شب از نیمه گذشته باید نزدیک به ساعت دو پس از نیمه شب باشد.
بلاگر را باز کردم دیدم به زبانی دیگر صفحه روشن شد . برایم مهم نیست أنچه مهم است. اینکه من از خود میپرسم چرا آمدم . آمدنم بهر چه بود وچه وقت خواهم رفت ؟. اینها همه سئوالهای بی جوابند
روزیکه اولین نوه دختری من به دنیا امد درست روز تولد من بود به درستی نمیدانم أیا ساعت هم همان ساعت یک ونیم بعد از ظهر بود ؟ در آن روز من رقص کنان خیابانهای وسیع شهر را طی میکردم گویی دوباره به دنیا آمدم ، أیا او نیز سر نوشت مرا به ارث خواهد برد ؟! نه امیدوارم که نه
زمان آنقدر زود گذشت تا چشم باز کردم دومین هم امدفارغ التحصیل شدند و تنها نوه دختری من مانند خود من به کار گل مشغول شد آنهم در سر زمینی دیگر. خوشبختانه تجربه تلخ مرا تکرار نکرد همسری بر نگزید وتنها با سگ کوچک مورد علاقه اش شب و روزش را میگذراند اورا درون کیفش میگذارد وبا خود به دفتر کارش میبرد. تقریبا همان رشته ایرا که من نیمه تمام
گذاشتم او تمام کرد وفارغالتحصیل دانشگاهی در لندن شد .
حال من مادر بزرگ شده ام. صاحب پنج نوه اما هیچ احساسی اینچنین ندارم با آنها رفیقم همسن آنها میشوم بازی میکنم آنچه که مرا ودار به این نوشتار دراین نیمه شب کرد. گفتار داماد عزیزم هست که اصرار دارد من بخانه آنها بروم وبا آنها زندگی کنم خانه ای بزرگ در اختیار دارند وچند اطاق آنها خالیست ، من
چگونه میتوانم. همه آنچه را که طی سالها بعنوان خاطره جمع آوری کرده آم رها کنم ودر خانه دیگری پانسیون شوم . میدانم. نیمی از بار این زندگی من روی شانه آنهاست بیشتر از همه تنهایی من و نداشتن یک کمک برای ساعاتی که دیکر از شدت درد قدرت حرکت ندارم ،اما من خانه کوچکم را دوست دارم واینکه نوه های من. به دوستانشان میگویند منزل ماما بزرگ بودیم واینهم پول گرفتیم برای تولد وبا عید مرا لبریز از شادی میکند این تنها نشاط من است بعلاوه در خانه داماد او میل دارد تلویونرا به زبان مادریش تماشا کند من میل دارم به زبان اصلی. خوب این مسیله ای نا چیزی آست آنها آن همه پله در دو اطاق بدون بالکن دلخوشی من در حال حاضر بالکن بزرگ وزیبای من است که در باغچه آن گل کاشته ام وهر روز مانند یک مادر دلسوز با انها گفتگوها دارم. گلها وبوته هایی که کاشته ام بهترین دوستان منند. بعلاوه در خانه آنها دیکر من نمیتوانم. پذیرای نوه ها وپسرانم ویا دختر بژزگم باشم. تجربه خوبی هم ندارم هنگامیکه با آن مرد عروسی کردم. خانه خودم را پس دادم واثاثیه انرا بباد دادم ومادر را کشان کشان بخانه همسرم بردم او. در یک اطاق دربسته تنها مینشست کتاب میخواند وبا نماز میگذاشت ابدا میلی نداشت وارد محفل ومجلس دوستان آشنایان تازه شود سرش با بچه های من گرم بود. اشتباه بزرگی بود هم اورا خوار وکوچک کردم وهم خودم دیگر راه به جایی نداشتم. وبدبنگونه راهی دیار غربت شدم واورا به نزد فامیلش ودهکده مورد علاقه اش و زمین هایش. فرستادم دیگر هیجکاه یکدیگرا ندیدیم او در تنهایی مرد وپسر داییم صاحب اموال اوشد. برای من مهم نبود ، حال آسوده بودم که او دیگر رنج نمیبرد ،
اما وضع من دراین دیار بی کسی فرق دارد من در بین مشتی خارجی زندگی میکنم. بک کانون بینالمللی دارم آز امریکایی اهل سانفرانسیگو تا ، اسپانیایی. روسی وایرانی ؟؟!
در این فکرم چرا از من خواستند با آنها همخانه شوم ؟! من مقدار زیادی کتاب فیلم ونوشته دارم نیمی از آنها درخانه آنها به امانت کذارذده شده حال اینهمه اثاثیه را من چگونه در دو اطاق کوچک جای بدهم. چیزهایی که با آنها اخت شده ام انهارا میشناسم متعلق بخودم هستند. خانه خودم هست میتوانم هروقت میل دارم کولرم را روشن کنم وهر،گاه میل دارم به تختوابم پناه برم شما اینهمه اثاثیه را میخواهید در درکجا بریزید ؟!؟!
در نهایت که از خودم میپرسم این آمدن بهر چه بود ؟! کارم تمام شده همان خدمتکار قدیمی وباید صحنه را ترک کنم حد اقل هیچگاه من در حسرت وارزوی پولی تبودم امارامروز از صمیم دل از آنکه مرا خلق کرده نمیدانم کی وکجا تقاضا کردم حد اقل آنقدر بمن بدهد تا بتوانم بک پرستار خوب برای خو د بیابم وخیال همهرا راحت کنم حقوق ماهیانه من کفاف نمیدهد. تنها آب ،برق ،کرایه خانه و تلفن و ودیگر چیزی نمیماند خوشبختانه. چندان میلی به خوراک وته چین ورزشک پلو ندارم که درحسرت آنها باشم.
حال بر سر دوراهی مانده ام. من استقلال خودرا دوست دارم این آزادی را چندان آسان به دست نیاوردم. از خیلی چیزها گذشتم از آن خانه بزرگ آن فرشهای گرانبها آن لوستر های کریستال قدیمی آن ظروف رزنتال آن نفره ها آن پرده ها واز همه مهمترین آن پاسیوی زیبای لبریز از کل وگیاه همهرا گذاشتم با بک چمدان وبچه هایم راه فرار. را در پیش گرفتم بدون هیچ پشتوانه ای. در کنار منقل تریاک وپطری های الکل ورقص وعشوه زنان خود فروش جایی نداشتم راه من افکار من روش من چیز دیگری بود . میهمانی های مجلل با حضور. خوانندگانی نظیر دلکش هایده گلپایگانی بیتا توکل عماد رام اینها برای من نبود . من در اطاق خودم داشتم کتاب میخواندم وخبر از انچه که در زیر زمین با منقل های لبریز از ذغال وتریاک سناتوری وبطری های ویسکی وسفره پهن شده بود کاری نداشتم حساسیت شدید. ونفس تنگی وألرژی بمن اجازه نمیداد درکنار آن بیدردان بنشینم ویا چرت بزنم. شاعر بزرگ سالار سخن. ترانه بسراید .
گویی همه آن روزها مانند بک فیلم از جلوی نظرم گذشت حال روز کذشته داماد خارجی من از من میپرسد گه چه موقع تصمیم داری با ما زندگی کنی ،
هیچوقت ، نه هیچوقت واین أخرین تصمیم من است . شاید همین باعث شود. زودتر از خدمت دنیا مرخص شوم ، کسی یادستی نیست که بمن کمک کند باید بیاری همان سیلی صورت خودر سرخ کنم وبگوبم نه ! من زندگی خصوصی خودرا با حضور افکارم دوست دارم وانرا از دست نخواهم داد، همین آپارتمان کوچک اجاره ای برایم کافیست و خداوند بشما عمر با عزت بدهد مرا رها کنید ،
پایان ،
نیمه شب یکشنبه هفدهم جولای بیست ودو میلادی
ثریا
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم. ،،،،،،،،، بدان آمید دهم جان که خاک کوی تو باشم «سعدی شیرازی