سه‌شنبه، شهریور ۱۵، ۱۴۰۱

هر دم از این باغ …


 ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا

بلی ! هر دم از این باغ  بری میرسد / تازه تر از تازه تری میرسد .

نه ! به کسی مر بوط نیست ، مشکلات زندگیمان را روی شانه های  خودمان. حمل میکنیم  وسپس کم کم سنگینی آنها را کمتر احساس میکنیم اگر باری دیگر تیز اضافه شد از دو حال خازرج نیست یا. زیر بار له و لورده میشویم ویا با زبا استرانت روی پاهای محکم. به راه خود ادامه میدهیم تا به اصل خویش برسیم ،

من میدانستم که لال بودن یعنی چی  اما هیچگاه لال نشدم وسر خم نکردم نه برای منافع مالی ونه اگاهی در دها  مرا شکنجه میدادند  واز فشار درد لال میشدم  در د ی که هیچگاه در یک کلمه راست ‌مستقین نمیگنجد .

دردهایی هم هستند  که کلمات قادر به ادای آنها نیستند انهارا باید در ضنیر خود پنهان داشت ،

در این زمانه که ما سر زمینی نداریم وعده ای ویلان وبیکار و بیدار . دور دنبا به راه افتاده ادای زندگی را در میاورند  یکی از کارهای مهمشات نبش قبر کردن. یکدیگر است. اکر در گروه آنها نباشی ‌اکر.ز بانت دراز باشد واگر طرف را خوب شناخته باشی واز گذشته ننگین او باخبر باشی اما لال بمانی  چون بتو مر بوط نیست  

خوب میشود با صدقه دادن و ادای دین  همه آن گناهان. را پاک کرد وفرشته وار بسوی مقصدی رفت وخودرا خوب تغذیه میکند ،

فرق من با دیگران همین است من سوار اسب  خویشم  ومیتازم برایم مهم  نیست. زندگی دیگران  چگونه بسته شده  .  گاهی کسانی. را از یا.د میبرم ویا. ابدا بیاد نمیاورم که در زندگیم  نقشی ساده داشتند .و

انسانی که خم شد دولا میشود  چند لا میشود  چند نفر  میشود  میشود یک انسان چین خور ده وهزاران لا  واین چین خوردگی ها به تزویر  و ریا حیله وزرنگی. ختم می‌شوند   واین چین خورد،گبها تا زیر  چشمان  انهارا می‌گیرد  واین  چروک بک. لباس نیست که بتوان انرا با اطوی  داغ صاف کرذ بلکه شکستن  روح  واستخوان هاست .

شکستن بیان وزیبایی ها  وهمه چیز از بین میروند زشتی کلیه زندگیت را می‌گیردزمانی بود که هر کجا بین مردمی میرفتم نا،گهان همه خاموش  میشدند من به آنها فرصت میداندتا هر انچه را تا هر کجا دل تنگشان میخواهد بمن بگویند ، تهمت بزننذچد ، بی احترامی کنند ،تنها نگاهی به قامت آنها کافی بود که بدانم از کدام قبیله و با محلی بر خاسته اند.  وهدف آنها چیست سر بازار خود فروشی ایستاده اند و یا بازار برده. فر‌وشی بنا بر این برای گفتارم . حرمتی  قائل  بودم وجوابی  نمیدادم ، سک‌وت بهترین ها بود ،

سه شب پیش ناگهان  گویی دستی مرا از روی تختخوابم  بلند  کرد ‌محکم بر زمین  کوبید ،  مدتی منگ  بودم. سرم به دستکیره کمد  خورده وزخمی عمیق بر جای نهاده بود  هیچ حرکتی نمیتوانستم انجام دهم دکمه اورژاناس را  فشار دادم.  نه خبری نشد. اتصال قطع بود. تلفنم. انسوی اطاق بود مدتی نشستم  نیمه شب بود. سپس مانند  یک بچه قنداقی. حرکت    کردم  تلفن زا برداشتم  وبه خانه دخترم که نزدیکم بود زنک زدم

 همه اهل خانه آمدند مرا از زمین بلند کردند   تقریبا سه ساعت کذشته بود  زانویم خوشبختانه. خورد نشده بود از سرم خون میریخت دخترک. هر گونه که توانست انرا ا تمیز کرد جلوی خون بند آمد  وتمام شب آنها کنار من بیدار ماندند. احساسی نداشتم  فقط تعجب  میکردم چه دست کدام روح پلید     این‌گونه مر از میان تختخواب بزرگ  روی زمین انداخت و آن نیروی منفی اطراف مارا فرا کرفته  چون مانند بقیه نیستیم ؟!! دو روز. در تختخواب. خانه دخترم خوابیدم. آنها. تختخواب را از طبقه بالا به ناهار خوری  آورده بودند 

وروز کذشته بر،گشتم  لنگان لنگان اما. گفتم،،،،اهای کور خواندی  خیلی هم کور خواندی من  تا آخرین قذرتی  که درجات د ارم میجنگمد. بی اسلحه ا ما با تیروی درونم ‌ و مشتهای گره  کررده  میجنگم و……آین است  فرق ماندن  ویا فرق مردن وخود فروختن ویا عاشقانه زیستن ،

‌.پایان ……ثریا 

08/09/2022  میلادی

شنبه، شهریور ۱۲، ۱۴۰۱

بچرخ تا بچرخیم

دلنوشته  

ثریا ایرانمنش.  « لب پرچین    اسپانیا 

خوب هر چه گشتیم در آسمان خبری نبود. کوه قاف هم ویران شد وسیمرغ را ه پریدن گرفت. حال نامش را هرچه گه میخواهیم. میگذاریم   روزگار . سر نوشت.  کائنات ؟!    برایم مهم.  نیستت. بانویی در یکی از. برنامه  های  فضای مجازی. نوشته بود من هر روز سه بار   پدر اسمانی را میخوانم  و آرامش دارم وبه همه چیز.رسیده ام  اسمان سوراخ سوراخ شده مشتی اجناس گوناگون در آنجا یافته شد ه. وانکه همیشه به  دنبالش در أسمانها بودیم نیست. پس باید بر گردیم  وبه درون خود  مراجعه کنیم شاید برقی.  تششعی. ونشانی از او یافتیم .

در رویا ها همیشه به د نبالش شتافتیم  من بودم اما او‌نبود .  تنها میدیدم هر کسی که دشمنی را بر میداشت بهترین هارا میبرد وراستی ‌درستی را زمین میگذاشت ،

همه تنها  از هم دور شدند  ودیگر نامی نیز نمیتوان بران ها نهاد ،مشتی انسان  ناشناس  گام بر میدارند  میخو رندی میخوابند .  رابط های جنسی. دارند وسپس میخوابند همگی در یک  خواب شیرین

وستم پیشگی ستم، پرستی را به دیکری میبخشند   قوانین وسازمانها   برای وبجای ما میاندیشند  ‌تصمیم  میگیرند  

قدرت ما موقتی است. بستگی. دآرد ساعتی. ویاروزانه وگاهی هم هفتگی  است ،

نباید با مردم این جهان یک رویا. داشته باشی  رویا ترا از خود  بیخود وترا آزاد میسازد. ‌وتو  دیگر  اطاعت نخواهی کرد  

 اه روزی در همه جا میخواندیم که ،!!؛ کسیکه همیشه بر تر بود  خدا  بود ، او همیشه خودش بود او به جهان وجهان به او تکیه داشت  هیچگاه باشیطان پرستان  رویای مشترکی نداشت  شیطان پرستان در مواقع حمله بح‌واب میرفتند 

سروشی از. ا بر ها بر خاست و‌نا،گهان همه چیز بهم ریخت  شیطان در برابر تو ایستاد وگفت که این منم  خدای عالم  هستی  

آرزوها  گم شدند  ‌سایه شب بر همه جا پرده کشید دیگر مردم احساسی نداشتنذ ود ر تنهایی وبیکسی. همگنانرا در بر گرفت  ،

  وان روز شیطان بر پیروزی خود خندید . ،،    

اما من در مقابلش ایستادم

دم  درد کمر مرا دو تا کرده بود ذهنم روشن بود چشمانم میدید گوشهایم  میشنید  وان احساس درونی در من. زنده بود. ،

رو به ا و کردم و،گفتم بگرد تا  بگردیم سر انجام  یکی از ما باید برنده شود  وانکه برنده است  منم ، 

آن آواز درونی در جودم همتای  آبشاری روان بود  باهمه  شکوه ‌عظمتش  تاثیر  او بیشتر بود  رویایی در سینه ام پدید آمد  رویای بی نشان لبریز از مهر انسان‌ها  که امروز همه از یکدیگر دورند  وبی اعتنا اما ارواح آزاد هنوز در اطراف من میگردند   وبه این سر کشی من. لبخند میزدند  آنها از آن پدیده های  درونی من بیخبر بودند  آنها تا ریکی را پذیرفتند   وتفاهم با  یکدیگر را  به دست فراموشی سپردند.  افکارشان محدود شد. دریک  شکل منجمد. ‌پذیرفتند که ،،،،خوب زندگی یعنی این  هرکه دانست توانست وهرچه خواست برد  !

….. اما از بک چیز غافلند ، قافله عمر گاهی أهسته حرکت میکند ودر بین راه. تکه  هایی ر ا. میمکد و سپس به راه خود ادامه میدهد ،،.

پایان.   ثریا 

 شنبه سوم  سپتانبر  2022 میلادی

جمعه، شهریور ۱۱، ۱۴۰۱

بزرگ‌ترین آرزوی من


 ثریا ایرانمنش « لب  پرچین »  اسپانیا
امرو‌ز بر نامه ای . را دیدم که ( اندره ریو. )  موسیقی دان اهل مستریخ. در هلند. برای ملکه باز نشسته  وخاندان سلطنت اجرا کرد به راستی دیدنی بود. وملکه ماکسیما که اهل أرزانتین آست بین مردم نشست و پادشاه بین. مردمی دیگر مانند آنها خندید دست زد. اندره با آنها شوخی کرد. کسی تا کمر دولا نشد ودستی را نبوسید ،
بگذریم ،،
من بک سنجاق سینه دارم که در زمان نامزدی. همسرم به جواهر سازی. داد که  انرا برایم ساختند. پنج خط حامل موسیقی  که روی أن. چند نت.  ای لاوبو) از یاقوت ،‌زمرد  وبرلیان درست شده انرا به همراه بک فواره پارچه لباسی برایم فرستاد باضافه چند صفحه موسیقی که از اتریش برایم آورد ، اه آن روزها  من روی ابرها سیر میکردم ، همه أنچه را که  را داشتم  بخشیدم.  امروز تنها همان سنجاق سینه برایم مانده  ویک جعبه   کوچک خاتم میل دارم آن سنجاق را درون. آن جعبه بگذارم وبه هلند بروم وبه مستریخ بروم واندره. را از نزدیک  ببینم  ودست اورا ببوسم. بوسه ای بر ا ر شه ویلون گرانبهای او بزنم وانرا به او هدیه دهم تا زینت سینه خود نماید .

این تنها  واخرین آرزوی من است با آنکه دیگر.ر مقی در جانم نیست بیماری  تقریبا بیشتر جان مرا. فرا گرفته حتی غذا خوردن را نیز از یا.د برده ام ما میل دا م به این یک. سفر بروم وان اخرین جرعه شرابم را به سلامتی آن مرد بنوشم که برای جهان شادی آورد .. 

برای ملکه باز نشسته. بئا تریس کنسرتی  جداگانه ترتیب داد   ویک کنسرت  عام برای شاه  جوان وملکه که اهل آرژانتین است ، 
به أ ژانتین رفت مردی که گارمًن 
 نوعی ساز از تبار آن دیار است .   با خود اور د وبرای ملکه. به همراه آن مرد آهنگی را که فرا گرفته بود نواخت 
چرا که ملکه ماکسیما در روز عروسی خود  در کلیسا با شنیدن صدای  ان ساز گریست ،  حتی ملکه  بو دن اورا از  سر زمینش دور نساخت ،
کارهای انسان دوستانه. اندره ریو. یکی دو نا نیست مرد بزرگ قرن ماست .
حال من گدای گوشه نشین دراین  گرمای طاقت فرسا   در دل این آرزو. را دا م که آن اخرین. بازمانده  ویادگارم  را به او هدیه به دهم ،
آرزو بر جوانان عیب نیست  اما برای من ؟! 😭
پایان 

ثریا ایرانمنش. 02/09/2022  میلادی. اسپانیا

پنجشنبه، شهریور ۱۰، ۱۴۰۱

بیقراری های دل


 ثریا ایرانمنش  « لب » پرچین    اسپانیا 

تابستان  رو به اتمام  است بوی خوش پاییز به مشام میرسد.  ومن همچنان روی همان صندلی. معروف خود تمام تابستان نشستم   راه گریزم به هر سو  بسته بود  ودلم بیقرار  میل داشتم بسوی  بگریزم  در بک بیقراری ونا آرامی. میسوختم  اما دیگر  جسمم. حوصله نداشت 

مقصدم. را هر شب در تاریکی ها می یابم بین اطاق نشیمن واطاق خواب   در تا ریکی ها دیگر  میلی به هیچ پشتیبانی  ندارم  همان آتشی بودم که دودم. به چشم دیگران رفت  وانهارا سوزاند  وروشناییم  چراغ. راه زندگانیم شد .

عشق ، بلی عشق همیشه در قلبم زنده بود وگاهی در این فکر بودم که ایکاش حد اقل  او زنده بود  هرچند در خاموشی مرا مینگریست  اما مانند برقی بود که زیر تو ده ای برف  پنهان باشد .

 این عشق هیچگاه از دل من نرفت   هنوز اثری از آن در قلب فرسوده ام باقیمانده   و،گآهی نگاهم. را بسوی خود میکشد 

 فریاد شد  آتش شد  حریق شد  ومرا سوزاند  عشقی ناگهانی که فروزان شد .

من در شهر خودم درمیان 

مردم خودم  نیز رانده از همه بودم  تنها کوه ها دشتها وبیابانها مرا  در خود جای میدادند  

حلقه ای بودم که بیگانه وار بر گردن دیکری  آویخته بودم ، خاله‌ام  به مادرم میکفت  چرا اورا  به پدرش ندادی یک مرد عیاش عرق خور  پسر هم که نیست در اینده به درد تو بخورد  .سپس نگاهی به رویم میانداخت  

  ومیگفت ، برو برو پیش عددلیب بگو‌‌چیزی بتو بدهد تا بخوری ،

عندلبیب در آن زمان از نظر من بک غول  بود پوستی  تیره چشمانی  غرق خون بلند قامت  وبی رحم   وهمه کاره بی بی ،

من حتی تا زانوی او هم.  قدم نمیرسید  

همیشه بیرون از خانه  میماندم تا دوستان بهتری را بیابم     

ودرون ان خانه پدر مرا بیاد آنها نیاورد که عرق مینوشد  سینما دارد  بازی میکند و به. محله های بد نام می‌رود  قمار میکند ود  ودرشکه مادرم را با خود میبرد  هفته ها  و اسبها را زجر میدهد ،

بنا براین دختر چنین مردی ابدا  قابل  حرمت نبود .

هنوز یادی از ان  زنان  در خاطرم هست وامروز در سر زمینم   فاضله ها  ویا فاطی کماندوهارا میبینم که  چگونه أن  دختران  آن سر زمین ر ا میگیرند  در این فکرم که ریشه این  افکار  فرن هاست   که در شعور ومغز  عده ای رخنه کرده وکنده شده  ودر آوردن آن کاری بس دشوار است ،

هنوز آن گوشه  خیابانی که پسر خاله ام   بی اعتنا از کنارم گذشت بیاد د ارم  وهنوز آن زنان مطهری که از کنارم میگذاشتند  ‌دامن چادر سیاهخودر ا جمع می‌کردند  از باد نبرده ام ،

حال در این غربت تنهایی  ولبیقراری  حسرت خانه بر دلم مانده آست  ،

لحظه ای می ایستم   وسپس  به آن  ریشه فرو می‌روم ،

پدرم توبه کرد درویش شد  اما دیکر برای همه چیز دیر بود خیلی دیر .

هم برای من وهم برای او .

پایان 

ثریا ایرانمنش . 01/09/2022   میلادی 

چهارشنبه، شهریور ۰۹، ۱۴۰۱

گور با چوف

ثریا ایرا نمنش . « لب پر چین ».  اسپانیا 
برای. پیش رو بودن باید مردم را به دنبال خود کشید . وبدون پیشرفتی در میان مردم. نمیتوان خود به پیشرفت. نايل شد 
 میخاییل  گور باچف شب گذشته در سن. نود و یک  سالگی جهان را. ترک  گفت. جهانی که چندان میل به زیست در آن ودر میان مردمش نداشت. او تاریخ را عوض کرد دیوار. آهنین را شکست. اما نمیدانست. حاصل همه تلاش او  بی فایده است ویک مارمولک  در نقش تزاریون. همه آنچه را که او بافته. بود تبدیل به مشتی پشم بی مصرف میکند ،
 او شاید تنها. سیاستمداری بود که من به او توجه داشتم  قیافه اش مهربان بود پدری بود که میشد به او اعتماد داشت  حال . این یکی خود جلو می‌رود ومردم را به دنبال خوددمبکشد بی هدف. ،
.امروز دیگر کسی بفکر. سیاست  واقعی نیست بفکر آبادانی نیست. تنها بفکر اشتهار  وپر کردن جیب خویشند  وما هم  هر چه که ما را به این سو وان سو میکشند آنها را دنبال کنیم ، هیچکدام را باور نداربم  آسمان و زمین و طبیعت  تیز سر نا مهربانی را بر داشته اند. البته. معلوم نیست که در آن بالاها چه خبر آست وچند صد جنازه معلق میان زمین . در هوا میچرخند و چه خاکی میخواهند  بر سر خودشان وزمین ما بربزند. زمین در حال  مرگ آست ،
دیگر چیزی بنام درک أزادی در افکار نمیچر ند  همه بفکر جمع آوری هستند به کجا میخواهند آنها. را ببرند ؟  درمیان راه همهرا از دست خواهند. داد ،
همه مانند بک سنگ غلطانند که در حال غلت خوردن در مسیر بادند  هر روزه‌م. سنگین تر می‌شوند وهر روز هم از آزادی ما  میکاهند ،
هر روز نفس های ما تنگ‌تر میشود. وفشار بیشتری بر گردن خود احساس میکنیم ،
 سپس بیچاره وار مانند یک سنگ غلطان خود را رها میسازیم در مسیر سیل ها  و آب‌ها واتش ها ،. وخود در هستی ،جان میدهیم ،
آن مرد را تنها تربن مرد جهان لقب داده بودند.  هیچ شر وشوری نداشت هیچ. سر وصدایی بر پا نکرد. در آن زمان که آن هنر ‌پبشه خوش قد و بالا.  بر کرسی ریاست جمهوری امریکا نشست همه با خود گفتند ای داده وبیداد قحطی رجال است. نمیدانستیم روزی. بک بچه نوکر.  جای اورا می‌گیرد ‌ادعای مسیحیت وخدآیی میکند. آنهم روی قدرت مشتی پیر ‌و پاتا ل که نمیدانند هوسهایشان  را چگونه مهار کنند .
بچه نوکر هارا میگیرند بزرگ میکنند وانها را به میان مردم میفرستند دیکر خبری از یک سیاستمدار تحصیل کرده نیست   ، بقیه بماند. بمن مر بوط نمی‌شود. من وزمین. سال‌های آخر عمر خود را میگذرانیم  وبا هم. خواهیم رفت. من فرزند زمینم. ،
بهر روی روان آن. تنها تربن مرد  روزگار هم یاد ،
دیگر  نه میلی داریم با اهریمن بجنگیم ونه تمایلی بر ای پهلوان  ساختن  همه جوهر ‌گوهر انسانی خود را از دست  داده اند  . وهر پهلوانی حق  دارد که. به زندگی خود  پایان دهد ،

پایان 
ثریا ایرانمش 
 31/08/2022 میلادی

دوشنبه، شهریور ۰۷، ۱۴۰۱

سایه بخاک رفت


 ثریا ایرانمنش . « لب پر چین » . اسپانیا 

فرق است بین زیستن /. یا عاشقانه مردن  ……

سایه با همه جنجال‌ها مخالفانش وموافقانش  سر انجام بخاک رفت یک هفته  طول کشید تا جنازه او از کلن به تهران وسپس برشت برود ، بهر روی رفقا سنگ تمام را برایش گذاشتند .

این خانواده اهل رشت وتفرش  همه  شاعر بودند تنها یک زن میان آنها شهوت پول داشت آنهم دختر مجد الدین  گیلانی   میر فخرایی بود ملقب به گلچین گیلانی که شاعر بو د با بزرگان  حشر ونشر.د آشت شغل او ظاهرا دکتری بود که در سفارت ایران در انگلستان  میزیست   دخترش نیز نیز در  خدمت پلیس انگلستان بود .

من خیلی جوان بودم  که با اشعار گلچین گیلانی بخصوص آن  اشعار. « پشت شیشه » ا ویار مرا تذاعی میکرد   آشنا شدم و هیچگاه گمان نمیبردم روزی در کمر کش خیابانی در شهر کمبریج با دختر او آشنا شوم که تنهایک تکه سنگ بود وخبرجین 

به هر روی این خانواده اهل رشت باخیلی از  ما خودی ها حشر ونشر داشتند شاعری. یکی از. شغلهای آنها ویا سر گرمی آنها بود. بقیه اش دیگر بما مربوط نیست 

خانوت ه بزرگی بودند  بیشترشان در کار تجارت وسیا ست خوب ….شعر وشاعری  

روزی که (  ألما) همسر. شاعر  سخت به تنگ آمده بود و دوستان جدیدی اطراف همسرش میدید و راه رفته اورا  برگشتی  نا موزون میدانست. روزیکه شاعر نهج البلاغه  را با کتاب مارکس وعقاید استالینی گره زد وبه م‌ولایش علی پیوست ،  آن   روز اورا ترک کفت. برای همیشه به المان  رفت .

وان ترانه ازهم گریختیم را که نادر گلچین خواند به همین مناسبت   بود ،

مقایسه  هوشنگ ابتهاج با محد عاصمی کاری است بسیار مشگل است  هردو از دوستان قدیمی. ویار ‌غار هم بودند محمد  عاصمی هم شاعر بود ترانه سرا بود  مجله ای را با خون دل هر سه ماه به دست چاپ میداد معلمی میکرد   اما خودش را نفروخت سختی ها کشید  مدرسه اش را بست .

کتابخانه اش را فروخت در خانه برادر زنش در یک اطاق سکونت کرد و به هنگام مرگ تنها شش یا هفت نفر بیشتر اورا بدرقه نکردند حتی پولی برای. خرید خانه ابدی نداشت . مجبور شدند. اورا کنار نوه دو ساله اش دفن کنند او نه توانست ونه خواست که خودرا در معرض اشتهار قرار دهد تا تابوت ا‌و را چند خز ب الهی  بدرقه کنند ،حال میتوان نوشت که ؛ فرق است  بین گلها. / فرق است بین انسان .   فرق است بین مردن یا عاشقانه زیستن.

وپایان نیمه شب دوشنب بیست ونهم آگوست.  دوهزارو بیست دو میلا دی  .