پنجشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۹

شب آمد و....

ثریا ایرانمنش "لب پرچین " اسپانیا 
---------------------------------
شب آمد ودل تنگم هوای خانه گرفت  / دوباره گریه بی طاقتم بهانه گرفت .........." سایه" 

آن سایه هایی را که  در چهار چوب  پنجره روشن دوران جوانی  مرا دربر گرفته بود .آینده روشنی را  مانند نور خورشید بر قلبم میتابید  تبدیل به تاریکی و ظلمات شد .

 آ ن سایه هایی که همراه  نور خورشید درکنارشان راه میرفتم  از من دور شدند ومن در نیمه راه تنها ماندم 
 نمیدانم کدام یک پا به پای دیگری حرکت میکردیم ؟ هرچه بود راهی  راست بی نشیب وفراز بود  ومن آماده صعود به قله های بلند  خود را از همه برتر میپنداشتم  تنها سوار من بودم و بقیه پیاده مرا همراهی میکردند .
ناگهان درمیان دشتی بی اب وعلف  خودرا تنها دیدم  همه آن رویاهای آینه  مانند یک تصویر سیاه جلوی چشمانم ایستاد  ومن دیدم که هر سایه ای نقش خودرا بازی میکرد  وسپس نقش زمین میشد  هیچ سایه ای درپی من نبود  حتی خورشید نیز مرده بود .

میل به بالارفتن از صخره هارا درخود کشتم  پاهایم  توانایی آنرا نداشتند  که مرا به جلو برانند  آنهم بی توشه وبی همراه .
دراولین  شب تاریکی  یک زمستان سرد از خواب عمیق جوانی بیدار شدم  شبی اندوهگین بود  دیگر آتشی در آتشدان خانه نبود وشمعی نبود تا روشنایی بدهد  تنها شعله های مرگ آفرین  بالا و پایین میشدند  اولین بیماری را درهمین ویرانه سرا امتحان کردم واولین بیمارستان را وپزشکانی که تازه آموخته  بودند  آموخته هایشان کم بود وناقص ومن  برایشان یک موش خوب آزمایشگاهی شدم . 

شعله ها کم کم بالا آمدند  احساس میکردم که گام هایشان بی صدا اما رفتارشان ترسناک است  دیگر هیچ دق البابی نشد وهیچکس درب را نکوبید  من بی هراس  در میان قطره های سرد آبی که درکنارم بود لبهای خودرا نمناک میساختم .

دیگر دودی نداشتم  تا چشمانی را کور ویا تار کند  تنها آتشی درکمینم بود که مرا درمیان بکشد  شعله ها میرقصیدند ومن انهارا به رقص شعله های شمع تشبیه میکردم ودلخوش بودم که  درکنار چنین رقصی خفته ام .

امروز از میان قاب پنجره به  زمین افتاده ام  همچنان عکسی قدیمی درمیان قابی گرانبها  از بلندا روی بر زمین نهادم  وحرارتی  که بر پیکرم نشسته بود  دانستم که دوزخ همین جاست  وآسمان درهمین جا واژگون شده است  ومن باید درکنار همین بوی های ناشناس درانتظار خاکستر پیکرم بمانم  .

عمر بود که درزورق زمانه نشسته بود وداشت میرفت وچه سرعتی داشت . 
شعله های امید دردلم خاموش شدند و...من ماندم . هوای خانه غریبه ها . پایان 
ثریا ایرانمنش " برداشت از یک یادداشت قدیمی" پنجشبه 04/03/2021 میلادی . اسپانیا

 

هیچ نظری موجود نیست: