جمعه، خرداد ۲۰، ۱۴۰۱

کسرشئو‌نات !

 ثریا ایرانمنش « لب پرچین »  اسپانیا

« یک خاطره » 

داشتم به عمو یم فکر میکردم. به مردی چنان شیفته شاه وسر زمینش وچنان بی ریا  ،او کمک خلبان  هواپیما  بزرگ جمبو جتی بود که تازه خریداریشده وبهترین  اوقاتش زمانی بو که اعلیحضرت با دوستان ویا میهمانشان به جایی میرفتند. در آن روز عمو جان  أنچنان  خودش را شیک   میکرد وبهترین ادوکلن هارا میزد افتخار داشت  که نهرو  را دیده وهمه بزرگان را 

 وتنها آرزویش این بود که خلبان شخصی اعلیحضرت شود. 

روزی نامه ای دریافت کرد  که بخاطر  آنکه سن تو بالا رفته برای پرواز. دیگر  نمیتوانی. باشی اما،،،،، کاغذ را پاره کرد وگفت دیگر آمایی  وجود ندارد .

مدتها بیمار بود  دچار دیپرشن بود اطراف  اطاقش همیشه کلکسیونی از هوا پیماهای  مختلف داشت. ، تا اینکه  روزی یکی از دوستان  ارمنی او که او هم در خدمت  نیروی هوایی بود اورا  کشاند وگفت بیا باهم بک آژانس بلیط فروشی هوایی باز کنیم ،

او دیگر خودش را نمیساخت با بک جفت کفشبندی ساخت  کارخانه کفش ملی با یک شلوار آبی از دوران. خوش پروازش یک پیراهن  ویک کاپشن  ،

روزی به دیدارش رفتم سخت گرفتار بودم ، بد جوری بامن  برخورد کرد گویی من مقصر بودم 

گفت همان شوهر بی همه جیز تو ودوستاتش مرا وترا به این روز کشاندند متاسفم که دیگر  کاری  از من ساخته نیست 

أژانس او چند شعبه داشت. 

تاروزیکه بیوه شدم و رفتم به آژانس او همان دوست ارمنی او از جای برخاست پدرانه مرا در بغل فشرد وگفت ،متاسفم او دیگر در این جهان نبست چه خدمتی می‌توانم برایت انجام دهم ؟ 

بلیطی را که در دست داشتم بلیط برگشت همسرم واز نوع فرست  کلاس بود !!!! 

گفتم می‌توانم با این بلیط برگردم ؟ پول ندارم .,

 ) گریه ام گرفته …………). ………او بارملاطفت مرا بوسید وگفت در خدمتگزاری  حاضرم آن مرد آنقدر  بزرگوار بود و که نظیرش دیکر دراین جهان نیست .

گفتم درخانه ای میهمان  هستم آدرس را گرفت و راس  ساعت چهار بلیط را به درخانه فرستاد وصاحبخانه و  ‌میزبان من  خندید وگفت ،خوب است ما باید  برای بلیط ماهها صف بکشیم تو هنوز نیامده بلیط را برایت به درب خانه میفرستند ،،،،،سکوت کردم  چیزی نداشتم به این قوم بگویم ،،،،نه هیچ چیز نداشتم  رفتم  به أژانس آن مرد مهربان برای تشکر  کارت وزیت  خود را بمن داد وگفت هرگاه در هرکجای دنیا احتیاجی داشتی بمن زنگ بزن من خودرا وزندگیم را مفهوم عموی تومیدانم ،

امروز بیا.د پاهای بی جوراب او وان کفشهای  کهنه با آن شلوار اآبی او افتادم ،

 هیچ،گاه به درب خانه اش نرفتم وهیچگاه با دخترانش  وسایر فامیل تماسی نگرفتم گذاشتم تا فراموشم کنند ، وفراموش شدم 

او مترجم زبر دستی بود اما هیچگاه کتاب هایش را در. دولت  جدید  به چاپ  نداد شعر خوب میسرود  اما دریک دفتر چه  کوچک و مولانارارهمشه درجیب داشت  همانکه امروز درون کیف من آست مانند یک کتابچه کوچک  با چند یادداشت  ،

تمام شدیم ،همه تمام شدیم 

پایان 

ثریا   اسپانیا همان روز جمعه داغ  ماه خرداد و؟؟؟؟؟

اگر تو برنخیزی !




ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا

…………………..،،،،،،،،،،،،،،،،،،، 

مرا بر دل خود قرار ده ،من سر زمین توام ،

وزش تو نیرومند تر است  ،از من جدا مشو  

برایت ترانه های زیبایی در دل دارم 

ترانه هایی که بخاطر  دلتنگیهای زندگی 

در درونم خفته اند 

ها،ن،  ای روح وحشی  روح من باش  ، ای بی پروا  ،‌جان من باش

امروز افکار پراکنده من همانند برگهای زرد خزانی 

به این سو آن سو میروند 

بیا وبرایمان زندگانی نوینی را بساز 

 برخیز واین قطار  شکسته را دردست بگیر 

 مرا باخود ببر  درمیان ستارگان أسمان کویر 

که همچنان میدرخشند  

تو باید بر خیزی واز میان   لبان خسته من 

به آن خفته کان  ندای بیداری بدهی 

امروز اگر چه زمستان زندگی من فرا رسیده است 

اما تو بهاری  ومن به بهاران بیشتر میاندیشم 

میدانی که سختی زمستان در پشت بهاران خفته است 

میدانی تکه های سخت  یخ  همچنان استوار. بفکر بهاران لست 

ایکاش در آن دوران که کودکی بیش نبودم از آن آسمان میکریختم 

وامروز میتوانستم‌ در سر گردانیهای این جهان پهناور شنا کنم 

حال تو در مسیر من  قرار گرفته ای 

میتوانی در سر گردانیهای این جهان. مرا یاری دهی 

بشرط آنکه بر خیزی  بشکرانه آن نعمت  همه رویاهایم  را به دستهای تو خواهم داد .

تو هر زمانی  که بر پله های  سنگی مینشینی  أسمان وزمین  را  

اقیانوسها ودریاهارا  مانند شاخ های بید در هم میلرزانی 

وازمیان آن شاخه های لرزان  به پاره ابری مبدل شده  وگم میشوی 

امروز آن سر زمین  چشم به راه است 

ومن شب در رویاهیم  برایش میخوانم که 

تحمل کن عشق من تحمل کن عزیزم  وبا این ترانه ها بخواب می‌روم 

صدای گلوله ها  صدای ویرانه ها وناله های پیکر له شده در زیر خروارها خاک 

همه را درون سینه ام میکارم  ومیدانم که «تو » برخواهی خاست .

پایان . 

تقدیم به به رویاهایم که همچنان مرا زنده نگاه داشته اند 

10/05/2022میلادی 

ثریا ایرانمنش

پنجشنبه، خرداد ۱۹، ۱۴۰۱

شب بیخردان


 ثریا ایرانمنش. « لب پرچین »  اسپانیا

نه !  چیز بخصوصی ندارم بنویسم .  از سه روز پیش بما اطلاع دادند که جمعه داغی در پیش خواهیم داشت.  ما هم عادت کرده ایم  وشب گذشته بیست هزار هکتار از. شهرک (بنا هاویس ) آتش گرفت به همراه زیباترین درختان و کوههای (بنا هاویس) نزدیک ما به آتش کشیده شد وهنوز میسوزد در یک خط مستقیم هر که باشد به زمین ها وبالا ‌

کشیدن برج‌ها بیشتر احتیاج دارند. بعد هم فرو می ریزد ‌عده ای را میکشد به چه کس ی مربوط است. هرچه باشد آنها  هم دل دارند شهرک . اوخون درکنارشان مرکز برزرگترین وزیباترین  باغها قرار دارد که   محاصره با  نرده های أهنی وگارد  مسلح وما میدانیم چه کسی در آنجا لانه دارد .

موقع انتخابات. آندالوسیا  است. حال حزب ‌ًو وکس که ازمجاهدین تغذیه شده خودش را به ابن سو آنداخته تا تخلیه ها را  انجام دهد .

مهم نیست. آتش در یک مستقیم  پیش میرود دیگر لازم نیست. آتش را به دم گرگها. ویا سگها ببندند آنها را میان  جنگل‌ها رها کنند از راه دور از طر یک اشعه  لیزر هم می‌توان این کار را انجام داد،

تمام شب مردم وحشت زده خانه هایشا را رها کرده  در زیر یک سایبان  با یک بطری آب. پلاستیکی ‌ با یک ساندویچ سیب زمینی. نگران خانه هایشان هستند دود غلیظی  آسمان را فرا گرفته من همه کرکره هارا پایین کشیدم ودربها را بسته ام. بنا هاویس یکی از زیباترین جنگل‌ها وباغها وراهها رادارا بود اولین کارم. این بود. که به دخترم پیام  بدهم حالت خوب است.  بتا هاویس دارد میسوزد 

نه اینها   اینها هم احتیاج به یک و‌یلا  ،،، یک کشتی ،،،، ویک هوا پیمای  خصوصی دارند میل ندارند مانند من درمنزلشان زندانی باشند بجای  نمک درون غذایشان بیکربنات سودا بریزنذ ؟  سپس غذا را درون سطل زباله خالی کنند  ،

نه اینها بیشتر میخواهند واین  بیشتر در سیاست است درکشتار وبی خانمانی دیگران  است در جنگهاست ،

بشدت گریستم آنقدر گریستم گویی همه اشک‌های چندین ساله در درونم جمع شده سیل اسا فرو میریختند .تولد آقای  طاهری روزنامه نگار بود هشتاد ساله میشدند جشن کوچکی در. موسسه خانه کتاب در لندن برایشان ترتیب داده بودند. آذر خانم پژوهش هم  سخن ران بودند. منهم تبریکات خالصانه آم را فرستادم. مهم نیست همسر برادرشان یک زن دیوانه است من با خودشان  کار دارم مرد بزرگی است  کارهای بزرگی انجام داده فهمیده و دانشمند است .

کمی احوالم بهتر شد و…..بنا هاویس زیبا همچنان میسوزد  و شهر پاوه  کرمانشاه یک ساختمان دیگر منفجر شد …خوب مهم نیست سر خم سلامت بیت رهبری امن آست ودزدان هم صندوقهای امانت را برایش خالی کردند که با جیب خالی نروند.  باقی بماند ،

پایان 

ثریا 

 نهم ژولای 2022 میلادی 

چهارشنبه، خرداد ۱۸، ۱۴۰۱

طاقت بیار .کابل

 

گر از این منزل ویران بسوی خانه روم / دگر آنجا که روم عاقل ‌فرزانه روم 

زین سفر گر بسلامت  به وطن  باز رسم  / نذر کردم که هم از ره به میخانه روم 

تا بگویم  که چه کشفم شد  از این سیر و سلوک  / به در صو معه   با بربط وپیمانه روم 

هفته هاست که هر روز یکی دوساعت به صدای شکسته وغم ألود یک دختر  جوان افغانی گوش میدهم. با اشعاری زیبا ویک ملودی غم انگیز  .

ترجیح بند ان این است که « آرام باش عزیزم ، آرام  باش کابل » »»

در این فکرم اگر بر فرض محال  این رژیم لعنتی ما وکابل را رها کرد با آن قاتلین دست پرورده ودست اموز اطراف جهان چه خواهیم کرد 

حال در پهنه دشت ایران می‌توان با پشمک  وساندیز عده ای گرسنه را به صف کشید تا برایمان بخوانند اما انهاییکه در خارج نشسته اند. از صد ها هزار دلار قیمتشان پاینتر نیست.  کارهای مهمی انجام داداند کنسرت ها گذاشته اند  وأنهایی را 

 که لازم نداشتند با قهوه قجر به آن دنیا فرستادند رسانه دارند. کارخانه دارند. موسسه  تهیه ویزا دارند. با آنها چه باید کرد  ؟!

ما باید با دنیا جلو برویم و هر فرهنگ تازه ای که جلوی پایمان میگذارند به آن تن دهیم  ارواح بزرگی را پشت سر داریم که نگران ما هستند   واین فرهنگ ماست که راه راستی ‌درستی را جلوی پایمان میگذارد .

دول بزرگ ‌قدرتمند. همیشه این تز را تکرار می‌کردند  که برای آرامش جهان وبخصوص منطقه خاور میانه. عرب را سیر نگاه دار وایرانی را گرسنه واین جماعت  این حیوانات. تازه از غار بیرون جهیده  که هیبت وصورت هرکدام به شیطان بیشتر تزدیکتر آست  تا بک روحانی مطهر. دانستند که باید ایرانی همیشه گرسنه باشد تا قد علم نکند وباید غرورش را شکست وجریحه دار کرد باید روحش را زخمی نمود 

افغانستان نیز قسمتی از سر زمین ماست همان احساس همان زبان همان فرهنگ ،در آنجا نیز شخصیت زن را به خاک کشیدند اورا  حقیر کردند در حدیک چهار پا  در سر زمین  خود ما مردانی معتاد دزد. تنفر اور با دهانی کثیف  با الفاظی  زشت وتهوع آور که تنها در محله های جنوب تهران. میشد چند تنی از انهارا دید با کارد  سلاخی.   در شهر خود نمایی میکنند. انهاییکه غرور دارند در خانه هایشان پنهانند اما در خانه هایشان نیز در آمان  نیستند. به دختران وزنان آنها تجاوز میشود. اثاثیه خانه را به یغما میبرند گویی همان قوم وحشی بیابان کرد از نو از. غار حرا بیرون آمده و بر آن. سر زمین یورش آورده است ،

صدای غم آلود و بغض گرفته آن خواننده  در ته کلو یش خاموش میشود وکابل را به آرامش دعوت میکند با اندوه وچه بسا کریه  وما ؟ 

شاهد خود فروشی وخودنمایی هنرمندان. دیروز وامروزمان هستیم که بالا رفتن سن هنوز هم آن چربی هارا زیر لباسهای پر زرد وبرق. میچرخانند. ‌صدایشان بیرون نمی اید از مردم کمک میگیرند تا بخوانند  وحاضر به ترک سن نمایش نیستند. با هر  بادی هم همراه می‌شوند. خودفروشی را از پشت شیشه های ویترین  به وسط میدان آورده اند ،

حال  آن سر زمین ویران شده ما. با جنگل‌های سوخته وجویبارهای خشک شده و دریا چه. فروخته شده وان خلیج همیشه فارس به اجاره چینی های گرسنه در آمده که انرا با جرثقیل. جاروی کرده  همه  آب زیان را  به یغما میبرند ملت درون سطل زباله ها برای بک تکه نان. شب را تا صبح به ‌پاسبانیز مشغولنذ  که دیگری سطل را خالی نکند ،

و‌این روزها در میان مشتی از  (ایسمها) مارا گیر داده هرکسی برایمان یک نسخه میپیچد ودزدان کلان شهر. مشغول چپاولگری  ودزدی بانک‌ها وصندوق های  امانتی هستند ،


به کجا میروی  ای ره گم کرده ، با هرطنابی میل داری به درون چاه بروی تا بلکه کسی را نجات دهی ونمیدانی که آن طنابها به کجا وصل واز چه نوع آلیاژی  ساخته شده اند ، بهتر آست  دیگر نه برای خودت ونه دیگران نسخه نپیچی .

ایرانی همبن است نه بیشتر ونه کمتر  

دیگر رضا شاهی بر نخواهد خاست ودیگر شاهنشاهی  ترا ستاره جهان نخواهد نمود. سالها طول میکشد تا جای پای کثافت این چپاولگران ودزدان را پاک کنی وگرد شهر به دنبال انسانی بگردی ، هر چه هست دروغ آست در لفافه های رنگین مانند شکلاتهای کهنه  وبو کرفته در کاغذ های طلایی ،

دیگر منزلی نیست که تو برگردی میخانه همین جا ، منبر همبن جا و خاک  تو نیز همین جاست  بیهوده گرد شهر نگرد .

برای یافتن یک انسان .

پایان 

   / ثریا ایرانمنش 08/05/2022. 

سه‌شنبه، خرداد ۱۷، ۱۴۰۱

محبوس ابدی




ثریا ایرانمنش .لب پرچین ، اسپانیا 

موهای سرم به خاکستری نشسته  اول یکی   ودوتاربعد رهایش کردم  تا همه  یکی شوند  وبنا بر گفته شاعر بزرگمان «رودکی سمرقندی»  من موی خویش را نه از آن روی می‌کنم سیاه / که با ز نو جوان شوم  و نو کنم گناه /  / ومن نمیدانم چرا نو جوانی گناه است وبه وقت میان سالی  ترا تنها میگذارند  چون دیگر به وجودت احتیاجی نیست ودر پیری ترا بکلی رها میکنند تا با دردهایت خوبگیری ودر تنهاییت جان بسپاری .موهای من خاکستری شدند به رنگ سر ب هایی که درون گلوله  ها بکار گرفته میشود نه سال‌های فراوانی بر من کذشته ونه ترس هایی که بدینگونه   زلف مرا  از سیاهی مطلق به سپید کامل برساند .

در ابن  شهر غربت که بمن اجازه داده اند تا بعنوان بک شهروند  درجه دوم  در خلوتم باشم وبا دیوارهای گچی به گفتگو بنشینم   به تماشای هیجانهای قهرمانان آنها  دلم در حیرتی نا گفتنی فرو می‌رود  مجسمه هایی از نوع اپولون خوانندگانی از نوع فرشتگان و بازیکنانی از نوع  خدای المپ  در اینجا  هر روز بزرگ‌تر می‌شوند وهر بار یک جایزه تازه ای را برای کشورشان به ارمغان  میاورند ،

ناگهان اشک‌هایم سرازیر می‌شوند  با نگاهی به پشت سرم  به آن سر زمین بلا کشیده ومحروم از تمام مزایا وخوشی های جهان زیر نفوذ یک دیکتاتوری  وحشتناک مذهبی  که تنها می‌توان انرا زاییده کسانی دانست که از این راه برای نابود کردن  آن سر زمین پر برکت  سوا استفاده ه کرده دیوانگان سرکشی را حاکم بر سرنوشت مردمانی کرده اند که شعور وباز دهی  آنها میتوانست دنیا را دربغل  بگیرد .

قهرمانانشان را  میکشند جوانان را به مسلخ میفرستند طناب دار هر صبح  وشام یک وعده غذا و یک قربانی تازه میخواهد   خودکشی شدگانی که بطرز مرموزی  از دنیا میروند ،

گویی پروردگار جهان آفرین برای همیشه آن سر زمین  را نفرین کرد ه وبه دست فراموشی سپرد .

من روزی در  عنفوان جوانی وبهترین سال‌های  عمرم مانند بک زندانی از بسیاری از  مزایا وزیباییها محروم بودم اگر چه  آنکه مرا به آسارت خود دراورده بود ظاهرا دنیا دیده ودرخارج بسر برده بود اما آن کهنه گیها وپوسیدگی های مذهبی دراعماق وجودش خانه داشتند واز او یک انسان چند شخصیتی ساخته  بودند  گاهی بشدت میگریست  وگاهی بشدت برمن  خشم میکرفت  هیچگاه لبخند پر مهر پدری را بر روی فرزندانش  نمیریخت گویی آنها  مایه آزادی وباعث جبر او بودند .

ما شش تن بودیم که همیشه در ترس وخوب وحشتناکی بسر میبردیم  اگر خواب بود أهسته سخن میگفتیم  که مبادا با دیو درونیش  بر خیزد وناگهان همه چیز به هم بریزد .

خانه ای زیبا  ، آراسته  حیاطی لبریز از آفتاب وچمن  برای بازی کودکان  اما ترسی نا شناس  روی آن خانه وهمه اثاثیه و همه اهل خانه سایه انداخته بود

تصمیم به فرار گرفتم  بی آنکه با کسی گفتگو کنم بعنوان یک سفر  چهل روزه  وپیدا کردن  مدرسه  زبان برای بچه ها ی قد ونیم قد از سه ساله تا هشت  ساله  راهی دیار غربت شدیم  ودیگر بر نگشتیم  چند بار آمد  مرا تهدید کرد  در هوم افیس  مرا بعنوان گاردین بچه ها معرفی کرد نه بعنوان همسر  پولم تمام شده بود  ه‌وم افیس نامه  فرستاد پانزده روز  مجال داشتم یا یک صورتحساب  بانکی را ارائه  کنم ویا آن سر زمین را ترک کنم  او در وسط اطاق مانند  پینوکیو میرقصید با لبخندی  تمسخر آلودی که بر چهره داشت  جایش محکم بود پولهایش در جزیره جرسی  خوابیده بودند تنها با بهره ان زندگی مجلل را میچرخاند بطری های جین ویسکی وودکا در کنارش بودند به او قدرتی کاذب می بخشیدند .  

خوب باید برگردی  من همه چیز هارا بنام بچه ها کردم وصیتنانه امرا هم نوشته ام تو تنها ….. چیزی برای گفتن نداشتم  تنها یک راه فرار برایم مانده بود  نمیدانستم که می‌توانم وکیلی بگیرم  اما دیگر حوصله‌ام از آن شهر مه آلود  سر رفته بود بچه ها دیگر میتوانستند روی پاهای خودشان راه بروند  باز بعنوان بک تعطیلی خودمان را به اینجا کشاندیم ،، 

ودیگر همچنان بک محبوس  با تمام  مشکلات  بی پولی وسایر مشکلات اقامت تنها  بی هیچ همراه ویا همگامی  یک تنه  همه چیز را روبراه  وچه کسانی را که هر کز حتی در مخیله ام نیز نمیتوانستم تصورشان را بکنم سر راهم دیدم. مانند سد جلویم ایستاده بودند ومن مانند بک آبشار خروشان به پیش میرفتم . وتنها هنری را که داشتم همان دوخت ودور بود  و…..دیگر هیچ 

امروز دیدم از آن نوجوان بیست ودوساله با آنهمه شور وشر  دیکر خبری نیست  زنی میان سال  با موهای  خاکستری وهیکلی باد کرده    به دور از آنهمه  سازندگیها  تنها مانده باز به سر زمینی میاندیشم که مرا تف کرد وبیرون انداخت .

دیگر در آنجا نه کسی را دارم ونه جایی ونه چیزی همه رفته‌اند  

و یا به دنیای دیگر یا به سر زمینه‌های  دیگر وهمه کلاه خود را محکم گرفته اند که باد نبرد 

اینهمه جوش وخروش وفریاد من برای آن سر زمین  بخاطر چی وکیست ؟!

کویر ویران شد صخرها ها تبدیل به خاک شدند آب‌ها  در جویبارها خشکیدند سبزه زارها بیابان شدند  جنگل‌ها  مبدل  به خرابه ها وخانه های بیق‌اره شدند آن مردم دیگر آن نیستند که من میشناختم  نه آنها مرا میشناسند ونه من آنها را .

امروز یک ایمیل از جوانمردی داشتم که او نیز مانند من در گوشه ای از دنیا  برای آن سر زمین دل میسوزاند  موهای او هم خاکستری بودند چهره اش نیز تکیده وبیمار است  او نیز مانند من بر فرهنگ غنی آن سر زمین اشک میریخت که امروز زیر پاهای مشتی اراذل از خود بیخبر دارد نابود میشود .نه ،پیش بسوی آزادی مردان تازه از خواب بیدار شده وجوانان در غرب رشد کرده پیش بسوی اعتبار وثروت ونام ونشان ، از ما گذشت ،

من پیران زنده دل را  که مانند جوانان میرقصند  دوست میدارم  زیرا بین پیری  که میرقصد از پیری که تنها موی سپید دارد جوان‌تر است ……..

پایان 

ثریا ایرانمنش /07/05/ 2022 میلادی 


 


یکشنبه، خرداد ۱۵، ۱۴۰۱

دیداری تازه

 

ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا "

بر حسب اتفاق دوباره اورا دیدم در یک گفتگو مانند همیشه پرشور وتوانا  واز آن چیزیکه می/گفت  به آن سخت اعتقاد داشت  بلند سختن میگفت  وگاهی سخنانش سخت هراس انگیز میشدند  لحظه ای فرا میرسید که خاموش می نشست  احساس میکردم درآن لحظه  نباید حرفی زد خطرناک است .

همه سرا پا گوش بودند وگوش میشدند کمتر کسی به میان  سخنان او  پای میگذاشت خوب بلد بود مانند یک استادخبره همه چیز را زیر نظرگرفته واداره کند .

گاهی از بیداد واستبدا دمیگفت وزمانی از خطرهایی که درانتظارماست و لحظه ای طولانی  دریک بیان بلند انتقاد خود را  نشان میداد او از طلم وبیدادگری و نا بسامانی ها خوب باخبر بود  حیال فریب کسی را نداشت  از بیداد واستیبداد حرف میزذ  خودش درمیان آنها رشد کرده بود.

هر کسی سایه ای دارد  زمانی این سایه درجایی مینشیند وعده ای را پناه میدهد   او خاموشی را نمی پذیرفت  اصلا گویی برای خاموشی  به دنیا نیامده است چند کتابی را نیز به دست ناشر داده بود  واز انها میگفت  ا. درباره سایه های مشکوکی که زیر نام خدا بر همه جا سایه انداخته به راحتی وبلاغت تمام  حرف میزد کلماتش ساده بودند  از قلبمه گویی ها  کناره میگرفت .

 سایه قدرت او بسیار بود عده ای را به زیر چتر خود آورده وجمع کرده بود وهمچنان  استادی  ماهر یکی آنان را باسم میشناخت وصدا میکرد .

 خیلی ها  با میل در سایه او نشسته بودند واین سایه اگر از نور درون ن قدرت بگیرد همه جا را خواهد سوزاند  .

سایه او هر روز گسترده تر میشود  گاهی از آنها نوری پدید  میاید وزمانی تاریکی ها .

حیلی دلم میخواست کنابهایش را میخواندم وبا قلم او نیز آشنا میشدم امااو   دربلندیهای  دیگر زندگی میکند ومرا نمی شناسد  من به زیر سایه او نخزیدم وان گسترده سایه مرا در بر نمیگیرد  نامش هرچه میخواهد باشد  رحمت ! یا مهربانی ومحبت ! من به سخنان او مانند بنده ای که به خداوند خود گوش میدهد گوش فرا دادم  ودر انتطار آن نایافته  ها بودم  . اما او هر گفته را چند بار میچرخاند تا مستقیم به کسی اهانت نشود .

 او زیبایی وتعالی به روح همه میبخشید .

سخن ور خوبی است افسوس  گاهی او سخن هایش را درمثلال وتشبیهات بیان میکند که  از بسیاری فهم ها بدورند .

(باید بفکر یک کامپیوتر جدید ونوباشم این یکی سخت مرا عذاب میدهد ) خوب اسب پیش کشی را که دندانهایش را نمیشمارند  باید خود بروم ویکی تازه بخرم !  

حال باز در انتظار  برنامه آن دیگری هستم که  بسیار خشمناک از گفتگوی حضرت ولایتعهدی بود  وسخت در فکر ایمان وایجاد وتدوین فرهنگ  گذشته ها . پایان 

ثریا ایرانمنش / 05/05/2022 میلادی !