جمعه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۵

شمسی خانم !

روز  گذشته دنبال چیزی میگشتم ناگهان چشمم به عکس دختر شمسی خانم افتاد ! ای ، این همون دختره است دختر شمسی خانم که در کنار مسچی وآهنگران راه میرفت وآنها نقش پدر! را برای او داشتند ؟ حال بیزنس وومن شده ، به به ! نزدیک بود سر خودم را بکوبم به دیوار واگر نزدیک خاک مادرم بودم فورا اورا ازگور بیرون میکشیدم ومیگفتم که :

تو گفتی این کارها عاقبت ندارد ! حال چشمانت را باز کن وببین که داشته دارد ، تو باهمه داریی وملک املاک وبیا وبرود آخرش درکنج یک بیمارستان درغربت جان دادی ومن در اینسوی دنیا گویی انقلاب تنها مرا در برگرفت وویران کرد کاری به آنها که کشته شدند ندارم همه که نباید بردار بروند یکی هم دار برآنها سوار است .
اما حیف  مادر نبود ، منهم نشستم به تماشا وصحنه عوض شد ، شمسی سالکی ، چون یک سالک روی گونه چپش یا راستش بود اما خوب بلد بود ،  پدرش گویا از قوم بنی البها بود که مرده بود مادرش به خدمتکاری روزانه مشغول بودن دو دختر ویک پسر !! شمسی بزرگتر بود درآن روزگاران که من تازه طلاق گرفته با شکم برآمده دربدر دنبال کار میگشتم ایشان مشغول "کار" بودند! با دوستان دیگرشان ! گاهی هم لباسهای مرا که دیگر برتنم تنگ شده بود به عاریت میگرفتند وپس هم داده نمیشد  آخر همسایه بودیم ، !!

روزگاران گذشت من به همسری مرد دیگری درآمدم وبه زندان رفتم تنها اجازه داشتم گاهی سری به دوستان ارمنی بزنم وورق بازی کنم که یکروز ازآن سوی اطاق  سر میز یکی داد زد "
ثری! ثری! کی بود ؟ مرا صدا زد ، بعله شمسی خانم دریک لباس فاخر با ژتونهای رنگ ووارنگ داشتند بازی میکردند بهر روی با ایشان احوالپرسی کردیم حال همسر شانرا پرسیدم حال مادرشان  گفتند که همسرم درجه گرفته واز ژاندارمی  به سروانی رسیده وحال درانتظار درجه ممتاز تری هستیم دو بچه ددارم یک پسر ویگ دختر اما هنوز کوچولیند ، اورا بخانه دعوت کردم گفت که میدانی از شوهرم جدا زندگی میکنم تو میتوانی اورا دعوت کنی ومارا آشتی بدهی ؟ به شوهرش زنگ زدم گفت  حرف این زنیکه را بمن نزن وگوشی را قطع کرد ، تمام شد .....

به لندن رفتم روزی درکنار دوستان قدیم در یکی از کافه رستورانهای فروشگاه معروفی  نشسته بودم ناگهان دیدم زنی با یک کت پوست وحشتناک خاکستری با موههای بور داد زد ثری !!! اوه نه ، برگشتم دوستان برگشتندواورا دیدند نگاهی بمن ونگاهی باو انداختند وگفتند که تو این زن را ازکجا میشناسی ؟ با لکنت زبان گفتم خیاطم بود !! 

آمد سر میز نشست شماره تلفن خانه اش را داد وگفت درلندن با بچه ها هستم اما شوهرم نیست ، کجاست ؟ پاریس است ! 
دیگر حرفی نداشتم بزنم جناب سرهنگ درپاریس مشغول مبارزه با انقلابیون بودند وخانم در لندن با خانمهای گنده گنده ونامدار قمار بازی میکردند ، وهمه جا اظهار داشته بودند که من نامزد یکی از مردانیکه اورا قطعه قطعه کردند به همراه همسر ش " دال .الف "  حال گوز به شقیقه چه نسبتی داشت  نمیدانم !! 
من درگوشه کمبریج داشتم عذاب میکشیدم چون همسرم میل داشت خانه را بفروشد 
" معنی ندارد سی و پنجهرا پوندرا زیر پای تو بگذارم بهره آن دربانک بیشتر است >
من ، کجا بروم ؟
بمن چه ! برولندن دواطاق اجاره کن ، ویزا چه میشود ؟ بمن چه ؟ 
هوم آفیس برایم نامه داد پانزده روز وقت داری انگلستانرا ترک کنی برای " گاردین " بودن بیشتراز آتچه که لازم است درانگلستان مانده ای .چی؟  مگر هوم آفیس نمیداند من همسر تو هستم ؟  نه ، رفقا باو گفته بودند که بگو گاردین بچه هاست ونسبتی باهم نداریم  مدرکی هم دردست من نبود که ثابت کنم البته میشد وکیل گرفت ورفت دنبال کارها ویقه اورا چسپید اما دیگر رمقی برایم نمانده بود مرحوم فریدون کار باتفاق دو وکیل گردن کلفت همه کارهای اورا انجام میداد حتی حسابهای بانکی وصورت حسابها بخانه او میرفتند  تا من خبر نداشته باشم برایم مهم هم نبود ، خسته بودم خسته ......
بچه ها چی ؟ بچه ها میروند شبانه روزی 
گفتم این یکی راکور خواندی 
وسر از این ویرانه سرا درآوردم با سه بچه کوچک .آقا خانه را فروخت ودود کرد ورفت به هوا با دوستان سرتیپ ومهندسش من نشستم پشت چرخ خیاطی ، 

اما شمسی خانم خانه خرید دخترش به مدرسه خوبی  رفت وپسری نیز ، حال ازاخلاقیات آنها خبری ندارم ، شمسی خانم الان بزرگشده باندازه یک قمرخانم خواهر ومادرش را نیز به انگلستان آورد وبرادرش نیز درترکیه با یک دختر ترک عروسی کرد .
حال من مانده ام با دو کوشم ، یکبار هم برای تعطیلات  با پسرش بخانه من آمد که نزدیک بود خودمرا بکشم خوشبختانه رفت ودوازده عدد النگوی طلای مرا نیز با خود برد تا برایم بفروشد اگر شما آنهارا دیدید  امروز منهم دیدم 

حال مادر جان سر از گور بیرون بیاور وبگوی " این کارها عاقبت ندارد ، چرا دنیا محل همین کارهاست قاچاق ، دروغ ، خود فروشی ، ریا کاری وسایر چیزهایی که از ذکرش معذورم .خو.شا بحال شمسی خانم ...... امروز از محترمین خانمهای لندن است وعکس شوهرش وقتی که مرد درمجلات رسمی به چاب رسید ! جناب سرهنگ . ......ث
ثریا / دلنوشته امروز من / اسپانیا سوم مارس 2017 میلادی /