رنگ گم شده اند  موههای هزار رنگ .
صورتی مسخ شده ، سپس نگاهی  باین موجودات ساده میاندازم .
آنها را بغل میکنم ومیگویم "
هرچه باشد شما باعث سر افرازی من هستید ، منهم کاری نمیکنم که شمارا خجالت زده کنم . ث
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . دوشنبه . 9/11/2015 میلادی / از دفتر " روزانه ویادداشتهای لند ن "