دلنوشته
ثریا ایرانمنش. « لب پرچین اسپانیا
خوب هر چه گشتیم در آسمان خبری نبود. کوه قاف هم ویران شد وسیمرغ را ه پریدن گرفت. حال نامش را هرچه گه میخواهیم. میگذاریم روزگار . سر نوشت. کائنات ؟! برایم مهم. نیستت. بانویی در یکی از. برنامه های فضای مجازی. نوشته بود من هر روز سه بار پدر اسمانی را میخوانم و آرامش دارم وبه همه چیز.رسیده ام اسمان سوراخ سوراخ شده مشتی اجناس گوناگون در آنجا یافته شد ه. وانکه همیشه به دنبالش در أسمانها بودیم نیست. پس باید بر گردیم وبه درون خود مراجعه کنیم شاید برقی. تششعی. ونشانی از او یافتیم .
در رویا ها همیشه به د نبالش شتافتیم من بودم اما اونبود . تنها میدیدم هر کسی که دشمنی را بر میداشت بهترین هارا میبرد وراستی درستی را زمین میگذاشت ،
همه تنها از هم دور شدند ودیگر نامی نیز نمیتوان بران ها نهاد ،مشتی انسان ناشناس گام بر میدارند میخو رندی میخوابند . رابط های جنسی. دارند وسپس میخوابند همگی در یک خواب شیرین
وستم پیشگی ستم، پرستی را به دیکری میبخشند قوانین وسازمانها برای وبجای ما میاندیشند تصمیم میگیرند
قدرت ما موقتی است. بستگی. دآرد ساعتی. ویاروزانه وگاهی هم هفتگی است ،
نباید با مردم این جهان یک رویا. داشته باشی رویا ترا از خود بیخود وترا آزاد میسازد. وتو دیگر اطاعت نخواهی کرد
اه روزی در همه جا میخواندیم که ،!!؛ کسیکه همیشه بر تر بود خدا بود ، او همیشه خودش بود او به جهان وجهان به او تکیه داشت هیچگاه باشیطان پرستان رویای مشترکی نداشت شیطان پرستان در مواقع حمله بحواب میرفتند
سروشی از. ا بر ها بر خاست ونا،گهان همه چیز بهم ریخت شیطان در برابر تو ایستاد وگفت که این منم خدای عالم هستی
آرزوها گم شدند سایه شب بر همه جا پرده کشید دیگر مردم احساسی نداشتنذ ود ر تنهایی وبیکسی. همگنانرا در بر گرفت ،
وان روز شیطان بر پیروزی خود خندید . ،،
اما من در مقابلش ایستادم
دم درد کمر مرا دو تا کرده بود ذهنم روشن بود چشمانم میدید گوشهایم میشنید وان احساس درونی در من. زنده بود. ،
رو به ا و کردم و،گفتم بگرد تا بگردیم سر انجام یکی از ما باید برنده شود وانکه برنده است منم ،
آن آواز درونی در جودم همتای آبشاری روان بود باهمه شکوه عظمتش تاثیر او بیشتر بود رویایی در سینه ام پدید آمد رویای بی نشان لبریز از مهر انسانها که امروز همه از یکدیگر دورند وبی اعتنا اما ارواح آزاد هنوز در اطراف من میگردند وبه این سر کشی من. لبخند میزدند آنها از آن پدیده های درونی من بیخبر بودند آنها تا ریکی را پذیرفتند وتفاهم با یکدیگر را به دست فراموشی سپردند. افکارشان محدود شد. دریک شکل منجمد. پذیرفتند که ،،،،خوب زندگی یعنی این هرکه دانست توانست وهرچه خواست برد !
….. اما از بک چیز غافلند ، قافله عمر گاهی أهسته حرکت میکند ودر بین راه. تکه هایی ر ا. میمکد و سپس به راه خود ادامه میدهد ،،.
پایان. ثریا
شنبه سوم سپتانبر 2022 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر