ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا
آسمان زیر او ج بال تو بود / چون شد ای دل که خاکسا رشدی ؟ / سر به خورشید داشتی و دریغ / زیر پای ستم خار شد ی! ...........از دفتر مشق سیاه " ه. الف سایه "
زمانی که تو به دنیا آمدی ! من ده ساله بودم ! چه کسی باور میکرد روزی در دو قاره یکدیگررا بی آنکه بشناسیم بهم پیوند بخوریم ومن دراوج درد فریاد بردارم که مواظب همه چیز باش ! خط / زبان / شعر / موسیقی واز همه مهمتر زبان مادری ........وحفظ اراضی ؟!
امروز دیدم که چه شیرین با دخترت فارسی حرف میزنی دخترک نباید بیشتر از سه سال داشته باشد و.خوب زبان ترا میفهمید چه خوشحال شدم حظ کردم وتو خندیدی نوشته بودم آنچنا ن بازی های او ترا سرگرم میکند وشیرین است که حتی زرتشت را نیز به خنده وا میدارد ..
امروز در چها رراه غروب سرد زمان ایستاده ام وبه دنبال چیزی هستم که روزگاری
در کودکی آنرا گم کرده ام . بی آنکه بدانم چیست .
هر صبح از زیر بنای یک شامگاه خسته / فرسوده با احتیاط بیرون میایم وتا ظهر سایه وار راه میروم بی آنکه کسی مرا ببیند ویا من کسی را ببینم واین سایه هر روز دراز تر میشود .
راه زبانم را بستند وانرا کور کردند حال دیگر هوسی ندارم و آرزویی نیز دردلم نیست آن روزها سر زنده وبا نشاط بر میخاستم از اینکه کاری دارم ومیتوانم انجام دهم . حال همچنان چشم به نخ های رنگا رنگ میزدوزم که بی هیچ هدفی به دنبال سوزن میچرخند شگلی پدید میاورد بی آنکه بدانم چیست .
نه از با لارفتن نردبان زمان نمیترسم واهمه ای ندارم پیری نیز شکوهی دارد که هر کسی را به ان شکوه واقف نیست تنها به این میاندیشم که ناگهان روزی از پشت پنجره ای که به تاریکی ها باز میشود نوری بتابد ومن چهره ترا ببینم. آنگاه میدانم که آماده صعود به آن قله های بلند دست نیافتنی هستم .
الان اینجا ظهر است ! ظهری که میان آفتاب نیم خیز پاییز وتابستان بی هدف میاید ومیرود ومن دیگر به هیچ چیز نمی اندیشم همه سایه هارا نقش بر اب دیدم همه چیز دریک فریب بزرگ فرو رفت ومن تنها درپی سایه ای هستم که در جلوی من راه میرود ومیدانم که کم کم در یک نیم روز خورشید نیز خواهد مرد .
چیزهای زیادی نوشئته ام که درصندوق خانه پنهانند از ایستادگی وقدرت خودم تعجب میکنم .
آن روزها تنها هیجده سال داشتم وتازه عروسی کرده بودم نمیدانستم او از کجا آمده وهدف وآمال او چیست او از مهره های درشتی بود که زیر دست مادرش با سایر جوانان رشد کرده بود سه ماه بعد او به زندان رفت من دیگر خبری از او نداشتم هیچکس جوابگوی من نبود ..............
روزیکه لاشه خورد شده اورا از " حمام " لعنتی جلوی پاهایم ائداختند ترسیدم سرش را بلند گرد وگفت " جلوی اینجا گریه مکن ! نه گریه نکردم خیره به پیکر نحیف ولاغر او که زیر شلاق سیمی خون الود شده بود با دستهایی که از پشت بسته بودند نگاه میکردم سپس رفتم.
دوماه بعد احضار شدم به همرا ه سایر خانواده اورا وسط حیاط به همراه برادرش دراز کرده بودند وجلوی ما شلاق میزدند شلاقها چرمی وسیمی بودند چرم را درآب خیس میکردند وسپس با سیم بهم می بستند چرم در افتا ب جمع میشد وسیمها باقی میماندند با هر ضربه خون از پیکر او فوران میکرد من ساکت ایستا ده بودم بی هیج حرکتی گوی تماشا چی ک تاتر هسستم ..
سپس افسر مربوطه جلو آمد دستی به صورت من وخواهر وماد ر او کشید وگفت " می دانی که سربازان همه هم قوی هستند و زبانی را نمیدانند تنها با یک دستور ...... آنجا غش کردم /
از انفرادی به عمومی منتقل شد ومن میتوانستم هفته ای دوبار به ملاقات او بروم هر بار ا ترس جانم به لب میرسید چشمان دریده وهیز آن مردان که با لبخندی طنز آلو.د میگفتند " میدانی ..... اینها خلالن من بی آنکه حرکتی انجام دهم ته دلم یخ می بست وقت خصوصی میگرفتم بین من واو دو میله جای داشت وسربازی مرتب در حال رفت وآمد بود وبادی از خودش در میکرد معلوم شد باید پولی کفت دست او میگذاشتم تا جلوی شکم خودش را بگیرد خانه ام را ویران کردند اثاثیه ام به یغما رفت ........اما من همچنان مانند یک تکه سنگ ایستادم و هیج کجا کاری بمن داده نمیشد اول به ساق پاهایم مینگریسند وسپس سینه ام را از نظر میگذراندند خوب !!!! شایدتوانستیم کاری برایت انجام دهیم ........ آخرین مرحله دریک انبار زیر یک نور چراغ کوچک برای یک دفتر کار میکردم ومجبور بودم از درب عقب رفت وامد کنم .
او آزاد شد وآمد ......اما من دیگر خودم نبودم نه آن من درمن مرده بود وبدین سان قصه ما به پایان رسید روزهای سختی را گذراندم خیلی سخت قوی شدم محکم شدم کوه شدم سنگ شدم وحال امروز به این عروسکهای رنگ وروغن مالی شده وافاده های آنها که مینگرم حال تهوع بمن دست میدهد .بی خیال بگذار بحال خودشان خوش باشند . حا ل تنها دلخوشی من خنده های دخترک کوچک توست وبازی موش گربه تو با او . پایان
ثریا ایرنمنش .17/09.2021 میلادی