پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۶

جدال باعزراییل

آن زمان که بنهادم  سر بپای آزادی 
دست خود شستم از همه برای آزادی
وندانستم که آزادی چه بهایی دارد اما در. بند بودن خود سنگینتر بود میتوانم به جرئت بنویسم که چگونه توانستم از دستورات سر. پیچی کنم وخودم را به دنیا آزاد برسانم د رحال حاضر از دستگاه کامپیوتر دورم درون تحتخواب با هزار اداد واصول دارم این چند خط را مینویسم واز اینکه هنوز زنده ماندم خوشحالم تنهایی در. بیماری بدترین دردهاست حا بای انتخاب کنم یا درهمن خرابه آباد با سرمای استخوان سوزش بسازم ویا بخاأ بچه ها نقل مکان کنم ونیمی از آزادی خودرا از دست بدهم 
بشر هیچگاه در هیچ مرحله ای از زندگیش آزاد نیست همیشه دری ونرده ای هست که باید پشت آن پنهان شد  با همه این رنجها با از. اینکه از زیر یوغ یک فرمانروای مرد بیرون آمدم وخودش به دست فریبهایش ودروغهایش سپردم شادمام  تا وقتی دیگر 
ثریا ایرامنش  ”لب پرچین” / آخرین روز از مان نفرت انگیز نوامبر ۲۰۱۷میلادی

سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۶

مامان نخواب تب تنم

تب جانم را میسوزاند  دخترم بالای سرم  میگرست  مامان نخواب مامان نخواب 
بیاد شعر فریدون مشیری افتادم  با با لالا نکن بابا لالا نکن 
بعضی اوقا ت به ناچار باید  لالا بکنی 
تا روزهای بهتر وبامید سلامتی همه /ثریا 

جمعه، آذر ۰۳، ۱۳۹۶

این نشد آن

خوب  ظاهرا در دستگاه کامپیوتر من اشکالاتی  پیش آمده وهنگامیکه به ته انبار آن رفتم دیدم که صفحه ای  با یک عکس قلابی زیر. نام من آنجا مشغول کپی کردن است  مهم نیست من مینویسم وبه دست باد  میدهم اما در جایی هم مسئولم  وباید حفظ حرمت وشخصیت  طرفین را داشته باشم  آنکه کپی میکند ودر بازار. . بنام خودش صفحه ای میفروشد  لابد گرسنه ای است بیکار ویا مامور  ومعذور.   برای من فرقی ندارد کی هست وکجا زندگی میکند  من کار خودم را میکنم جایی باید پرده دری میکنم ودر جایی باید جواب گنده لاتهای ویلان   دور دنیا را بدهم  گرسنه اند  نه گرسنه نان  گرسنه شهرت وشهوت  بنا بر این ساکت نمی نشینم  در گذشته با انسانهای شریفی سر وکار داشتم  با انسانهایی که نه تنها درس ومکتب را تمام کرده بلکه درس انسانیت را نیز بخوبی آموخته بودند از تربیت درستی بر خوردار بودند مانند علف هرزه در هر باغجه های سبز نشده بودند والزاما چون مردانگی داشتند آنرا برای ما خرج نمیکردند بما زنان احترام میگذاشتند  در مجامع ومیهمانیها دست ما را میبوسیدند در برابر هر حرکتی واکنشی خشن نشان نمیدادند مگر. آن شهرستانی های  تازه به شهر آمده قبا  وعبارا با لباسهای مزون ها عوض کرده بودند اما شعورشان همچنان زیر کلاه نمدیشان باقی نانده بود  بسته ومحکم  میترسیدند یک گام به جلو بردارند  استخاره میکردند در اینجا بود که انسان بقول معروف جوش میاورد  !خوب برگرد به همان  تپه وماهور روی زمین بنشین وبا پنجه های کثیف وآلوده ات لقمه را درهان بگذار نه اینکه سر میز بنشیتی وندانی  با کدام کارد باید پنیر را برید یا ماهی را دو نیم کرد ما سرمان باین حرفها گرم بود  وایران میرفت تا قهرمان بسازد  آنهم زمانی که دنیا قهرمانان را فراموش کرده بود !!! البته نه در. ولایت خودمان  بلکه درخارج با دقیقه ای پانصد  دلار این قهرمان ایرانی  از میان زنان تیره روز وتو سری خورده برخاست ومانند خورشید درحمام  همه جا درخشید وما تماشاچی بودیم  همین  . 
تا برنامه دیگر
”لبپرچین”  ثریا ایرانمنش ساکن  اسپانیا

دزدی دیگر

با کمال تاسف دزدی دیگر صفحات مرا به یغما میبرد وبا نام من در جاهای دیگری به چاپ میرساند به تیم وپلیس اطلاع داده ام  نتا اطلاع ثانوی . 

بخش 7"موکو" خانه جدید

در خانه و رستوران " مادام پیترو" قوانین سختی حکم فرما بود، یک خانه بزرگ بادرب چوبی سنگین  که از درب ورودی  دست چپ به پله هایی مشرف میشد جلوی پله ها نیز یک پرده کلفت آستر دار آویخته بود و با چند پله دیگر میشد از روبرو وارد رستوران شد که دری مجزا داشت .
شش پیشخدمت  مرد ، دو آشپز و چند خدمتکار آنجا را اداره میکردند خود مادام پیترو تنها سر پرستی آنهارا بعهده داشت ، اطاق او در طبقه بالا بود  بک تختخواب بزرگ بزنزی ، یک کتابخانه نسبتا بزرگ که با چند  مجسمه برنز  از بتهوون وموزرات  قرارد اشت ، گرامافون قدیمی او همیشه درش باز بود وصفحات سی وسی دور او به ترتیب درون جلد هایشان درون گنجه خوابیده بودند ، او عاشق موسیقی بود ودرگنج اطاقش نیز یک میز با چند شمع ویک صلیب که بجای محراب  هر صبح و شب  در آنجا دعا میکرد .
در کنار اطاق او  یک اطاق کوچک  قرار دارد که بجای انباری از آن استفاده میکرد و روبروی آن یک حمام ویک توالت قرارداشت ، حال دراین فکر بود که این اطاق را به ونوس اختصاص دهد بعلاوه میل نداشت از او بعنوان پیشخدمت  و یا کار گر استفاده کند  بهتر بود او را بجای خود به سر پرستی  آنجا بگمارد  ، مهندس باو خیلی خدمت کرده بود  درکار ساختمان  و ایجاد این رستوران حال باید بنوعی  پاسخ مهربانیهای او را داد ، او انسانی بسیار باهوش وتیز بود و میدانست که چگونه این زن زیبا در دل  او جای دارد  گذشته از آن زیبایی ونوس میتوانست برای او برکت بیشتری داشته باشد  هرچه باشد مردان زیادی باینجا میامدند آنهم بدون زن واین گل تازه و خوش عطر وبو میتوانست نظیر یک تابلوی زیبا به آنجا رونق بدهد .
ونوس با چمدانش در گوشه ای روی صندلی نشسته بود وبه تابلوهای زیبا وپرده ها وچیزهایی که درهمه عمرش ندیده بود مینگریست بوی خوش غذا وبوی عطر مادا م پیترو همه فضارا پرکرده بود بعد از یک ناهار سه نفری که خوردندومهندس اورا گذاشت ورفت  حال دراین فکر بود که کار او چه خواهد بود چندان کاری بلد نبود درخانه مهندس هم یا مرتب بشقاب هارا میشکست ویا لباسها را زیر اتو میسوزاند واگر حمایت خانم بزرگ از او نبود چه بسا هلنا اورا بگوشه خیابان میفرستاد ، خانم بزرگ هرصبح طبق یک وظیفه شرعی خودش را بخانه پسرش میرساند تا اگر میتواند کمکی  باشدوبه راستی  به آن خانه برکت میداد ومهر این دختر بیکس و کار را در دل گرفته وآرزو داشت این همان عروس آرزوهای او باشد و منکر ان بود که پسرش عیب دارد ومیگفت این زن نجس خارجی است که نمیتواند بچه دار شود ! بهر روی برای خودش اعتقا داتی داشت . 
مهندس بخانه برگشته بود اما پریشان وآشفته ، آن روز دیگر به دفترش برنگشت  به رختخواب رفت  وهنگامیکه بیدار شد  برای نخستین بار  وجود ریش بلندی را بر چانه خود احساس کرد دستی به صورتش کشید چند روز بود که او حتی به آیینه هم نگاه نکرده بود  تا آن روز بارها  روزی چند بار خود را درآیینه میدید و برانداز میکرد  چقدر تصویر او افسون کننده بود  حال امروز با آن چانه لاغر  آن چشمان غمناک  ، آه چه چیزی را دارد پنهان میکند ؟
آن ریسمان محکم که بین او و همسر ش بود داشت کم کم نازک میشد ، هلنا اکثر اوقاتش را درکلوب وبین همشهریان و دوستانش میگذراند ، از شر آن دختر هم خلاص شده بود  وحال راحت میتوانست همه خواسته هایش را بر آورده کند و امتیاز بزرگ و برتری  خودرا به رخ مهندس بکشد . ......ادامه دارد


پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۶

درود

متاسفانه دستگاه  من دچار اشکالات فنی شده و تا اطلاع  ثانی ه از نوشتن  معذورم
روی تابلت هم چندان آسان نیست
بخش ها داستان همچنان ادامه خواهند یافت
یا سپاس از مهر  همه عزیزان
ثریا ایرانمنش ”لب پرچین” ده کوره ای در اسپانیا