ثریا ایرانمنش «لب پرچین» اسپانیا
معمولا هر صبح بین ساعت پنج ونیم تا شش. از خواب بیدار میشویم وروز را از همان ساعت آغاز میکنم ،.بهاران نزدیکند گلها ، برگها ،پرندگان. همه به وجد آمده اند اگر چه زیر پاهای یشان برف ویخ باشد میدانند که به زودی از همه جدا ماندم نه گرگر ونه گوسفند تنها چشمانم میبینند گوشهایم میشنوند این یخها آب میسوند. سیلاب میشند رودخانه میشوند وسپس به دریا میریزند
هر صبح پرنده ای زیبا جلوی باغچه من مینشیند گویی حرف می زند اورا نگاه مینکرم وسپس میپرسم :
از چه کسی وچه پیامی برای من آورده ای ؟
سئوالم بیجواب است پرنده زبان مرا نمیفهمد اما من تمام گفته های اورا معنا میکنم وسپس او پرواز میکند به دور دستها ،
سالهاست که از رمه بره ها وسایرین جدا مانده ام اما همچنان بره وار زندگی میکنم بی آنکه بره باشم معصومیت انتخاب یک مرگ بزرگ است به ناچار باید گاه گاهی گرگ باشم. درین زمان پنجههایم را توام با فریاد فروخفته ام را. زیرعنوان یک “کامنت”برای. بازار سر کوچه میفرستم بازاری که در آن سیاست را میفروشند با قیمت استیکر. وچه ارزان است میتوان خروار خروار گفته های انهارا بار کرد ودر جویبارها ریخت مگر چند نفری. که هنوز به عقیده ومرام خود وفادارند ،
تنهایی مکافاتی است که من برای آگاهی شعورم انتخاب کردم
پایان
ثریا ایرانمنش سوم مارس دوهزارو بیست ویک /اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر