ثریاایرانمنش ، لب پر چین ،اسپانیا
هرگاه چشمانم را میبندم تنها از همه آن سر ز مین بر باد رفته یک منظره جلوی چشمانم درست می ایستد انهم رستوران مادام پیتروی فرانسوی ؟ دوباره چشمانم را میبندم شاید جاهای دیگری را بخاطر بیاورم ، خیر پرده های طور او از پشت شیشه های بلند خیابان ودرب آهنی بزرگی که در کوچه کناری داشت باان نوکر گردن کلفت هم خانه آش آنجا بود هم رستوران یعنی میهمانخانه آش راه بصورت یک بار و ستوران در آورده بود هرکسی را هم راه نمیداد یا باید عضو ویاشناخته شدهباشی ،سالاد الوبه خوشمزهاو وشنیتزل مرغ که غذای همیشگی من بود یک قهوه ترک یک بستنی در هوای گرم ومطبوع دو گارسن یک بارمن و دو آشپز این رستوران را اداره میکردند تنها نه میز داشت همه از اشراف ونامبران بودند مردانسیاسی زنان شناخته شده همطراز مهناز افخمی ، .
منهم شانسی پایم به آنجا باز شد به همراه وکبلم مسیح عین که روانش شاد رییس ثبت احوال بود ویک ناهار مرا آنجا برد تصادفا مادام پیترو از من خوشش آمد ودررکنارم به دردهایم گوش میداد ، .یک خدمتکار داشت که در بالاخانه کارهای اوراانجام میداد واجازه نداشت پایین بیاید و،.غذایش بی نظیر بود
باز چشمانمرا میبندم شاید در بند ،میهمانیهای باشگاه هتل واریان ؟؟؟؟!!نه تنها آن رستوران روزهای سرود برفی و سپس آن خانه کوچک در یک بالا خانه که زنی زیبا برای فرزندش بافتنی میبافت وهمسرش در کنارش روزتامهذمیخواند وبوی خورش وپلوی شیرازی تمام خانه پیچیده بود من برای فروش کالایی به آنجا رفته بودم آن مرد محترم بمن گفت این کار تو نیست برگرد برو بهدرس خود ادامه بده.پولی که دربساط تداشتم مجبور بودم وار کنم باز چشمانمرانیبندم پرده های طوری پشت رستوران تکان میخورند هیچ چیز ارانسرزمین در ذهن من باقی نمانده غیراز سیاهی و نکبت همه را پاک کردم خیلی زحمت کشیدم تا اندوده های سیاه را سقف شعورم پاک کنم وپاک شدند غیراز رستوران باصفای مادام پیترو …….. حتما حالادر اسمانهاستروانش شاد مسیحهمرفتهمه رفتندومن تنهاماندم تنهای تنها! پایانی همانروز سیزدهم !!!!!