جمعه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۵

شمسی خانم !

روز  گذشته دنبال چیزی میگشتم ناگهان چشمم به عکس دختر شمسی خانم افتاد ! ای ، این همون دختره است دختر شمسی خانم که در کنار مسچی وآهنگران راه میرفت وآنها نقش پدر! را برای او داشتند ؟ حال بیزنس وومن شده ، به به ! نزدیک بود سر خودم را بکوبم به دیوار واگر نزدیک خاک مادرم بودم فورا اورا ازگور بیرون میکشیدم ومیگفتم که :

تو گفتی این کارها عاقبت ندارد ! حال چشمانت را باز کن وببین که داشته دارد ، تو باهمه داریی وملک املاک وبیا وبرود آخرش درکنج یک بیمارستان درغربت جان دادی ومن در اینسوی دنیا گویی انقلاب تنها مرا در برگرفت وویران کرد کاری به آنها که کشته شدند ندارم همه که نباید بردار بروند یکی هم دار برآنها سوار است .
اما حیف  مادر نبود ، منهم نشستم به تماشا وصحنه عوض شد ، شمسی سالکی ، چون یک سالک روی گونه چپش یا راستش بود اما خوب بلد بود ،  پدرش گویا از قوم بنی البها بود که مرده بود مادرش به خدمتکاری روزانه مشغول بودن دو دختر ویک پسر !! شمسی بزرگتر بود درآن روزگاران که من تازه طلاق گرفته با شکم برآمده دربدر دنبال کار میگشتم ایشان مشغول "کار" بودند! با دوستان دیگرشان ! گاهی هم لباسهای مرا که دیگر برتنم تنگ شده بود به عاریت میگرفتند وپس هم داده نمیشد  آخر همسایه بودیم ، !!

روزگاران گذشت من به همسری مرد دیگری درآمدم وبه زندان رفتم تنها اجازه داشتم گاهی سری به دوستان ارمنی بزنم وورق بازی کنم که یکروز ازآن سوی اطاق  سر میز یکی داد زد "
ثری! ثری! کی بود ؟ مرا صدا زد ، بعله شمسی خانم دریک لباس فاخر با ژتونهای رنگ ووارنگ داشتند بازی میکردند بهر روی با ایشان احوالپرسی کردیم حال همسر شانرا پرسیدم حال مادرشان  گفتند که همسرم درجه گرفته واز ژاندارمی  به سروانی رسیده وحال درانتظار درجه ممتاز تری هستیم دو بچه ددارم یک پسر ویگ دختر اما هنوز کوچولیند ، اورا بخانه دعوت کردم گفت که میدانی از شوهرم جدا زندگی میکنم تو میتوانی اورا دعوت کنی ومارا آشتی بدهی ؟ به شوهرش زنگ زدم گفت  حرف این زنیکه را بمن نزن وگوشی را قطع کرد ، تمام شد .....

به لندن رفتم روزی درکنار دوستان قدیم در یکی از کافه رستورانهای فروشگاه معروفی  نشسته بودم ناگهان دیدم زنی با یک کت پوست وحشتناک خاکستری با موههای بور داد زد ثری !!! اوه نه ، برگشتم دوستان برگشتندواورا دیدند نگاهی بمن ونگاهی باو انداختند وگفتند که تو این زن را ازکجا میشناسی ؟ با لکنت زبان گفتم خیاطم بود !! 

آمد سر میز نشست شماره تلفن خانه اش را داد وگفت درلندن با بچه ها هستم اما شوهرم نیست ، کجاست ؟ پاریس است ! 
دیگر حرفی نداشتم بزنم جناب سرهنگ درپاریس مشغول مبارزه با انقلابیون بودند وخانم در لندن با خانمهای گنده گنده ونامدار قمار بازی میکردند ، وهمه جا اظهار داشته بودند که من نامزد یکی از مردانیکه اورا قطعه قطعه کردند به همراه همسر ش " دال .الف "  حال گوز به شقیقه چه نسبتی داشت  نمیدانم !! 
من درگوشه کمبریج داشتم عذاب میکشیدم چون همسرم میل داشت خانه را بفروشد 
" معنی ندارد سی و پنجهرا پوندرا زیر پای تو بگذارم بهره آن دربانک بیشتر است >
من ، کجا بروم ؟
بمن چه ! برولندن دواطاق اجاره کن ، ویزا چه میشود ؟ بمن چه ؟ 
هوم آفیس برایم نامه داد پانزده روز وقت داری انگلستانرا ترک کنی برای " گاردین " بودن بیشتراز آتچه که لازم است درانگلستان مانده ای .چی؟  مگر هوم آفیس نمیداند من همسر تو هستم ؟  نه ، رفقا باو گفته بودند که بگو گاردین بچه هاست ونسبتی باهم نداریم  مدرکی هم دردست من نبود که ثابت کنم البته میشد وکیل گرفت ورفت دنبال کارها ویقه اورا چسپید اما دیگر رمقی برایم نمانده بود مرحوم فریدون کار باتفاق دو وکیل گردن کلفت همه کارهای اورا انجام میداد حتی حسابهای بانکی وصورت حسابها بخانه او میرفتند  تا من خبر نداشته باشم برایم مهم هم نبود ، خسته بودم خسته ......
بچه ها چی ؟ بچه ها میروند شبانه روزی 
گفتم این یکی راکور خواندی 
وسر از این ویرانه سرا درآوردم با سه بچه کوچک .آقا خانه را فروخت ودود کرد ورفت به هوا با دوستان سرتیپ ومهندسش من نشستم پشت چرخ خیاطی ، 

اما شمسی خانم خانه خرید دخترش به مدرسه خوبی  رفت وپسری نیز ، حال ازاخلاقیات آنها خبری ندارم ، شمسی خانم الان بزرگشده باندازه یک قمرخانم خواهر ومادرش را نیز به انگلستان آورد وبرادرش نیز درترکیه با یک دختر ترک عروسی کرد .
حال من مانده ام با دو کوشم ، یکبار هم برای تعطیلات  با پسرش بخانه من آمد که نزدیک بود خودمرا بکشم خوشبختانه رفت ودوازده عدد النگوی طلای مرا نیز با خود برد تا برایم بفروشد اگر شما آنهارا دیدید  امروز منهم دیدم 

حال مادر جان سر از گور بیرون بیاور وبگوی " این کارها عاقبت ندارد ، چرا دنیا محل همین کارهاست قاچاق ، دروغ ، خود فروشی ، ریا کاری وسایر چیزهایی که از ذکرش معذورم .خو.شا بحال شمسی خانم ...... امروز از محترمین خانمهای لندن است وعکس شوهرش وقتی که مرد درمجلات رسمی به چاب رسید ! جناب سرهنگ . ......ث
ثریا / دلنوشته امروز من / اسپانیا سوم مارس 2017 میلادی /

پیامی تازه

من گدایی دیدم در بدر میرفت 
وآواز چکاوک میخواند 
وسپوری که به یک پوست خربزه میبرد نماز 
بره ای دیدم که بادبادک میخورد 
من الاغی دیدم که یونجه را میفهمید 
در چراکاه " نصیحت " گاوی دیدم سیر ........سهراب سپهری 

دیر بیدار شدم ، هنگامیکه به رختخواب میچسپم ، میدانم که بیمارم ، روحم زخم خورده واز زخم روح پیکرم نیز بیمار میشود ، 
این زخم از کجاست ؟نمیدانم ، تمام دیروز غمگیم بودم بی هیچ علتی وامروز که نان گرد را درون بشقابم دیدم بیاد همان فیلم کذایی " سیلن گرین " افتادم  که از گوشت وپوست واستخوانها همشهریان غذا درست میکردند وبه سایر بردگان میدادند .
غمگین بودم ، نمیدانم چرا ؟ غم بمن قبلا ندا میدهد احساسم بمن میگوید که باید درانتظار یک حادثه باشم وخواب به کمکم میاید 

از اول مارس یعنی روز چهار شنبه که بنام جهارشنبه خاکستر نامبرده میشود ومومنین ! به کلیساها میروند وکشیش بر پیشانی آنها یا میان موهایشان روغن مقدس وخاکستر ی را مخلوط کرد برآنجا میمالد ، واز آن ساعت  روزه داری چهل وپنح روزه تا روز عید پاک شروع میشود ، این روزه داری شبیه روزه های ما نیست که بیست وچهار ساعت بر پیکر وجان وروح خود صدمه بزنیم تا قدیس وپاک شویم بلکه بعضی ها از خوردن گوشت ومشروب دراین چهل وپنج روزه خوداری میکنند وآنهاییکه خیلی مومن ترند ! از خوردن هر موادی که از حیوانات بعمل آمده باشد مانند پنیر وشیر وخامه  وگاهی شیرینی خود داری میکنند ، جوانان کمتر باین قراردادها پایبندند تنها آنهاییکه پایشان لب گور رسیده برای بخشش گناهان جوانیشان باین روزه دست میزنند وآقایان ابدا این کارها مخصوص زنان است وچه بسا این زنان بودند که اول از ترس دست به دامن پیامبران واهی زدند وسپس این شیوه نا بخرد را روانه بازار کردند که امروز سر هر چهارراهی یک دکان باز شده وحتی تا دربخانه ها میایند تا ترا به راه راست هدایت کنند 
این بازار بزرگ جهانی محال است تا دم مرگ دست از روح وجان تو بردارد .
خوشا بحال حیوانات ، نه کتاب را میشناسند ونه واژه هارا ونه سوره وآیت را کاغذ را میخورند برایشان مهم نیست که سند ماللکیت  ملکی بزرگ است یا یک برگه کاغذ ناچیز .
گاهی به زندگی حیوانات بخصوص سگها وگربه ها حسرت میخورم  ، سگ کوچک ومامانی پسرم بیشتر از من دربغل او جای میگیرد وسرش را روی شانه او میگذارد واورا میلسید ومیبوید میخوابد .
سگ کوچک خانه دخترم بیشتر از من مورد لطف اهالی خانه است مرتب واکن هایش را میزند غذای مخصوص میخورد وسگ بزرگ آن یکی دیگر جای خودش را دارد ارباب خانه است مستر  .
 من دراین بالای تپه از دور دستها به شهری که بیقواره دارد  رشد میکند وبالا میرود مینگرم  رشد بی حساب آهن وکچ ومواد مصنوعی از آجر های قدیمی خبری نیست ، از سیمان و بتون خبری نیست .
شبها رادیوی کوچکم را روشن میکنم اگر دراطاق نشیمن باشم همسایه دست راستی مرتب صندلیش را روی زمین میکشد واگر به اطاق خوابم پناه ببرم هسایه دست چپی مرتب صندلی را بر زمین میکوبد , یعنی ، ساکت اما اگر خوداو رادیورا تا حد خدا بلند کند وروی بالکن بیاورد ومن مجبور باشم آوازاهای وحشتناک فلامنکو مخلوط از ملودیهای عرب که درمیان آنها جا خوش کرده با سرو صدای زیاد بشنوم حق اعتراض ندارم ، تا دوازده شب مجاز هستند هرچقدر میل دارند فریاد بکشند وموزیک گوش کنند مگر آنکه دیگر از حدی بالا برود که ساختمانرا تکان بدهد  مانند همسایه طبقه زیر که  واقعا بعضی از روزها خیال میکنم درون یک دیسوتک وحشتانک نشسته ام ، کاری نمیشود کرد ، نه هیچی کاری نیمشود کرد .

" ما ترا پناه دادیم بتو پاسپورت دادیم وبرایت همه جور امکانات حفاظتی ایجاد کرده ایم وماهیانه حقوق تو به حساب تو میرود در ما ه سه باز باید از کارت بانکیت استفاده کنی تا ما بدانیم درهمین حول وحوش هستی وپولهای مارا به جاهای دیگر نمیبری تا خرج کنی ! ویا  مانند هموطنانت به کشورت برده آنهارا بفروشی ومدتی درآنجا بسر ببری ودوباره سر ما ه برگردی ویا مانند دیگران پولهارا به حساب پسر ودخترت بریزی وبما بگویی بیچاره ام فقیرم پناهنده ام هم ازتوبره بخوری هم از آخور . 

خوشبخاتانه من پناهنده نیستم با گامهای شکسته خودم کمبریج را ترک کردم وباینجا آمد م بخاطر کمی آفتاب نه بیشتر اما پدرم را جلوی چشمان آوردند واین حقوق حقوق باز نشسگی من است نه پول صلیب سرخ یا حمایت دولت اینجا از این خبرها نیست پناهنده با حد اقل دستمزد بدون کنترات درمزارع کار میکنند وشبها هم درون یک طویله میخوابند آنهم فصل دروی گندم یا زیتون ویا انگور ویا محصول دیگری ، در خودشان ذوب شده اند کله هایشان چهار گوش است تنها با زبان خودشان حرف میزنند خیلی کم با زبانهای دیگری آشنایی دارند عده کمی تنها با زبان فرانسه یا ایتالیایی که به زبانشان نزدیک است حرف میزنند همه باهم فامیلند پدرخوانده ومادرخوانده دارند .....ومن یا ما که مجبوریم اینجا به زندگی نکبت بارخود ادامه دهیم غریبه ایم هرچند سالها درکنارشان باشیم مانند سایر ادیان وسایر ملل حال من جزو خوشخبترین آنها هستم که دخترم دریک خانواده بسیار مومن ومهربان ومودب همسر پسر آنها شده است   
امروز درمیان خیل عزاداران  باید آرام راه بروم تا روح سینیور عذاب نبیند و..... حال من چگونه باید بگویم که   :
نوروز من درراه است ؟! .
------------------------
گلفروشی گلهایشرا میکرد حراج 
درمیان دو درخت  گل یاس 
شاعری تابی بسته بود 
پسری سنگ به دیوار دبستان میزد 
کودکی هسته زرد آلو را روی  سجاده بیرنگ پدر تف میکرد .....سپهری
پایان .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" .03/03/2017 میلادی / اسپانیا .

پنجشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۵

شارلاتان

دلنوشته امروز !
هر کجا را که باز  میکنم صحبت از یک شارلاتان ومزدور رژیم است ، به هررادیوی فارسی زبانی که گوش میدهم صحبت از این شارلاتان است  ، هر ایستگاهی را که باز میکنم فحاشی باین شارلاتان است  .
او کیست / این شارلاتان کیست  همه دنیارا تکان داده است بعد از  رییس جمهور شومن وتازه وارد به کاخ سفید  حال نوبت این یکی است !.
من باین  شارلاتان لقب " رییس جمهور آینده ایران " را داده ام ، او کسی نیست غیز از نویسنده کتاب " رفیق آیت الله ، البته در تیز هوشی وبازیگوشی وتلاش بی امان او برای باقی ماندن روی صحنه شکی ندارم  حال اگر او شارلاتان است وشمارا گول میزند پس هنوز پس از چهل سال باز فریب میخورید با آتکه دور دنیا راه افتاده القاب دکترا ومهندسی وغیره را بردوشتان گذارده اید ، پس مشگل شماست .
اگر نه ، باورش دارید دیگر اینهمه جنجال برای چیست ؟ چرا صبرو تحمل شما اینهمه بهم ریخته ، خوب میدانم آنهاییکه درسنین جوانی به کشورهای خارج به هرعلتی گریخته و آمده اند امروز یا میانه سالند ویا کهنسال وگمان نکنم بشود آنهارا فریب داد  مگر حریف خیلی قوی پنجه  باشد اگر هم هنوز نو جوانید بی تجربه پس صبر داشته باشید شاید واقعا اینطور نباشد، این چشم  بدبینی  را به دور  بیاندازید واز دید دیگری باو نگاه کنید ،  لاقل بگذارید حرفش را بزند من طرفداری از او نمیکنم کتاب اورا هم نخوانده ام چون نه آنرا دانلود کردم ونه دسترسی به شهرهای بزرگی دارم تا بتوانم از کتابخانه ها آنرا ابتیاء کنم ( لغت گنده ای بکار بردم )! دراین دهکده غیر از نان وپنیر وشراب ورقص وآواز چیز دیگری نیست وچند سوپر که پس مانده انبارهای اروپارا بعنوان مواد غذایی برایمان به ارمغان آورده اند وزنان ومردان مسنی که هنوز کتاب دعا زیر بغل به کلیسا میروند ، بنا براین من کمتر دسترسی به فضای باز وآزاد دنیای بیرون دارم ، بنا براین :

اگر مزدور است به برنامه هایش نگاه نکنید وبه حرفهایش گوش ندهید ، اگر مشکوک است اورا رها کنید واگر باورش دارید از او پشتیبانی کنید مگر آنکه مانند یک خزنده از او بترسید وبگویید که خود مار است .

نه ، ایرانیان عزیز ما درآنسوی آبها وقاره ها کاری ندارند  فکر نان روزانه نیستند  فکر آینده فرزندان نیستند همه چیز را آورده اند ومهیاست سرگرمی تازه ای  ندارند مسن ترها گرد هم جمع میشوند وتخته نرد بازی میکنند وشارلاتان میشود  مزه دهانشان ، جوانان تحت تاثیر دیگران باو فحاشی میکنند ، رادیوها وتلویزونها بعضی ها از روی ادب ویا ازترس کمتر با او مصاحبه انجام میدهند ، هرچه باشد از شیخ علیر ضا نوری زاده بدتر نیست که متاسفانه همه را با آن لبخند ملیحش به دام میاندازد وبازار مصاحبه را رونق میبخشد .
من گاهی که کامنت هارا میخوانم واقعا از خجالت میمیرم ، یعنی چی ؟ تنها فحاشی وپدر ومادر وناموس همهرا یکی میکنید که چی دردتان آمده ؟ شما نتوانستید روی صحنه بپرید ؟ خوب او دانست وتوانست . 
 نوشتم که این نوشته  حاکی از پشتیبانی  او نیست تنها یک عقیده است وبس وایتکه ما ایرانیان ارام وقرار  نداریم درحال حرص وجوش وسرانجام فحاشی میباشیم ودرخاتمه باید بعرض برسانم که خیلی از این رسانه ها اعم از رادیو وتلویزیونها با حمایت  دولت جمهوری سر پا ایستاده اند ویا دست گدایی پیش اقمار مصنوعی اطراف خلیج فارس دراز کرده اند ویا کاسه گدایی به دست گرفته از حمایت مردم برخوردارند با تبلیغات وسیعی که هر دقیقه گوش ترا آزار میدهد !! .بقول دوستی !
نه بر اشتری سوارم  ، نه چو خر به زیر بارم 
نه خداوند رعییت / نه غلام شهریارم 
-----
چهل سال رنج وغصه کشیدیم و عاقبت 
تقدیر ما به دست شراب دوساله بود ...... حافظ

چهل سال در عین رنج  ونیاز  ، سر از بخشش مهر پیچیدم /رخ از بوسه گرداندم 
به خوش باش حافظ  که جان وجانه ام اوست 
به هرجا  که آزادی یافتم  به جامش  اگر میتوانسته ام 
می افکندم  گل پر افشانم را 
چهل سال  اگر بگذرانم به هیچ 
همین بس که در رهگذر وجود 
کسی را بجز خود نیازردم ..........زنده نام فریدون مشیری 
پایان / ثریا / اسپانیا / پنجشنبه .

نرم نرمک میرود عمر !

از ساعتها پیش بیدارم ،
شاید از چهار ونیم صبح  ، 
به عادت هر بیداری اول خبرهارا میخوانم در سایت "گویا"  مردی از محرمان درگاه روسیه شوری داشت به زبان فارسی در باره " رهبر" سخن میراند اما گویی یک افغانی داشت حرف میزد ،  نامش ذکر نشده بود اما او آنچنان از پدربودن رهبر بر سر امت حرف میزد که همان نبود بزنم زیر گریه ! که ایوای من دراین بیغوله چکار میکنم ، چادری بسر اندازم وسربندی ببندم وبروم بگویم لبیک یا لبیک یا رهبر ، شاید منهم به نوایی برسم و" بنام من کتابی چاپ شود " ! ومن آرزو به دل نمیرم که نامم برپشت جلد مشتی اراجیف نقش نبسته است .

رفتم به دنبال مسعود اسدالهی ، نه او دارد پیر میشود ودچار آلزایمر وخود فراموشی وسرانجام مجبور بود که از همکار گرامیش که برای امت همیشه درصحنه اسکاررا به ارمغان برده بود تعریف کند واورا بستاید ، خوب مردم خوشحالند اکر نان ندارند اسکار دارند اگر خانه هایشان با بولدوزر خراب میشود ویا هوای صاف پاکی ندارند ویا از فرط بدبختی واعتیاد درقبرها ی دهان باز میخوابند  درعوض اسکار دارندخیلی مهم است خیلی !!

کم کم افکارم کشیده شد بخانه قدیمی که دران مانند زندان سی سال بسر بردم زیر یک نمایش بزرگ بازاری! یکطرف میز قمار بود و عرق ورقص روحوضی ، یکطرف نماز بود وروزه وانگشت دردهان کردن که صدایشانرا نامحرم نشود ، من گم شده بودم درهای آهنی خاکستری دیوارها خاکستری بدون هیچ تابلوی حتی تابلویی را که به دیوار نصب کردند باز دریای مرده خاکستری با یک تک درخت سرو گویی آب راکدی بود ویا یک گورستان وچراغهای نئون گویی دریک دفتر یا یا راهروی زندان راه میروی ،  ومن چگونه ناگهان دست به انقلاب زدم ودیوارهارا با کاغذ دیواری رنگی پوشاندم چند تابلوی نقاشی  خریدم به دیوار آویختم  پرده های کت وکلفت وکرکره را به دور ریختم با پرده های تور نازک همه پنجره های آهنی را پوشاندم ، آن قفس هنوز همان قفس بود اما من درونش را بشکل خودم ساختم گرامم را گذاشتم برای صفحه ها ونوارهایم کمدی بزرگ تهیه کردم وأآنهارا درون سالن بزرگ جا ی دادم وصدای موزیک را انقدر بالابردم تا صدای انکرالصواترا خاموش کنم و درون پاسیو کوچک گلهای زیبایی کاشتم وسی وسه شاخه رز بسیار نازنین ویک درخت ماکنولیا درصحن حیاط کاشتم روی استخررا پوشاندم تا  هرروز خورده بچه های فامیل برای شنا  به دورن خانه یورش نیاورند  وشبها دور استخر مانند کاباره وکافه نشود "او" با چشمانی که در گودی سرش میچرخید  مانند دوشیشه مرا مینگریست از من ترسیده بود. میهمانیهای بزرگ ترتیب دادم اشخاصی که سرشان به تنشان میارزید دعوت  کردم خوانندگانرا دعوت کردم وگفتم بزنید وبخوانید وبنوازید شاعرانی که بعدها درخدمت انقلاب درامدند همه بودند اما من نبودم من گم شده بودم دیگر نبودم .

حال میبینم که این چادر  چه مزایای بزرگی دارد میتواند حجابی باشد برتمام ننگها ونکبتهای بیرونی ودرونی تو .
بیدارم ، هوا گرفته ، گویی هوا کم دارم همه پنجره هارا باز کردم آلرژی باز از راه رسید به همه چیز آلرژی دارم  لیوان قهره را به دست گرفتم وآمدم نشستم تا خودمرا خالی کنم ، نه گریه نمیکنم ، اشکی هم نمیریزم ، تنها احساس میکنم چیزی بین بچه ها اتفاق افتاده که از من پنهان میکنند ، دنیای من درمیان همین موجوات میچرخد با دنیای بیرون. کاری ندارم دنیا کار خودش را میکند من نمیتواتم جلوی حوادث را بگیرم .
به تخم مرغهای سفید درون یخچال فکر میکردم پس از سی سال اولین بار است که دراینجا تخم مرغ سفید میبینم آنهارا خواهم پخت ورنگ میکنم برای پای سفره هفت سین وخودم روبرویش خواهم نششت وبخودم خواهم گفت ، عیدت مبارک ثریاخانم صدسال به همین نکبتها .

عکسی از آقای دهباشی سر دبیر مجله قدیم " بخارا " دیدم درآلمان اظهار داشته بود که :
زمانه عوض شده قبلا روزنامه ها ومجلات شاعران ونویسندگانرا کشف کرده وآنهارا به جامعه می شناساندند حال  کتبی چاپ میشود وناشر باید به دنبالش برود ! 
اینترنت هم که مجانی همه احساسات درونی یک انسانرا درهوا پخش میکند همه آنرا استنشاق میکنند یا بی اهمیت از کنارش میگذرندویا برایشان جالب است که ... خوب بقیه اش چی ؟ بعد چی شد؟ بعد ، هیچ دیگر چیزی نیست ، دیگر کسی نیست ، 

قبرستان نام آوران را نشان میداد مردی که متصدی قبرستان بود داشت قبرهای هنرمندان را میشست وغبار گرد وخاک آنهارا   پاک میکرد درباره همه آنها اطلاعات کافی داشت سنگ گور شاملو را شکسته بودند ویک تکه موزاییک رویش گذاشتند" این یکی بد نبود" کسی که نامش ایرانی باشد زادگاهش ایران باشد منکر وجود تاریخ ایران شود وموسیقی ایرانی را انزجاری بخواند که برجان مردم افتاده وفردوسی را منکر شود لیاقتش همان موزاییک است .

هنوز صفحات موسیقی ودکلمه های زیبای پروین سرلک را که متعلق به فرهنگ وهنر بود دارم ، هنوز صفحات صدای شاعران را دارم ، وهنوز کلکسیون صفحات موسیقی کلاسیکم را دارم اینها را ازدستبرد خارج کردم وتنها چیزهایی بودند که درون چمدانم قرارداردم سنفونی نه بتهوون با ارکستر سنفونیک وین که جناب همسرم برایم از وین کادو آوردند! دران زمان که خیلی عزیز بودم وصفحا ت فرانتز لیست هم چهل وپنج دور هم سی وسه دور ، از همه مهمتر که شاید جوانان امروزی ندانند که ما یک موزیسین بزرگ هم داشتیم بنام " امین الله حسین" که سنفونی تخت جمشیدرا ساخت ودوستی نازنین که امروز دراین دنیا نیست ونامش گرامی ویادش همیشه جاودان است " فرها دهخدا" آنرا برایم کادو آورد  .
شاید امروز نوه من به آنها بخندد اما برای من همه زندگی گذشته ام بود . امروز جوانان چی میدانند؟ هیچ ، هیچ تنها رمز ستارگان واحوالات ماه را میدانند ! وسیاست را مانند سقز دردهانشان میجوند وتف میکنند  ، نه ! چندان پشیمان نیستم راهرا خوب آمدم با همه سختی ها ، گریستن ها ، تحقیرها ، فحاشی ها ، واگر از من بپرسند بدترین دوران زندگیت  چه روزهایی بودند خواهم گفت : 
آنروز که پای به محافل دراویش گذاشتم ، بخیال آنکه روحم را صیقل داده واز صافی رد کنم اما بقول حافظ :
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز / ورنه درمحفل رندان خبری نیست ، که نیست / 
وهست ما نمیدانیم . پایان 
ثریا ایرانمنش ." لب پرچین " 02/03/2017 میلادی / اسپانیا .ساعت 07/43 دقیه صبح پنجشبه .

چهارشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۵

...روزی فرا خواهد رسید که ....

روزی فرا خواهد رسید که خواهید فهمید بیدادگروویرانگر سر زمین ما چه کسی بود ؟ خواهید فهمید چه کسی شاه را مسموم ساخت وخواهید فهمید چه کسی جواهرات سلطنتی را درون صندوقهای آهنی قبلا با هواپیما به خارج فرستاد ، کسی که اورا تربیت کرده وسپس به دربار فرستادند نامش هرچه میخواهد باشد .

روزی فرا خواهد رسید که آگاهی خواهید یافت که مسئول اینهمه ویرانی وآدمکشی چه کسی بود وچرا ایران سرزمین ما باین روز افتاد وچرا امروز با کامیونهای شهرداری از روی بیچارگان وکارتن خوابها رد میشوند وآنها را مانند لاشه های حیوانات له میکنند اگر آنروز اورا نبخشید من شمارا از آن سوی دنیا نخواهم بخشید خداوند هم شمارا نخواهد بخشید .

او یک تکه سنگ یک تکه کچ برایش مهم نیست که درایران  چه میگذرد بر فرزندان ایرانی وپدر مادران چه میگذرد تا بحال او بکدام یک خانواده ایرانی کمک کرده است بیچاره ملکه کاترین کبیر بدنام شد .

ما ایرانیان عادت داریم همه چیز را آماده بما بدهند مانند هما ن فنجانهای چایی درسینی نقره که بما تعارف میشود آزادی را نیز درون سینی نقره بما اهدا کنند ، ازجایمان تکان نمیخوریم ، امروز دنبال شهربانو هستیم ، فردا دنبال شهزاده ، پس فردا دنبال فلان قاری قران هرکه بما بیشتر داد او را سجده میکنیم هیچ خون ملی گرایی دروجود ما نیست درغیر این صورت اینهمه فریب نمیخوردیم ومانند برگ کاه اینسو آن سو نمیرفتیم یکی چریک شد، دیگری مجاهد شد ، سومی فدایی شد ، چهارمی مسلمان شد پنجمی کاتولیک شد ششمی بهایی شد هفتمی بیخدا شد هشتمی منکر همه چیز شد چرا که آن آرامش وآن تنبلی را ازو گرفته بودندوحال قدرت نداشت ازجای برخیزد تریاک ، گرد ، قرصهای ارامش بخش مشروب همهرا خانه نشین کرد وتنها به یک چیز اندیشه کردند وانهم " سکس: بود وآوازهای ناهنجار وآشغال .

زنانما ن  تن به حقارت دادند وآنهاییکه  که برخاستند تنها برای تبلیغات بود جایزه نوبل را برای چه به خانم عبادی دادند؟ کدام خدمترا به زنان وبچه های ولگرد کوچه کرد ؟ مدال  لژیون دنوررا برای چی بر سینه بانو آویختند اجرت او بود کارش را خوب انجام داده بود تکه درختی خشک بی احساس ، ایکاش میرفت مانکن میشد هم فرصتش را داست وهم ملاتش را .

روزی که با همسرم برای دیدار اقوام او به شهرستان رفتیم هنوز اتومبیل ما به شهر نرسیده بود که تمام اهالی شهر باخبر شدند که اهای  آهالی شهر عروس دوم حاجی فلانی دارد میرسد او جینی هم دربطن دارد ، فورا اهالی سر رسیدند وجلوی اتومبیل ما گوسفند بدبختی را سر بریدند من رویم را برگرندام وپسرکم که همراهم بود چشمانش را بست .
درشهرستان میبایست چادر بسر میکردم در بازار جواهر فروشان بمن النگو های طلای مجانی کاد ومیدادند وجعبه های شیرنی ، مگر میشود عروس تازه حاج  فلانی را بی عزت کرد . درخیابان همسرم مرا با چاد رنشناخت وبه دنبالم افتادوهنگامیکه به منزل  حاجی آقایان دیگر میرفتیم میبایست با چادر میرفتم وحاجی از لای انگشتانش همه پیکر مرا درسته میخورد ، میبلعید .به هنگام برگشتن همسرم گفت :
تو باید چادر بپوشی نیمدانی درچادر چه افتی  شده بودی > 

من دامنی کوتاه تا بالای زانوانم پوشیدم با جوراب کوتاه با یک تی شرت بدون آستین ویقه وسپس گفتم : 
من اینم ؛ نه بیشتر اگر زن چادری میخواهی  ازهمان شهرستان یکی را بگیر .
خواهر شوهرم از شهرستان دوهفته با هسمر مومن نماز خوانش بخانه ما آمدند تا بمن درس نماز وروزه بدهند ، راحت به تنها گفتم من اهل هیچ یک از این فرقه ها نیستم وبا همان لباس نیمه عریان رو به حاجی کردم وگفتم :
شما ازدیدن من ناراحت میشوید ؟ من دراطاقم میمانم اما چادر بسر نیمکنم اما حاجی مهربان بود گفت اختیار دارید خانم کتاب حافظ را بیاورید کنار من بنشیند باهم حافظ بخوانیم ؟!!! کتاب را باو دادم وگفتم درآشپزخانه کار دارم ......
روابط ما تیره شد اما زیر بار نرفتم وزمانی فهمیدم که باید زن خوب وفرمانبر پارسا باشم ودخالت درامور شخصی همسرم نکنم بچه هارا برداشتم وبرای یک سفر تفریحی بظاهر اما درباطن برای همیشه آن خانه بزرگ اشرافی را ترک کردم .
بهای زیادی بابت این آزادی دادم اما ارزشش را داشت .
امروز پشیمان نیستم ، دستهایمرا با بخار دهانم گرم میکنم وسوپ داع میخورم اما حاضر نیستم زیر یوغ وافساری بروم که مرا مجبور بکاری میکند  که نه به آن اعتقاد دارم ونه انجامش میدهم . 
روزی فرا خواهد رسید که شما خواننده عزیز به حرفهای من پی ببرید ، امیدوارهستم چندان دیر نشده باشد .بامید پیروزی زنان ایران وآزادی سر زمین مادری ما . درهمه جای دنیا اول زنان بلند شدند تا حق خودرا بگیرند دستهایشانرا با زنجیربهم قفل کردند وبه نرده های آهنی پارکها بستند ، اعتصاب غذا کردن  ، نه ! آزادی را درون استکان چای به آنها تعارف نکردند ث
ثریا / اسپانیا / اول مارس 2017 میلادی /.

او رسید

همین الان تلفن بالای سرم به صدا درآمد که :
مادر جان رسیدم ودرهتلم  هستم ساعت هفت بعد ازظهر است !  داشتم به برنامه های بی سرو ته رابدو گوش میدادم در بیابان یک کفش کهنه هم نعمت است چیزهاییرا که ما کهنه کردیه ایم دوبارهاز نو باید بسمع !! ما برسد به همراه صد ها  تبلیغ بازار .
اولین بار نیست که او به آن سوی قاره میرود وآخرین بار هم نخواهد بود  او مجبور است برای کنفرانسهای گوناگونش به سرزمینهای گوناگون برود وبه شاگردانش نیز برسد ، اما اینبار فرق داشت این بار دستور ریاست جمهور جدید کمی باعث نگرانی من بود خود او راحت بود ، اما تمام شب بیدار نشستم درانتظار پیامک او . 

دیگر خواب از سرم پرید ، درباره هیچ چیز فکر نمیکردم تنها به صدای گوینده رادیو گوش میدادم که نمیتوانست حتی نام " اسپراگوئس " یا مارچوبه را تلفط کند وداشت از خاصیتهای آن میکفت درحالیکه نمیداند چه سبزی خطرناکی  میتواند باشد وچگونه آلرژی زاست . وگاهی انسانرا تا مرز مرگ میکشاند و آوازهای کوچه بازاری و......
اما مهم نیست گوشم به پیام بود .

الان ساعت چهارو نیم صبح است ، وگوینده رادیو داشت از خاصیت فیس بوک  وروابط انسانها میگفت که تا چه حد میتواند کمک فکری بزرگی باشد برای کهنسالان !! بمن چه من که از فیس بوک غیر از فحاشی واظهار نظرهای بیخردانه سیاسی چیز دیگر ندیدم وسپس " ویروس " سر رسید ومن  درحال حاضر آنرا خوابانده ام تا بعد با حساب تازه ای آنرا باز کنم زیر نام دیگری شاید آن ویروس خطرناک که همه جا مرا دنبا ل میکند دست بکشد .

بعضی ها بیمارند ، چیزی برای گفتن ندارند ، انگل وار به دیگران آویزان میشوند بخیال اینکه علی آباد دهی است نه یک زمین خشک بیحاصل است  عشق را مضحکه کرده اند ، به مرز نکبت وکثافت کشانده اند ، دیگر چیزی نمانده تا درباره اش بیاندیشی دیگر کسی نیست تا در دلت جایگزی باشد وتو بتوانی لحظات را با نشخوار تحمل کنی ، هرجه هست سیاهی است ، میل ندارم نغمه سرایی کنم ویا غصه هارا باز کو منم ، داشتم کتاب : فریدون کشاورز را زیر عنوان " من محکوم میکنم حزب توده را " 
میخواندم ، کمی دیر این حزب منحوس را محکوم فرمودید زمانیکه دیگر حزب تبدیل به یک محفل شده بود  محکومیت شما دیگر درسرنوشت سر زمین من تاثیری ندارد درحال حاضر بگمانم ملوک الطوایفی شده است خراسان را آن آخوندک منفور دیوانه دردست گرفته ورای پشت رای صادر میکند کردستان دارد گوشتهای خودش را میجود آذربایجان کم کم میل دارد به دامن مادر بزرگش بخزد  جنوب که تکلیفش معلوم است سرز مینی بی آب وعلف وغیر قابل سکونت خواهد بود ، دیگر برای همه چیز دیر شده است شاید جوانان امروز کمی بخود آیند وبرای نسل فردایشان  وفرزندانشان دست بکاری بزرگ بزنند برای ما دیر است خیلی دیر بچه های من با آن سرزمین بکلی غریبه اند نه زبان وضر المثلهای ومتلکهای انهارا میفهمند  ونه ارتباطی دارند ، من آنهارا ازهرجه که نام سیاست ویا مذهب بود دورساختم روزیکه پسرم را به مدرسه شبانه روزی در یکی از شهرکهای درودست انگلستان میفرستادم باو گفتم :
مهم نیست چکاره میشوی  اگر قصاب هم شدی یک قصاب با انصاف وانسان باش !  دخترکم که به امریکا میرفت باو گفتم برووفرهنگی را فرا بگیر که دیگران از آن محرومند نه یک باجی درخانه بنشینی درانتظار همسرت او رفت ودوره بانکداری را خواند هفت سال دربانگ بوستون مشغول کار بود با شرافت تمام وحال این یکی کوچکتر ازهمه بی انکه پدری بالای سرش باشد خود خودش را ساخت وحال پدر مهربانی است برای فرزندانش وهمسر شایسته ای برای همسرش وپسر خوبی برای من ، اینها ثروت  بی حساب منند  ثروتی که کمتر نصیب دیگران میشود  ، ونتیجه زحمات شبانه روزی ورنجها که نگذاشتم آنها حتی کمی از آنهارا حس کنند هیچگاه آنهار زخمی نکردم .
حال دراین ساعت نیمه شب پس از نکرانیهای بسیار خوشحالم که او راحت درهتلش درانتظار بقیه دوستانش میباشد واما خواب از من گریخت به نبال جوانیم .
ثریا.
تو چون منی  ، خود منی ، با پرهیز از ناپاکیها
پرهیز از دشمنی ها 
مرا از خویشتن پرکرده ای 
مرا باطرح اندام زیبای یک انسان آشنا  ساختی 
با همه رنجها واندوهم ترا دوست میدارم 
دیگر میل ندارم لب بر لبی بگذارم
درآغوش گرم تو ، ای خورشید فروزان
خواهم مرد 
من تنها عطش چشمان ترا دارم که به روی من دوخته شده اند
تو مرا لبریز از عشق کردی 
ومن از برکه های آلوده  وویرانه ها دوری جستم 
تا ترا روی شانه هایم حمل کنم 
پایان /
ثریا ایرانمنش /" لب پرچین " /01/03/2017 میلادی / اسپانیا .