چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۴

پاییزی


این زمان روح  میطلبد  شعر تازه ای زمن 
دریغ ودرد که دل زحسرت گذشته لبریز است
نه دانم که کی دی آمد وبهمن رسید ومهر رفت 
بهار من ، هنمیشه همچنان پاییز است 

 عمر میگذرد به بی بصری و بی رحمی
من از این رفت وآمد  چه آرزوها دارم ؟
مگر آنکه یاد گذشته ها  لبریر گردد درمن
که با خیال آنها  عمریست گفتگوها دارم 

سیمین ، رفت محمود رفت ، فریدون رفت ، 
نه که باشم ز دفتر روزگار شاد و خرسند 
گهی بگوش من رسد آوای پر خروش مرگ
که دی رفت ؛ بهمن رفت ،  و رسید فصل آهنگ

چو چرخی که درافتد میان تنگنای دوسنگ
در گردش شب وروز وبه هنگام طلوع 
درد وفغان ودریغ است در این میان
کسی نماند که بنالم زحسرت وداغ ننگ

گهی به زلف دلداری آویزم تا بر آید شبم
گهی به دامن خسی بیاوزیم  تابماند روز
گهی وحشت ننهاییم در شکو ه شب تیره 
گهی روز روشنی درمیان دردهاو تبم

مرا چکار که دی رفت وامروز رسید خزانم 
که بی امید میرود هر روز وهر شبم 
اگر عمر تو بکام است تو خود بهاری
وگر عمرمن گذشت چه بهار وچه زمستانم 
-----------------------------------------ثریا ایرانمنش
چهار شنبه 11 نوامبر 2015 میلادی  . در اوج خستگیها و بی فردایی.