پنجشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۶

خرقه پوشی

 

روزی از سر درد ما را گذری بر قوم دراویش افتاد. باخود اینگونه فکر کردیم که ایشان با دگران فرق دارند و می شود در آنجا رسید به آنکه باید برسیم.  و به همین علت پای در محفل آنان گذاریم. 

 

قومی دیدیم که هیچ شباهتی به آنچه در کتاب الشمع فی التصوف بیان شده بود و آنچه که جنید و ابی الخیر گفته بودند نداشتندقومی همه در پی وراجی و درگوش هم سخن گفتن و دیگران را از خود راندن و میل به آنکه هر کسی جلوتر افتد.

 

پسرکی لاغر اندام که از شهر فرنگ وارد شده با کمک بانوی زیبایش (خانقاه داری) میکردند، در حالی که ما تصور می کردیم که پیر باید (پیر) باشد و مورد احترام، نه این جوانک بی تجربه.  بهر روی باین نتیجه رسیدیم که امروز دیگر دیروز نیست و هر کسی برای لقمۀ نانی دکانی و دستکی باز می کند و مشتی مهجور و درمانده را دورخود جمع کرده آنها را بکار می کشد و اموالشان را نیز بخود میدهد.  

 

اگر کسی مال و منال نداشت او را یا به بیرون راهنمایی می کنند (!) و یا مجبورش مینمایند (خدماتی) از قبیل آشپزی و یا شستن حمام را انجام دهد.  به یک کلام ما ابداً نشانی از جوانمردی و عشق و یگانگی و وحدت دراین قوم ندیدیم، بلکه آنها فقط به جمع آوری مال مشغولند.

 

از آنجا بیرون آمدیم و به به حضرت پیر و مرادخود جناب حافظ تشر زدیم که یعنی چه؟

 

روضۀ خلد برین خلوت دوریشانست

مایۀ محتشمی خدمت درویشانست

آنچه زر میشود از برثو آن قلب سیاه 

کیمیایی است که درخدمت درویشانست

 

گفتیم حضرت پیر درویشی خاکی است بیخته، و آبی است که بر آن ریخته.  نه پشت پا را از آن گردی ، ونه کف پا را از آن دردی؛ و ما امروز همه دردیم.

 

و سری  بسوی پیر دیگری که نامش حضرت مولانای رومی است زدیم دیدیم که میگوید:

 

سیارۀ عشق را منزل ماییم

ز اشکال جهان نقطه مشکل ماییم

چون قصه عاشقان  بی دل خوانند

سر قصه عاشقان بی دل ماییم

 

برگشتیم به کنج خلوت و نشستیم به مکاتیب و تحریر؛ و نوشتیم:

 

حافظ به زیر خرقه قدح تا به کی کشی

در بزم خواجه پرده زکارت برافکنم

 

یکشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۶

روزی اگر

 

روزی اگر دگر بار

گذر کنم به بیشه زار

و گذرکنم برشاخسار زندگی

و بگذرم از نهر پر آب

دیگر نظر نکنم

بر قامت بلند سرو

دیگر ننگرم به کاسۀ گل لاله

دیگر لبخندی به غنچه گل نزنم

و دیگر زیر سایۀ درختی ننشینم

که از دستهای پربار او، لهیب سوزان

و پرحرارت دل را با بار او

فروبنشانم

این بار دگر

چشمم برقامت استوار او

و برکندۀ سنگین اوست

که چگونه می تواند آتش کاشانه ام را

گرم نگاه دارد

چشمم بسوی میوه های آبدار است

تا ببینم چگونه می تواند

زمستان سرد و طولانی زندگی

 گرسنه ام را

سیر نگاه دارد

دیگر به سبزه زار نگاه نمی کنم

دیگر به گل نمی نگرم

دشت من سفره نانی است

که با آن شکم گرسنگان را سیر می کند.

سقوط بشر

 

بسیار مأیوسانه و درد آور است که بنویسم بشر تا چه حد سقوط کرده و از آن هوشیاری و شعور باطن دیگر اثری نیست.  قطار احساسات انسانی از خط خود خارج شده و کمتر میتوان دیگر به افراد اعتماد نمود.  گاهی آرزو می کنم که بتوانم یک اطمینان سریع به نیکی ها و خوبی های بشر و یا بر علائق انسانی به خیر جامعۀ خود استوار سازم، آنهم با توجه باین علم که انسان آزاد است!!

 

امروز کدام انسان آزاده و واقعی را می توانم پایه و مبنای خود ودیگران قرار دهم؟  امروز شاید عده ای مایل باشند که فاشیزم را مستقر سازند، و بقیه چنان بز دل ترسو و فرومایه باشند که آنها را آزاد گذاشته تا بکار خود مشغول باشند و خود به دامان بی آلایشی ظاهری و بی تفاوتی و پناه می برند.

 

من نمی دانم تا چه اندازه به جامعۀ خود تعهد دارم؟ ظاهراً قسمت بندی بزرگی شده که من از آن بی خبرم.  ناگهان همه چیز تغیر شکل داد.  کسانی که ذهنی روشن و عاقل داشتند یکباره احساساتی و در بعضی موارد مادی گری جای آن را گرفت.  کسانی که شعوری خوشبینانه و آزاد اندیش و یکتا پرست بودند تبدیل شدند به انسانهای شکاک، جبری،بی دین و بدبین، و پاک خود و آن چه را که در وجودشان بود فراموش کردند.  بنا بر این امروز فقط به دنبال چیزی می گردند که لذت بخش باشد؛ حال درهر منظومه ای که باشد .

 

امروز در اندرون من رشته های وسیعی از تمایلات و علاقه ها اما بدون فایده باقی مانده است،  و تنها باین نکته می اندیشم که کاری نمی توانم بکنم و نشسته ام و به یک سقوط دردناک می نگرم و سقوط انسان ها را می بینم.  امیدوارم که با نوشتن این اراجیف به (مکتب اصالت) کسی توهینی نکرده باشم.  از آن جائیکه دوستدار جدی واقعیت هستم میل دارم کسی را نیز پیدا کنم تا دراین زمینه با من مشترک باشد.

همین و همین!

 

یکشنبه ( دربستر بیماری )

 

جمعه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۶


شهیاد

اغلب روزها عکسهای او را در آلبوم خانواگی فرزند بزرگش تماشا می کنم و از روی شیشه او را می بوسم و می گویم با رفتن تو همه چیز تمام شد؛ دنیا تمام شد.

او انسانی زیبا و مهربان بود. چهرۀ او نجیب و هیچ نشانی از رذالت در آن دیده نمی شد. برای آدمکشی به دنیا نیامده بود. دستهای او فقط برای این ساخته شده بودند که چوب سیگار ظریفی را درمیان انگشتان خود نگاه دارند.

امروز همۀ ما هرچه داریم و یا داشته ایم از برکت وجود اوست. ما سالمندان هنوز کوچه های گلی، حمامهای عمومی، لباس شویی در کنار جویبارها، خیابانهای تاریک و بدون چراغ و ناامنیها را فراموش نکرده ایم.

اما ناگهان خود را گم کردیم و شدیم (مادام بواری). چشم هم چشمی, بی مبالاتی و بی اعتقادی به آنچه که داشتیم ما را از راه راست منحرف ساخت و فاجعه آور شد. او بیمار، غمگین و دلسرد، و ما مشغول بستن بار و اثاثیۀ خود و فرار بسوی غرب بودیم. حالا امروز نشسته ایم و ناله سرداده و اشک تمساح می ریزیم.

چه خوب شد که همۀ ما به غرب (پر برکت)!!! آمدیم و از نزدیک دیدیم که درون کاسه خالی است.

روانش شاد.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۶


کرۀ جدید!

کرۀ جدیدی کشف شد. ماه جدیدی هم کشف می شود و همچنین نیز خورشیدهای بسیار. ای کاش می شد خاک زمین را بقول معروف الک کرد و از صافی رد کرد و (آشغالها) را به کرۀ جدید فرستاد و زمین را از نو ساخت!!

روی زمین ما که درحال حاضر بهشت برین است همه جور آسایشی موجود است .

مدافعین حقوق بشر : زندان

مدافعین حقوق زنان : زندان

حق و حقوق زن و احترام به آن: باد هوا

دزدان: آزاد

آدمکشان: آزاد

متجاوزین: آزاد

دروغگویان حرفه ای و غیر حرفه ای مانند سیاسیون: آزاد

جنگها وخونریزی ها: ادامه دارند و باید ادامه داشته باشند

آبها و رودخانه ها: خشک و راکد

دریاها: آلوده

مواد غذایی: سمی و کمبود آن احساس می شود

جنگلها: خاکستر

و در عوض تا دلمان بخواهد زندان داریم: خانه ها بشکل زندان، زندانها بشکل گور دسته جمعی.

و ... بشر دراین میان گم شده است.

چهارشنبه

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۶

مترسک

 

تقدیم به پسرم 

 

رفتن ونبودن در روی زمین موهبتی است

رنگ غم و نم باران برکدام دل می نشیند؟

آن طفل معصومی که من او را برشانه ا م نشاندم

آن بیگناه رسته ای که امروز از برج عاج

بر گناه ناکرده ا م می نگرد

بر این سرگردانی و براین تهی بودن

و چه بی حوصله؛ همانند یک غبار

می آید و می رود

و من با چه حوصله ای او را می نگرم  و دردرونم

می پوسم

در دل من آبشاری از مهربانیها و شادیها جاری است

 و در میان سنگ آب عمیق

به سپری شدن دوران می نگرم

 

● ● ●

 

رنگ آب، رنگ آسمان، رنگ دلخواه من

رنگ سبز، رنگ جنگل و رنگ خزه های صخره ها

امروز دیگر آسمان آبی نیست

و جنگلها در میان آتش می سوزند

و پرندۀ غریب جایی برای فرار ندارد

روزی از پرنده ای پرسیدم

آسمان چه رنگی دارد؟

و آشیانۀ تو چگونه بر فراز درختی تنومند

جای دارد؟

پرنده پرواز کرد بسوی افقی دور

 

● ● ●

 

او که همیشه خسته و چشمانش بسته است

او که می تواند گریه هایش را به آسانی

فرو برد

درمیان یک شهر تاریک و غمگین

به آزادی می نگرد

بدون آنکه آن را لمس کرده باشد

او غریبانه دربی را می کوبد که می داند هیچگاه

باز نخواهد شد

 

 

● ● ●

هوا سرد است

خزه ها یخ بسته اند

و بر دلها چسپیده اند

پرنده پرواز کرد

بسوی افق دور

اگر او فرود می آمد شاید

در میان بازوان ناتوان من

وزش یک نسیم را احساس می کرد

پرنده پرواز کرد به کوره راهی غریب

به دشت بی نشانی

 و من

بر بال پرندۀ دیگری نوشتم:

من یک خنجر لخت و عریان هستم

و ریشه ام در شهر دیگر جای گرفته

و چشمانم به آسمان بی رنگ دوخته شده

و به انتظار نشسته ام

از بیرنگی ها رنگ می سازم

و بر پیکرم می نشانم

تا از آن

لباسی درخور عشق نقاشی کنم

ریشۀ من در عشق جای گرفته

و در آنجا برای خار مغیلان جایی نیست

من در پای یک درخت بزرگ، یک کوه بلند

پای به هستی نهادم

وهنگامی که مردی شبگرد

پای بر پشت من نهاد

من زیر انبوه گناهان او

غرق شدم

و سم اسبان گرسنه

مرا

در زیر یک تلی از خاک غربت مدفون ساخت

 

امروز نمی خواهم ماندگار شوم

و تو ای پرندۀ دور دست

در کنار آن رود کدر

درخواب هستی

شب را بخانۀ من بیاور

من چراغی پر نور در

دیوار یخ بستۀ زندگیت

روشن خواهم ساخت

تو که از نژاد خاک پاکی ها هست

واز نژاد درستیها

 

 

این یاددشت در تاریخ دوم آپریل هزار و نهصد و نود و پنج نوشته شده.