دوشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۹

آوارگان کویر

که تا هست دنیا به پا ، دزد هست

جزای بد وخوب را ، مز د هست

بود تا خدای حاکم زمین وزمان

نه دزدی به آخر رسد ، نه جهان

...........................

شب گذشته در یک برنامه تلویزیونی چند مورخ ! تاریخ نگار

وپژوهشگر نظرهای خودرا ابراز داشتنه وجوابی بی سروته

هم برای دیگران که به تازگی سراز تخم دراورده ودراین راه

پر خطر گام برداشته اند ، از چنته مار گیری خود بیرون آورده

وتقدیم مینمودند ، کاری باین ندارم که این روزها بیکاری وبیعاری

وبی برنامه بودن عده ای راباین راه کشانده که گردو غبار تاریخ

را پاک کنند همچنان که اشک چشم خودرا پاک مینمایند اما ایکاش

کمی هم انصاف بخرج داده وخودرا باین سو آنسوی نمیکشاندند .

در سر لوحه مبارزات مردم که منتهی به مشروطیت شد نام دونفر

دو مرد بزرگ اهل کویر ( کر مان)  به چشم میخورد ،

میرزا آقاخان کرمانی وشیخ احمد روحی .

این دو تن سر دسته آزدایخواهان بودند واز فشار ظلم وستم حاکمان

به خارج گریختند آنها چوب بی دینی ولامذهبی را خوردند واین تهمت

تا امروز دامنگیر آنها ست ، آنها سهم بزرگی در به ثمر رساندن -

مشروطیت داشتند اما هر دو سر خودرا بباد دادند ده سال بعد از مرگ

آنهافرمان مشروطیت به امضاء مظفرالدین شاه رسید .

اما واما ..کسی از خانواده این فداییان راه مشروطه نانی نخورد ودر

واقع نان مشروطه را بعد از آن کسانی خوردند که نه تنها قدمی درراه

آزادی مردم سر زمینشان بر نداشتند بلکه سنگهایی را نیز در مقابل

چرخ این انقلای ملی نهادند وعجب آنکه هیچکدام از آنها ( کرمانی)

نبودند.

آنروزیکه این داغ بر دل سایر آزدایخواهان کرمان نهاده شد ظاهرا

هنوز لاله های صحرایی کوهستان بردسیر بخاک نریخته واواسط

تابستان ناگهان از زمین لاله رویید واین از عجایب آن روزگار بود

در ماه امرداد  لاله درکوهستانها بروید بهر روی آن دوتن چون دو

درخت تنومند وصنوبر گویی قلمه خورده دوباره شگفتند .

سالهاست که نامشان از یادها نرفته درعوض اقوام قوم بچاقچی و

صولت السلطنه ها!!!!!! وظهیرالدوله ها .....به نوا رسیدند که

هنوزهم تخم ترکه شان را به نمایش میگذارند.

ثریا / اسپانیا / دوشنبه  هشتم شهریور ماه /سال 89

...................................................

 

یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۹

بی حرکت

یک پنجره برای دیدن / یک پنجره برا ی نفس کشیدن

یک پنجره برای میهمانی مهتاب

یک پنجره برای نوشیدن آب

در هوای سوزان

یک دشت برای چریدن   ، یک دشت برای اعتقاد

یک اطاق برای بت ها

یک پنجره برای آزادی

زندگی در رویا ، بس دلپذیرتر

از زندگی برای فردا

زندگی دربردگی ، شوم تراز مرگ

طنین گامهای سنگینی  از دوردستها

بگوش میرسد

ایستاده ام ، همچنان که ایستاده بودم

بی حرکت

............

دفتری گشوده ، مانند گوری با دهان باز

این گور اندیشه هایم است

که ناکام ماندند

مارا چه غم ، زمانیکه دنیا سیر است

پس مانده هایش بجای میماند

مانند تکه استخوانی ، برای سگهای جنگ

در اینجا ، حتا بوته ای خارهم نیست

که مرا پناه دهد

همچنان ایستاده ام ، بی حرکت

........ثیا/ اسپانیا/ یکشنبه غمگین .........

بنای تازه !

سر شب مکن تا سحر گه نماز

تو سیری بروای پسر ، سیر ساز

سر گردنه بهترا ازمسجدی است

که میل امامش بسوی » خودی« است

یکی دزدیش بر سر منبر است

که گوید : گفت من گفت پیغمبر است

یکی دزدی اش هست اندر نماز

زتحت الحکنها وریش دراز

یکی دزدیش در وصف اولین

زمد الهم  و الکان والظالمین

یکی دام او نان وجو خوردن است

ولی مقصدش سیم وزربردن است

یکی دزدی اندر تجارت کند

در ارسال و مرسول غارت کند

حلاصه جهانی است همه رهزنند

زن ومرد  همه  هموطنان منند

.............آقا سید جواد

بیا تا توانی مرو دربهشت

که آنجا ست ماوای هر کوروزشت

بجز.....دن  ..گلعذاران حور

ندارند کاری دگر در آن قصور

چو مست طهور ومحو خوشی

چه دانند آئین لشکر کشی !

.......پیامبر دزدان . آقا سید جواد....

.................................

الهی به اعزاز دزدان من

به جاه /ابراهیم خان ورضا وحسن

به جانباز وجا  ن نباز وما بقی

به ملا سلیمان واحمد خان قمی

به آندم که هستند در رهگذر

به چب وراست زیر سنگی دمر

به آندم که تازند خندان وخوش

در آیند وبگویند ،زود بکش

به آندم که شکران نعمت کنند

نشینند وهی مال قسمت کنند

که دزدان مارا فزون تر نما

عل خان را به کرمان کلانتر نما

به دزدند اگر پشه ای وککی

فرستند از بهر ده تنها یکی

...........آقا سید جواد

جمعه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۹

چشمان نمناک

چهره ات مرا میترساند ،

آن چه بر چشمان تو نشسته ، مرا میترساند

جاده احساس از هم پاره شد

در روی این چهره ، آینده ای نیست

بانوی غمنگین ، تنها دوچشم نگران ترا میبینم

چشمانی که مرا میگریاند

دنیای ما یک اردوگاه است

با یک پرده سیاه که به دوقسمت شده

یک طر ف برای رندان

یک سو برای خوبان !

ما ، در میان این اردوگاه

روزهایمان را بهم میچسپانیم

برای درمان زخمهایمان

هیچ مرهمی نیست

هیچ شفا بخشی نیست

بانتظار کدام معجزه نشسته ای ؟

کسی در راه نیست

تنها تو میتوانی خودرا برهانی

از ترسها ، دلهره ها

........

هر نوای شادی که از دوردستها برمیخیزد

الهام بخش زندگی است

تو میتوانی ، بسان یک ستاره

که درآبهای راکد میرقصد

پرده هارا پاره کنی

دستهای ما در زنجیر است

وپاهایمان شکنجه دیده

وابرهای تیره درآسمان سربی رنگ

با طنین آهنگ شوم ضرب دستان

آخرین مجال دیدار مارا بیان میکنند

سر بر کش ای رمیده از باغ زندگی

پروا مکن ز غرش دیو ، پرواز را بخاطر بیاور

..........ثریا /اسپانیا/ .......جمعه......

به . میم . ب. الف.

 

چهارشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۹

جنگ را بخواب دیدم

خدا ، شاه ، میهن ،.... خدا گم شد ، شاه رفت ومیهن ویران شد.

حال مانند برگ ناچیزی روی بر که ای حقیر  روان ، میروم بسوی

افقی دوردست .

دیشب خواب جنگ را دیدم ، برای نشان دادن قدرتها ، موشکها پرتاب

میشدند ، جنگ ، بوی جنگ میاید ، همه میخواهند بجنگند ، یکی برای

اندوخته بیشتر  ودیگری برای بردن تاج افتخار آزادی ؟! .

جنگ چیزی بما نخواهد داد ، یک تخته پاره بجا مانده از یک کشتی

شکسته وغرق شده ، تا بتوانیم خودرا کشا ن کشان به ساحلی امن برسانیم

یا یک سوراخ بزرگ احاطه شده از سیمهای خاردار که درآنجا یکدیگر

را پاره پاره کنیم ، جنگ برای صاحبان قدرت بر کت میاورد .

نتقدیر ما به دست خود ماست ،

امروز همه میل دارند دریک جنگ مقدس ! بمیرند وکسی برای آسایش

دیگران نخواهد مرد .

جنگ برای خیلی ها برکت میاورد ، وما آن نیستیم.

.......ثربا/ اسپانیا/ چهار شنبه .................

 

سه‌شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۹

میلاد تو !

بهار دگر ی ، اگر به دیدارم آمد

خواهم نشست روبروی او ، خاموش

اگر خاک شدم

حاکسترم را به ساحل نیکیها برسانید

شاید در سکوت صبحگاهی

دوباره برویم بر  ساقه خوشنامی !

شاید خاکسترم بر برگ گلی بنشیند

واو آنرا دوباره ببوید

...............

روز میلاد تو ، روز مرگ اقاقیا بود

روبرویت همه خاموش

هیچکس نشانی نداشت

هیچکس شالی بر شانه ات نیفکند

کسی شمعی نیافروخت

همه جا ساکت بود

نسیم سحرگاهی غوغا میکرد

وآهسته بگوش گلها میخواند

که : همه سر گرم با زارند ......

اندیشه تو در هیچ سری نیست

وسهم تو دراین جهان

سیم وزری نیست

تو درپندار خویش درخشانی

نه درمیان این ساحل طوفانی

نه درقامت امر وزی ها

و......

من کیستم ؟

یک حکایت از یاد رفته

...........................

ثریا /اسپانیا/