شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۸

من وملا

 در میان گریه ها ورنج ها ، گاهی میشود خندید ، بمناسب تولد جناب

اجل حضرت قائم الدوام _ سید ملا نصرالدین _ این هفته را اختصاص

به اراجیف میدهیم .

..............

روزی روزگاری ، یک دهاتی از یکی از کوچه های بیرجند خراسان

میگذشت ، سینه به سینه » امیر ......« خان بزرگ برخورد وسلام

گفت ، وامیر جواب اورا داد ، مردک بخانه آمد وبه زنش گفت :

بالشی بزرگ پشت سرمن بگذار ، زن اطاعت کرد ویگ متکای

بزرگ پشت سر او گذارد  ، دهاتی تکیه به متکا داد وگفت :

یکی دیگرهم بگذار ، زن اطاعت کرد خلاصه هرچه بالش درخانه بود

زن بیچاره پشت سر شوهرش نهاد وسپس با تعجب از شوهرش

پرسید :

مگر چه شده که تو امروز اینهمه به بالش احتیاج داری که تکیه بدهی

مردک با غروز تمام گفت :

آخه امروز  با خان تکلم کردوم .

................. .......................................

آنجا ، در آن دیار ، همه واژه ها

خونین است ، همه واژه ها در زیرابری سیاه

وچاله ای سرخ شکنجه مدفون شده اند

منشور آزادی ، منشور سبز، در ورطه سیاه

خشونتها زیر چنگال گرگان

پاره پاره میشوند

آنها لباسی از زنجیر سیاه برقامت بربریت تاریخ

دوختند

وخیل بی حساب جنون گسترده درندگان

شعار کاذب آزادی را

در مناره ها فریاد کردند

دراینسوی دیار ، درامتداد قفسهای ردیف شده

گروه گروه محکومان به اعمال شاقه وبردگان مدرن

در زیر یوغ »  آزادی  « تا بالاترین قلعه تمدن !

در لزج خون جسدها و شکست خوردگان

آ]سته آهسته میگیرند ، ونمیدانند چگونه میتوانند

بر جسد خود بگریند .

....... ثریا .اسپانیا /شنبه

جمعه، تیر ۱۹، ۱۳۸۸

عبادت بجز مخدمت به .......؟ نیست

یک آشنای قدیمی دارم که کارها وگفتارش خیلی بامزه است ،

او هر سال که به ایران میرود تا حقوق بازنشستگی ا ش را بگیرد یک

چند سالی را از سن واقعیش کم میکند وخوش وخرم برمیگردد !

چند سالی از من بزرگتر بود وبا این وضع فکر کنم تا چند سال دیگر

با این روشی که پیش گرفته همسن دختر بزرگ من خواهد شد ؟ .

فعلا درحال حاضر دوازده سال از من کوچکتر شده وبه تازگی

با یک مرد روحانی ازدواج کرده است ، برایم تعریف میکرد:

»هنگا میگه با حضور سه شاهد با یک حلقه نقره ای به عقد او

در آمدم خیلی خوشحال وسربلند وذوق زده شدم ، اما چشمم که

به قرار داد ازدواج افتاد مردم وزنده شدم «

پرسیدم مگر چه بود ؟ گفت :

اولا هر دقیقه وهرثانیه ودرهر حالی که آقا مرا طلب کنند باید

در خدمت حا ضر باشم ، اجازه ندارم منهم لذت ببرم وتنها

ایشان مرا تمیز وطاهر میسازند ، شب اول عروسی نزدیک

یازده بار ایشان مرا مطهر فرمودند ،  یک شب کلاه سرشان

بود با همان لباس سفید بلند که آنرا بالا میزدند و........

روز دیگر داشتم خانه را تمیز میکردم ، با دستکش پلاستیکی

ویک سطل آب زمین را میشستم ایشان از در وارد شدند ومرا

باهما ن دستکش وجارو غیره دراز به دراز روی زمین خواباندند

مشغول کر دادن بنده شدند ، منهم لبهایم را گاز گرفته ونمیتوانستم

حرفی بزنم بعد هم فرمود ند :

پس از تمیز ی به حمام میروید ، دوش میگیرید وکمی گلاب بخود

میزنید ودر رختخواب بانتظار مینشنید تا من پس از ذکر ودعا به

خدمت شما بیایم !!!.

من بیچاره از روزیکه مجبور شدم رختخوابم را روی زمین پهن کنم

دارم از کمر درد میمیرم  وبه غیرا زگلاب هیچ عطری را اجازه

ندارم مصرف کنم وزمانیکه میخواهم -حرفی بزنم فورا قصه حضرت

فاطمه وفرمایشات حضرت محمدرا درقبال حضر ت علی برایم نقل

میکنند ، بنا براین من خفه میشوم ، درحمام می استند ومرا نظاره

میکنند که مبادا من بخودم دستی _ نامشروع_ بزنم !!!

ایشان زیاد سفر میکنند اما من باید درخانه بطور دائم بمانم وحدیث

کسارا حفظ کنم ،

حال باتفاق به خارج آمدیم واین برنامه دراینجا شکل بدتری را بخود

گرفته ، گمان کنم دیدن زنان عریان وبرنامه های تلویزیون حال ایشان

را هر دقیقه دگر گون میکند ، تنها جاییکه من در مصونیت قراردارم

آشپزخانه است که از نظر ایشان محل طبخ غذا وبرکت الهی است .

دیگر از خستگی وبیخوابی رمق ندارم هفته اول عر وسی نه شب

وهشت روز ما از اطاق بیرون نیامدیم مگر برای رفتن به دستشویی

نه فرصت آب خوردن د اشتم نه غذا ونه دوش گرفتن بعد هم هیچ نباید

حرفی بزنم که ( بوی سکس) بدهد اینکارها از نظر ایشان یک عبادت

است .

گاهی هم منتی سر من میگذارند که :

خداوند چقدر ترا دوست داشت که مرا فرستاد تا جسم وروح ترا از

پلیدی ها پاک کنم وترا طاهر سازم ، ولکن زن جوان وزیباتراز تو زیاد

بود .

باو تبریک گفتم وبرایش آرزوی سعادت و( قدرت ) زیادتری را کردم .

 

چهارشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۸

پیوند تازه !

از در آمد خوشحال وشاداب ، کلی جوان شده بود پوستش را گویی

رو ی بدنش هزار بار کشیده اند، سرحال وخوشبخت .

پرسیدم هان چی شده ، بلیط لاتاری تو برده ؟ گفت ، نه ، بیشتر

گفتم از میلیونها پول دراین دنیا چی بهتر وبیشتر  است ؟

گفت ، عشق ، من عروسی کردم ،

دهانم باز ماند ، دراین سن وسال کدام بخت برگشته ای آمده

وبا اوعروسی کرده است ؟ حلقه سفیدی در انگشت چپ او

میدرخشید وصورتش از درخشش حقله بیشتر ، گفتم کدام مرد

خوشبخت امروز درمقام همسری تو جای گرفته ؟

گفت :

او در خاک مقدس به دنیا آمده است !!! گفتم یهودی است

گفت ، نه او میسیونر مسیحی است اما آنجا به دنیا آمده

وبه چند زبان مختلف آشنااست وهر روز به جایی سفر میکند

گفتم چند ساله است ؟

گفتم بیشترا ز سن خدا ، اما گویا چهل سال دارد !!!!

خندیدم ، گفت چرا میخندی ؟ دراین دنیای وانفسا وکثیف

که هروز جنون آدمکشی بیشتر وآتش از آسما ن میبارد

وخون درکوچه ها جار یست وحیواناتی بر مردم حاکمند

که کمترا ز شغال وگرگهای درنده بیابان نیستند ، چرا من

نباید با مردی زندگی کنم که دوستش دارم ؟ هان ؟

چیزی نکفتم ، تنها کمی به خوشبختی وبیخبری او رشک بردم

.................

آن طلوع آفتاب روشنی که روزی بر فراز سرما بود

درخشش بیشتری گرفت

اندیشه ها وسعت یافتند، فریادهای خاموش ، دوباره

از سینه ها برخاستند ، کسی چه میداند ؟

این روشنی چگونه پایدار میماند

من نترسیدم ، از هیچ نترسیدم

هیچ دستی نتوانست خورشید را ازمن بدزدد

قلم ها دوباره  با کاغذهای رنگین

هم آغوش شندندو سخن از پیرزویها گفتند

همه از گل لاله ای که درآفتاب سوزان

پرپر شد همصدا سخن راندند

همه دلها یکی شد ، همانند یک دریاچه

با زلال آب روشن وماهیان قرمز

همه آواز خواندند

وهمه به هم آغوشی وپیوند زمین وسبزه

تبریک گفتند

.........

من پنهانی ترین قسمت سینه ام ر ا

با گلاب شستشو دادم

وبه پیوند انسانها دلبستم که از میان

چنبر مارها وافعی ها ، از میان شهوت

زمان واز میان آن برکه آب راکد

به حرکت ار آمدند وبر تاریکی ها

پیروز گشتند

................

ثریا/اسپانیا

 

دوشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۸

من با بطالت پدرم ، هرگز بیعت نمیکنم

در زمانهای گذشته ، دریک بازار قدیمی ، دستفروشی بساط

خودرا پهن میکرد وهرچه آشغال خریداری شده از خانه ها و

مردم بود روی یک نمد کهنه میچید وبرای فروش درانتظا رمشتری مینشست ،

هر چند گاهی » آژان « محل میامد وبساط اورا بهم میریخت

ویک تکه از چیزهایی راکه او خریده بود برمیداشت ومیبرد و

میدادبه دست صاحبش که ادعا میکرد دزدیده شده ، بیچاره دستفروش

بساطش را جمع کرد وگفت :

من نمیدانم چرا هرکسی دراین شهر چیزی گم میکند ، اول میایند سراغ

بساط من ؟ وعجب آنکه آنرا درهمین بساط من پیدا میکند؟ !! .

حال امروزسر  زمین بریتانیای کبیر حکم همان دستفروش را پیداکرده

هرجا خبری میشود انگشت ابهام بسوی انگلستان هدف میرود وخوب

کمی هم نباید از انصاف دورشد که بقول دوستی زیر عبای هر آخوندی

نوشته شده ( مید این اینگلند ) حال یکی از آنها زیر عبایش نوشته شده

( مید این راشا ) .

سر زمین پهناور ما همیشه بین سه قدرت بزرگ جهانی تقسیم شده و

هرباز یکی از آنها ( سهم بزرگ  خودرا بر میدارد ) ودراین میان

سهم ملت ایران ، زندان ، شکنجه ، کشته شدن وخون دادن است .

امروز بادیدن هواپییمای سرگردان مانوئل زولا که اجازه فرود به

فرودگاه سرزمینش را نیافت وپس از مدتی سرگردانی به جای اولش

بر گشت بیاد هوا پیمای سرگردان شاه ایران افتادم وسپس بیاد مرحوم

شاپور بختیار که اجازه داد هواپیمای حامل ا.... خمینی داخل شده وبر

زمین بنشیند وانحلال ساوواک و ایجادسازمانی مخوف تر ووحشتناکتر

ساواما واداره امنیت واطلاعات،  دراین میان از طرفداران سر سخت

جناب ختیار پوزش میخواهم اما خیانت ایشان به ملت ایران غیر قابل

بخشش است .

امروز بقول روزنامه نگار وتحلیل گر انگلیسی این جنبش مردم همان

شکل جنبش سالهای هزارو نهصد وپنج رادارد که ملت شوری بر ضد

تزار شورید ودوازده سا ل بعد انقلاب بلشویکی برای همیشه به سلطنت

تزارها پایان داد .

دومرد را درتاریخ دنیا میشناسم که برای سرزمین خود جنگیدند اما

سر انجام مقهور همان قدرت ( دستفروش ) شدند ، یکی ناپلئون و

دیگری رضا شاه کبیر ، که هردو درتبعید جان دادندوهیچکس هم

نه برای آنها قدر وقیمتی قائل شد ونه به زحمات آن دوبرای وسعت و

درخشش کشورهایشان ارجی نهاد ، ملت بدبخت ایران همیشه باید

گرسنه بماند تا بتوان اوراخرید واز او مهره وبرده ساخت وعرب

را باید سیر نگاه داشت تا سرش را به خیمه وشتر وحرمسرایش

گرم کرده وبه موقع دست به سینه بایستد .

واین است زلال وبقای ملتها . ملت ایران تنها ریشه جانش همان

رشته باریک نفت است که آنرا به زور از حلقومش بیون میکشند

وبجایش باو ابزار مدرن آدمکشی میدهند وروزی که این رشته خشک

شودمعلوم نیست چه برسر این سر زمین پهناور خواهد آمد ؟ ! .

...........

برخیز ، خوب من ، برخیز

اینک من آن عمارت از پای ویرانم

برخیز ، خوب من ، برخیز

باید سرود خواند، شهری خفته را بانگ توبیدار خواهد کرد

برخیز خوب من، برخیز

درکوچه های شهر شبانه ؛ سرود باید خواند ، برخیز

» حمید مصدق «

 

پنجشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۸

پردها ، فرو افتادند

پرده افتاد ، صحنه خاموش

وآن نمایش که همچون فریبنده خوابی شگفت ،

دل از همه برد پایان گرفت

ه .الف .سایه

.................

آنروز بعد ا زظهر گرم که در میان  باغچه ( آن مرد ) نشسته بودی  وبا

گریه عکسها میسوزاندی آیا میدانستی که روزی اندیشه های او بر هم

جا حاکم میشود  وبخصوص پیش بینی او در مورد سر زمینمان درست

از آب درخواهد آمد ؟ .

او که برای آزادی وطنش جان داد ومیخواست مشروطیت را جانشین

مشروعیت کند ، دیگر نه دردربار خان قاجار جای داشت ونه در دربار

دیگری هیچکس اجازه نداشت نامی از او ببرد  وپس از انقلاب

جمهوری  برای دلخوشی تو  وسایر اقوام چند کوچه وخیابان را

بنام او کردند  وسپس آهسته آهسته آن خیابان وکوچه ها بنام شهیدان

گمنام شد ودیگر تو نبودی تا این شکست تازه را ببینی .

چقدر به خون پاک خودت افتخار میکردی !؟ درحالیکه همانهایی که از

خون پاک تو بودند مرا وترا درازای چند درجه بی ارزش فروختند  و

امروز بجای آن خانه ( سازمانی )  دارای چند خانه واتومبیل شخصی

وپسران کم عقلشان چند درجه ومدال ( بدلی ) روی لباسهای خاکی

خود نصب کرده اند .

روزیکه به دستور ولیعهد محمد علیشاه سر او ودوتن از یارانش را

زیر درخت توت بریدند وسرهای بریده را از  کاه پر کرده درون یک

سینی طلاارمغان برای شاه بردند از همان روز مفهوم آزادی از سرزمین

ما رخت بر بست تا جائیکه مادر او آه میکشید بر پستانهایش مشت

میکوبید  ومیخواست آنهارا به تنور بچسپاند که چرا چنین فرزند

بی ایمان ولامذهب و بی لیاقت وکافری را شیرداده وبرادرانش از

برادری او سر باز زدند ودرعوض مال وثروت اورا بعنوان غنیمت

بردندطبیعی است که خبر بتو هم رسید  وقرار شد همه عکسهای

( فامیلی) را بسوزانی  و.... سوزاندی وروزیکه من در یکی از

خیابانها چشمم به پشت ویترین یک عکاسی افتاد که عکس تمام قد او

را در قابی نهاده بودند  فورا بخانه برگشتم واز تو پرسیدم :

پس چرا این عکسها برای آن عکاسخانه خطری ندارند ؟

وتو درجوابم گفتی :

او فروشنده است  ، امروز میفهمم که فروشندگی یعنی چه  وباید همیشه

فروشنده بود ، نه خریدار  وباید از جان گذشت ، نه از مال ، چرا که

مال ارزشش بیشتر از جان است .

امروز او واندیشه هایش برای دنیای ما خطرناک است وبه آهستگی

درباره اش مینویسند ، اندیشه ها همیشه خطرناکند ، باید کور ، کر ولال

بودخوشبختانه من به آخر خط رسیده ام اما نمیدانم چراتاریخ سرزمینم

هیچگاه از مغزم دور نمیشود .

آزادی قیمیت گرانی دارد وگاهی هم هیچگاه نمیشودآنرا به دست آورد

بشر اسیر به دنیا میاید باهمان بند نافی که اورا به مادر متصل میکند ،

واین بند در سراسر عمرش اورا به جاهایی وصل کرده وبه اسارت

میپیوندد واین اسارت مانند یوغی بر گردنش همیشه سوار است .

من خیلی سعی کردم که خودرا از این اسارتها نجات بخشم اما بند

دیگری سر راهم بود ومن مانند یک مگس درون تارهای عنکبوتی

در دنیایی که نمیدانستم چگونه پیش میرود از این خانه به آن خانه میرفتم

وباز بر میگشتم به همان جای اولی که بودم  .

توهم خیلی سعی کردی  که خودت را از اسارت نجات دهی ، اما دچار

حقارت ها شدی  واین حقارتها مانند یک آبشار عظیمی به همه جا پاشید

قطره های آن هنوز روی بدن من باقی است مانند یک زخم مهلک ،

وگاهی شدیدا مرا به دردمیاورد ، خوشحالم که دیگر نیستی تا ببینی

افتخارات تا چه حد تنزل کرده اند وبه بهای ناچیزی میشود آنهارا خرید

دیگر لازم نیست مانند  »او «شهر  به شهر قاره به قاره رفت تا فریاد

خود را بگوش کر سرنوشت برساندوبرای آزادی وطنش ازجان مایه

بگذارد ، او خیلی ساده دلانه میاندیشید وحال اندیشه هایش یک کتاب

شده اند .

و....... اگر امروز زنده بود شاید او نیز مانند من یک

سر خورده از  همه چیز وهمه جا ، تنها به تماشا مینشت  ومانند من

فکر میکرد ، عقیده تو چیست ؟ مادرجانم.

..................

ارمغانی برای مادرم که همیشه به اصالتش مینازید ، بجای شمع وفاتحه !

 

چهارشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۸

لانه جغد

سرود آتش وخون ، به خاموشی گرائید

وشعله های جهنم بیداد سرود پیروز ی سرداد

رستاخیزی که تشنه آزادی بود

سرودش پایان گرفت

اینک من ودلی افسرده وخانه ای ویران

در سوگ غنچه های نشکفته وخون آبهای جاری

دارم سرود خشم میخوانم

بیهوده

زور پیروز است ،

شوق دلاوران به ناکامی انجامید

وجغد آشیان کرده با نغمه های شوم خود

دوانگشتش را بمن نشان داد

اشک هایم بر روی خاک غربت

وسرود ناتمامم بر لبهایم خشکید

شادیها تمام شدند ......

حال برگردیم به صفحه اول این کتاب