جمعه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۵

ما دراین بهار.....

ما دراین بهار 
اینسان بیقرار
ودر آرزوی آنکه باز آید بهار !!!

با توسرنوشت ، نمیتوان جنگید ،  ، روزی وروزگاری گمان میکردم که میتوان پنجه درپنجه سرنوشت انداخت واورا پیچانید وپشتش را بخاک مالید ،  امروزبر نا توانی و وبر نا آگاهی خود میگریم .

از چه زمانی دور پنجره های ما ویا لکن های ما چادر برزنت بود که یاد بگیرم امروز چگونه با آنها وباد وباران دربیفتم؟
تراسهای ما پهن بودند ، فصلهایمان قرار وآرام داشتند  وبه موقع میرسیدند ، امروز همه چیز جا بجا شده است فصل بهار تبدیل به فصل زمستان شد درحالیکه ما خودرا عریان کرده دل به آفتاب بهاری سپرده بودیم . همه چیز بهم خورد .

حال دراین بهار ، لرزان وبیقرار وتنها بین این درد وفرومایگی  ودرماندگی  واین بازی مضحک سرنوشت .بیقرار راه میروم .
انسان همیشه اسیر است بیخود به دنبال آزادی وآزادگی میدود انسان اسیر دست دیگران است وهمیشه به دیگری احتیاج دارد واین آن دیگری فرمانرواست ودستور میدهد وتو باید سر خم کنی .

باد دوباره چادرهارا از جای کند ، باران شدید باریدن گرفت ودوباره مبلهای را رویهمه تلمیار کردم ورویش را پارچه پوشاندم دیگر امیدی به نور آفتاب و باد بهاری نیست این زمستان است که بیرحمانه یورش آورده حتی روز عید ما هم باید زیر بارش باران بگذرد وما از پشت شیشه های کدر انرا تماشا کنیم وبخود بگوییم که این برکت خداوندی است که دارد همه جارا ویران میکند!
امروز باز میان وان حمام میهمانی دمرو افتاده بود ازکجا میایند برایم عجیب است هیچ سوراخی باز نیست حتی هوا کش را نیز بسته ام تنها سقف ودولامپ پرنور ، دوباره مجبور به مصرف اسپری های قوی شدم وحال درانتظارم که صح روشن شود وبتوانم وان  حمام را بشویم .

این یکی را دیگر نداشتیم درشمال چرا ، اما من خیلی کم به شما ل میرفتم خیلی کم سر به ویلاها میزدم میگذاشتم دوستان بروند در آنجا چلو کباب وجوجه کباب بخورند وبا معشوقه هایشان خوش باشند ویلا برای من وبچه هایم ساخته نشده بود برای دیگران واز ما بهتران بود ، تا جاییکه صدای رییس "کامنیتی" درآمد وبمن زنگ زد گفتم بمن مربوط نیست کلید دست من نیست وخوشحالم که [فرهنگ] توانست آنجا بفروشد وآن دیگری را خودش دراختیا ربگیرد.

حال درست دست سرنوشت مرا به کنار دریای کثیف وآلوده  مدیترانه پرتاب کرده که نه تنها دریارا نمبینم تنها مواد آلوده وکثافت آنرا بر درو دیوار باید تماشا کنم وزجر بکشم  روز گذشته بیاد خانم قشقایی افتادم که از آلمان به  ایران برگشت وگفت دراروپا ادم با نکبت زندگی میکند ، راست گفت حال نمیدانم درایران  انسانها چگونه زندگی میکنند دراین دنیا اگر پول فراوان داشتی خوب زندگی خواهی کرد فعلا همه بفکر پولدار شدن هستند ودزدیهای کلان نه آفتابه دزدی مانند بقیه ! هرچه دزدتر باشی احنرامت  بیشتر است ، هرچه پست تر باشی ترا بیشتر دوست خواهند داشت وهرچه بیشرم تر باشی عزیزتر خواهی بود ونخواهند گفت که " بلی فلانی هنوز عقلش رشد نکرده " .حال دراین سکوت ظلمت  سرای پر اندوه  نا امیدی نیز دامنم را گرفته است حال باید زیر رگبار سرزنشها  سرخ شوم ودهانم را ببندم چه غمگینانه  درخاموشی راه میرفتم درانتظار سپیده صبح بودم حال درتاریکی شب بدون هیچ چراغی باید راهم را بیابم ودر اخرین لحظه ها ودقایق عمرم  از درون سینه فریاد برآرم که"
ای زندگی ننگ بر تو باد ، ای سرنوشت نفرین برتوباد  واز دریای سینه همه آرزوهارا بیرون بریزم وخودرا خالی کنم . روز گذشته از خود میپرسیدم :
برای چه وچرا زنده ای ؟ امید به چه بسته ای ؟ وسپس بی اختیار جواب دادم " آزادی سر زمینم اگر چه هیچگاه روی آنرا نبینم " 
پایان .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 17/03/2017 میلادی / اسپانیا .



پنجشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۹۵

امیر فخر آور

د رودامیر جان 

امروز  پس از مدتها انتظار برنامه سه تفنگدار را دیدم برای جناب صد  ارزش بسیار قائل هستم در یک مورد دلم گرفت که بخودم مربوط است 
این تنها راهی است که میتوانم بتو پیام برسانم 
فیس بوک تلگرام اینستا گرام زیرنظر یک جوجه بسیجی است همینجا را هم دو ربین گذاشته که مجبورشدم اطلاع بدهم بنا براین تا باز کردن صفحه جدید به همین اکتفا میکنم 
ریاست جمهور آینده درود مرا به جناب صدر برسان بخصوس زمانیکه با سلام نظامی احترام به شاهان پهلوی میگذارد
موفقیت پیروزی ترا آرزومندم پایدار بمان 
هفته آیتده پس از برگذاری عید برایت پیغام خواهم فرستاد
 یشا پیش نوروز جمظیدی وباستانی را بتو وخانواده تهنیت میگویم 
سال آینده تو را باید عالیجناب خطاب کنم
با مهر فراوان 
ثریا 

آشنایان دیرین

من هر هفته چهارشنبه ها بعضی
از هفته ها روز پنجشنبه به برنامه مسعود اسدالهی درتلویزیون ایران فردا نگاه میکنم روی شیخ علی را میپوشانم تا آن لبخند ملیح مامانیش  را نبینم ، مسعود اسد الهی هم مانند من گرفتار بعضی از این بچه دهاتیهای تازه به دوران رسیده که با چند کتاب ترجمه شده ناقص وزیر چشمان نشر امنیتی خودرا صاحب کمال وجمال میدانند وبخود اجازه میدهند که دهان کثیفشانرا باز کنند وهر آنچه را که لایق خودشان وخانواده  شان میباشد نثار ما کنند ، آنها باهمان بزها والاغها وگوسفندان بزرگ شده انداصالتشان درهمان زمینه است نه بیشتر .
او هم دل پری داشت پنجاه سال برای هنر مملکت رنج کشیده بود با آدمهای بزرگی نشست وبرخاست کرده بود یاد ها وخاطره ها داشت وامروز یک ویویو کلیپ از ژاله کاظمی  گوینده ودوبلوربی همتای ایران گذاشت که مرا به گریه واداشت ، در تمام تاریخ گویندگی ودوبلاژ ایران دیگرمانند ژاله کسی نخواهد آمد ، آدمها مخصوص تنها یکبار به دنیا میایند مانند ندارند .اشکم سرازیر شد ، ژاله شیرین بیان وزیبا ، هنگامیکه درکنارش دراطاق دوبله می نشستم  خجالت میکشیدم بمن میگفت دراین کار خجالت ندارد باید حرف بزنی خجالت مال آدمهای بی دست وپا وعقب افتاده است تو با این شرم وحضورو سرخ شدنت زیر دست وپا له خواهی شد .
او به رادیو رفت با ایرج گرگین عروسی کرد بچه دار شد طلاق گرفت من بخانه شوهر رفته بودم پس ازمدتها اورا دیدم تازه از ایرج طلاق گرفته بود اورا بخانه بردم تا بشوهرم با افتخار معرفی کنم با هم به سینما رفتیم به فیلمی که اوبتارگی دوبله کرده بود هنگام برگشت همسر نازنین وبا شعور من گفت :
من میل ندارم تو با زنان طلاق گرفته وهنرمند رفت وآمد داشته باشی ، !!!!

ژاله به تلویزیون رفت بهترین  برنامه هارا باو دادند به دانشکده  علوم ارتباطات رفت ولیسانس خودرا گرفت همسرم اورا درتلویزون  دید وگفت آهای ... این همان رفیقه توست برو اورا دعوت کن زهر خندی زدم وگفتم او هیچگاه تحت هیچ قیمیتی دعوت ترا قبول نخواهد کرد کلاس او خیلی بالاتر از تو وامثال توست ، نخواستم بگویم او مانند آن خواننده کاباره وخواهرش نیست !
دیگر اورا ندیدم بخارج رفتم ژاله چندین برنامه خوب را در تلویزیون اجرا میکرد اما من خبر نداشتم تنها میشنیدم .
زیباترین نجیبترین وبانو ترین گویندگان بود .سر انجام با بیماری سرطان خون از دنیا رفت تک وتنها دریک بیمارستان درشهر واشتنگتن تنها خانم هما سرشار کنارش بود.
حال امروز مسعود اسدالهی مرا بگریه واداشت ومن دیدم از فشار تنهایی تا کجا سقوط کرده ام که دردنیای مجازی هم با چند الاغ باید سر وکله بزنم شعری از سیمین میگذارم زنک زیر آن کامنت میگذارد ،  آفرین زنده باد پروین اعتصامی !!!! پروین اعتصامی مورد علاقه خلیفه  است ! شاعره بزرگی بود کم به چپ متمایل بود اما نه زنی مبارز مانند سیمین وبی تا ب وبی پروا یا مانند فرواغ این بدبختها دارند بچاه ظلمت فرو میروندبه چاه  تعفن بیخبری وبدیختی وخودشان خبر ندارند پالتوی شیک ؛ چکمه وپوتین ، مارکدار وایستادن جلوی عکسهای سلفی بخودشان کلاس میدهند واعتبار ، نه تیره روزان بیچاره سر انجامتان همان ده کوره ایست که ازآنجا بیرون آمده اید ویا مرگ  در جنگهای قبیله ای ....
امروز خیلی گریستم برای آنچه که بودیم وآنچه که  از دست دادیم وحال درمیان حیوانات زبان نفهم راه میرویم بی هدف ..پایان
پایان / ثریا / اسپانیا /پنجشنبه .16مارس 017/

شمعی در میان برفها

ف. عزیزم !

چند روزی است که بتو خیلی فکر میکنم ، درمجموع زدنگیم وقتی که همه را زیر وبالا میکنم میبینم که بهترین  دوران زندگی من همان دوسالی بود که با تو بسر بردم از چهارده سالگی به شانزده سالگی رسیدم وتو رفته بودی  ، رفته بودی برای همیشه .......
دوران کودکیم داشت به پایان میرسید وداشتم به دوران بلوغ نزدیک میشدم اما هنوز غنچه ای سر بسته بودم ، بیاد خانه زری جون افتادم اگر آن صبح زود مرا برای خوردن حلیم بخانه شان دعوت نمیکرد هیچگاه نه تو مرا میدیدی ونه من ترا وشاید زندگیم بکلی عوض شده بود .
دفترچه هایمرا نیز باخودم زیر بغلم گرفته بودم تا مثلا درخانه زری درس حاضر کنم یک صبح جمعه بود ، خاله جانش مادر گلی کنار سماور نشسته بود اطاق گرم وکوزی پر از آدم های ناشناس تو درته اطاق روی یک تختخواب نشسته بودی و سازی دربغل داشتی ، نیم نگاهی بتو انداختم اما خوب پسران ماشاآ اله زیاد بودند برادران  زری پسر عموها دختر خاله ها ، پدرش دراطاق دیگری بود ومادرش به همان اطاق کوچک آمد وگفت :
بچه ها ساکت ، حسین خانه تازه بخواب رفته خودش از اطاق بیرون رفت . حلیم وارد شد همه قاشق به دست دور لگن ومن ساکت گوشه ای ایستاده بودم زری بشقابی برایم پرکرد وگفت اگر دیر بجنبی کاسه حلیم را اینها بلعیده اند با خود جاش ، از خجالت سرخ شده بودم .
مادر گلی چایی برایم ریخت ودرکناراو نشستم یعنی درواقع پشت سر او پنهان شدم از خجالت ، سپس به حیاط رفتم  گلی هم آمد پسران ودختران هم آمدند هوا دیگر داشت به ظهر نزدیک میشد آفتاب همه خانه را فرا گرفته بود ، دفترچه هایم را برداشتم وراهی خانه شدم وهمه چیز را فراموش کردم ، تنها میدانستم یکی از برادران زری مرا دوست میدارد ومیل دارد بخواستگاری بیاید ومن اجازه نمیدادم چون ......
چون پدرم نازه فوت کرده بود ، ومادرم درخانه مرد دیگری بسر میبرد ومن خجالت میکشیدم بگویم به آنها گفتم درخانه داییم هستیم .موضوع خواستگاری منتفی شد .
بخانه برگشتم در بالای یکی از دفترچه ها شعری دیدم با خطی بسیار زیبا ، بدین مضمون 
" امشب ترا بخوبی تشبیه بماه کردم 
تو خوبتر زماهی ، من اشتباه کردم "
 شعر از کی بود از دکتر میمیندی نژاد ؟ یا از حافظ من تنها این دورا میشناختم ، میمندی نژاد همشهری ودبیر ما بود . بمن چه شاید کسی خواسته چیزی بنویسد ونمیدانسته که این دفتر متعلق بمن است .اما بعدها گفتی که تو آنرا نوشته بودی ..........

دو روز بعد ترا با کت وشلوار کرم رنگ بهاری جلوی درمدرسه دیدم ، به روی خودم نیاوردم وفکر کردم برای دختر دیگری ایستاده ای ، اما به دنبالم آمدی  وآنقدر نزدیک شدی تا بوی نفس خوشبوی ترا احساس کردم تنم لرزید دست بردی وآرنج مرا گرفتی دختران پشت سرم متلک گویان میامدند ومن میلرزیدم . مرا تا خانه همراهی کردی وسپس قول گرفتی که شب جمعه به سینما برویم اولین فیلم فارسی که بانو دلکش در آن بازی میکرد نامش "مادر"  بود ومن چقدر درسینما گریه کردم ودستمال سفید وخوشبوی ترا خیس اشک کردم . 
سینما رفتن ما ، توت فرنگی خوردن  با خامه وپشملبا وبستنی وپیراشکی در کافه نادری وخیابان استانبول ومغازه خسروی وبوتیک خوشبوی وخوش عطر توکالن که تو برایم یک روسری ابریشمی خریدی . لوزه عمل کردنم ، زخم معده که هرشب برای شام بیرون میرفتیم من بطری شیری هم با خود میاوردم وتو با اصرار تکه گوشتی سفارش میدادی ومیگفتی آنرا  زیر داندان بفشار وتفاله  اش را بیرون بفرست وبجای آب شیر میخوردم وتو مانند یک پدر مهربان مرا پرستاری میکردی  ...آه..... نه محال است آن روزها را ا فراموش کنم وبمن گفتی که هرچهار شنبه از رادیو برنامه ات ساعت هشت پخش میشود ما رادیو نداشتیم اما بستنی فروش همسایه ما پنجره اش بخانه بی درو پیکر ما باز میشد هر چهار شنبه میرفتم روی پله ها مینشستم تا ساعت هشت شروع شود ومن زمزمه ساز ترا بشنوم وبیاد پدر اشک بریزم او هم ساز میزد وجه تشابهی باهم داشتید هر دو مهربان بودید وهردو ساز میزدید .
بخاطر این عشق چه سر زنشها وچه کتکها خوردم وچه ضربه ها دیدم ، نه محال است بگذاریم تنخها پایت را از خانه بیرون بگذاری ، 
دست به دامن دایه میشدم ، دایه جان میخواهی ترا به حضرت عبدالعظیم ببرم ؟  بیچاره راه میفتاد چند بچه خورده راهم میبایست باخودم ببرم  خودمرا تا داروخانه پدرت میرساندم وسراغ ترا میگرفتم ، نبودی ، درتهران برنامه داشتی ، تنها یکبار توانستم دوراز چشم دایه ترا جلوی درب داروخانه ببینم ، عوض شده بودی دیگر آن جوان سر به زیر ساده نبودی ، زنان ترا لوس کرده بودند بعلاوه من هنوز بچه بودم !!! یک بچه باید درس بخواند ، نامزدی ورابطه دوستی ما بهم خورده بود خندق بزرگی بین ما دهان باز کرده و پرکردنش محال بود .حال کینه در دل  داشتی .از همه مهمتر عزیز دردانه زنان وسالنهای بزرگ شده بودی دیگر یک بچه نمیتوانست ترا بخودش جلب کند با صورت بی ارایش وابروان پیوسته وجثه کوچک وروپوش ارمک مدرسه .......

چند سال پیش که درخانه برادرت میهمان بودیم خواهرت تنها خواهر مهربانت نیز آمد با پسران بزرگش که هرکدام وکیلی قابل دکتری قابل شده بودند وتو رو بخواهرت کردی و گفتی :
اورا میشناسی ِ  خواهرت با تعجب بمن نگاهی انداخت  وگفت :
بنظرم اشناست وتو گفتی این همان دختر کوچولویی است  که تو بمن میگفتی دست باو بزنی میشکند این همان است !!!!

آه ، زن مهربان ، هیچگاه نه تو ونه خواهر نازنینت نتوانستند بفهمند چقدر دست بمن زدند اما من نشکستم بلکه ملات بیشتری بر پیکرم چسپانیدم تا آهن شدم ؛ فولاد شدم ، آن روزها مانند یک عروسک ملوس تنها بقول یکی از همکارانم میگفت باید ترا درون یک ویترین جای داد وتماشا کرد دست بتو بزنند میشکنی .....
نه نشسکستم ، میدانی چرا ؟ چون عشق تو حافظم بود ومرا مانند یک حباب احاطه کرده بود نمیگذاشت ترک بردارم ......

امسال اولین سالی است که تو دراین دنیا نیستی ، سال گذشته درهمین  موقع فیلمی از خودت گرفتی وسال نورا تبریک گفتی میدانستی که آخرین باز است جلوی یک دوربین قرار میگیری وآخرین بار است که حرف میزنی بدجوری سوخته بودی وآخرین نگاهت آن نگاه آشنا که هیچکس معنای آنرا نفهمید ومن فهمیدم ....وفیلم بماند بیادگار فعلا از اشیای که نزد من داری ویا برایم فرستادی موزه درست کرده ام دلم بدجور هوایت را کرده ایکاش با تو میامدم وتا آخرین لحظه درکنارت میماندم ودراین  لعنت آبد ویران شده زیر باد وبوران وسرما یخ نمیبستم از درون یخ بسته ام ، یخ کرده ام .....چرا که حباب عشق من نیز شکست . آخرین پنجشنبه سال کهنه  است میروم تا برایت شمعی روشن کنم وهر دو بپای هم بگرییم .

 آخرین باری که با برادر بزرگت حرف میزدم گفت که : 
ف /دردنیا هیچکس را بغیراز تو دوست نداشت ومیگفت بهترین تعطیلاتم را در پیش او وکنار اوگذراندم .... خندیدم  دریک زندان انفرادی با هوای داغ  سی درجه حرارات  ...گاهی آشپزی میکرد خوراک لوبیا وقیمه درست میکرد گویی تازه یک مرد خانه شده بود ،  باهم ورق بازی میکردیم ، باهم شام وناهار بیرون میرفتیم دوستانم بدیدارش میامدند وبچه ها گرد اورا گرفته بودند او احساس پدری میکرد با نوه های من بازی میکرد تازه بچه شده بود عشق میکرد ومن شادی ونشاط را درچشمان بی رمقش میدیدم .پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 16/03/2017 میلادی/ اسپانیا . 
 .

چهارشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۵

من وتو !

عکس ترا بر بالای تختخوابم نصب کرده ام بی حضور " شهربانو"  امید از همه آنها بریده ام ، گمان نکنم که توفیقی داشته باشند  تا سر زمینت را نجات دهند ، هردو مامورند ومعذور آن یکی را هم گم کردند که دیگر کسی نباشد مدعی تاج وتخت تو باشد ، تنها چند ژنرال پیر وپاتال  وچند شاعر وچند نویسنده که هنوز نفس میکشند با بردن نام تودستشانرا به علامت احترام بالا  میبرند نسلی دراین میان گم شد ونسلی که آمده تخم وتره همان دایناسورها میباشد .

شبها بتو شب بخیر میگویم وگاهی با تو حرف میزنم ومیبینم چقدر مانند من بدشانس بودی وچقدر دستهایت بی نمک . آنهاییکه از تو یاد میکنند واقعا ترا دوست داشتند اما یک دایناسور قدیمی مانند افعی پیر عکس آن پیر مرد را نیز درکنارش گذاشته ومردم را بسوی صحرای کربلا میبرد برایشان قصه حسین کرد میگوید  تا بتواند جیره تریاکش را بگیرد . 

نه !کسی پیدا نشد تا ترا بیاد بیاورد اگر هم یادی از نو کردند برای آنکه دراین گمان  بودند که شاید روزی نذری از کاسه برایشان بفرستند ، هرکاری را که تو نیمه کاره رها کردی آنها ساختند بنام خودشان وهرچه را ساخته بودی ویران کردندخوشبختانه من هنوز فیلمی از دوران گذشته  وآن زمان که تازه انقلاب سپید روی داده بود وسپاهیان بهداشت ودانش دور ده کوره ها بمردم درس میدادند ، دراختیار دارم این فیلم شاید نایاب باشد سازنده آن به تیر غیب گرفتار شد دریک انفجار .

دانشگاهی که تو بنیاد نهادی شد مرکز آموزش خلقها ومجاهدین وکسانیکه از آنسوی اقیانوسها بقول خودت برایشان دیکته میشد جوانان فریب خورده امروز پیرمردان وپیرزنان از کار افتاده ای شده اند که حتی برای نوکری وخدمتگاری هم
آنها را اجیر نمیکنند درعوض یک ( فاحشه ) تمام عیار بر تخت نشسته ودرانتظار است تا رل لوکرس بورژیارا بازی کند . 

شهربانو پیر واز کار افتاده وبیمار گاهی نقی میزند مصاحبه ای میکند پیامی میفرستد که هنوز" من هستم "

هنگامیکه رادیوها وتلویزونهای خریداری شده بتو فحاشی میکردندوترا دیکتاتور ودزد وزن باز  مینامیدند لب از لبی باز نشد نه شهربانو ونه شازده پسر هیچ اعتراضی نکردند چرا که مبادا حقوقشان قطع شود آنها مانند من نیستند که به پیغامی بسازند وبه لقمه نانی  ولیوان آبی وبی نیاز ازهرچه دراین دنیای فانی است نه ! آنها حتی بخاکشان نیز نمی اندیشند ....
. .
هنگامیکه شروع کردم که درباره تو بنویسم گویا کامپیوتر هم با دنیای دیگران هم آواز بود جلویم را گرفت آنرا درون[دراف]جای دادم هنوز هم دچار مشگلاتم .

متاسفانه خیلی دیر بفکر تو وپدرت وکارهایتان آفتادند حال دیگر برای آنکه مردی مانند پدرت رضا خان برخیزد نه حالی مانده ونه کسی دیگر بفکر آن است خرس سفید که مدتها  درانتظار افتادن سیب بود سیب رسیده را درسته قورت داد وحال امروز باز ماندگان آن زمان درمیان کرمها وباکتریها وویروسها ی ناشناخته دارند وول میخورند وهنوز نوکران دست به سینه شاعران متعهد دست از کارشان بر نداشتند وعده ای را علم کرده اند تا ایران را ( ایرانستان) کنند همان که تو پیش بینی کرده بودی .

گاهی آرزو میکنم ایکاش " ثریا" برایت پسری میاورد تا تو مجبور نباشی دزد را بخانه ببری که ترا وسر زمنیت را به نابودی بکشد وخود راحت بر مبل ابریشمی اش لم بدهد وسیگار بکشد وهرسال نمایشی برپانماید . اکر دنیا هم بهم بریزد من اورا مسئول مرگ تو وویرانی ایران سرزمینم میدانم مگر آنهاییکه جیره خور اویند ویا ترس وواهمه دارند ، من چیزی ندارم ببازم مانند تو همه چیز را گذاشتم وتن فرسوده امرا برداشتم حال درکنج این دهکده مرده وزنده من فرقی ندارد .

تازه بیادشان افناده که پدرت وتو چه ها کردید وهنوز عده ای نکبت فسیل عکس آن پیر مرد نوکر انگلوساکسونهارا روی میزشان میکذارند تا اعتباری به هیکل نحیف وزارشان بدهند .
درآن زمان مشتی شاعر بدبخت تریاکی وموادی وهرویینی چرسی وبنگی در دنیای خودشان از تو غولی ساختند وبه مغز جوانان حمله کردند حال آنها رفته اند ویا درنکبت زندگی میکنند . ومن.......در اندوهم غرق ودیگر حوصله زندگی را ندارم .روانت شاد، نامت جاودان وهمیشه در دل ما نشسته ای . ثریا .
دلنوشته ای روزگارمن .سه شنبه 

دنیای متلاشی

به دل جشن وعروسی وعده کردم 
ندانستم که ماتم دارم امشب ........شهریار

خیال کردم که باد وطوفان تنها همین حیطه وهمین جارا فرا گرفته اما گویا دنیا  رو به دیوانگی میرود وهوایش نیز با خود او دچار سرسام شده در امریکا برف وبوران ویخبندان ودر گرانادا  نیز برف وشهرکهای نزدیک ما که خیلی کم درزمستان روی برف وبارانرا میدیند وهمیشه مانند خوزستان هوایشا ن داغ بود حال زیر برف وبوران فرو رفته اند .

چهارشنبه سوری ما با روشن کردن چند شمع بپایان رسید ! درایران هم که چهار شنبه سوری زیر چشمان ماورین امنیتی شکل میگرفت هنوز نمیدانتم آیا آن سر زمین یکی از اقمار شوری است ویا نوکر فراموشخانه !!! این فراموش خانه روزی توانست یا خواست دست دین را از سیاست کوتاه کند کلیسارا بسویی راند حال درسر زمین بدبخت وفلاکت بار ما مشتی ملای بیسواد وبیشعور واحمق را حاکم کرده است ، در روزی که  روز جناب انینشتن وروز عدد پی بود یعنی M - 3/14
درایران فریاد  بر میداشتند که حاکم جبار حکم داده که چهارشنبه متعلق به مجوسان است . 

بهر روی دنیا ی خر تو خری است متاسفانه ماهم حضور داریم (علی معلم )شاعر نویسنده مترجم فیلم ساز وبرنامه ساز ایرانی  بیصدا درگذشت تنها یک عکس ویک خبر اما یکزن کمونیست آواره بنام ویدا حاجبی همه صفحات رسانه را پرکرده بود که درسن ننه بزرگ من در یکی از شهرهای اروپای جان دا د ....وهنوز این خبر ادامه دارد  اما ازروی علی معلم گذشتند تصادفا در شروع انقلاب شعری از اورا یکی ا زخوانندگان خوانده بود که من روی نوار دارم .

روز گذشته به داخل گنجه ام سر زدم دیدم بد آرشیوی از گذشته ها درست نکرده ام حیف که بچه هایم چندان رغبتی ندارند نه به گذشته شان فکر میکنند ونه به سر زمین زادگاهشان آنقدر خوبی از این ملت باشرف دیدند که ترجیح میدهند هرچه بیشتر فاصله بگیرند بنا براین با فرهنگ غرب بیشتر آشنا  هستند تا سر زمین مادریشان .

زمانی یک هموطن  را میبنند مانند جن وبسم اله فرار میکنند چون هم درانگلستان وهم دراین  ویرانه سرا هموطنان مهریان!! ودلسوز!! ونجیب خودرا دیدند امدن خوردند وریختند وپاشیدند وچرند گفتند ....ورفتند وتمام شد .

تنها من هنوز دودستی باین رشته پوسیده چسپیده ام چرا؟ نمیدانم علتش برای خودم من نیز نامعلوم است ..درگذشته هنگامیکه صدای پری کومو را از رادیو میشنینم تمام رگ وریشه ام بصدا درمیامدند چون درهوای خودم تنفس میکردم دراین ده نم دار حتی موسیقی ان  روزها طعم بوی دیگری دارد بوی بی تفاوتی ، آن روزها اگر رقصی از یک رقاصه فلامنکو میدیدم تمام شب درخواب آنرا نشخوار میکردم امروز حتی میل ندارم آنرا ببینم  آن روزها دوعروسک بزرگ فلامنکو با لباسهای تور وابریشمی درگوشه میهمانخانه ام خودنمایی مکیردندانهارا موقع آمدن به دزدان بخشیدم وامروز دیگر اثری ازآن عروسکها دربازا ردیده نمیشود  واگر هم پیدا شود بسیار گران است .

ـآن روزها از آمدن به اسپانیا گریزان بودم شهری بود ناشناخته با مردانی که دستار بسر بسته شال بر کمر وخنجری درمیان شالشان پنهان بود اما امروز مجبورم در کنار نواده های همان خنجر به دستان زندگی کنم وشبها از هر صدایی از جایم دومتر بپرم . 
ابدا با خارجیان کاری ندارند برعکس ما که اول خارجی برایمان مهم است  بعد هموطن اینها از دایره خودشان بیرون نمیایند با آنکه  ما با آنها پیوندخانوادگی داریم اما هنوز غریبه ایم خانه شان بوی خودشانرا میدهد بوی همان پاچه خوک .

ما درآن آب وهوا داشتیم ارزوی خارج را درسر مپیروراندیم ، روزی یکی از دختران اقوام گفت "

ما درخوشی ایران بوده ایم در بدبختی وذلت آن هم باید شریک باشیم فرار فایده ندارد ..... 
البته او هم جایش گرم بود وهم پشتش به ملاهای اهل قم نمازاورزوه را دوست داشت قمارراهم درکنارش دوست داشت اما من نمیتوانستم احساس چند گانگی بکنم من روی یک خط مستقیم راه میرفتم  از کج ومعوج شدن بیزار بودم میپنداشتم خط مستقیم مرا زودتر به مقصد میرساند مقصد کجا بود ؟ منظور چی بود؟ به کجا رسیدم ؟ به پشت دیوار نا امیدی وبی اعتمادی وبی تفاووتی .
حال امروز باید بروم روی بالکن وکثافتهارا بشویم تمیز کنم روکش مبلهارا که خیس آب شده اند  درون ماشین بشویم وچشم به اسمان بدوزم که ایا هوا آفتابی خواهد شد یا زیر ابری سنگین دوباره بی رمق خواهم افتاد وهر صبح بااحتیاط واردحمام شوم تا بببینم میهمان جدیدی از نوع سوسکها مارمولکها وعنکبوتها  نیامده ومن میتوانم با دل راحت دوشی بگیرم ؟ ...

سلامت را نمیخواهند پاسخ دهند 
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها درگریبان  ، دستهایمان پنهان ، نفسها ابری ، دلها خسته وغمگین .........الف . ثالث
پایان .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 15/03/2017 میلادی /.اسپانیا .