جمعه، مهر ۰۸، ۱۴۰۱

و…داستان ادامه دارد


ثریا ایرانمنش . « لب پرچین » اسپانیا !

من خاموشی های  گوناگونی را تجربه کردم  هرکدام را جدا گانه امتحان کردم  وخودم در خاموشی ها گم شدم  تنها توانستم خودرا بیابم ونجات دهم  من برای خاموش ماندن به دنیا نیامده ام وهمین زبان سرخ سر سبزم را بباد داد  برایم مهم نبود که کفته هایم  فتنه به پا میکنند حقیقت در مقابلم ایستاده بود. وبه روح من فشار میاورد  نمیتوانستم دروغ را با آن بیامیزم  نه میترسیدم ونه وحشت ‌خوفی داشتم  پرده های قدرت در مغزم بالا وپایین میشدند. نه ، نباید از حقیقت جدا شدوانرا وارونه  جلوه داد. باید همه چیز را گفت در  غیر اینصورت در سینه ام زندانی. شده ومرا میکشتند  مهم نیست هستیم پاره پاره شد اما از حقیقت دور نشدم .

این روزها تنهاربا خود در خلوت نشسته ام   من وحقیقت که با هم تماشگه خلقی باشیم که به پا خواسته بین آنها کدام به راستی به  سر زمینش میاندیشد ؟ همه در فکر قدرتی ونام واندوخته ای میباشند وهر اندیشه ای را از یکدیگر ،

میربایند  ودیگری را بر زمین  میکوبند   میل دارند روی اندیشه های دیگران سوار شده وبتازند .

(مانند آنهایی که. نوشته های مرا کپی کرده بنام خود  به چاپ میرسانند)در حالیکه  آند بشه وافکار ما ابدا به هم نزدیک نیست

قانون کار کم کم دارد شکل عوض میکند از شصت به شصت وپنج  سالگی وحال به هفتاد رسیده است. بیشتر بازنشستگی هارا قطع کرده وانها را به سر کارفرا خوانده اند ،

کدام کار ؟ اگر تخصصی نداری مهم نیست لباس  سپوری را به تن میکنی  و وبا یکجاروب بلند  ته مانده پیروی های دیگران را مانند زباله جمع کرده  به درون سطل میریزی کار.  کار است  .

من باید بنویسم تعهدی دارم  به انسوی آب‌ها. بعضی از روزها. هیچ چیز در مغزم جریان ندارد. هیچ سوژه ای ندارم وازمغزم نمیگذرد. نوشته ام بصورت یک انشا ی دخترانه سانتیمانتال  در میاید  هر کدام با هم فرق دارند یکی دیکری را نفی  میکند ،

شعور و عقل من تنها میدان نبرد من است بقیه جاها از کار افتاده اند  حال زمین ‌اسمان را بهم میدوزم  ومینویسم .روز گذشته به فرشته نگهبانم  گفتم. هر چه را که داده بودی  پس گرفتی چقدر باید بی انصاف باشی ،

اول  موهای زیبایم را در بیماری حصبه.  وسوختن زیر رنگ مو‌ از دست دادم  سپس چشمان مخمورم  به زیر عینک رفتند.  ناگهان. کبدم  دچار تهوع شد  ودر کنارش با زمین خوردن ‌های متعدد زانوانم قدرت خود را از دست دادند واخرین. میهمان. را در خانه ام جا دادی که باید  با هم برویم . . حال تنها  دستهایم برایم مانده وکمی عقل. اگر بتوان بر آن نام عقل گذاشت اما  شعورم وانرژی وروانم را محکم درون یک  پارچه پیچیده آم تا گم نشوند  گاهی کمی فراموشی. بسراغم میاید 

وسر انجام. منظور تو از آمدن من چه بود. !؟ میل داشتی بخندی ؟؟!  مانند یک تیله بازی مرا غل میدهی ودوباره پس میکیری   هرچه را که داشتم از دستم ربودی از مال وجواهر وفرش ونقره  جات همه یا بفروش رسید ویا دزدان همسایه آنها را به یغما بردند 

دیگر به هم بدهکار نیستیم . من نفس میکشم تو جلوی نفس مرا میگیری   باز نفس میکشم. میخوانم  اشک‌هایم را جاری میسازی باز میخوانم ،

سرودی سر میدهم به آمید آنکه روزی سروشی شود ،

حال در روند نوشته هایم گرفتار غوغا هستم  ، پایان 

ثریا ایرانمنش 30/09/2022. میلادی 

چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۴۰۱

ای شب !

ثریا ایرانمنش «لب پرچین »  اسپانیا

ای شب ، چه بسر داری /. برگو چه خبر داری  / از عاشق بیمار /  از مردم بیدار
ای شب چه غم افزایی / غم بر سر غمهایی / عزم سفرت  کو ؟ مرغ  سحرت  کو . 

شب شب است تاریکی است. سکوت  تنهایی  نگرانی بیداری. واینکه سر انجام چه خواهد شد ،
گرگهای گرسنه در اطراف نشسته اند. در تاریکی ودر انتظار آن طعمه بزرگند. در میان آن مردم خسته ‌آزرده و رنج دیده و برخاسته به ستیز هستند کسانیکه  که باید  یادداشت بنویسند وبه گرگها بر سانند ،
آنهایی  که مثلا از رژیم قبلی بریده حال به آزادگان  ملحق شده اند تنها همان پوست موزی هستند که دیگران را بر زمین میزنندوخود از رویشان رد میشوند. آنها دیگر به مفت خوری ولیچار گویی  ‌فحاشی  عادت کرده اند  ادب ،‌متانت و نجابت وزیبایی  وظرافت  ایرانی بودن را از دست داده اند همه  دیو شده اند باشگاه میروند کله  پاچه میخورند وبه پسران ودختران کوچک طبق وحی الهی تجاوز میکنند. اموال بیوه زنی. را به یغما میبرند 
شب گذشته بیاد  پسر عم خودم بودم. 
چگونه با افتخار  دست به سر دوشی های افسری خود میکشید ‌بخود میباشید واز اینکه درجه گرفته  وسرهنگ شده  پارتی ومیهمانی میداد. عضو ساواک بود ،از اینکه پسرش در بیمارستانی که لیلای  ما دختر شاهنشاه به دنیا  آمده بود بخود میبالید  .
 پس از انقلاب. برای انحصار وراثت به ایران رفتم سالها بود. که از آن مردم تازه. ودو پا به دور بودم. پسر دایی  با یک فرنچ کهنه  افسری عضو تبم  آن نامردان شده  بود خانه ای بزرگ‌تر در بهترین نقطه شهر. از او پرسیدم با اموال مادرم  چه کردید  با خانه اش چه کردید !؟ 
گفت ، خانه  اش را برای دخترم خریدم  پولش را برداشتم  تا برایش نماز وروزه بخوانم.  خودش وصیت کرده بود  شما  خارج نشینان حق هیچ چیزی را ندارید دیگر با من هم خرف مزن ،،،،،،،
 تنها شده بودم فورا برگشتم  معشوق جاودانه ام آن مرد ابدی او نیز به  تازه ها گروییده بود ودر محضر حضرت رهبری موسیقی مینواخت وایشان  اشعاری را بیان میداشتند به همراه دو د تریاک ،
دیگر بر نگشتم .
دوستان لندن نشین را  جا گذاشتم تا با اتومبیل‌ها ی لوکسشان. ولباسهای مارک دارشان  دوره‌م. رامی  بازی کنند  با بچه ها. به یک ده کوره در این شهر. آمدیم ،نزدیک به سی سال است که در اینجا ساکن هستیم  میان دهاتی های مهربان  ساده با لباسهای بیقواره  شلوارک تی شرت  ومهربانی نان دهاتی به همراه شیر ،
بچه ها تحصیلاتشان را تمام کرده بودند  برگشتند تا  به کار  گل مشغول شوند  ومن کم کم. پای به میان سالی گذاشتم 
ما در ارتفاع زندگی میکنیم  در جایی  که بیشتر به آسمان نزدیک باشیم تا زمین احتیاجی به خورده ریزه های دیگران نداریم همه کار کردیم شرافتمندانه وامروز سر بلندم  چهار نوه من در دانشگاه‌ها درس میخوانند  و دخترانم به خانه شوهر  رفتنذ خیلی  خیلی ساده. ودهاتی وار وپسرم زنی گرفت که قوی ترین زن جهان است  ‌عروس بسیار مهربانی برای من ،،،،،،،،و
 
برایم دلسوزی نمیکنند میدانند که چقدر از این دلسوزی ها بیزارم وچقدر متنفرم 
آنچه را که از دست دادم بعنوان 
صدقه به آن گرسنکان ونان نخورده ها و با باد حرکت کرد،ه ها !! بخشیدم وخود با یک پرچم سه رنگ در کنار کتاب‌هایم و صفحات موسیقی آم  و گلدوزی هایم  به همراه میهمانی که خواب را شبها بخصوص از چشمانم  می‌گیرد  زندگی را میگذرانم وهر صبح به آفتاب سلامی تازه دارم  اگر دردها بگذارند وفغانم  بهخانه همسا یه  نرسد ،برای  جوانان وطنم دعا مبکنم  برای آزادی سر زمینم اگر گه دیگر  امید دیدن انرا ندارم اما همچنان پی گیر. همه جریان‌ها هستم ،

حال نمیدانم  پسر دایی یا پسر عمه هنوز  فرنچ سرهنگی خود را دارد. تا دوباره بپوشد  ؟! پایان 
ثریا ایرانمنش 28/09 /2022 میلادی


سه‌شنبه، مهر ۰۵، ۱۴۰۱

خانه بر روی آب


 ثریا ایرانمنش« لب پرچین ». اسپانیا .

امروز  گویی پایان جهان است ،  دیگر آوایی بگوش نمیرسد  سیل ها جاریست وهمه چیز را باخود میبرد مهم نیست. سیل آدمی باشد وسیل  از طریق باران  کوچه هاوخیابانها  چند جزیره. در زیر فوران آب  وطغیان بی امان بوران وسیل همه راههارا بسته  است از زیر زمین آب میغرد وبیرون میریزد. گویا فاضل آب‌ها دیگر قدرت کشیدن اینهمه آب را ندارند سیلابها به راحتی از پله ها پایین میریزند. هرچه را که یر سر راهشان باشد ویران میسازند هدف معلوم  است سر انجام دوباره به دریا میرسند دریا طغیان میکند بالا می اید قایقهای ماهیگرانذ غرق میشوند وماهیکیران در ساحل اشک ریزان به اینهمه جنایت طبیعت نفرین میکنند ،
من دوباره فریاد  وغرش خودم را گم میکنم  حتی خاموشیم نیز گم شده بلند میشوم. راه می‌روم مینشینم ودر انتظار سیلاب هستم ،
دنبال خاموشی شبانه ام میگردم  انرا نیز گم کرده ام. سرم گیج میرود 
دیگر هیچ اجتماعی قدرت خاموشی ندارد  همه بلند شده اند همه فریاد میکشند هیچ قدرتمندی نیست که بر خیزد 
قهرمانان نیز خسته اند 

نگاهی به اطرافم میاندازم اینهمه  ظروف بی مصرف واینهمه اشیای بی مصرف من در حال سفرم  از صدای گوش خراش  دیگران گوشهایم را کرفته ام  پی خاموشی گم شده ام میکردم ،
امروز سراسر هستی مرا خاموشی گرفته است  آنچه گفتنی بوده گفته ام وانچهرا که باید ناگفته بگذارم   پنهان داشته ام  در انتظار معجزه خدای بی قدرت نشسته ام ،
برایم نوشت که “. اینهمه هیاهو وسر و‌صد ا. برای من بی تفاوت  است گویا ترک تابعیت من تنها روی یک بر گ کاغذ ثبت نشده در سینه ام نیز. ثبت آاست ومن از آنها خالیم  وخالی از هر چه که آنها به‌دنبالش هستند ومن هیچ احساسی ندارم “
حق داشت ، در این زمان انهاییکه در خارج  نشسته اند اکثرا در خاموشی  بسر میبرند این بانگ ها این هیاهو  واین  دردهای که در تاریکی روی میدهد به آنها مربوط نمی‌شود ،
تریاکشان میرسد حقوق ماهیانه هر ماه  به حسابشان از چند حزب به ارقامی  ریخته میشود وهر،گاه لازم باشد دستوری چیزی را میسرایند ویا مینویسند  ویا میخوانند. حتی شهامت ندارند که بگویند . من هیچ احساسی ندارم ،
از هر گوشه ای که بتی  بر میخیزد. احساسات مرا جریمه دار میسازد. روحم خط خطی میشود بغض میکنم ، من در میان آنها جایی ندارم. اما مانند یک سگ پاسبان  در حمایت آنها پشت سرشان ایستاده  ام بی آنکه صاحب واقعی خود را بشناسم ،

دوبار ه از مناره ها آذ ان بلند میشود ودوباره. موهای تن بعضی ها راست می ایستاد بی اختیار  تکبیر میکنند  ودیگر هیچ حقیقتی  به قدرت نمیرسد . پایان 
ثریا ایرانمنش 27/09/2022 میلادی 

دوشنبه، مهر ۰۴، ۱۴۰۱

بیداری


ثریا  ایرانمنش  « لب پرچین » اسپانیا 

کنون ،کنار خیابان  در انتظار بسوز  / درون أتش بغضی که در کلو داری ،

کزین  طرف رفتن نتوانی  با آن طرف  رفتن / حریم موی سپید  ترا که دارد  حرمت .

کسیکه دست ترا یک قدم بگیر د نیست /  ومن که میدوم اندر پی تو  /خوشحالم. 

«فریدون مشیری»

تمام شب بیدار بودم  نه گرسنه بودم ونه سیر اما خواب از چشمانم  گریخته بود ،

به. دنبال. چیزی میگشتم آهنگی ، 

بسوزان ،  بسوزان و شعرهایم را بسوزان ،،،،،، شاعر  حساس وبی سر و صدا  عبداله الفت.  با أخرین سروده اش و

در سکوت بی سر انجام بیابان ، آتشی از استخوانم بر فروزان ،،،،،،،

برگشتم به گذشته های خیلی دور ،. دیدم همان قوی عاشق هستم که در همه عمر ش یکبار عاشق میشود ودر عاشقی میمیرد  حال معشوق من مرده  حتی نمیتوانم خودم را به مزار او برسانم. ،

بیاد أخرین شبی افتادم که در یک.ر ستوران به همراه بچه ها ونوه ام شام میخوردیم ،

به او گفتم :  در آن زمان که ما عاشق بودیم وتوت فر نگی وخامه. میخوردیم اگر پیشگویی در آنجا حاضر میشد ومیگفت که شما دو نفر هیچگاه به هم نخواهید. رسید مگر در اواخر عمرتان در یک شهر ساحلی با بچه های این دختر خانم ونوه اش أخرین شام را خواهید خورد. أیا ما به  گفته های او نمی خندیدیم ؟! حرف‌هایش را چرند نمی‌ پنداشتیم  ؟!

قو تنها یک بار عاشق میشود ودر همان عشق. هم خواهد مرد ودر همان جایی که عاشق شده است ، قو روی آبهای روان وأزاد راه میرود. پرواز میکند. اما  آن جاییکه من عاشق شدم به یک ویرانه تبدیل شد وجفت  من رفت ،

خوابرا فراموش کردم  ومیان تختخوابم نشستم مانند هر شب   ومانند همیشه  تختم تکانی خورد ، شاید او آمده بود   کسی چه میداند .آن سر زمین ویران شد  همه انهاییکه بما وابسته بودند. از دنیا رفتند حال  من برای کسانی اشک می ریزم که هیچگاه نه آنهارادیده ام ونه میشناسم و تنها هم میهن من هستند .

دستهای تبه کار هنوز از استین بیرون می آیند  و جوانان ودختران نو رسیده را هدف قرار میدهند و.ملک الملک در زیر چادر اکسیژن در کنار رهبری. خوابیده تا با هم سفر کنند ،

همه. ارتباط ها قطع شده و خبرها غیرقابل  با‌ورند 

بیا بخانه بلا دیده بیاند بشیم / که ناله می

کدشد از بر ق تا زیانه   وتیر های سوزند ه 

به خانه های خراب. وک‌وچه های  خاموشش،…….پایان 

ثریا . اسپانیا #26/09/2022 میلادی 

یکشنبه، مهر ۰۳، ۱۴۰۱

پایان زمان


 ثریا ایرانمنش « لب پرچین »  . اسپانیا

…..ای دشمن ار تو سنگ خاره ای من آهنم / جان من فدای خاک پاک میهنم 
مهر تو شد  چون پیشه ام ، دور از تو نیست اندیشه ام ،
اگر میلیونها سال در خاک دیگری. بسر بری ‌زاد ولد کنی. بازروی تو به انسوی دیوار است وبه آن ویرانه سرا ،
نه ، هیچگاه نتوانستم ساکت بمانم. در هر جایی که دیواری فرو می ربخت من به دنبال هموطنم بودم. ،  امروز برایم بسیار دیر آست نه قدرت جانی دارم ونه قدرت مالی تا بتوانم منهم خودی نشان دهم وسر زمینی را که دیگران بباد دادند  وفرزندانشان . میخواهند  انر پس بگیرند کمکی برسانم ،
حال شاعران از زمین  سبزشد ه برای آن جان  سوخته ترانه میسرایند . شاعر چریکی ما تازه بک سروده بی سر وته را به آن  خواننده پیر زمان داده تا بخواند نه سر دارد  ونه ته میل دارد گناهانش شسته شوند 
من سر بلندم. نقشی در ویرانی آن سر زمین نداشتم  خودم ویران شدم واواره دیار غربت وهر بار شربتی از  عذاب نوشیدم وهر روز  رو به تحلیل. بی تحول ،

حقارتها دیدم ونغمه ها شنیدم اما همچنان  یک ستون أهنی روی پاهای خویش ایستادم وچشم به  دروازه  دوختم تا ببینم چه هنگام باز میشو د وباز من برای خوردن یک توت زیر درخت  توت می‌روم وتوت های کال را با لذت  به دهانم میگذارم ویا یک آلوچه  از درخت  میچینم وآب آنرا روی لباسهایم میریژم . ویا جلوی درب دکان نانوایی میایستم. وبوی دان تازه تنوری را به درون سینه مجروحم فرو میدهم ،
همچنان ایستادم .
دیگر أفتاب  داشت غروب میکرد وشب تاریک بر  روی بسترم سایه افکند و میهمانی تازه. بمن سلام گفت  ‌دردرونم جای گرفت. چشمانم کم سو شدند   خون پاک تا ریخی خود را از دست  دادم  واز خون دیگران  که به رگهایم تزریق میشد حالم بهم میخورد. من خون پاک خودم را میخواهم ،پزشک به رویم میخندید ومیگفت اینهمه ادا. را کنار بگذار که همین خون ترا زنده نگاه  داشته ،من زنده ماندم اما دیگر من نبودم آن من مرده بود ور لحظه ای از   پیکرم بخواب رفته بود دیگر نه هوس توت داشتم ونه آلوچه  کاسه میوه های. مصنوعی را جلویم میگذاشتم عکس  میگرفتم  ودلم برای بک آلبالوی روی خاک افتاده باغ بزرگ غنج میزد 
،
امروز دیگر برای همه چیز. دیر است حتی برای نوشتن وگفتن و باز پس ایستادن و فریاد کشیدن ،
امروز روبدوشامبری  که برایم خریده بودند از کشو  بیرون کشیدم. 
اندازه آن  باندازه یک مرد چینی یکصدکیلو وزن بود  چهار بار دور من میپیچید .
خوب اسب پیش کسی را نمیتوان دندان‌هایش ا شمرد 
از دندان گفتم. بسود وفرو. ربخت هرچه دندان بود. وبجایش لثه ها کلفت ودردناک شدند حال  باید همه چیز را بصورت مایع بنوشم ونان خمیر را قورت بدهم 
شب گذشته برای اولین بار از کائنات پرسیدم که « چرا .  چرا ؟»اما جوابی نیامد  در تا ریکی دست دراز کردم  تا بطری آب را بیابم ودهان خشک شده ام را نمی بزنم ،
انسان در تنهایی ذوب میشود فرو میرود حرف زدن را فراموش میکند واز یاد میبرد که بک انسان آست  وشبی در گوشه ای  جان میدهی وفردا بیصدا خاکستر ترا درون یک شیشه به نمایش میگذارند وتو آرزو. به دل چشم به راه  أن أزادی هستی که هیچگاه  ندآشتی ، نه هیچگاه ، 
پایان  ،،،،،، ثریا ایرانمنش  25/09/2022 میلادی 

شنبه، مهر ۰۲، ۱۴۰۱

فرق آست بین گلها

 «دلنوشته » 

ثریا ایرانمنش  « لب پرچین » اسپانیا !

فرق بین انسان‌ها ، فرق بین گلها وبوی  هرکدام فرق بین حیوانات.  سگهای خوشبخت وسگهایی  که به دست جانیان جنایتکار کشته ویا خورده میشوند. فرق های زیادی است یکی مانند  ملکه زنبور عسل هم طول وهم عرض زندگی را دارد وبعد از آنکه سر انجام دل از این دنیای فانی  میکند ومیرود یک جهان  بسته میشود وهمه چشم‌ها بسوی اوست .

یک زن هم. در اطاق تنهایش میمیرد  واخر شب جنازه اورا به گورستان حمل میکنند ‌نیمه شب اورا میسوزاند.  آب از آب تکان نمیخورد 

یک زن هم به دست   قاتلین  حرفه ای. بطور نا معلومی کشته میشود ،

  وسرزمینی را تکان میدهد 

روز  گذشته هنگامیکه از دکتر باز میگشتم. درب آسانسور که باز شد یک سگ هیو‌لا وسپس صاحب آن به درون آمدند. سگ آرام شد از خود من بزرگ‌تر بود. از همسایه حال مادرش را پرسیدم 

گفت :  دیشب مرد وامروز صبح  هم اورا سوزاندند وخاکسترش را در  محفظه مخصوصی گذاشتند، بعد هم ما چندان مذهبی نیستیم وبه خیلی از این  مقدمات اعتقادی نداریم ، به همین سادگی ،

آن زن سالها دیوار به دیوار خانه من بود وروزی که همسرش سکته کرد ‌افتاد تنها بود ومن به کمکش شتافتم آمبولانس خبر کردم ،،،،،

وپس‌ از  آن به خانه دخترش رفت  چهار پسر ، سه دختر ونه  نوه دارد !؟ 

بی خیال مرد که مرد راحت شدیم . همین. آنهم چون شماا اورا 

 میشناختید واز حالشجویا شدید گفتم .  تمام 

من قدرت حرکت را از دست داده بودم مدتی به دیوار آسانسور تکیه دادم  

آن زن همسرش پلیس گارد محافظ  بود یکی از پسر هایش نیز شغل پدر را دارد  دخترانش همه.وضع مالی شان خوب است ،

همین ! ؟  نیمه شب مرد صبح خاکستر شد وتمام ؟

این است فرق انسان در این جهان وفرق  حیوان دراین جهان وفرق گله در این جهان  فرق  دیوار  در این جهان وفرق دو مرگ بین دو زن ،

پایان 

24/09/2022 میلادی