سه‌شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۹

همزاد گمشده


 " لب پرچین " ثریا ایران منش . اسپانیا !
-------------------------------------
با خویشتن میروم  بسوی این غریبستان 
من میهمان چند روزه  در انتظارم 
کز من خبر  گیرد آن یار -
که  اهنگ برگشت ندارد

روز گذشته باخبر شدم یکی دیگر از  یاران  به سرای باقی شتافت وچه بی خبر ! زنی بود بزرگوار پزشکی حاذق نویسنده  ای توانا ومترجمی درستکار وسالم .
درسکوت  کارش را انجام میداد وغیر از جمعی از یاران ودوستان کسی  نه اورا میشناخت ونه او چندان میلی به خود نمایی داشت .

حال تنها یکی دیگر باقی مانده در گوشه لندن یک شاعره بزرگ که نه کسی طالب شناسایی اوست ونه او مبل داشته ویا  ودارد تا دراین بازار خود فروشان خودی بنمایاند  هنوز ترانه هایش ورد زبان است  مردم میخوانند بی آنکه بدانند گوینده این کلمات زیبا وپر ابهام کیست .

نخوابیدم شاید بیشتر از دوساعت نخوابیدم . گریستم . وبا دلی که با این وآن هست سخن ها داشتم  چهره عوض کردن بسیار آسان است  اما خودرا خوب پنهان کردن بسیار سخت است خیلی سخت  باید دراین بازار مصنوعی بنوعی خودت را بطور مصنوعی رنگ کنی و بفریبی ودیگران را نیز فریب دهی .

حال کرمک های دیروز تبدیل به مارهای زهر آلود شده  ومارها مبدل به اژدها وتو همچنان پیاده دربیابانها با پای برهنه در میان خار مغیلان راه میروی وهنوز درسینه آتش مهربانی وراستین آن بزرگ مرد را میپرورانی  اندیشه پاک / کردار پاک/ رفتار پاک  /که امرو زدیگر خریداری ندارد در این لجن زار که بوی تعفن آنها تا هفت اسمان رفته است .

تمام شب بیدار بودم و با شدت میل را درون کاموا فرو میبردم  ویا چیز ی را میافتم تا بخوانم چند بار میشود یک کتاب را دور زد ؟ اندیشه ایم پرواز کردند به دوردستها  در میان  جانورانی که لباس انسان پوشیده ودرکنارم راه میرفتند ومن چه ساده دلانه این گرگ هارا میش میپنداشتم وبه انها علف میخوراندم درحالیکه آنها در انتطار پاره کردن من بودند طالب گوشت وپوست واستخوان من بودند .

حال امروز دراین شهر بیگانه درمیان مردم بیگانه چگونه میتوانم دل را آرامش ببخشم از هر حرکت تو برداشت زشتی  را میخوانند رویاهای ترا مبدل به حقیقت میکنند وترا درمیان ان رویاها به لجن الوده میسازند تا خودشان براق بمانند فریب میدهند تواب شده اند .

امروز اول ماه خزان است ومن عاشق خزانم که آنرا فصل عاشقان نام نهاده ام  حال جرئت ندارم درباره  یک رویا بنویسم چرا که فورا تبدیل به تکه سنگ حقیقی شده بسوی خودم پرتاب  میگردد.

حال باید کلماترا از آن پیر توانا  وام بگیرم  ودر خاطر خود آنهارا مرور کنم  من نیز میتوانم پیکر تراشی باشم  واز کلمات یک تندیس بسازم بشرط انکه آن تندیس را دراب لجن غرق نکنند وآنرا نابود نسازند .

اگر مینوشتم "وان یکاد "  فورا یک معلم ویک دانشمند میشدم ویا ا"لذین کفرو" ودرکنارش میگذاشتم بشقاب انجیر دمرو فورا کاتب و ونویسنده ای بزرگ میشدم  من تنها ازعشق نوشتم  درخیال  کسی را ساختم وبراو عاشق شدم عاشق ساخته دست خودم که وجود اثیری داشت موجودیت نداشت .

چه درد اور است که زبان ترا نفهمند وبیانت را نادیده انگارند  شاید اگر از محله جنوب شهرپایتخت   بلند میشدم   اعتباری میداشتم  چرا که امروز انها هستند که سلطانند  نه نوکیشان تازه مسلمان شده به زورشمشیر  وپایبند عقل وخرد ودانش  واعتبار اجداد خویش .

چه بسا من هنوز در بامداد خردسالی خویش زندگی میکنم ومیل ندارم بزرگ شوم ودرمیان " بزرگان " !!! جای بگیرم تر جیح میدهم کودک باقی بمانم 

اما مشگل  است  جوانییم  را که به خاک خون کشیده ام فراموش کنم  خاری است که مرتب درپشتم فرو میرود فریبی که جوانی مرا دزدیدوعشق را درقلب من به خاکستر مبدل ساخت .
حال به دنبال آن دورانم درمیان خاکسترها ی کهنه به دنبال آن نگینی  هستم  که بر دست داشتم نامش عشق بود .
تندیس را ویران کردم  واز آن خانه های کوچک وتهی که نامش عقل و شعور است خودرا بیرون کشیدم وگذاشتم تا انها درخیال خود باقی بمانند وتکیبرالصلات بخوانند . شاید در شهر شیر و انگبین جایی را یافتند .
 پایان 
ثریا یرانمنش . 22 سپتامبر 2020 میلادی  برابر با اول مهر ماه 1399 خورشیدی  ........وبیاد زنگ مدرسه دران روزها !





دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۹

تو که گفتی ...×

 

" لب پرچین" ثریا ایرانمنش . اسپانیا !

-----------------------------------

زمانی که همه نتوانند  - سهمی یکسان از زندگی بردارند 

 زمانی که دیگر نمیتوان  درکنار یکدیگر زیست 

زمانی که  روشنی ها رو به تاریکی میروند 

 وما همه پشت پنحره هراس 

 - ایستاده ایم 

 دران زمان میتوان گفت : بایست 

 که این نیست سر زمین موعود 

 این همان جهنم است .

تا انتهای آسمان بیرنگی وگاهی سیاه است 

 مبارزه ها دشوا رتر میشوند 

 وهمه تلاشها بی نتیجه 

زندگی هم نه تعهدی بما دارد ونه 

پاداشی بما میدهد 

تنها باید بایستیم  وهمه سر گرم هیاهو  آنهم هیاهوی بی نتیچه  مرگ است  که با بوسه نوازشگر خود آهسته اهسته بسوی ما میاید 

 وبا ریسمان ابریشمی نازکی گلوی مارا میفشارد وما به آغوش او پناه میبریم .

زئدانی کردن فاز دوم در راه است  واین بار جدی تر هیاهو ها بی نتیجه اند  تنها با نشستن وگوش دادن به اراجیفیی که به حلوق ما فرو میکنند آنهم با قدرت تمام .

دیگر نه از گلزاری خبری هست ونه از بوستانی ونه گلی  ونه نیزاری ونه بویی از عطر خاک وآب  زلال  .

و من در این گمانم که همه مانند درختان کهنسال از درون  پوسیده فرو خواهیم ریخت .

مانند ملتهای کهن  مانند همه ان ملتها که امروز تنها عتیقه جات آنهارا اززیرخاک بیرون میکشند .

مگرمصر به پادشاهی برگشت > مگرایلام روی نقشه جغرافیا دیده میشود  ویا سایر کشورهای متمدن توانستد  دوباره روی پاهای خود بایستند  تنها چندکشور کوچک را مانند خانه عروسک در جایی  دربالاترین نقطه جهان می نشانند وبردگان آنها در زیر زمینها چرخهارا میگردانند تا گندم انها را ارد  کنند وآب را درجویبارهایشان جاری سازند .

 

امید از همه دلها برید دیگر نجات بخشی نیست  وما بادست این نادانان نابود خواهیم شد  رباطها گرد ماراخواهند گرفت ودر موقع  لازم مارا خواهند کشت دیگر خدایی هم نخواهد بود  سالهاست که اورا نیز  کشته اند.

امروز فداکاری ها  اقدام برای رهایی تنها کلماتی هستند که ما آنهار زیر زبانمان مزه مزه میکنیم تا کمی کام ما شیرین شود  وترسوها فرار میکنند. 

او آن ملکه هزرا ویکشب  خوب میدانست که پایه های آن سلطنت روی اب  ایستاده بنا براین  تا توانست  باینسو فرستا د تا امروز در میان پر قو زندگی کند و کودکان کار درزندانها قربانی شوند ویا دربازار برده فروشی فروخته شوند .

بلی او خوب میدانست همیشه لبخندی بر لب داشت نشان از پیروزی و خوشبختی اینده او بود .

پایان 

ثریا ایرانمنش . 21 ستامبر 2020 میلادی / اسپانیا .

یکشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۹

بیخوابی !

 " لب پرچین " ثریا ایرانمنش " اسپانیا / نیمه شب یکشنبه 20 سپتامبر 2020 میلادی !

------------------------------------------------------------------------------------

 بیخوابی زده بسرم گویا گرسنه بودم  شام یادم رفته بود   بخورم یعنی اشتهایی نداشتم  بچه ها ناهار خوردند ورفتند منهم زود خوابیدم !

 به دخترم گفتم ایکاش میشد این دست نوشته ها را یکجا جمع میکردم وبه چاپ میرساندم ! گفت کاری ندارد میدهیم به یک پابلیشر !! گفتم پابلیشرها برای  دولتهای مخصوصی کار میکنند واین  نوشته هارا از میلیون صافی ردمیکنند بعد هم پول  کلانی  میگیرند وکتابهارا بخودم تحویل میدهند !!!

بیاد زیر زمین خانه افتادم  ! آری زیر زمینی ساخته بودیم با یک حمام ودوش اضافی وتوالت  درکنار موتورخانه دستگاه تهویه  برای  این زیر زمین من نقشه ها داشتم اما هفت سال تمام  اثاثیه خانه برادر بزرگ درآنجا انبار شده بود  تاسر انجام رفتند !

دیوارهای آنجارا با پارچه  های قلمکار اصفهان  پوشاندم از متقال  با خر مهره  پرده های زیبایی درست کردم وبه ان اویختم چند تشکچه مخملی با فرشهای کوچک وچند نیمکت ویک میز درگوشه اطاق  که روی آن سماوری میجوشید  این جارا مثلا برای دولتمردان  اهل کتاب وفرهنگ ساخته بودم  نه میل نداشتم مادام دواشتال فرانسویبا  شم وانجا را مرکز امد ورفت  هنرمندان کنم  تنها با جند نفر اخت بود م که اهل شعر موسیقی وکتاب بحث وجدل بودند  ومرحوم نادر نادر پور آنرا افتتاح کرد اما ازهفته بعد آنجاشد معبد دلدادگان مشروب وتریاک وقمار وتخته نرد وخوانندگان ریز ودرشت در کنار دو منقل بزرگ با یک بشقال تریاک سناتوری !

تابلویی داده بودم  به یک خطاط روی بنویسد این بیت را گویا از خاقانی شیروانی باشد : 

این نه کعبه است که بی پا وسر آیی به طواف / وین نه مسجد که دران بیهوده ایی بخروش 

این خرابات مغان است دران رندانند / از دم صبح ازل تا به قیامت مدهوش !

رفتم بازار بزرگ دریک مغازه عتیقه فروشی مقداری لامپ وظروف وسینی های برنجی کوچک با قندان واستکانهای کمر باریک برای چای  خریدم اما درون  ان استکانها کنیاک سرو میشد !!!

میز کوچکی درکنار  درب ورودی گذاشتم  که  روی ان خاویار ویسکی با لیموترش وکره ونان تست !

انواع واقسام تنقلات پای منقلی که اقا خریده بودند ویک تشک مخصوص هم در بالای اطاق  برای خود انداخته خان وار روی ان با شلوار پیزامه می نشستند....ده دست شلوار پیزامه ازشر کت بخانه امد  برای رفقا !

نادر نادرپور وسایر مترجمین ونویسندگان وشاعران رفتند   جایشان انجا نبود ! درعوض بانو دلکش . عماد رام توکل وهمسرش وآن خواننده کرد وخاتم هایده وگپایگانی ویک بار داریوش امد  من دیگر گم شده بودم درتاریکی بین درب ورودی وکنار پرده مینشستم وبه این جماعت مینگریستم  یکی داشت تخته نرد بازی میکرد دیگری داشت پوکر بازی میکرد سومی داشت تریاک میکشید وبه دولت ایراد میگرفت !!درحالیکه  یک تکه تریاک  باندازه یک کله گنجشک  روی وافورش بود داشت سخن رانی میکر د بصورت پج پچ ...بلی اقا  روستارا صنعتی کردند  بیل را ازدست کشاورز گرفتند به او اسلحه دادند ایشان  دست آخر نوکر مجاهدین شدند .

خانم توکل درمیان یکم ملافه سفید مشغول تریاک کشیدن بودند عماد رام در پشت کتاب رباعیات خیام  یادگار مینوشت وناگهان فراموش میکرد که نام صاحبخانه را  ببرد درخانه من نان وگوشت کوبیده وتریاک میخورد ومیکشید  تملق دیگری را میگفت ! نسیان عارضشان میشد ودست  آخرنامی هم ازاین حقیر میبردند که من ـآنراخط میزدم  دکتر باقر عاقلی . تیمسار دهدشتی درگوشه ای افتاده ازکباب فروشی    ارمنی  نزدیک خانه سینی سینی کباب برگ وکوییده بخانه میرسید من کم کم میرفتم بیرون وروی پله ها مینشستم  روی پله ها بوی عطر گلهای پیچ امین الدوله   پیچیده بود ویک حوض کوچک به شکل ستاره که فواره ای  وسط آن بود هوارا تازه میکرد من  تنها یک تماشا چی بودم  آنسوی حیاط زیر الاچیق درخت انگور یاقوتی وگلهای یاس ودرختان  مروارید ودرآنسو درون باغچه سی وسه نوع گل رز کاشته بودم یکی از آن رزها نامش" رز ثریا " بود که بنام ملکه ثریا آنرا ببازار داده بودنذ ومن تما م روزبه تماشای این گل زیبا مینشستم با چه رنگهای دلپذیری   باز بسته میشد .......کم کم خود رااز ان جماعت  کنار کشیدم ویک خدمتکار شبانه برای این جماعت  استخدام کردم تا خدمت اقایان وبانوان راانجام دهد وخودم درکنار بچه ها بخواب میرفتم از عصرپنجشنبه تاصبح شنبه این جماعت آنجا میخوردندمینوشیدندمیخوابیدند  وصبح شنبه میرفتند تاهفته اینده !!! خانم هایده تنها یکبار به انجا امد وچقدر ان اطاق را دوست داشت اما همسرم بخانه خواهر ایشان  میرفت وتاصبح درانجا به اواز ایشان گوش !!! میداد !

گاهی هم  رفقایی که خبر داشتند دراین خانه محفلی است دسته جمعی هوار میشدند دیگر جای نفس کشیدن نبود یک روز خسته شدم همه چیز را جمع  کردم وروی یک کاغذ نوشتم وبه شیشه زیرزمین  چسپاندم که  این مکان تا اطلاع ثانوی تعطیل است !!! خودم با بچه ها به اروپا رفتیم هنگامیکه بر گشتم دیدم اش همان اش وکاسه همان کاسه  تازه به طبقه بالا و وسط سالن میهمانخانه نیز حضور بهم رسانده اند  وپیانوی دخترم نیزمورد استفاده  رفقا قرار گرفته   جایش عوض شده گویا اشخاصی از ان استفاده میکردند  .

این  پیانو سه پداله بود ومن آنرا از دوستی خریده بودم ودخترم ر ا که تنها پنج سال داشت به نزد استاد معروف موسیقی ملک اصلانیان برده بودم تا ثیلا موسیقی کلاسیک یاد بگیرد    اما خوب ! پاک پرت بودم  وبقول همسرم دیوانه  !!!

دیگر حوصله ام سر رفته بود زندگی یعنی همین ؟  همین ریاها همین دروغها همین چاپلوسی ها .....همین می خوردنها و گفته های بیسر وته وجوک های رکیک  ها وپشت دیگران  بدگویی کردن  وبه دولت ایرادگرفتن  وبقیه را بشکل مضحکی محکوم کردن ؟!کثافتکاری ها  با پولهای باد آورده ؟! نه ! این نبود آنچه را که من میخواستم .

این نوکیسه گان ناگهان به نوا رسیده دیگر خدارا نیز بنده نبودند .

بچه ها کوچک بودند ومن  اجازه  مادام العمر از حضرت والا داشتم که به سفر بروم تنها  وآخرین شاهکارم را انجام دادم همه را گذاشتم وبه اروپا  آمدم دریک آپارتمان  یخ کرد وسرد درشهرلندن . 

روز ی شهبانو برای افتتاح کارهای دستی به فروشگاه فردوسی رفته بود درآنجا صاحب آن کالا که یک اصفهانی هفت خط بود  یک قلیان نگین کاری به شهبانوهدیه  داد ( بعد هم با همان رژیم دوم ساخت ودکانش بزرگتر شد ) منهم یکی را خریدم تنها دلم برای آن قلیان میسوزد امروز درمیان دستهای چه کسانی است > وکتابهایم که بدون اجازه من از کتابخانه ام  به  پایین وزیر زمین  برده میشد  تا اشعار بزرگان را بخوانند وبا نی بنوازند یکی یکی گم میشدند   از آن زیر زمین  تنها همان خط شعر را برایم فرستادند تا چندان غمگین  نباشم  امروز نمیدانم کجاست شاید درون کارتن ها جای دارد .

چیزی از آن اثاثیه خانه بمن نرسید  حتی یک تکه فرش  همه بباد رفت  تنها چند تابلوی مینیا توری بود که آنهارا دراین شهر دزدان از من ربودند  نه چیز دیگری از آن همه مبلمان زیبا که چشم همه را خیره کرده بود  بمن نرسید نمیدانم  کدام یک از مفتخوران آنهارا به یغما بردند ! مهم نیست .

من آن زیر زمین  را برای نشست  ادیبان  و  شعرا و  و   ونویسندگان  ومترجمینی که آنهارا میشناختم ویا هنرمندانی ارزنده  تزیین کرده بودم    که مبدل شد .به .... کافه بهشت لاله زار !!!! تار وتنبور دنبک واواز تخته نرد وپوکر ورقص و خاویار ! وتریاک  زنانی که نمیشناختم وبه همراه مردانشان میامدند مردانی را  که نمیشناختم به همراه  هنرمندان میامدند  . بساط  مفصل واماده بود وآشپزخانه  خوب کار میکرد !!!! هرچه بود تمام شد تنها دلم برای کتابهایم میسوزدوبس . 

پس از  شورش ومرگ همسر برای مدتی کوتاه به ایران رفتم  در یک کنسرت  که در کشتارگاه بر پا شده بود وچند خواننده ناشناس میخواندند واستاد بزرگ جناب توکل  آنجا مینوازیدند !!!! با خانم توکل که حال ملکه روز شده بودند برخورد کردم  ....ا حال شما چطور است خانم ؟ رویش را برگرداند به طرف دودخترش یعنی که من این خانم را نمی شناسم  ....مهم نبود امروز دیگر نوبت آنها شده بود ونوبت شاعران مدیحه سرا ......پایان 

خوابم گرفته !!!!!! بروم شاید شبی خوبم برد / ثریای  بینوا 

شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۹

روح گمشده

"لب پرچین" ثریا ایرانمنش . اسپانیا 

شنبه 19 سپتامبر 2020 میلادی !

-------------------------------

آیا همه ما نابود خواهیم شد -

تا آخرین نفر ؟ -

یا کسی باقی خواهد ماند تا بنویسد-

تمام تاریخ را -

این دوران جنایت و ظلمت را -

وایا خواهد توانست  سر رشته هایی -

ا زاین تاریخ دهشتناک به دست اورد ؟-

ایا کسی میداند چه بر روزگار ما آمد ؟-

آیا باور خواهد کرد ؟-

که اینهمه بدبختی  اینهمه رنج -

از مغز یک دیوانه تراوش کرده است .

واقعا ترسناک بود خیلی هم ترسناک  گویی داشتم یک فیلم ترسناک از کره دیگری را میدیدم . 

گروهی افریقایی تبار به همراه  زنان سیاه پوش ومادران ارشاد در بیابانهای افریقا بر سر  وکله وسینه خود میزدند ویا " زیناب" را میخواندند مادران با چادرهای مشکی آهسته درکنارشان راه میرفتند  وچه بسا قمه ای نیز زیر چادرهایشان پنهان داشتند .

آه ازنهادم بر امد  خداوندا هرچه زودتر ان امام زمانت را بفرست تا دنیارا کونفیکون کند ومارا ببرد .

تمام شب میلرزیدم چه خواهدشد ؟ بر ما چه میگذرد فحاشی نسل جوان این شهر که همه خارجیان را به زیر فحاشی گرفته اند و فریاد میزننند که " اسپانیا متعلق به اسپانیایی هاست بروید بیرون "!!!! کجا میتوان گریخت ؟

نیمی از فرزندان من دراین سر زمین به دنیا امده اند نیمی دیگر در سر زمینهای  دیگری  چه میتوان کرد آن جانوران   خورده ها و ته سفره استعمارهای جهانرا جمع آوری کرده برای خود قدرتی ساخته اند بخیال خود صاحب قدرتند اما بی اندیشه قدرت بدون اندیشه  بی فایده است  تنها حیوانات بدینگونه زندگی میکنند وهمه آنها حیواناتی هستند که بازنجیر کشیده میشوند زمانی سر به درون آخور ها دارند وزمانی کف خیابانها وبیابانهارا لیس میزنند تا رفع تشنگی کنند  با خون جوانان  .

خداوندا ! این دوران وحشتناک در چه زمانی به پایان میرسد  وحشت هر روز بر زندگی ما بیشتر سایه می اندازد  جه بسا اسمان سوگند خورده   که تمام{ ایران} را نابود سازد  از سر تا پای  همه خون میریزد  وهمه جا بر روی ما اسلحه  میکشند  و(کرونا )توهم سهم خودرا مانند طائون میبری.

وآیا کسی زنده خواهد ماند تا تاریخ امروز را بنویسد ویا پاک خواهدشد ! 

حال بروید برای بانویی که مارا باین زمان پرتاب کرد جشن بگیرید  تولدش نزدیک است اورا غرق الماس کنید  جیره خواران همیشه گرسنه  !!!! پایان 

ثریا ایرانمنش . اسپانیا .29 شهریور 1399 خوررشیدی.



جمعه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۹

جایو حایو ووهان حایو


 " لب پرچین " ثریا ایرانمنش . اسپانیا.

---------------------------------------

آن آتش شبانه  که ابلیس بر افروخته بود 

زان پیشتر  که شعله  فرستاده  به اسمان 

 شهر فرشتگان  زمین را فرا گرفت 

ابلیس بار دیگر  باغ بهشت را

با آنش  گناهش تسخیر کرد 

" نادر نادر پور از کتاب "زمین وزمان " 

بهر روی  شهر فرشتگان ودرانسوی دیگر شهر بردگان  درمیان آتش وسیل وطوفان میلرزد ودیگر کسی بفکر طقل سر راهی که درمیان طوفانی وحشتناکتر وسیلی خانمان بر اندازتر  دارد جان میدهد ! یعنی سر زمین پارس ! نیست .

همه دچار مرگ روحی شده ایم قبل آنکه با مرگ جسمی از جهان برویم . ملتی زیر یوغ ستمکاران وعده ای دایره زن ودنبک نواز دورشهر ها میخوانند" اسوده باشید که شهر درامان ست "!

وما  یعنی آن گروهی که دل در گرومهر وطن دارند به تدریج ذوب میشویم  هنوز عده ای خیال میکنند با آمدن آن شه زاده  دوباره فورا بر میگردیم به دوران شادی وبیخبری  پدر ایشان درحالیکه نمیدانند  دونسل جان کندند نا این مردم را  وسر زمین را به انها بشناسانند ناگهان دیوی از راه رسید وهمه چپز را فوت کرد به هوا فرستاد وهمه بر گشتند  به قعر جهنم .

ای دست خدا که بت شکستی / بر مسند جد خود نشستی !!! حال سراینده این  ابیات درون گوری فاخر به  برزگی گور حافظ شیرازی خوابیده است  دیگر برایش مهم نیست که سر زمین اجدای او بر باد رفت .

امروز این بچه نیمه دیوانه   وولگرد دیروز که با بلندگو دور بیمارستانی  که آن بیمار وشاه ایران   درآن داشت جان میداد ونگران حالش بود طلب جسد او را میکرد امروز با کت وشلوار  دوخت ارمانی وریش وسبیل  تر وتمیز موهای ژل شده  پیراهن سپید اهار دوخت  فلان  دارد مملکت را که گویی میراث پدریش میباشد به ثمن بخش به آن کمونیست دایم العمر میدهد  برایش نه ملیت مهم است نه انسانیت ونه خون اجداد وابادی چون نداشته  ریشه نداشته  علفی خود رو درکنار دیوارهای قلعه شهرنو رشد کرده است وبعدها  با کمک آنهاییکه ...... با بورس تحصیلی به امریکا رفت تا نواقص زندگیش را بر طرف کند نه انکه تحصیل کرده به خدمت وطن دراید  حال بی آنکه کلامی  از میهن پرستی بداند با ان چک وچانه رقت آور وچندش  آورش با آن خنده های که نیش ماررا بیاد انسان میاورد  برایمان چینی حرف میزند ملت ایران را میکشیم  ملتی دیگر را جایگزین میکنیم  این اولین وآخرین حرف ماست برای همین هم هست که پشت ووهان ایستاده ایم تا آن میکرب مرموز را به جان ملت بدبخت و بیخبر ایرانی بیاندازد .

دراینسو ما  وآنهاییکه میدانند و نمیتوانند سخنی  بگویند با مرگ روحی کم کم به تحلیل رفته واز عمودی به افقی ختم خواهیم شد .

مردی را میشناسم که رو ی سر زنده شاداب   دارای یک اتومبیل شیک / یک کاروان کار بزرگ / دو موتور سیکلت / واندیشه هایی پر بها وگرانبها همه نوع موسیقی را میشناخت همه کشورهای جهانرا دیده بود( غیرازامریکا ) جزء به جزه دهاترا میشناخت سخت پایبند اصول وقانون سر زمینش بود امروز درگوشه خانه نشسته تنها عشق او سیگار کشیدن است وبس ! وهمه آنهایی را که  روزگاری  دوست داشت درکنج گاراژ خانه اش خاک میخورند !گاهی درمیان  اینرنت ها به دنبال کپی یک موسیقی قدیمی کامل میگردد وانرا بارها وبارها  میشنود او به مرگ روحی دچار  شده است او میداند درسر زمین من چه ها گذشت و چه ها میگذرد نه دلداریم  میدهد ونه حرفی میزند تنها از روی ترحم نگاهم میکند .

من مسافر هنوز چمدانهایم  را باز نکرده ام  میل دارم به شهری دیگر بروم جایی دیگر بروم اما اجازه نیست ازخانه ام تکان بخورم از فروردین ماه تا امروز من تنها یک بار آنهم برای خرید کفش بیرون رفتم .دیگر میلی ندارم بیرون بروم میلی به دیدار آدمها ندارم میلی به خرید ندارم میلی به غذا ندارم همه امیال و ارزوها در دلم مردند.  به زندانم خو گرفته ام / منهم به مرگ روحی دچار شدم .

از راهروهای خانه ام میگذرم بی آنکه چراغ را روشن کنم  سپس به خود میگویم که زندانها همه راهروهایشان تاریک است و ترا به سردابه راهنمایی میکنند .

راهی به غیر ازاین نمی  شناسم   که ناگهان نیمه شبان همراه  کاروان بدرقه راه ابدی شوم مانند همان حریق ودود شده بر آسمان شهر نقش بندم .

خیلی سعی کردم از برابر ین آتش سوزان بگذرم اما گویی دامنم را گرفت وشعله هاا تا مغز استخوانم رسیدند .

دیگر فریاد زدن مباهاتی ندارد .

پایان 

ثریا ایرانمنش . اسپانیا / 18 سپتامبر 2020  میلادی .


پنجشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۹

دلم گرفت ای نازنین

 " لب پرچین" ثریا ایرانمنش  اسپانیا /

دل رو  رو همان خون شد که بودی 

بدان صحرا و هامون شد که بودی 

در این خاکستر هستی چه گردی 

در آتشدان  و کانون شو که بودی 

نمیدانم خبر چه بود ! خواب آلوده  بودم چند کلمه در ذهنم نشست  خبر از جایی آمده بود که می پنداشتم دیواری سخت وآهنین است اما گلی بود . انرا  دلیت کردم پاک کردم تنها چند کلمه درمغزم میچرخد منظور چی بود وکی بود /

هیچ  ! گمان میبردم میان چند انسان میگردم  اما مشتی گوساله با کلمات رکیک وکثیف  درسهایی که تازه از قبل  دنیا اسلام ناب  آموخته اند . دیگر چیزی نداشتم بگویم .

حال میبینم روی صفحه فیس بوک یا ازعشق وعاشقی های بی حد وحساب سخن میرود ویا از مناظر دلپذیر وگلهای  رز ! دیگر هیچ /

به هر روی   دیگر چیزی برای ما نمانده تا از ان حرف بزنیم به همین دلیل به دنبال قربانی میگردیم وتا یک قربانی گیر اوردیم مانند  سگهای گرسنه باو حمله میکنیم یا قهرمانش میخوانیم از او بت می سازیم ویا اورا میکشیم ونابود مبکنیم  حد و مرز مشخصی نداریم همه روانی شده ایم..

 امروز نوه بزرگ پسری من راهی دانشگاه و شهر دانشگاهی  خود شد دلم برایش تنگ میشود اما سرانجام کبوتران یک یک پرواز میکنند  نمیتوان آنهارا درون لانه ها محبوس ساخت .

بنا براین من غیر ازهمین صفحه که  شنونده بی ضرر وپر احساس من است ویک صفحه فیس بوک دیگر چیزی ندارم همه را بستم  حوصله ندارم  آخرین باری که به ایران رفتم جو عوض شده ومردم را دیدم میبایست درس بزرگی برای من میبود  اما با ز آن حس هم خاکی وهمدلی مرا رها نمیکرد به دنبال کسی بودم  تا پا به پای هم سخن بگوییم  شعر بخوانیم موسیقی گوش کنیم  از موسیقی حرف بزنیم حال دیگر موسیقی هم نیست گویا این هرزه نیز درهمه جا حرام اعلام شده هرچه روی پرده میاید همان قرو اطوار های زنان مردان  گذشته است  که دیگر همسن بابا وننه من شده اند ! راستی من چند سال دارم ؟ کمی از سی هشت سال بالاتر !!!!

 خوب تقصیر من نبود زود شروع کردم  ! 

شب گذشته بیاد یک متینگ خصوص همسر مرحومم افتادم . یک شب بمن گفت لباس بپوش با چند نفر از دوستان قدیم قراردارم منهم مانند همیشه امل وار یک بلوز ویک سارافون پوشیدم با یک کت  روی آن ورفتیم به یک هتل معروف  راستش  یادم نیست کدام هتل !  بهر روی مارا به یک اطاق راهنمایی کردند  هنگامی که  وارد شدم چهار مرد المانی ویک ایرانی را دور میز دیدم  اما از زن خبری نبود دربان به اهستگی کت مرا گرفت و صندلی مرا کشید تا بنشینم من نشستم شام آوردند مشروب اوردند همه به المانی حرف میزدند  ومن ساکت نشسته بودم تنها یکی از انها با انگلیسی از من پرسید بچه هم دارید ؟ گفتم بلی ! 

گفت خیلی جوان بنظر میرسید ! تشکرکردم  سخنان رانی ها با اخرین جرعه کنیاکها تمام شد وما بخانه برگشتیم از ان تعجب داشتم که چگونه امشب طرف پاتیل نشده بود ! 

  چند ماهی گذشت  من دریک دهکده بالای تپه با بچه ها مشغول سروکله زدن بودم واو د رآنسوی شهر مشغول تدارکات اولین کاری که کرد یک زن روسی کت وکلفت را بعنوان سکرترش بر گزید خوب 11 همه جا با او میرفت درهمه میهمانیها  ودوره های اداری واگر کسی سوال میکرد همسرتان کجاست  درجواب میگفت او بچه دار است ومواطب بچه ها  آنها هم خیال میکردند من یک زن چادر ی کت وکلفت وگنده که رویم را  سخت گرفته ام وحاضر نیستم درمیهمانیهای اداری شرکت کنم !! 

خوب  ایشان مدیر کل شدند  آنهم بطورناگهانی اگر اسلامیون نیامده بودند چه بسا وزیر دارایی هم میشدند!!!!بیا دآن صلیب شکسته روی بازویش که خالکوبی شده بود وروی مچ  دست راست او سه نقطه بطور منظم رسم شده بودم وهرگاه از او میپرسیدم اینها چیست میگفت درمدرسه با خود کار آنهارا خالکوبی  کردم .

چه خوب شد که من همه اموال این جناب مدیر کل را گذاشتم وبا یک چمدان لباس وکتاب راهی فرنگ شدم .دیگرهیچگاه به آن خانه برنگشتم تا بقیه لباسها ویا کتابهایمرا بیاورم دوهزار جلد  کتاب داشتم !!!! شوخی  نیست انواع واقسام دیکشنری ها حتی قران به زبان انگلیسی وتمام نوشته های مرحوم شجاع الدین شفاع را وروح القوانین  منتسکیو را !!!! فلاسفه قرون هیجدهم  و چهاردهم !دیوان  تمام شعرای قدیم وجدید ......!حتی  کتاب امام جعفر صادق رانیز برایم کادو آوردند!!!!

حال دراین گوشه چند بچه جقله تازه به دوران رسیده وچند بروشور خارجی را خوانده برای من فیلسوف دهر شده اند دلم تنها برا ی کتابهایم میسوزد  شاید توانستم یکصد جلد انهارا کم کم بخواهم تابرایم بفرستند همه رفتند گم شدند مخلوط با کتابهای دیکران شدند ومن مانند مادری درسوگ آن کتابها گریستم .حتی بیاد دارم زمانی دکتر" باقر عاقلی "که مدیر عامل فروشگا ه شهر وروستا بود با من بحث میکرد ومیگفت میخواهد یک کتابفروشی باز کند تا پسرش را درانجا بگذارد  و طالب مقداری  از کتابهای من بود به ایشان گفتم نه !!! نه فروشی نیستند فرزندان منند. 

حال با بغض باید بنشینم  تا مردکی  مفنکی ازدرون پنجره اشپزخانه اش برایم قصه حسین کرد را بخواند .

واین بود سرگذشت ما . اقای محترمی که برای من پیام فرستادید من خود یک مردم یک مرد پر قدرت  نه از جنس شما نامردان / پایان /

ثریا ایرانمنش . 17 آگوست 2020 میلادی . اسپانیا .