سه‌شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۹۴

حلقه خدایا ن

هر صبح اولین کار من این است که قطعه شعری را بنویسم وروی صفحه ام بگذارم بیشتر از آن کاری به کار این جماعت ندارم  میگذارم مانند سگ وگربه به هم بپرند چنگ بیاندازند وخواهر ومادر یکدیگررا از گور بیرون آورده تکه تکه کنند این فرهنگ نوین جامعه بخصوص ایرانیان متمدن چند هزار ساله میباشد .

روزیکه خدایان خلق شدند زندگی آرامتر وبهتر بود زمانیکه تک خدایی شده همه چیز بهم ریخت وتازه همین خدای واقعی نیز گم شد ، حال بشر درپی رستاخیز است ، بی انکه معناوکلام زندگی را دریافته باشد ، روزی میل داشتم قصه های خنده آور بگویم تا مردم را بخندانم آنقدر سخت وسنگ وسفت شده اند که نمیدانند خنده چیست ؟! 
آذزخش های اندیشه ام را پنهان کردم ومانند خودشان راه افتادم اما نتوانستم همراه آنان شوم ، نمیدانم چگونه تربیت شدم ، تنها میدانم درآن زمان مادرجانم میگفت :
به هنگام غذا خوردن نباید لپ تو باد کند ، لقمه را کوچک بردار وبه میان زبانت بگذارکم کم آنرا به زیر دنداتنهایت بفرست ، هنگامیکه جایی برای میهمانی میرقتیم مجبور بودم قبلا خوب شکمم را سیر کنم که مبادا بگویند گرسنه ونان بازاری خورده است ودرمیهمانی میبایست تنهابه غذاهای رنگین سفره نگاه کنم ؛ چون سیر بودم !!!
امروز طرف برای سور چرانی از یکهفته قبل غذا کم میخورد وهنگانیم رسیدن تا نفس دارد شکم را انباشته میکند تازه میل دارد که مقداری را هم برای شام ویا ناهار فردایش ببرد، ظاهرا از اشراف هستند !!!
نه ، من نمیتوانم چند صد میلیون آنسان را تربیت کنم بعلاوه من معلم تعلیم وتربیت جامعه نیستم ، من خودم هستم همین کافی است 
 امروز عده ای بی خدا شده اند ، وعده ای تنها سخت به ضریح امامان وخدا چسپیده اند  ومیدانم که کم کم اورا ازدست خواهند داد چون خودشانرا ازدست میدهند،  درمن چیزی هست که برد وباخت برایم مفهمومی ندارد اگر مثلا مرا بر اوج یک صندلی طلای بنشانند وجایزه ای هم بمن بدهند وملتی برایم هورا بکشد وکف بزند ، تنها خوشی آن چند دقیقه است ، بعد آن ملت ترا فراموش میکنند ویادشان میرود نیمساعت قبل چه هیجانی برای دیدن تو داشتند .
آنچه میماند حقیقت محض است ، آنهاییکه نامشان مانده وجاودان شده اند چون با خودشان واجتماعشاتن یکرنگ ویک پارچه بودند ، قرنها گذشته اما دیگر فدریک شوپنی به دنیا نیامده ، گوته ای زاییده نشده ، بتهوونی در دنیای موسیقی به مقام خدایی نرسیده هرچه هست تکرار گذشته هاست هیچکس بخودش زحمت نمیدهد که جلو بود یگانه باشد تنها بدود همه مانند گوسفند میل دارند  از همان جویی بپرند که اولی پرید .
من به همان اندازه که از باختن پولم سر میز قمار بی تفاوتم به همان اندازه نیز از باختن در عشق نیز نه شادم ونه غمگین ، بادی میوزد نفسی میکشم باد  میرود نباید تا آخر عمرنشست وبرای آنچه از دست داده ام زاری بکنم ، چیزهای زیادی از دست دادم اما چیزهای گرانیهایی را نیز به دست آوردم ، از همه مهمتر خودمرا . واین مهم است که انسان بداند خودش کیست سپس به خداشناسی ویا جامعه شناسی بپردازد .
من آن عشقی را که کم کم پیداکنم وکم کم از دست بدهم دوست ندارم ، ناگهان پیدا میشود وناگهان هم گم میشود ، برایم چیزی عوض نمیشود ، خودم هستم .
هر کاری وگفته ای اندیشه ای دربر دارد  دراولین روز انسان لذت میبرد سپس عادی میشود خیلی ها آنرا درون سینه پنهان میکند وبرایش سوز وگذار سر میدهند اما من آنرا اگر حقیقی باشد میپذیرم واگر ریا باشم تف میکنم وبیرون میاندازم هیچ برایش زاری ونوحه نمیکنم . اگر کاری از روی حقیقت انجام نگیرد  همان رسم ( فاحشگی) انسان است یعنی از روی هوس یا بهانه یا تنهایی دست بکاری زدی که به آن ایمان نداشته ای ، آنگاه من چگونه میتوانم به یک خود فروش عشق بورزم ؟  او که عاشق شده نمیتواند باور کند که  کار واندیشه اش در یک راه است مگر آنکه برای عرضه خود وپیش فروش خودرا عاشقی دیوانه معرفی کند .
بنا براین کار من نیست که به یک چنین انسانی عشق داشته باشم .
امروز به شهری تبعید شده ام یا خودرا تبعید کرده ام که از آرامش آن به ستوه آمده ام ، کسی نیست ، خلوت است ، کوچه ها خلوت خیابانها خلوت ، جشنها میروند تا دربهاران دوباره برگردند ، عید میلاد  با خنکی وسردی وکاغذ های رنگی وچراغهای نئون میایدا اما به همان خنکی هم میرود ، عده ای بی تفاوت باین بازی تجارت مینگرند وعده ای سخت میخواهند خودرا شیفته نشان دهند . برای من بی تفاوت است .
من به دنبال خدای مهربانیم که قرنهاست گم شده  و.من تنها نگاره های اورا میبینم که دردرون وجودم نشسته است /پایان .ث
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / سه شنبه   10/11/ 2015 میلادی و 19 آبانمان 1394 شمسی.