دوشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۹۹

هشتم مارس

 ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا

من سنگم / من آهنم . 

مرا بشکن وبشنا س

هشتم مارس  روز ازادی زنان از زنجیر عبودیت واربابی مردان قلدر که تنها زور بازو دارند وبس واسلحه  "زن آزاد شد " اما چگونه ؟ هنوز درصحرای برهوت وبی کفایت ما زنان زیر یوغ آن هیولاها هستند تنها عروسکهای  رنگ شده عر وسکهای ساخته شده آنها ازادند . زن تنها یک وسیله ورفع مایحتاج مردانی هستند که به دست زنان تربیت شده اند از بطن زنان بوجود آمده اند ..

در سر زمین من  هرشاخه شکوفه ای  وهر اندامی زنانه  راز مرگی  پنهانرا درباطن دارد  راز قلب دخترکان کوچک را  پنهان میکند  .

در سر زمین من  همه مردان آما ده  پاره کردن وپاره شدن روح دختری یا زنی میباشند  وسپس کشتن او به دست دژخیمان .

در سر زمین من دختران نور س نرسیده چیده میشوند  مانند بوته های انار کال  ودرتنهایی خونین خود  احساس میکنند که دیگر وجود ندارند  / دختر وجود ندارد  هر دانه اناری مزه  وطعم  یک دختر چهارده ساله را میدهد  در سر زمین من درچهارده سالگی به آسانی ترا بی سیرت میکنند وسپس رسوایت میسازند 

در سر زمین  من  درهر شهری زنی برای سیرکردن شکم خویش وبچه هایش  تن خودرا میفروشد وچه ارزان / مهم نیست که عریان بااشی  یا گرسنه  تنها کافی است که پیکرت از تنهایی یخ بسته باشد  کافی درخلوت خویش از شدت تنهایی بلرزی  زوزه ات بگوش  هیچ کس نمیرسد مرده باشی  صدایت را کسی نمیشنود  ونامترا کسی نمیداند  تودرتاریخ گم شده ای وتنهایی درانتظار همان آخرین دشنه ای که بر پیکرت فرود اید .

مگرآنکه مردانه با ائها حرکت کنی با قمه وشمشیرو ونوحه و فرهنگ آبکی  آنگه ممکن است ترا ببیند باز هم وسیله ای برای تکان دادن درختان انار وریختن دانهایش بر روی زمین هستی .

امروز روز ی بود که ما در سالهای پیش توانستیم کمی معنای  ازادی رها شدن از زنجیراسارت   را بو بکشیم ناگهان سیلی دیوانه وار سرازیر شد وما دوباره به زیر خاک  اسارت رفتیم وچه اسان تن به این حقارت دادیم وچه آسان آ نهمه زیبایی وظرافت زنانه خورا به ثمن بخش فروخیتم .

امروز هشتم مار س روز ازادی زنان جهان است اما ما ازجهانی دیگریم . این روز ا به زنان وارسته وبزرگ  از دست رفته خودمان تهنیت میگویم .

روان بانوی بزرگ فرخ روی پارساوسایر زنان سازنده شاد /

ثریا ایرانمنش / 08/03/2021 میلادی .


جمعه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۹

آغل


 ثریا ایرانمنش " " لب پرچین " اسپانیا " 

روز هشتم مارس  روزازادی زنان و اجتماع کردن ممنوع شد ! همه چیزممنوع است !! حتی نفسهایمانرا نیز میشمارند تا ببینند چند بار  ازت بیرون داده ایم !یا گار کربنیک   اکسیژنی که نیست همه روی دهان بیماران !!! است بیماران سیاسی اقتصادی زمانه !

زمستانرا درآغل بسر بردیم وسکوت کردیم اما بهارانرا  نمیتوانیم از پشت شیشه های کدر وبخار گرفته تماشا کنیم !

آهسته اهسته بی انکه خود بفهمیم درون زندان خواهیم رفت که  " ایران "  امروز رفته است ." ایران" برایشان  امتحان خوبی بود ودیدند به راحتی میتوان همه چیر را بهم ریخت  امروز شاه اسپانیارا بیرون کرده اند وکم کم خانم عروس تازه دربارانگلستان نیز به کمک یارانش ! وآنهاییکه اورا به پسرک بیگناه معرفی کرده اند کم کم زیر پای شاهان وامپراطوری بزرگ را نیز خالی خواهند نمود یک ارباب برجهان حاکم خواهد شد با یک دین ویک رهبر مادام العمر ماهنوز درانتظار معجزه نشسته ایم ودلمان خوش است که درفلان سوی شهر مردی دستش را باتیغ بریده تا اعتراض خودرا بگوش جهانیان برساند !! کدام جهانیان ؟؟؟.

هر صبح پاکتی سر بسته را روی میز خبرنگاران وگویندگان خبرمیگذارند وآنها طوطی وار آنهارا برای ما نه یک بار بلکه چند بار میخوانند  همه هم یک حرف را میزنند همان دستوررا تکرار میکنند وما نامش را " اخبار" گذاشته ایم !!!!

درخانه بیشتر از چهار نفر اجازه نیست جمع شوند دررستورانها بیشترازچهار نفر اجازه نیست دوریک میز بنشینند وما چگونه میتوانیم ایام نوروز خودرا با خانواده مان  دورهم باشیم نخود نخود هرکس رود خانه خود  برایشان بوی سبزی پلو وماهی را خواهیم فرستاد ! سفرها ممنوع  آزمایش از دهان گذشته  وارد مقعد شده اند تا از انجا مارا بو بکشند .

چه اسان خریده شدیم وچه آسان تحمل کردیم و چه اسان پذیرفتیم حال جناب دونالد ترامپ از انسو فریاد بکشد گوشها درونشان موم است نه پنبه بی فایده است  اقوام وحشی  وصاحبان صادرات  / واردات  باید کارشانرا بدون دردسر انجام دهند هرکجا  لازم است اسلحه بفروشند وهرکجا که لازم است موادمصرفی  را وارد کنند وهر جا لازم شد بمب هارا فرو بریزندو درحال حاضر ارباب بزرگ دنیا اژدهای سرخ است ما همان راهی را میرویم که  پیشینیان این آزدها رفتند  انقلاب فرهنگی و.......  به کسی هم مربوط نیست  "ونیر" شهر زیبایی که روزی  آمال واروزی هر توریستی بود امروز  ناگهان گندولوها وقایق هایش به گل نشستند وکسی نپرسید چرا وچگونه ؟ وکسی نیست تا آنرا نجات دهد .

شهر ها کم کم ویران میشوند هرچه قدیمیتر زودتر مجسمه ها فرو میریزند همه گذشته  ها پاک خواهند شد تاریخی وجود نخواهد داشت  ما چیزی را بیاد ئخواهیم اورد دلمان برای گذشته ها تنگ نخواهد شد باید یکنفر را ستایش کنیم وجیره  روزانه خود را بگیریم ودراردوهای کاری که هم اکنون ساخته شده اند مشغول  کار شویم همان دنیای میمونها  همان دنیای جرج اروول همان دنیایی که قبلا برایمان کارتونش را ساختند سپس فیلمش کردندو دست آخر انرا به مرحله عمل دراوردند تا شوکه نشویم وچه درخوابیم ما  وچه درآرمشی بسرمیبریم ما دلمان خوش است که اتومبیلمان  قرمزرنگ است ودرونش شیک ! اگر شیک نیست پس از دوحال خارج نیست یا باید دراروی کار جان بدهی ویا کشته شوی نان زیادی نیست تا بتو بدهند .

خوب کورنا که نیمی از جمعیت را کم کرد حال انواع واقسام واکسنهای ساخته شده از اب ونمک وسدیم وفلزسمی والرژی زا بقیه را درو خواهد کرد  جمعیت باید درهمان حد پنجاه میلیونی جناب بیل گیت بماند  وایشان بتواند ابرهارا حایل خورشید نمایند وجهانرا دراختیار خود داشته باشند  البته ایشان تنها پادوی  آن اربابان بزرگوار هستند ارباب کسی دیگری است .

بهاران از راه رسیده  من با دوعدد گل بنفشه ویک شاخه شمعدانی درون باغچه ام به ان خوش آمد میگویم وبه اوای پرنده ای که هنوز زنده است و هر صبح اواز میخواند گوش میدهم تا زمان فرا برسد . کدام زمان ؟ ....پایان

باران  بهاری ! 

آرام وبیدار می بارد 

ریز ونرم  وسرمای زمستانرا با خود میبرد 

ما دراعماق زمین پنهانیم  

درچاهی به عمق قد وبالای خویش 

ودیگر نخواهیم دید  باغی را باعطر گل سرخ 

باغی راکه بردیوارش  گلهای خودروی یاس بالا میروند 

باغی که مارمولکها درزیر برگها پنهانند  

چشمان  من باز وروشن است  وبسوی جهان 

جهانی  که میرود تا زیر ورو شود ومارا درگرداب نیستی 

به ابدیت بسپارد.

پایان 

ثرریا ایرانمنش / 04/03/2021 میلادی . 


پنجشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۹

شب آمد و....

ثریا ایرانمنش "لب پرچین " اسپانیا 
---------------------------------
شب آمد ودل تنگم هوای خانه گرفت  / دوباره گریه بی طاقتم بهانه گرفت .........." سایه" 

آن سایه هایی را که  در چهار چوب  پنجره روشن دوران جوانی  مرا دربر گرفته بود .آینده روشنی را  مانند نور خورشید بر قلبم میتابید  تبدیل به تاریکی و ظلمات شد .

 آ ن سایه هایی که همراه  نور خورشید درکنارشان راه میرفتم  از من دور شدند ومن در نیمه راه تنها ماندم 
 نمیدانم کدام یک پا به پای دیگری حرکت میکردیم ؟ هرچه بود راهی  راست بی نشیب وفراز بود  ومن آماده صعود به قله های بلند  خود را از همه برتر میپنداشتم  تنها سوار من بودم و بقیه پیاده مرا همراهی میکردند .
ناگهان درمیان دشتی بی اب وعلف  خودرا تنها دیدم  همه آن رویاهای آینه  مانند یک تصویر سیاه جلوی چشمانم ایستاد  ومن دیدم که هر سایه ای نقش خودرا بازی میکرد  وسپس نقش زمین میشد  هیچ سایه ای درپی من نبود  حتی خورشید نیز مرده بود .

میل به بالارفتن از صخره هارا درخود کشتم  پاهایم  توانایی آنرا نداشتند  که مرا به جلو برانند  آنهم بی توشه وبی همراه .
دراولین  شب تاریکی  یک زمستان سرد از خواب عمیق جوانی بیدار شدم  شبی اندوهگین بود  دیگر آتشی در آتشدان خانه نبود وشمعی نبود تا روشنایی بدهد  تنها شعله های مرگ آفرین  بالا و پایین میشدند  اولین بیماری را درهمین ویرانه سرا امتحان کردم واولین بیمارستان را وپزشکانی که تازه آموخته  بودند  آموخته هایشان کم بود وناقص ومن  برایشان یک موش خوب آزمایشگاهی شدم . 

شعله ها کم کم بالا آمدند  احساس میکردم که گام هایشان بی صدا اما رفتارشان ترسناک است  دیگر هیچ دق البابی نشد وهیچکس درب را نکوبید  من بی هراس  در میان قطره های سرد آبی که درکنارم بود لبهای خودرا نمناک میساختم .

دیگر دودی نداشتم  تا چشمانی را کور ویا تار کند  تنها آتشی درکمینم بود که مرا درمیان بکشد  شعله ها میرقصیدند ومن انهارا به رقص شعله های شمع تشبیه میکردم ودلخوش بودم که  درکنار چنین رقصی خفته ام .

امروز از میان قاب پنجره به  زمین افتاده ام  همچنان عکسی قدیمی درمیان قابی گرانبها  از بلندا روی بر زمین نهادم  وحرارتی  که بر پیکرم نشسته بود  دانستم که دوزخ همین جاست  وآسمان درهمین جا واژگون شده است  ومن باید درکنار همین بوی های ناشناس درانتظار خاکستر پیکرم بمانم  .

عمر بود که درزورق زمانه نشسته بود وداشت میرفت وچه سرعتی داشت . 
شعله های امید دردلم خاموش شدند و...من ماندم . هوای خانه غریبه ها . پایان 
ثریا ایرانمنش " برداشت از یک یادداشت قدیمی" پنجشبه 04/03/2021 میلادی . اسپانیا

 

چهارشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۹

آوای فاخته

ثریا ایرانمنش «لب پرچین» اسپانیا 

 

معمولا هر صبح بین ساعت پنج ونیم تا شش. از خواب بیدار میشویم وروز را از همان ساعت آغاز می‌کنم ،.بهاران نزدیکند گلها ، برگ‌ها ،پرندگان. همه به وجد آمده اند اگر چه زیر پاهای یشان برف ویخ باشد میدانند که به زودی از همه جدا ماندم  نه گرگر ونه گوسفند  تنها چشمانم میبینند گوشهایم میشنوند  این یخها آب میسوند. سیلاب میشند رودخانه می‌شوند وسپس به دریا میریزند 

هر صبح پرنده ای زیبا جلوی باغچه من مینشیند گویی حرف می زند  اورا نگاه مینکرم وسپس میپرسم :

از چه کسی وچه پیامی برای من آورده ای ؟

سئوالم بیجواب است پرنده زبان مرا نمیفهمد اما من  تمام گفته های اورا معنا می‌کنم  وسپس او پرواز می‌کند به دور دست‌ها  ،

سالهاست که از رمه بره ها  وسایرین جدا مانده ام  اما همچنان بره وار زندگی می‌کنم  بی آنکه بره باشم  معصومیت   انتخاب یک مرگ بزرگ است به ناچار باید  گاه گاهی  گرگ باشم. درین  زمان پنجههایم را توام با فریاد فروخفته ام را. زیرعنوان یک “کامنت”برای. بازار سر کوچه میفرستم بازاری که در آن سیاست را میفروشند با قیمت استیکر. وچه ارزان است  می‌توان خروار خروار گفته های انهارا بار کرد ودر جویبارها ریخت مگر چند نفری. که هنوز به عقیده ومرام خود وفادارند ،

تنهایی مکافاتی است که من برای آگاهی شعورم  انتخاب کردم 

پایان 

 ثریا ایرانمنش  سوم مارس  دوهزارو بیست ویک /اسپانیا

سه‌شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۹

پرستش



 ا زپرستش سنگ /

به آیینه رسیدیم  واز پرستش آیینه به خود/

وسپس خدارا افریدیم 

دراین سر زمین ناشناس  آنقدر ماندم  که از من چهره ای دیگر پدید آمد  وامروز پیرانه سر  چهره جوانیم را  در یک ایینه خاک گرفته  مبینیم که با من ناشناس ! آشناست /

سالهای از آینه گریختم  تا خودرا دران نبینم وخودرا فرامو ش کنم اما  چهره های گوناگون در اطرافم بمن  یاد آوری کردند که هنوز زنده ام وجنبشی دارم میتوانم حرکت کنم / برخیز ! ما بتو احتیاج داریم  .

سالهاست که درب بروی همه جهانیان بسته ام  حتی از یاد آوری  روزگاران گذشته نیز فراریم / 

داشتم درخود میمردم مانند همان جانور دریایی . ناگهان فرشته ای از در آمد با عروسکی گه خود ساخته بود  یک خرس کوچک  با قلبی که دردست داشت ساعتها روی آن کار کرده بود از پلاستیک ومقوا   همان پسرک نه ساله ام  بمن ندا داد برخیز  برخیز  خودش را درآغوشم انداخت  .

باید بلند میشدم وباید  نشان میدادم که هنوز زنده ام ومیتوانم راه بروم و........اورا دراغوش گرفتم گردن بلورین اورا هزاران بار بوسیدم این کودک تازه راه افتاده هنوز ریا ومکر وفریب را نشناخته درون دستگاه کوچکش مشغول ابتکارات است ودنیای جدیدیرا کشف کرده هرروز چیز تا زه ای را میسازد .

روز گذشته مشغول تماشای یک سریال بودم  ساخت همین دیار  که حدود بیست وپنج سال از عمر آن میگذرد دریکی از صحنه ها زنی داشت روزنامه میخواندودرصفحات آخر  برای پیر مرد بیماری که درکنارش نشسته بود اینطور خواند " 

موحمد رضا پهلوی از ایران رفت وحمینی به ایران آمد  ....آنهم درصفحات آخر  مردک خندید وسپس به زبان فارسی گفت مثل خر ترا دوست میدارم !!!! زن تعجب کرد  پرسید یعنی چه ؟ گت  احمق خر یعنی بورو! من مثل یک بورو ترا دوست میدارم !!!!! بیاد ندارم که ما درزبان فارسی چنین کلامی زیبایی؟! داشته باشیم که طرف مانند خر  کس دیگری ر ا دوست داشته باشد  منظورنمایش دادن این صحنه را نیز فهمیدم که این اتفاقات درهمان سال شوم شورش پنجاه وهفت افتاده واین خانواده نیز در دام یک دیکتاتور  یک سرهنگ ارتش افنداه اند که حتی پسر خودش را نیز با هرویین کشته ! چه چیزی را میخواستند بیان کنند ؟ ...ارتش  شاهنشاهی را یا افسران ما نیز بدینگونه بودند ؟! یک هدیه به جمهوری اسلامی که برایشان نفت مجانی میفرستد ونوچه  هایشانرا دربهترین ویلاهای شهر پذیرایی میکند ؟  برایم خیلی عجیب بود این گفتگو ابدا به صحنه نمایش ارتباطی نداشت  آئها درباره چیز دیگری حرف میزدند وناگهان درصفحات آخر یک خبری که اابدا ارزش ندارد ؟!!! خوانده میشود .

روزهارا طی کردم 

از دیوار روزها وشبها بالا رفتم  که لبریز از سنگلاخهابود

 روزهایی  در سرمای سرد ویخ بسته زمستان  

تاریک  درتنهایی خوفناکم 

بیاد روزهای افتابی شهرم بودم 

همیشه چیزی هست که بر من سایه می اندازد 

میان ابرهای سیاه و نوار سرخی که از پشت آن هویداست 

بین من واین دریای بیکران 

ره درازی است 

تنها درمیان ابها چهره خودرا تکه تکه مبینیم 

.........

وهنوز همان راه ادامه دارد در شهر  ناشناسان در میان غربیه ها  افتا ن وخیزان  راه میروم بخاطر دیگران .پایان 

ثریا ایرانمنش  02/03/2021 میلادی !



یکشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۹

همه تنهاییم

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا "  

----------------------------------------

 اواره جهانیم  . همه خسته  /همه تنها /

 من سر گردان با کوله پشتی های سنگین خاطرات  بی خطر 

لبریز از خستگیها  ولبریز از غفلت ها  ولبریزاز اعتماد به دشمن 

آواره جهانم  .وسرگردان  دراین جهانم 

کوله پشتی ام از تیرهای سیاه ونیزه ها   سوراخ  وخاطرات همه درحال ریختن 

بر روی زمین  وگم شدن وکم شدنند .

مانند  یک  پرنده  بی زبان / لال  ریشه هایم را به اب دادم 

وخود درابهای تلخ جهان 

سرگردانم 

پنهانم وپیدا 

وهزاران سال است که خواب بیشه هارا میبینم 

من به زلال اب . آرامش برگها وزمزمه جویبارها اعتماد کردم 

امدم تا بتو رسیدم  / تو که یک چهره بی نام بودی 

چهره هزار رنگ تو درخوابهایم میغلطید 

در همه خوابهایم سردار بزرگی بودی 

دربیداری  اما تنها یک موجود بی خیال 

سفر من به پایان نزدیک است 

حال ترا در زخم باستانی عمرم پنهان دارم 

مانند همان بیرق که بر بالای سر دارم 

روزی به تو رسیدم وترا سپاه خود کردم 

تو که درهمه مبارزاتم با من بودی

امروز  من از  رمه  جدا مانده ام 

حال اسبهای  تاریخ را درکنار این دریای آرام 

رها میکنم 

وسفر را پیاده ا دامه خواهم داد

بدون هیچ توشه ای وبی هیچ همراهی /

پایان  ثریا ایرانمنش / یکشنبه  28 فوریه 2021 میلادی !