چهارشنبه، خرداد ۳۱، ۱۴۰۲

بیکسی.


 ثریا ایرانمنش. لب پرچین. ساکن اسپانیا 

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد / . حالتی رفت که محراب. به فریاد آمد 

از من اکنون طمع صبر ودل وهوش مدار / آن تحمل که تو‌دیدی همه بر باد امد .

روز گذشته احساس کردم. در این دنیا هیچکس را ندارم ‌چقدر دراین غربت تنهایم .بچه ها  کار می‌کنند خانه وزندگی  ومسئولیتهای  خود را دارند. دو‌تن آنها اینجا نیستند  عروسم در خانه زیبایش که با آخرین تکنیک‌ها مجهز شده مستانه راه می‌رود. با سگهای گرانقیمتش  بازی می‌کند کتاب میخواند مهم نیست همسرش در کدام گوشه جهان  مشغول سخنوری ویا کار است .

خون ریزی شدید داشتم ترسیده بودم ،‌میلرزیدم گرسنه بودم ، درد داشتم .

خودم را به اشپزهانه رساندم تکه ای سینه مرغ را  درون تابه. زیر ورو کردم وبه نیش کشیدم. به دخترم زنگ زدم برنامه آت چیست ؟ نگفتم تنهایم. نگفتم بیمارم ،‌ پرسید چرا کاری داری. باید ماشینم را به پسرم بدهم با دوست دخترش قراردارند به سینما بروند.  گفتم نه ، نه هیچکاری ندارم. درد امانم را بریده بود قرصهارا بالا انداختم لباس خوابم را پوشیدم وروی تختخوابم دراز کشیدم. رادیو را روشن کردم همان نوار هفتگی موسیقی کلاسیک. وگرمای شدید   دیگر نمی‌شود از ک‌ولر ها استفاده کرد کسی آنها ا تمیز نکرده برق  هم گران است. پنکه هم در آن اطاق است ، باد زنم  را مرتب تکان می آدم خیس عرق بودم  .

خوب بفرما جناب اجل. من ترسی ندارم. سالهاست ترس را قورت  داده ام بجایش سنگ شده ام. وسالهاست که عشق را فراموش کرده  وبجایش  آب میوه مینوشم درون قوطی ها کوچک که برای بچه های کودکستانی ساخته شده سالهاست. زندگی را با همه رنج‌ها وخوشیهایش فراموش کرده ام. همانند یک رباط گاهی چیزی به مغزم فشار میاورد روی دفترچه. پشت دستمال کاغذی. ویا روی دیواری که ابدا به میل من  نیست مینویسم.  ویا همه‌ را  درون همین. صفحه به دست فراموشی میسپارم .

دست بردم لیوان آب را بردارم گویی دستی. انرا زد واز  من ربود آب سرازیر شد زیر تلفن زیر کتابچه زیر چراغ   .

خوب مهم نیست انهارا تمیز می‌کنم سخت تشنه بودم  دلم لیوانی سنکجبین با خیار میخواست  اما این چیزها در اینجا. رسم نیست . خیارها اکثرا تلخ و سرکه ها دستکاری شده اند .…..نه  بخواب. باخیال بخواب ،‌کدام خیال ؟! 

مشتم را مانند اسکارلت اوهارای فیلم  باد رفته به آسمان کردم وگفتم .

ای کائنات. زندگیم را پس میگیرم. همه آنچه را که بر سرم آوردی از تو پس خواهم گرفت من زنده میمانم  تا زندگیم را پس بگیرم .

نمیدانم چرا ناگهان بیاد آن خانم  فرنگی سفید پوست بلوری افتادم. که کت اورا باقیمتی بسیار نازل دوخته بودم واو سکه ای جلویم بعنوان انعام  پرتاب کرد. یک سکه دو  یورویی انرا به درون شومینه پرتاب کردم  وسرم  را روی  لب بخاری گذاشتم وگریستم  من که لباسهایم باید از پاریس میرسید  یا از ایتالیا ویا برای خرید آنها خودم میرفتم  من که  کفاش مخصوص داشتم  برایم کیف وکفش میدوخت وهنوز یکی از آن کیف هارا دارم ،‌منکه ،،،،، بس کن وان آخرین گریه من بود همه انعام هازیر  خاکستر شومینه زیر خاکسترهای داغ نشسته بودند ،چه روزهای سختی را گذراندم تا لیدی  بار آوردم  و……نوه ها. مشغول درس دانشگاهی وکار هرکدام در سر زمینی ،

 وتازه احساس کردم که چقدر تنهایم. ،اما هنوز هنوز خودم را دارم. ارتعاشم را باید بالا ببرم. ‌بر سر سر نوشت فریا د بکشیم من از پای نخواهم نشست تا روز موعود ، 

پایان 

ثریا 

بیست پیکم ژوئن  2023 

سه‌شنبه، خرداد ۳۰، ۱۴۰۲

سفری در رویا


 ثریا ایرانمنش .و…‌لب پرچین ، ساکن اسپانیا 

سحرم  دولت بیدار  ببالین امد / گفت بر خیز که آن خسرو شیرین آمد 

قدمی در کش و سر خوش به خرابات خرام / تا ببینی که نگارت  به چه أیین آمد 

سفری را أغاز کردم  در میان گرد و‌غبار  وگرمای طاقت فرسا  وافتاب سوزان کویر  سر انجام. آن دیوار وان باغ را یافتم. دیوارها همه بلند از جنس کاهگل سر دیوارها همه خارها تیز خشک شده و  چهار درب بزرگ ،‌ یکی از درب‌ها چند پله میخورد. وکسی را اجازه ورود به ان نبود .

ونامش درب شاه نشین بود؟

سه درب دیگر همه یک لنگه. یکی را باز کردم وارد شدم .‌چه هوای دلپذیری هنوز فواره وسط حوض بالا وپایین میرفت پوزه  آش مانند شیر بود وچهار  فواره کوچک در چهار طرف حوض  آب هارا از دهان کوچکشان  بیرون میفرستادند . .‌

ه آب خنکی.  پاهایم را درون حوض گذاشتم ومانند گذشته انهارا تکان میدانم صدای آبشار  از دور بگوش میرسید 

سرم را بالا بردم …. اه درختان توت ،‌البالو گیلاس زرد آلو و  آلو  و داربست های  انگور با نام های مختلف انگور یاقوتی انگور ریش بابا  انگور سفید انگور سیاه  انگور ،انگور  از جایم برخاستم . ازلابلای درختان  خودم را به ساختمان رساندم. باغچه بزرگ هنوز لبریز از سبزیجاتی بود که درونش کاشته بودند. نعنا ،.جعفری تره ، پیازچه ترخان. ‌ریحان  تربچه  خیار کدو بادنجان مادرم قیچی به دست آنها را میچید . رو به یکی از زنان همسایه کرد و،گفت :

ماهیچی از  بازار نمیخریم. ما نان بازاری نمیخوریم همه چیز همینجا درست می‌شودد  وهرگاه میخواست به کسی توهین روا دارد می،گفت.  ولش کن نان بازاری خورده !!!!

از آنجا رد  شدم. به اطاق‌ها رسیدم همه تمیز  رختخوابها همه به دیوار تکیه داشتند وتشکچه ها    مخملی و  رنگ واردنگ   دور تا دور اطاق چیده شده بود .

 پرده های وال سفید زیر نسیم خنک باد تکان میخوردند ‌پرده های کلفت دست دوری شده. که نامش پته  بو.د

 از سقف بلند تا زمین ایستاده بودند برای روزهای  سرد  زمستان .به اطاق بزرگ  که کرسی را میگذاشتند رفتم کرسی همانطور دست نخورده ورویش سماور وظروف میوه جای داشت. ومحلی که دایی بزرگم می نشست وبرایمان فال حافظ میخواند هنوز مرتب با ملافه سفید پوشیده شده بود چه بوی خوبی از آن اطاق میاند بوی زندگی بوی آشنایی ها.. 

به اطاقهای دیگر سر زدم  وارد باغ شدم دو عدد تخت چوبی روی آنها فرش انداخته بودند با تشکچه  ها وبالش های بلند پر  با ملافه  سفید تور دوری شده انطرفتر چند عدد صندلی چوبی  با یک میز  گرد قرا.ردآشت. ،

با صدای آبشار بسوی آن رفتم اه،،،، آب کف آلود با چه فشاری از دماغه بیرون میزد وروی سنگها می غلطید پیراهنم را بالا زدم وباز مانند گذشته  بر خلاف جریان آب رو بالا رفتم مرتب لیز میخوردم اما مهم نبود صدای مادرم

در گوشم که میگفت آخر  تو توی این آب میمیری خفه می‌شوی اوهیجده دانگ  آب داشت که هرسال. به دهاتی ها ومزرعه داران اجاره  میداد ،میوه ها چیده می‌شد به شهر میرفت فروخته می‌شد وبجایش عدس  ولوبیا وبرنج وپارچه خریداری می‌شد من چندان. به آنها وانچه خرید وفروش می‌شد وارد نبودم جای من روی.د اربستهای انگور بود یا لابلای  درختان میوه ویا با پاهای برهنه درون جویبار وحوض بزرگ که اطرافش  لبریز از گلهای رنگین لاله هاکوچک رنگ‌ووارنگ شمعدانی اطلسی بنفشه .. ودر گوشه ای دیگدر شمشاد  یک ردیف  ایستاده بودند همانند سربازان گارد  ودرپشت شمشادها فرش هایی  بود که بعضی اوقات میهمانی مردانه و آنجا کارهای خودشان را می‌کردند  در کنار آبشار کمی انطرفتر چند درخت سرو بلند تا آسمان قد کشیده بودند چه بوی خوشی  هرچه گشتم تا دایه ام را پیدا کنم  خبری نشد ..نگاهم به قامت سروها کشیده شد چشمانم را باز کردم یک سقف کچی  در یک اطاق کوچک یک آپارتمان ومن خیس از عرق  داشتم میلرزیدم. قلبم داشت از جای کنده می‌شد ،ناگهان برخاستم  وخودم را به اشپزخانه رساندم وگریه را سر دادم   همه یک سراب بود یک رویا بو د ازانچه  که بود دیگر چیزی باقی نمانده ومن تنها ترین زن روی زمین دارم برای شما نامه یا انشا مینویسم ،در غربتی سهمگین میان مرگ وزندگی میان یاس وامید میان بود ونبود میان نان های  یخ زده  وانگورهای یخ زده ‌پس مانده های بزرگان درون قوطی های پلاستیکی میان  آبی به رنگ‌کچ و……دیگر هیچ  

هرگز نقش تو از لوح  دل و‌جان نرود / هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود 

از دماغ من سر گشته خیال رخ دوست /. بجفای فلک وغصه دوران نرود 

در ازل بست دلم  با سر زلفت پیوند / تا ابد سر نکشد. وز سر پیمان نرود 

«حضرت خواجه محمد حافظ شیرازی » 

پایان  20/06/2023 میلادی  ثریا  

جمعه، خرداد ۲۶، ۱۴۰۲

سر آشپز


ثریا ایرانمنش . لب پرچین ، ساکن اسپانیا ،

!

امروز کمی املت درست کردم . بورای ناهار به اطاق نشیمن بردم ‌ناگهان سرم گیج رفت و پایم به مبل گیر کرد نزدیک بود با سر بر زمین بیفتم که خودم را روی میز  جلوی کاناپه انداختم غذاییم ریخت بشقاب از وسط دو نیم شد رومیزی  ابریشمی ‌

کثیف شد  وخوشبختانه هنوز  ته قابلمه مقداری املت داشتم با خونسرد ی انرا برداشتم وخونسرد  و….نمیدانم چرا ناگهان بیاد. آقای عسگری آشپز مان افتادم مرد میان سالی بود که در باشگاه افسران بازنشسته آشپزی می‌کرد وهفته سه دفعه  بخانه من میامد اگر میهمان  داشتم همه کارهایش را میگذاشت  وخودشرا بمن میرساند خرید با خودش بود  غذاهایش و دست  پخت او عالی دسر های  که درست می‌کرد تنها من در هتلهای شیک فرانسه دیده بودم ،

تا اینکه روزی یکی از دوستان که همسر چپی چپی چپی بود بمن زنگ زد وگفت می‌شود آشپزت را برای. فلان روز برای من بفرستی ؟ من میهمان دارم «شجریان وسایه » هم. جزو میهمانان هستند.  به آقای عسگری گفتم. در جوابم کفت بخاطر خودت می‌روم ،

نیمساعت بعد برگشت هر چه دیگ وقابلمه ودیگر وغیره من داشتم جمع کرد که  بپرد. وبمن گفت خانم ؛ این دوست شما تازه به دوران رسیده و همه ظروف را  درون ویترین چیده. من با دو قابلمه  روحی که نمیتوانم برای او آشپزی کنم کار خودم خراب می‌شود به هر روی  لوازم مورد نیاز را برداشت و برد . نزدیکای غروب دیدم با ظروف برگشته عصبی  میکفت اگر بخاطر گل  روی تو‌نبود همه چیز  را بهم میریختم ومیامدم خواهش می‌کنم مرا دیگر جایی نفرست اما هزار تومان از او‌گرفتم  !!!! 

گفتم آقای عسگری ،،،،نگذاشت جواب بدهم. گفت نوکر خودت هستم صد سال مفتی هم  شده برایت کار می‌کنم تو با همه اینها فرق داری  اما دیگر من هیچ کجا غیر از خانه تو نخواهم رفت ،

 ‌ ته مانه املت را از روی زمین جمع کردم  نمیدانم چرا اشک در چشمانم نشست بیاد آن میز  بزرگ که با گلهای باغچه خانه ام تزیین می‌شد سی و سه  درخت رز داشتم. بیاد آقای عسگری افتادم بیاد آن دوست که همسرش در تصادف  مرد ‌خودش در المان کور شد. همه مانند یک فیلم بسرعت از جلوی چشمانم رد شدند .

سرم هنوز گیج بود اما بخودم گفتم. مهم نیست بدتراز تو‌هم هستند ، برخیز  ،‌محکم بر خیز .  وخاطرات شیرین را  و با غذاهای عسکری و شیرازی پلوی  مخصوص او مخلوط کن و،،،و،و،و 

دیدیم تلویزیون گفت  ماریا  کارمن همان زنی که با عرضوسکهایش مارا میخنداند  شب گذشته فوت شد ،،،،اه او‌که هنوز جوان بود 

نه زندگی ابدا معنایی ندارد نمیتوان برایش. معنا ساخت همین قصه های پر غصه خود زندگی هستند 

حتما آقای عسگری هم فوت شد روانش شاد وان خانه با بولد‌زر  ویران شد تا بجایش برج بسازند  مهم نیست  هنوز تختخواابم را دارم وهنوز  ملافه هایم خوشبو  هستند وهنوز حمامی در کنارم هست ،،،،، فرقی ندارد. درعوض راحتم ، راحت ، بدون میهمانان  سر زده بدون  دود تریاک وسیگار. ومشروبات  چند گانه وخاویار و بدون دیدن چهره میستر جکیل. زندگی مالیات دارد. وگاهی مالیات بسیار بالاست  ….،،. پایان  یک دلنوشته . جمعه 16/06/2023 میلادی 

سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۴۰۲

تفاله ها


امشب ز غمت   میان خون خواهم خفت /وز بستر عافیت برون خواهم خفت / باور نکنی خیال خودرا بفرست / تا در نگرد که  که بی تو چون خواهم خفت  ،،،(،، حضرت حافظ شیرازی  از ابیات دور ریخته شده )او !

  مرگ آن مرد بزرگوار آن ستاره درخشان که همچنان در کهکشان دارد میچرخد  دل مرا سخت سوزاند. ومردان وحشی را به وحشت انداخت. نمیدانم آیا نظیر اورا دوباره خواهیم داشت. یا در میان  مشتی لجاره  سیاسی همراه با چرندیات آنها گم خواهیم شد .وخبر دوم مردی  ،متضاد با او پر هیاهو بیسواد. خود فروش صاحب  چندین خانه برای فروش دختران و پسران و غیره. معامله گر اسلحه‌مواد مخدر. پر سر وصدا در مقام نخست وزیری. روز گذشته سقط شد نخست وزیر ایتالیا ،

فرق است بین گلها  ، فرق است بین باغچه ، فرق است بین  انسان ،

من به شهری تبعید  شده ام که لبریز از مجسمه هاست  وجایی که مجسمه هست خیال هم هست  وان خیال است که می آفریند  اما در این شهر پر مجسمه من حق ندارم وارد جرگه انها شوم   خدای آنها  نیز با خدایی  که من در درونم  پنهان داشته ام  فرق می‌کند  نه تنها با خیالش  زنده ام  بلکه او افریننده من آست وخود او نیز از خیال أفریده شده  خیال‌ها  زیادی را میافریند  وخدایان بسیاری را میسازند   هم خود خدا هم مادر خدا هم پسر خدا  اما از خدای من در آن میان خبری نیست 

شادروان فیروز نادری در سخنانش ومصاحبه هایش گفت در آن بالا بالا‌ها خبری نیست غیر از سنگ‌واره ها که دور ‌ خورشید میچرخند وخورشید دور زمین   او گفته های زیادی  داشت اما. اجازه ندآشت همه را بیان کند  و…. تجربه های ما هم از خیالاتمان  مانند پرند گان فراری هستند که هرلحظه روی شاخه ای می نشیندد وسپس فرار می‌کنند  در هر خیالی پیکری نیز نهفته است  پیکرهای که زیبایی میافرینند ویازشتی های درونشان را بی مهابا عیان میسازند  

اکثر مجسمه های  قابل پرستش  پهلوانانی  هستند که گه گاه  گام بزرگی در تا ریخ برداشته اند  آنها نماد تک به تک  تلخ وشیرین تاریخ میباشند .

من به شهری تبعید شده ام که قرنها پیش همان مر دآن خونخوار. وپرخاشگر تاخته بودند  وخودرا بت شکن مینامیدند   وهمه مجسمه ها را ا در هم کوفتند  مانند سر زمین من  وبا شکستن  مجسمه ها عقل و خیال ‌تفکر را نیز از مردم گرفتند  شهر بی مجسمه  شهری است بی حقیقت  شهر بی شکوه وابهت ومن اگر قدرتی داشتم مجسمه  آن مرد  بزرگوار آن ستاره شناس واسمان کرد همان فیروز نادری را. میساختم وبا افتخار در میدان شهر نصب میکردم نه با اهانت وتوهین به او اورا  از فراز پایین میکشیدم ستاره ای بنام او در کهکشان همچنان میجرخد ومیدرخشد با آن دیگر احتیاجی  به مجسمه نیست  او در آسمان‌ها ست  ومن هر صبح با طلوع خورشید در برابر اونیز خم می‌شوند ودرود ‌. میفرستم ،

پایان 

سه سنبه 13/06/2023 میلادی

ثریا ایرانمنش ، ساکن اسپانیا وارباب وصاحب   وبلاگ (لب پرچین ) !)

جمعه، خرداد ۱۹، ۱۴۰۲

گهواره نا امنی


 ثریا ایرانمنش و….. لب پرچین . ساکن اسپانیا 

دلم تنگه برای گریه کردن . کجاست مادر .‌کجاست گهواره من  / همون گهواره ای  که خاطرم نیست . همان امنیت حقیقی وراست وخوب …..

اشعار از فرید زلالند شاعر افغان مقیم امریکا. مانند همه ما آواره .گریان. ونشخوار خاطره ها. بدبختی ما این است که از نسل خودمان دور شدیم فاصله ها بین ما ایجاد شد و بعد  مسافت ودیگر تنها میشنویم که  فلانی هم به رفتگان پیوست .

روز گذشته دیدم همه آنهایی را که دوست داشتم میشناختم عاشقم بودند عاشقان بودم  بودم همه رفتند همه رفتند وچه زود وچه جوان  پنجاه ، شصت .  هفتاد اما  خوک‌های داخل خانه من هنوز  به چرا مشغولند ‌عمر نوح دارند چرا که فکر .مغز وشعور ندارند به چرا مشغولند به جفت گیری میاندیشند ‌مانند یک خرس میخوابند .

 

شبها خیلی بد میخوابم. علل زیادی دارد که بخودم مربوط است ،‌

اما …. ای عشق ای نجات دهنده روح من  در کدام گوشه این جهان پنهانی ؟. خانه ام ویران. خودم سر گردان 

و دلم خالی   ‌برای هر لحظه با تو بودن میطپد .عشق ؟!  کلامی که مانند پرچم ما گم شد مانندخاک سر زمینم گم شد واشکهای فرید زولاند  مرا نیز به گریه  وا داشت چقدر به هایده احترام داشت عاشق او بود ومیکفت صد سال باید بگذرد تا چنین صدایی دوباره پیدا کنیم ،کجا ؟ در میان  مداحان ؟!؟! 

کسی که عاشق نباشد زنده نیست  ومن کم کم دارم رو به زوال می‌روم. رو به فنا  سر زمینم آهسته آهسته به زیر آب می‌رود ودیگر اثری از آن بر جای نخواهد ماند نه از آن فرهنگ پر بار نه از آن ساختمانهای بی مثال ونه دیگر کسی زبانم را خواهد فهمید. ویا مرا خواهد شناخت ، همان موجودی میشوم  در سر زمین عجایب اگر زنده بمانم 

کجاست مادر کجاست گهواره من .همان گهواره امنیت وراست / همانجایی که شاهزاده قصه همیشه دختر فقیر میخواست ،،،،،تمام شد ، نه شاهزاده قصه هست ونه دختر فقیر   فقرا در یک گور دسته جمعی  خواهند خوابید واربابان بر بالای گور  آنها خواهند رقصید ،

چرا گریه می‌کنم ؟! مدتهای  مدیدی بود که اشک ریختن را از یاد برده بودم. وگمان میکردم که اشک‌هایم خشک شدند اما این سیل از کجا جاریست. وزاری برای  چه کسی  چرا ؟!  عکسی از آسمان گرفتم گذاشتم روی اینستا گرامم وگفتم اگر کسی اورا یافت بمن هم نشانش دهد ،

خدارا نتوان یافت که در دل سودا زدگان است. دیگر دلی هم سوداگری نمیکند دلی نمانده همه بفروش میرسند بازار بزرگ خرید وفروش  اجناس داخلی پیکرهای جوانانان ما  رواج دارد بیهوده انهارا بر دار آویزان نمیکند از میانشان بهترین ها را انتخاب کرد ه همراه با اذان صبح آنها میان زمین وأسمان میرقصند  سپس بلافاصله پزشک بی قانون پیکر آنهارا  خالی می‌کند مانند یک‌گوسفند ودیگر بقیه آش قابل ذکر نیست   شیطان پرستان باید خون بنوشند ‌زنده بمانند وحکومت دنیا را  در دست بگیرند زمین ‌زمانه. متعلق به آنها خواهد بود   بقیه باید بروند. حال در اشکال مختلف. واکسن . دارو درد . پخش مواد سمی وغیره …..، تمامش کن ،،،،

پایان 

ثریا  جمعه  میلادی نهم ژوئن 2023 میلادی 

چهارشنبه، خرداد ۱۷، ۱۴۰۲

مادری در حال مرگ

ثریا ایرانمنش ، و…. لب پرچین .‌ساکن اسپانیا . برکه های خشک شده !

تمام شب نخوابیدم بلند  شدم تکه نانی را از  صندوق نان بیرون کشیدم به همراه چند   قطره آب انرا به درون شکمم فرستادم ومنتظر بودم ، منتظر چی. درست حالت طفل بی پناهی را داشتم که مادرش وتنها پناهگاهش را  در بستر مرگ میبیند برای او دعا می‌کند ،

دستهایم را بالا بردم تا برای آن مادر دعا کنم اما دیدم. ابری دیگر زیر نام هوش مصنوعی جای اورا گرفته که خودش شریک دزد و رفیق قافله است. به او التماس کردم. بگذار این سر زمین قدیمی همچنان در دل خاک کویر زنده بماند تو داری برای اربابان خانه های   رویایی مانند لگو  درست می‌کنی بگذار این چند خشت قدیمی. حد اقل تا روزیکه  من زنده ام باقی بماند .

در همین حال. که اشک میریختم با خود گفتم :

مگر آن مادر در حال احتضار به تو‌چه داد که اینگونه  برایش به سوگ‌ نشسته ای . غیر از بدبختی توهین بی اعتباری متلک فحاشی  سختی گرسنگی زحمت  وسر انجام اوارگی  چه نصیبی از او بردی. وشیطان را برایت فرستاد تا أخرین قطره خون ترا نیز بمکد که خودرا نجات دادی  ،اینهمه گریستن وزاری  برای چیست ؟…

…،برای آن خاک . برای ان چند  قطره خون اجدادی  ‌برای أن کودکی وبیگناهی که خیلی زودتر از موعد بزرگ شد برای دایه ام ،برای عمه جانم  برای شیرینی های خوشمزه دست پخت او  اول کودکی بدی نداشتم جوانیم ویران شد ،

اما در جوانی دیگر کسی نبود غیرازچشمان هوس باز وهیز مردان وحسادت زنان ودختران ، زیبا شده بودی

و……حتی نزدیکترین کسانت بتو خیانت کردند  واز پشت بتو خنجر زدند .

ساعت تازه  روی عقربه سه بود  که برخاستم  به اطاق دیگری رفتم. تلویزیون روشن نشد  اینترنت نداشتم. طبیعی است آن خدای تازه وارد همان هوش مصنوعی نمیگذارد آنچه  را که حقیقت است ‌من میل به تماشای آنها دارم ببینم کلیدرا  میزند ،

دور اطاق راه افتادم یادم  آمد که کتابی را شروع کرده بودم  دفترچه را برداشتم ونوشتم نوشتم نوشتم وهنوز هم میگریم وهم مینویسم. وبه شهرطلایی در دل صحرای بی آب وعلفی میاندیشم  که با کمک خدای جدید شکل می‌گیرد وهموطنان مرا بعنوان برده. به آنجا میبرند. تمدن پنجهزار ساله ما  به زیر خاک می‌رود. شروع وپایه گذار  این  دنیای نوین هم یک اخوند است که در شهر مقدس بزرگ‌ترین فاحشه خانه.ر سمی را باز کرده دختران وزنان گرسنه ایرانی را در بغل  مردان عرب جای می‌دهد تا نسلی تازه بسازد وخود سود فراوان میبرد ونواده او‌مانند شیخ نوری می‌شود ،،،،،،نوری زاده !؟  پایان 

ثریا 07/06/2023 میلادی