جمعه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۵

ما دراین بهار.....

ما دراین بهار 
اینسان بیقرار
ودر آرزوی آنکه باز آید بهار !!!

با توسرنوشت ، نمیتوان جنگید ،  ، روزی وروزگاری گمان میکردم که میتوان پنجه درپنجه سرنوشت انداخت واورا پیچانید وپشتش را بخاک مالید ،  امروزبر نا توانی و وبر نا آگاهی خود میگریم .

از چه زمانی دور پنجره های ما ویا لکن های ما چادر برزنت بود که یاد بگیرم امروز چگونه با آنها وباد وباران دربیفتم؟
تراسهای ما پهن بودند ، فصلهایمان قرار وآرام داشتند  وبه موقع میرسیدند ، امروز همه چیز جا بجا شده است فصل بهار تبدیل به فصل زمستان شد درحالیکه ما خودرا عریان کرده دل به آفتاب بهاری سپرده بودیم . همه چیز بهم خورد .

حال دراین بهار ، لرزان وبیقرار وتنها بین این درد وفرومایگی  ودرماندگی  واین بازی مضحک سرنوشت .بیقرار راه میروم .
انسان همیشه اسیر است بیخود به دنبال آزادی وآزادگی میدود انسان اسیر دست دیگران است وهمیشه به دیگری احتیاج دارد واین آن دیگری فرمانرواست ودستور میدهد وتو باید سر خم کنی .

باد دوباره چادرهارا از جای کند ، باران شدید باریدن گرفت ودوباره مبلهای را رویهمه تلمیار کردم ورویش را پارچه پوشاندم دیگر امیدی به نور آفتاب و باد بهاری نیست این زمستان است که بیرحمانه یورش آورده حتی روز عید ما هم باید زیر بارش باران بگذرد وما از پشت شیشه های کدر انرا تماشا کنیم وبخود بگوییم که این برکت خداوندی است که دارد همه جارا ویران میکند!
امروز باز میان وان حمام میهمانی دمرو افتاده بود ازکجا میایند برایم عجیب است هیچ سوراخی باز نیست حتی هوا کش را نیز بسته ام تنها سقف ودولامپ پرنور ، دوباره مجبور به مصرف اسپری های قوی شدم وحال درانتظارم که صح روشن شود وبتوانم وان  حمام را بشویم .

این یکی را دیگر نداشتیم درشمال چرا ، اما من خیلی کم به شما ل میرفتم خیلی کم سر به ویلاها میزدم میگذاشتم دوستان بروند در آنجا چلو کباب وجوجه کباب بخورند وبا معشوقه هایشان خوش باشند ویلا برای من وبچه هایم ساخته نشده بود برای دیگران واز ما بهتران بود ، تا جاییکه صدای رییس "کامنیتی" درآمد وبمن زنگ زد گفتم بمن مربوط نیست کلید دست من نیست وخوشحالم که [فرهنگ] توانست آنجا بفروشد وآن دیگری را خودش دراختیا ربگیرد.

حال درست دست سرنوشت مرا به کنار دریای کثیف وآلوده  مدیترانه پرتاب کرده که نه تنها دریارا نمبینم تنها مواد آلوده وکثافت آنرا بر درو دیوار باید تماشا کنم وزجر بکشم  روز گذشته بیاد خانم قشقایی افتادم که از آلمان به  ایران برگشت وگفت دراروپا ادم با نکبت زندگی میکند ، راست گفت حال نمیدانم درایران  انسانها چگونه زندگی میکنند دراین دنیا اگر پول فراوان داشتی خوب زندگی خواهی کرد فعلا همه بفکر پولدار شدن هستند ودزدیهای کلان نه آفتابه دزدی مانند بقیه ! هرچه دزدتر باشی احنرامت  بیشتر است ، هرچه پست تر باشی ترا بیشتر دوست خواهند داشت وهرچه بیشرم تر باشی عزیزتر خواهی بود ونخواهند گفت که " بلی فلانی هنوز عقلش رشد نکرده " .حال دراین سکوت ظلمت  سرای پر اندوه  نا امیدی نیز دامنم را گرفته است حال باید زیر رگبار سرزنشها  سرخ شوم ودهانم را ببندم چه غمگینانه  درخاموشی راه میرفتم درانتظار سپیده صبح بودم حال درتاریکی شب بدون هیچ چراغی باید راهم را بیابم ودر اخرین لحظه ها ودقایق عمرم  از درون سینه فریاد برآرم که"
ای زندگی ننگ بر تو باد ، ای سرنوشت نفرین برتوباد  واز دریای سینه همه آرزوهارا بیرون بریزم وخودرا خالی کنم . روز گذشته از خود میپرسیدم :
برای چه وچرا زنده ای ؟ امید به چه بسته ای ؟ وسپس بی اختیار جواب دادم " آزادی سر زمینم اگر چه هیچگاه روی آنرا نبینم " 
پایان .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 17/03/2017 میلادی / اسپانیا .