دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۵

شهر فرنگی ها

 

شهر، شهر فرنگیهاست، بیا و خوب تماشا کن!!

 

از هر سوی آوا و آوازی بلند است، بخصوص که تب فوتبال هم همه جا را فرا گرفته است، آوازهایی که بگوش تو نامأنوس وآ شنا نیست.  از هر ملیتی و هر سرزمینی عده ای باینجا هجوم آورده اند، یا برای تفریح، یا برای پیدا کردن کار و یا برای آ نکه (وجوهات) ناقابل را بکار بیاندازند.

 

شهر، شهر فرنگیهاست و بیشتر آنهایی را دوست دارند که (تاریک) نباشند.  هجوم کافه رستورانها و کافی شاپ ها که مانند علف خود رو همه جا سبز شده اند تر دچار سر گیجه می سازد.  توریست های رنگ و وارنگ با بدنهای لخت و برشته از تابش آفتاب ترا بیاد خرچنگهایی می اندازند که تازه از آبجوش بیرون کشیده  شده اند.

 

همه (بارها و کافی شاپ ها) ی خود را دارند، و تو گیج  ووامانده که در کدام یک بنشینی تا بتوانی یک نوشابه خنک وگوارا بنوشی؟ خوب در یک کافه محلی می نشینی، دخترکی در نهایت بی ادبی با یک لباس وحشتناک جلو می آید و از تو می پرسد: "چی میخواهی؟؟"   یا باید بلند شوی و بروی و یا باید برخلاف او با ادب پاسخ دهی که "یک نوشابه میخواهم".  اگر نشان دهی که پولداری شاید از تو بیشتر پذیرایی کنند، آنهم بخاطر انعام، و اگر معمولی باشی ویا ترا نشناسند وای بحالت.  یک قوری با آب سرد، یک تی بگ به همراه شیر که روی آن خالی کرده اند جلویت میگذارند.

 

اگر هوس غذای ملی را کرده باشی با کلی به به کنان وچه چه زنان می روی بسوی سراب!!  آنجا آنچنان چپ چپ ترا نگاه میکنند گویی از کره ای دیگر ناگهان وسط رستوران آ نها سبز شدی؛ یک همشهری آنهم  ناشناس که نه اهل کبابی ونه شراب و نه دود ونه دم و نه در دوره های شبانه و روزانه آنها شرکت داشته ای؟ ونه میتوانی هرروزو شب میهمان به آنجا بفرستی.  یک غذای یخ زده وتازه از فریزدرآمده وبه کمک ما کروویو گرم شده جلویت می گذارند.  هوای سبزی خوردن اگر کردی ، بشقابی از سبزیحات گوناگون به جلویت هل می دهند، سبزیهای تازه از یخچال و آب  در آ مده.

 

با غصه  لقمه را فرو می دهی و پول را می پردازی. چنان رفتاری با تو شده که گویی بینوایی به گدایی لقمه نانی و یا کمی غذا به محل ایشان پا گذاشته است.  همیشه آخرین کسی هستی که از تو پذیرائی می شود و آ نهائیکه پس از تو آمده اند، یا از (دوستانند) و یا ازفرنگیهای برشته شده لب آب!!

 

به نانوایی سر گذر می روی و از دخترک فروشنده می خواهی که نان تازه روز را بتو بدهد.  با یکدنیا افاده وپشت چشم نازک کردن بتو اطمینان می دهد که نان روز است و سرش را درون یک پاکت برزگ می کند ونان مانده روزهای گذشته را درون یک کیسه پلاستیک گذاشته و قیمت را می گوید در حالیکه نگاهش به مشتری بعدی است.

 

شهر، شهر فرنگیهاست.  همه از هم فراریند.  همه راهشان را کج می کنند، بغیر از آنهاییکه باهم بساز وبفروش دارند! تو نه مغازه سر نبش داری، نه کهنه فروشی داری که روزهای تعطیل بساط کهنه فروشی ات را در خیابان پهن کنی، نه (بیزنس) بزرگ داری و نه در چهار سوی شهر خودت را بکسی نشان می دهی.  چاره چیست؟ باید کسی را داشت و یا کسی را شناخت که از دستش خیلی (کارها) ساخته باشد.

 

زیر لب زمزمه میکنم که:

 

ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمدهایم

از بد حادثه این جا به پناه آمدهایم

 

و این بد حادثه بد جوری تن ما را زخمی ساخت.

 

و...

 

تو از کدوم سرزمین، تو از کدوم هوایی

که از قبیله ی من، یک آسمون جدایی

 

دلم سخت گرفته.

رقص

 

به رقصهای جدید و یا بقولی قدما دانس رفتن ها را تماشا می کردم، دیدم که همه افسانه های برابری زن ومرد را ویران میسازد.  هر حرکت از جانب مرد همراه نشانه تحکم و فرماندهی است، گرفتن و رها ساختن  بفرمان  موزیک.

 

در رقصهای قدیمی همواره اولیه گام را باز هم مرد برمی داشت و بعنوان راهنما حرکت می کرد، با این همه احوال باز نشانه ای از هماهنگی  بین دو نفر وجود داشت ومجال گفتگوها، همدلیها، و آشناییها را می داد - زمزمه های عاشقانه و گوشنواز و اینکه زن خود را در آغوش زوج خود در امان می دید.

 

در رقص های جدید همه چیز یکباره فرو می ریزد.  زن ومرد مانند دو ناشناس و بحکم وظیفه به سازی می رقصند، بیگانه وار و دورازهم هریک به راه خود می رود و هر از گاهی برای یکدیگر (شکلکی) در میاورد.

 

رقص های جدید نشانی است از پیوستنها و گسستنهای زود گذر.  زن ومرد در جامعۀ جدید خودرا بیگانه می بینند و... مردان با مردان وزنان با زنان ...گفتگوهایشان در چه زمینه ای است؟؟ ونجوا های عاشقانۀ آنها در کدام سو می گردد؟ نمیدانم.

 

در زمانهای گذشته رقص قلندران و صوفیان (واقعی) که تا سر حد جذبه وخلسه پیش می رفت دنیای دیگری بود.  امروز هر کسی به دور خود میچرخد و ...

رنج بزرگی است از هم گستیختگیها.

 

یکشنبه

شنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۵

رستاخیز

 

اگر تو جوان باشی، دنیا نیز جوان است.

اگر تو زندگی را شادمانه بگذرانی

جهان نیز از نو جوان خواه گشت

اگر زمانه درحال حاضر بکام

سیه دلان است

دگر بار فرشتگان فرود خواهند

آمد؛

گمان مبر که دیوان از آنهمه فریاد

فرار نکنند

آن ستاره خاموش دگر بار سر از

زمین برخواهد داشت

و دیگر کسی آرزو بگور نخواهد شد

دوباره خوشه ها بار خواهند داد

وآن دستهای که به خون تو آلوده اند

به گور خواهند رفت

گمان مبر که مردگان

سر از گور برنمی دارند

همیشه رستاخیزی وجود دارد.

 

 شنبه

سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۵

آ وای زنان

 

" پلیس زن اجتماع زنان را در تهران سرکوب کرد.

 

در تهران پلیس با صدها نفر از زنانی که قصد داشتند با براه انداختن تظاهراتی خواستار حقوق قانونی بیشتر برای زنان شوند مقابله کرده است.

 

پلیس ایران با بکارگیری زنان پلیس شرکت کننده ها را کتک زده  آنان را متفرق ساخت."

 

  بی بی سی 12 ژوئن 2006

 

پیردواستوال مورخ ونویسنده قرن پانزدهم و شانزدهم فرانسه میگوید: " همه قدرتهای روی زمین همانقدر از محدود ساختن آزادی  گفتار در (همه) جا عاجزند که از بخاک سپردن خورشید و یا پنها ن کردن آ ن دریک سوراخ ".

 

اگر امروز دلهای مهربانی به صدا در آمده و میخواهند که سرود آزادی را بخوانند، چرا باید با ناله های خود دنیا را به کمک بطلبند؟ چرا نباید با ترس و کمبود ها و تجاوز به حریم خود مبارزه کنند؟ چرا باید همیشه در یک خلاء گرد خود بچرخند؟  چرا باید همیشه در ظلمت وتیرگی دست وپا بزنند و حریم محترمی نداشته باشند تا به آ ن بنازند؟

 

آنها، زنان،  با یک نیروی ناشناخته در جدالند و روح پاک آ نها سر انجام پیروز خواهد شد.  آ نها متعلق به دیروز، امروز وفردا هستند.  آ نها مادران آینده شما خواهند بود، و شما مادران و زنانی که یک قدرت کاذب به دست آ ورده و بر ضد همجنسان خود وبه نفع تجاوز کاران میجنگید، بشما چه نامی باید داد؟!

 

سه شنبه

تابستان گرم

 

این شهرکوچک زیر آسمان و در کنار دریای لاجوردی  بسرعت رو به تکامل میرود.  تابستان از راه میرسد، چلچله ها گروهی پرواز کرده بسوی سرزمینهای خنکتری می روند.  هیاهوی تابستان، نا آرامی ها و گرمای بی امان بسرعت خودش را باینجا میرساند.  دیگراز سکوت خبری نیست.  آرامشی نیست و همه چیز یک شکل نامطبوعی بخود گرفته و ازهر گوشه ای صدایی بلند است.

 

اما من آرام در بسترم که سالهاست به تنهایی خو گرفته دراز کشیده و به یک نقطه خالی که نه از گذشته در آن خبری هست و نه از آینده فکر می کنم، تنها دختر یک خانواده شریف و پاک به دوراز تمام نیرنگها و ریا کاریها و دوروئی ها با سینه ای لبریز از عشق و طپش برای مهر ورزیدن...

 

به شور بختی خود می اندیشم.  دلم نمی خواهد برای خودم گریه کنم و یا دل بسوزانم؛ از هر دوی این کار بیزارم.  تنها فکری که میتوانم در حال حاضربکنم این است که زندگی دو قسمت شده: یکطرف مردی در کاسه طلا می انگوری می نوشد و در جایی دیگر مردی گرسنه به پهنای صورت می گرید چرا که نمی تواند لقمه نانی برای خانواده اش تهیه کند.  چیز تازه ای نیست، چیز تازه ای هم به دنیا نخواهد آمد.  آدمها همانطوریکه در قرون گذشته بودند در آینده نیز همان خواهند بود، فقط ممکن است که مکان و زمان وعقاید جابجا شوند.

 

به تکه تکه های نوشته هایم می اندیشم که به کجا خواهند رفت ودر کدام زباله دانی و یا درکدام گوشه خواهند سوخت و چه کسی پیدا میشود تا آنها را بخواند و بیاندیشد که زمانه چه بیهوده و زندگی چقدرتهی و خالی از معناست.

 

روزهای متمادی در کرانه همین دریا، که بجای آنکه بمن آرامش دهد غصه های فراوانی داد، نشستم و نوشتم و درجائیکه کشتی های بزرگ تفریحی لنگر می انداختند و من در آرزوی دیدن درون آنها  می سوختم و یا در کنار خانه های ویلایی بزرگی با حسرت به گلهای درون آن و درختان سر بفلک کشیده اش نگاه می کردم و لحظه ای در جلوی درب آنها می ایستادم تا نسیم خنک ناشی از پرتاب قطرات آب به درختان و وزش باد روحم را نوازش دهد.  امروز دیگر هیچکدام از اینها  مرا خوشحال نمیسازد.  دیگر میلی به دیدن درون آن کشتیها ندارم و دیگر در حسرت خانه های بزرگ آه نمی کشم!! چشمانم را برای همیشه به روی لذتهای دنیا بسته ام.

 

دیگر آوازی مرا بسوی خود نمی خواند و نوای سازی مرا از خود بیخود نمی سازد بلکه بیشتر باعث آ زار روحم می شود.

 

به ظاهر آزادم و حتی می توانم در سایه این آزادی مانند یک پرنده پرواز کنم، اما دیگر هوس پرواز هم از دلم رخت بر بسته. نامم در همه جا به گونه های مختلف برده می شود.  کسی هم میل ندارد و نمی خواهد حتی در باره ام قضاوتی بکند و کم کم فراموش خواهم شد.

 

دیگر نمی توانم حرف بزنم.  زبانم را بسته ام، چرا که کسی دیگر زبانم را نمی فهمد، بنا براین سعی می کنم که گفته هایم را به کمک قلم روی کاغذ پخش کنم.  دیگر جایی نیست که بروم و سرزمینی نیست که مرا بسوی خود بخواند و دیگر دلم نمی خواهد که زمینی بخرم و درآن خانه ای بنا کنم!

 

گاهی، فقط گاهی، به خاطرات گذشته ام می اندیشم و گاهی به فریادی که از درونم برمی آید دلم می خواهد پاسخی بدهم:  برگردید ای سالهای از دست رفته، ای جوانی فنا شده و ای مستی شبهای بیتابی و ای آشنای دیرین. اما امروز دیگر حتی آ ن روزها را هم نمی خواهم که برگردند...

 

من در یک خانواده پاک وشریف و درست به دنیا آمدم.  مادرم زن با ایمان ومقدسی بود و صفای باطن پاک او مرا وا می داشت که از هر پلیدی دوری کنم.  اما گویا سر نوشت من هم به او گره خورده بود.  او همه عمرش را بپای دیگران ریخت، همه هستی اش را در راه آسایش دیگران خرج کرده واز دست داد.  سر نوشت او بمن هم رسید.  از پدرم چیزی نمی گویم چرا که او را خیلی کم می دیدم.  وه که چقدر عاشق او بودم و چه شبهایی که بیادش گریه کردم و در آ تش تب سوختم.  در آ ن زمان تنها واقعیت زندگی من وجود مادرم بود؛ با او بود که من احساس میکردم هستی ام وجود دارد.

 

نمی دانم چرا هنگامیکه بشر رو به پیری میرود تمام دوران بچگیش را بیاد می آورد و حتی گوشه های ریز و فراموش شده را با وضوح وروشنی می بیند و در برابرش مانند روز روشن می درخشد؟ وهمین یا دآوری هاست که قلب مرا می خراشد و زخم می کند.

 

در دوران کودکی همه چیز زیباست.  انسان در آن زمان کمتر فرق میان انسانها و افراد را احساس میکند و بنظرمی رسد که دنیا را در میان بازوانش دارد.  من در میان دیوارهای بلند و درختان سر بفلک کشیده و نهر پرآب و داربست های انگور همانند یک پروانه هر گوشه ای می پریدم و همه اهالی خانه منتظر اوامرم بودند و نگران از اینکه مبادا خار گل سرخ دستم را بخراشد و یا پاهای کوچکم با سنگ ریزه های اطراف باغ زخمی شوند.  چه کسی می دانست روزی خار ستم زخمهای عمیقتری بر دل من میگذارد و پاهای کوچکم باید از خرگاهای متعفن گذر کنند.

 

همسایگان ما همه ثروتمند بودند وهمه در آن زمان کالسکه های شخصی داشتند با اسبان زیبا و اصیلی که درطویله ها مشغول چرت زدن بودند.  عده ای هم از اتومبیلهای تازه به بازار رسیده استفاده میکردند.  همه آنها رادیو داشتند و پدرم هم برای ما یک رادیو خرید و هم یک گرامافون کوکی به رنگ قرمز.  یادم هست تار پدرم که در گوشۀ اطاق راست ایستاده بود ومزاحم مادرم می شد!  امروز دیگر کسی پدرم را نمی شناسد و کسی مادرم را بیاد نمی آورد و کسی نمیداند که خانه ما در کدام خیابان و یا کوچه قرار داشته است.

 

آن روزها که اطاقها مفروش با فرشهای دستباف شهرمان، پرده ها وروکرسی و بقچه های حمام مادر و سجاده اش که کار دست زنان دهات بودند و اطراف اطاق که باتشک ها وپشتی های برنگ سبزو زرشکی و پتوها ی پشمی از بهترین نوع تزئین شده بود و مادرم روی آ نها را با ملافه سفید میپوشاند تا از گزند خاک وخاکستر در امان بمانند.

 

مادرم زن بسیار زیبایی بود وشاید همین زیبائی بیحد او باعث بدبختیهایش شد. او مانند یک گل سرخ بود با موهای بلند برنگ طلا و مس.  پوست صورتش به رنگ گلبرگهای شکوفه هلو بود و لبانش همیشه قرمز و گونه های سرخ وطبیعی اش که از سلامتی جسمش خبر میدادند.

 

(نمی دانم چرا به این نکات احمقانه پرداختم و چرا مرغ فکرم را تا این حد به پرواز در آ وردم، اما سرانجام روزی باید این عقده سر باز می کرد و امروز با تمام جرئتم بر آن نیشتر زدم.)

 

پدرم استعداد چندانی نه برای فراگیری درس مدرسه ونه برای یاد گرفتن علم داشت.  اوبیشتر ترجیح می داد که خوش بگذراند: با زنها باشد، می بنوشد و در بین دوستانش بنشیند وسازی بزند و به آواز مردان دیگر گوش کند، و یا به کوه و بیابان برود و سر از خانقاها در بیاورد.  او هفته ها (گم) می شد و مادرم در تنهایی خودش فرو می رفت و دست آخر هم از یکدیگر جدا شدند.  طبیعی است که من به دنبال مادرم رفتم ولی دلم نمی خواهد ازآن روزهای وحشناک حرفی به میان آورم.

 

مرا بمدرسۀ خصوصی گذاشتند.  چندان میلی به درس خواندن نداشتم.  همیشه فکرم در محور یک موضوع وحشناک دور میزد.  دلم نمی خواست که بخانه برگردم  و اکثر بعد ازظهرها که از مدرسه بیرون می آمدم با دوستان به خانۀ آنها می رفتم و در کنار گرمای واقعی خانواده آنها احساس آرامش می کردم.  گاهی خوابم می برد و مادران دوستانم دلشان برایم میسوخت وبخانه تلفن میکردند تا کسی را بفرستند ومرا بخانه ببرند.

 

آموزگاران و معلمین نیز برایم چندان دلنشین نبودند.  تنها یکی از آنها بود که همیشه زیبائی چشمان مرا می ستود و مرا دوست می داشت.  همیشه آ تشی در دلم می سوخت وغم پنهانی مرا رنج می داد.  مادروپدرم را هر دو از دست داده بودم، یکی را واقعاً ودیگری را روحاً.

 

دوران تحصیل خود را با بی میلی باتمام رساندم و دیگر موجود خوشبختی نبودم  و بخوبی می دانستم که از این پس دیگر سرنوشت خوبی نخواهم داشت و اگر پیش آمدی با سر نوشت آمد حتماً آن پیش آمد از بد حادثه و شوم خواهد بود!  وضع ظاهری واستخوان بندی هیکلم بسیار ظریف و دلفریب بود، انگار که از یک خانواده اشرافی اروپائی بلند شده وبسوی خاور پرتاب شده بودم.  حرکات و رفتارم باعث تحسین و شگفتی دیگران بود.  گاهی باعث حسادت دیگران بودم و همین حسادت باعث میشد که اکثراً مرا تحقیر کنند و از نام پدرم و شغل او بپرسند آنهم درحالیکه نیشخندی برگوشۀ لب داشتند.

 

حال امروز به نیرویی فکر میکنم که حاکی بر سرنوشتهاست.  نام این نیرو وقوۀ مرموز را نمی دانم.  هر کسی باو اسمی داده من هیچ نامی بر آن نگذاشتم، فقط می دانم که قدرت او ما فوق همۀ قدرتهاست.  من از تسلیم شدن بیزار وفراری بودم - مانند یک ماهی بیقرار بر خلاف جهت آب شنا و حرکت می کردم و بخیال خود داشتم با این نیروی شگفت مبارزه میکردم ..... و خسته و وامانده ایستادم.

 

هنگامی که داری بسوی ویرانی میروی همه به تماشا می ایستند؛ گوئی که به تماشای یک حیوان در بند شده در یک سیرک آمده اند.  گاهی لبخندی وگاهی اشک مصنوعی، و درمیان این اشکها ولبخندها مشغول غارت زندگی توهستند و بانتظار افتادنت؛ تا که بتوانند از این قربانی لقمه ای بربایند.

 

نیمه پایان!

 

این  نوشته را تقدیم دکتر هوشنگ شریف (بندر انزلی)  می کنم که از من خواستند بنویسم.  بامید پذیرش.

 

ثریا

یکشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۵

سنگ ها

 

دشمنان ترا تهدید می کنند

و هر روز بر تعداشان افزوده میگردد

اما برای  من اهمیتی ندارد

همه چیز را می بینم و آ رامشم برهم نمیخورد

آنها فقط پوست ماری را میدرند

که من مدتهاست افکنده ام

و وقتی آخرین پوست من آماده کندن شد

باز هم آنرا خواهم افکند.

تازه نفس و جوان و مملو

از حیات در قلمرو خدایان

به گردش خواهم پرداخت.

 

" گوته "

 

 

پس از سالها که دوباره به | وطن | برگشتم، روزی دلم خواست به دره ای و به کنار کوهی بروم که روزی با ( او) به آنجا می رفتم.  دست در دست یکدیگر از دامنۀ کوه بالا می رفتیم، همراهان ما جلو بودند و او با چوبدستی و کفشهای کوهنوردی و من در لباس ورزش، سرزنده و پر نشاط از پستی و بلندیها می گذشتیم.

 

آنروزها من هنوز جوان بودم و( او) یک حقیقت واقعی بود که من دوست می داشتم و خیال می کردم تا پایان عمر او را خواهم داشت.  گاهی او از جلو و از روی رودخانه ها با سرعت و چالاکی می پرید و من در پی او روان بودم در حالیکه دستهایم را دراز کرده تا او آنها را بگیرد و من سقوط نکنم.

 

او جوان وپرتوان، سینه ای بزرگ و قدی بلند با چشمانی روشن وشفاف داشت و هراز چندی هم هوس می کرد که خودرا به دست آب های سرد رودخانه وامواج خروشان آن بسپارد.  هم چنان بالا می رفتیم: روی تپه ها، بالای صخره ها و کوه و بوی درختان سرسبز، صدای امواج خروشان آ ب رودخانه که به تخته سنگها میخورد و با دهان کف آلود سرازیر می شدند.  او در این زمان آهسته و آرام و موقر در کنار من گام بر می داشت وسخن می گفت: چه آ رام و چه پرشکوه و من چه سعادتمند بودم.  موهایم را به دست باد می دادم و آوازم را رها می کردم.  او چقدر صدای مرا دوست می داشت و چه اندازه مرا به خواندن تشویق می کرد.

 

آن روز پس از سالها که به آن مکان پای گذاشتم، دیدم چه غم انگیز است.  رودخانه خشک، کوها به رنگ سرد خاکستری، و یک سکوت وحشناک همه جا را فرا گرفته بود، و آن کسی که روزی او را دوست می داشتم در کنارم نبود: او در زیر مشتی خاک در غربت آرمیده بود.  اشکهایم سرازیر شدند.  آنروزها، آنروزهای خوب چه جلوه و شکوهی داشتند.  آفتاب و مهتاب معنای دیگری داشت.  آن روزهائی که بی خیال و فارغ از تمام رنجهای دنیا روی تخت سنگها می نشستیم و حرف می زدیم.  و حالا سراسر رودخانه را علفهای هرزه پرکرده بودند. ایکاش کسی بود تا باهم می گریستیم، برای آن که امروز در میان ما نیست و در زیرتخته سنگی خوابیده وعلفهای هرزه آنجا هم رخنه کرده اند.

 

در این سکوت سهمگین، در میان توده ای از جانوران ناشناخته، حتی مرغان هوا هم دیگر نمیخوانند.  همه چیز مرده و از بین رفته و تمام شده بود.

 

من هم پیر شده ام.

 

از: یادداشتهای قدیمی