جمعه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۹

جایو حایو ووهان حایو


 " لب پرچین " ثریا ایرانمنش . اسپانیا.

---------------------------------------

آن آتش شبانه  که ابلیس بر افروخته بود 

زان پیشتر  که شعله  فرستاده  به اسمان 

 شهر فرشتگان  زمین را فرا گرفت 

ابلیس بار دیگر  باغ بهشت را

با آنش  گناهش تسخیر کرد 

" نادر نادر پور از کتاب "زمین وزمان " 

بهر روی  شهر فرشتگان ودرانسوی دیگر شهر بردگان  درمیان آتش وسیل وطوفان میلرزد ودیگر کسی بفکر طقل سر راهی که درمیان طوفانی وحشتناکتر وسیلی خانمان بر اندازتر  دارد جان میدهد ! یعنی سر زمین پارس ! نیست .

همه دچار مرگ روحی شده ایم قبل آنکه با مرگ جسمی از جهان برویم . ملتی زیر یوغ ستمکاران وعده ای دایره زن ودنبک نواز دورشهر ها میخوانند" اسوده باشید که شهر درامان ست "!

وما  یعنی آن گروهی که دل در گرومهر وطن دارند به تدریج ذوب میشویم  هنوز عده ای خیال میکنند با آمدن آن شه زاده  دوباره فورا بر میگردیم به دوران شادی وبیخبری  پدر ایشان درحالیکه نمیدانند  دونسل جان کندند نا این مردم را  وسر زمین را به انها بشناسانند ناگهان دیوی از راه رسید وهمه چپز را فوت کرد به هوا فرستاد وهمه بر گشتند  به قعر جهنم .

ای دست خدا که بت شکستی / بر مسند جد خود نشستی !!! حال سراینده این  ابیات درون گوری فاخر به  برزگی گور حافظ شیرازی خوابیده است  دیگر برایش مهم نیست که سر زمین اجدای او بر باد رفت .

امروز این بچه نیمه دیوانه   وولگرد دیروز که با بلندگو دور بیمارستانی  که آن بیمار وشاه ایران   درآن داشت جان میداد ونگران حالش بود طلب جسد او را میکرد امروز با کت وشلوار  دوخت ارمانی وریش وسبیل  تر وتمیز موهای ژل شده  پیراهن سپید اهار دوخت  فلان  دارد مملکت را که گویی میراث پدریش میباشد به ثمن بخش به آن کمونیست دایم العمر میدهد  برایش نه ملیت مهم است نه انسانیت ونه خون اجداد وابادی چون نداشته  ریشه نداشته  علفی خود رو درکنار دیوارهای قلعه شهرنو رشد کرده است وبعدها  با کمک آنهاییکه ...... با بورس تحصیلی به امریکا رفت تا نواقص زندگیش را بر طرف کند نه انکه تحصیل کرده به خدمت وطن دراید  حال بی آنکه کلامی  از میهن پرستی بداند با ان چک وچانه رقت آور وچندش  آورش با آن خنده های که نیش ماررا بیاد انسان میاورد  برایمان چینی حرف میزند ملت ایران را میکشیم  ملتی دیگر را جایگزین میکنیم  این اولین وآخرین حرف ماست برای همین هم هست که پشت ووهان ایستاده ایم تا آن میکرب مرموز را به جان ملت بدبخت و بیخبر ایرانی بیاندازد .

دراینسو ما  وآنهاییکه میدانند و نمیتوانند سخنی  بگویند با مرگ روحی کم کم به تحلیل رفته واز عمودی به افقی ختم خواهیم شد .

مردی را میشناسم که رو ی سر زنده شاداب   دارای یک اتومبیل شیک / یک کاروان کار بزرگ / دو موتور سیکلت / واندیشه هایی پر بها وگرانبها همه نوع موسیقی را میشناخت همه کشورهای جهانرا دیده بود( غیرازامریکا ) جزء به جزه دهاترا میشناخت سخت پایبند اصول وقانون سر زمینش بود امروز درگوشه خانه نشسته تنها عشق او سیگار کشیدن است وبس ! وهمه آنهایی را که  روزگاری  دوست داشت درکنج گاراژ خانه اش خاک میخورند !گاهی درمیان  اینرنت ها به دنبال کپی یک موسیقی قدیمی کامل میگردد وانرا بارها وبارها  میشنود او به مرگ روحی دچار  شده است او میداند درسر زمین من چه ها گذشت و چه ها میگذرد نه دلداریم  میدهد ونه حرفی میزند تنها از روی ترحم نگاهم میکند .

من مسافر هنوز چمدانهایم  را باز نکرده ام  میل دارم به شهری دیگر بروم جایی دیگر بروم اما اجازه نیست ازخانه ام تکان بخورم از فروردین ماه تا امروز من تنها یک بار آنهم برای خرید کفش بیرون رفتم .دیگر میلی ندارم بیرون بروم میلی به دیدار آدمها ندارم میلی به خرید ندارم میلی به غذا ندارم همه امیال و ارزوها در دلم مردند.  به زندانم خو گرفته ام / منهم به مرگ روحی دچار شدم .

از راهروهای خانه ام میگذرم بی آنکه چراغ را روشن کنم  سپس به خود میگویم که زندانها همه راهروهایشان تاریک است و ترا به سردابه راهنمایی میکنند .

راهی به غیر ازاین نمی  شناسم   که ناگهان نیمه شبان همراه  کاروان بدرقه راه ابدی شوم مانند همان حریق ودود شده بر آسمان شهر نقش بندم .

خیلی سعی کردم از برابر ین آتش سوزان بگذرم اما گویی دامنم را گرفت وشعله هاا تا مغز استخوانم رسیدند .

دیگر فریاد زدن مباهاتی ندارد .

پایان 

ثریا ایرانمنش . اسپانیا / 18 سپتامبر 2020  میلادی .


پنجشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۹

دلم گرفت ای نازنین

 " لب پرچین" ثریا ایرانمنش  اسپانیا /

دل رو  رو همان خون شد که بودی 

بدان صحرا و هامون شد که بودی 

در این خاکستر هستی چه گردی 

در آتشدان  و کانون شو که بودی 

نمیدانم خبر چه بود ! خواب آلوده  بودم چند کلمه در ذهنم نشست  خبر از جایی آمده بود که می پنداشتم دیواری سخت وآهنین است اما گلی بود . انرا  دلیت کردم پاک کردم تنها چند کلمه درمغزم میچرخد منظور چی بود وکی بود /

هیچ  ! گمان میبردم میان چند انسان میگردم  اما مشتی گوساله با کلمات رکیک وکثیف  درسهایی که تازه از قبل  دنیا اسلام ناب  آموخته اند . دیگر چیزی نداشتم بگویم .

حال میبینم روی صفحه فیس بوک یا ازعشق وعاشقی های بی حد وحساب سخن میرود ویا از مناظر دلپذیر وگلهای  رز ! دیگر هیچ /

به هر روی   دیگر چیزی برای ما نمانده تا از ان حرف بزنیم به همین دلیل به دنبال قربانی میگردیم وتا یک قربانی گیر اوردیم مانند  سگهای گرسنه باو حمله میکنیم یا قهرمانش میخوانیم از او بت می سازیم ویا اورا میکشیم ونابود مبکنیم  حد و مرز مشخصی نداریم همه روانی شده ایم..

 امروز نوه بزرگ پسری من راهی دانشگاه و شهر دانشگاهی  خود شد دلم برایش تنگ میشود اما سرانجام کبوتران یک یک پرواز میکنند  نمیتوان آنهارا درون لانه ها محبوس ساخت .

بنا براین من غیر ازهمین صفحه که  شنونده بی ضرر وپر احساس من است ویک صفحه فیس بوک دیگر چیزی ندارم همه را بستم  حوصله ندارم  آخرین باری که به ایران رفتم جو عوض شده ومردم را دیدم میبایست درس بزرگی برای من میبود  اما با ز آن حس هم خاکی وهمدلی مرا رها نمیکرد به دنبال کسی بودم  تا پا به پای هم سخن بگوییم  شعر بخوانیم موسیقی گوش کنیم  از موسیقی حرف بزنیم حال دیگر موسیقی هم نیست گویا این هرزه نیز درهمه جا حرام اعلام شده هرچه روی پرده میاید همان قرو اطوار های زنان مردان  گذشته است  که دیگر همسن بابا وننه من شده اند ! راستی من چند سال دارم ؟ کمی از سی هشت سال بالاتر !!!!

 خوب تقصیر من نبود زود شروع کردم  ! 

شب گذشته بیاد یک متینگ خصوص همسر مرحومم افتادم . یک شب بمن گفت لباس بپوش با چند نفر از دوستان قدیم قراردارم منهم مانند همیشه امل وار یک بلوز ویک سارافون پوشیدم با یک کت  روی آن ورفتیم به یک هتل معروف  راستش  یادم نیست کدام هتل !  بهر روی مارا به یک اطاق راهنمایی کردند  هنگامی که  وارد شدم چهار مرد المانی ویک ایرانی را دور میز دیدم  اما از زن خبری نبود دربان به اهستگی کت مرا گرفت و صندلی مرا کشید تا بنشینم من نشستم شام آوردند مشروب اوردند همه به المانی حرف میزدند  ومن ساکت نشسته بودم تنها یکی از انها با انگلیسی از من پرسید بچه هم دارید ؟ گفتم بلی ! 

گفت خیلی جوان بنظر میرسید ! تشکرکردم  سخنان رانی ها با اخرین جرعه کنیاکها تمام شد وما بخانه برگشتیم از ان تعجب داشتم که چگونه امشب طرف پاتیل نشده بود ! 

  چند ماهی گذشت  من دریک دهکده بالای تپه با بچه ها مشغول سروکله زدن بودم واو د رآنسوی شهر مشغول تدارکات اولین کاری که کرد یک زن روسی کت وکلفت را بعنوان سکرترش بر گزید خوب 11 همه جا با او میرفت درهمه میهمانیها  ودوره های اداری واگر کسی سوال میکرد همسرتان کجاست  درجواب میگفت او بچه دار است ومواطب بچه ها  آنها هم خیال میکردند من یک زن چادر ی کت وکلفت وگنده که رویم را  سخت گرفته ام وحاضر نیستم درمیهمانیهای اداری شرکت کنم !! 

خوب  ایشان مدیر کل شدند  آنهم بطورناگهانی اگر اسلامیون نیامده بودند چه بسا وزیر دارایی هم میشدند!!!!بیا دآن صلیب شکسته روی بازویش که خالکوبی شده بود وروی مچ  دست راست او سه نقطه بطور منظم رسم شده بودم وهرگاه از او میپرسیدم اینها چیست میگفت درمدرسه با خود کار آنهارا خالکوبی  کردم .

چه خوب شد که من همه اموال این جناب مدیر کل را گذاشتم وبا یک چمدان لباس وکتاب راهی فرنگ شدم .دیگرهیچگاه به آن خانه برنگشتم تا بقیه لباسها ویا کتابهایمرا بیاورم دوهزار جلد  کتاب داشتم !!!! شوخی  نیست انواع واقسام دیکشنری ها حتی قران به زبان انگلیسی وتمام نوشته های مرحوم شجاع الدین شفاع را وروح القوانین  منتسکیو را !!!! فلاسفه قرون هیجدهم  و چهاردهم !دیوان  تمام شعرای قدیم وجدید ......!حتی  کتاب امام جعفر صادق رانیز برایم کادو آوردند!!!!

حال دراین گوشه چند بچه جقله تازه به دوران رسیده وچند بروشور خارجی را خوانده برای من فیلسوف دهر شده اند دلم تنها برا ی کتابهایم میسوزد  شاید توانستم یکصد جلد انهارا کم کم بخواهم تابرایم بفرستند همه رفتند گم شدند مخلوط با کتابهای دیکران شدند ومن مانند مادری درسوگ آن کتابها گریستم .حتی بیاد دارم زمانی دکتر" باقر عاقلی "که مدیر عامل فروشگا ه شهر وروستا بود با من بحث میکرد ومیگفت میخواهد یک کتابفروشی باز کند تا پسرش را درانجا بگذارد  و طالب مقداری  از کتابهای من بود به ایشان گفتم نه !!! نه فروشی نیستند فرزندان منند. 

حال با بغض باید بنشینم  تا مردکی  مفنکی ازدرون پنجره اشپزخانه اش برایم قصه حسین کرد را بخواند .

واین بود سرگذشت ما . اقای محترمی که برای من پیام فرستادید من خود یک مردم یک مرد پر قدرت  نه از جنس شما نامردان / پایان /

ثریا ایرانمنش . 17 آگوست 2020 میلادی . اسپانیا .




هوا سخت دلگیر است


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا .

گلبن عیش  می دمد  ساقی گلعذار کو 

باد بهار می وزد  باده خوشگوار کو 

هر گلی زگلرخی یاد می کند ولی 

گوش سخن شنو  کجا  دیده اعتبار کو ؟......." سعدی ؟

برهنگی انسانها چه زشت است وچه سیاه  گاهی بهتر است که با هجوم افکارمان آن برهنگی را بپوشانم وبر تنشان لباسی از انسانیت بپوشانیم

یا همان بهتر که همیشه سیاه پوش باشد با رنگ سیاه زندگی  کنند چرا که دنیارا سیاه مبینید هر چه را که به میلشان نیست  رنگ انرا عوض میکنند گردی از خاکستر سیاه روی آن میپاشند میل دارند ترا نیز بشکل خود درآورند .

همه غیب گویند وهمیشه اینده را در پیش دیگران می بینند  خود درشب زندگی  میکنند وآن فروغ درخشانی  را که برپیشانی دیگری نشسته  میل دارند روی انرا نیز رنگ به پاشند  ویا انرا نادیده می انگارند .

شب انها بی پروا وبرهنه است  زندگیشان برهنگی است از سرما بخود میلرزند اما ازپوشش دریغ دارند 

برهنه بودن بسیار سوزان است وانها میل دارند بافشار وزور  خودرا به سیلاب برسانند بخیال آنکه خود نیز سیلابند  اما  رودخانه ای خشک بیش نیستند .درکنار یک برکه بو گرفته  ولبریز از جانوران !

غرور دروغین انها نیز بر این برهنگی  می آفزاید  آن سادگی درخشانی که دیگران دارند  ونامش برهنگی روح  زلال آنهاست  درانها دیده نمیشود  آنها میل دارند  ترا عریان کنند ومانند قبیله آدمخوارن دور تو بگردند  وبر طبل ریا بکوبند .

 و... تو بیهود به دنبال  کسی میگردی که جفت تو باشد !

حال تنها به شعله های شمع ها بنگر  بی انکه ترا بسوزانند بتو ارامش میدهند به شعله ای بنگر که از درون ارام تو بر میخیزد .

بهر روی تو دراین دنیا تنهایی یگانه به دنیا امدی مانند خود خدا  ویگانه زیستی  با قدرتی خداوندی ومبارزه کردی با جانورانی که از هر سو ترا احاطه کرده بودند حال از زخم چند پشه بیمار در یک برکه الوده نباید دردی بخود راه بدهی .

به این حقیقت ژرف عمیقا تن بسپار .

هوا بس  دلگیر است و سیه  پوشان در راهند همه نقابی بر چهره دارند اگر ان نقاب را برداری چهره کریه وجذامی انهارا خواهی دید .

هیچ نوری دراین تاریکی نمی درخشد  تنها شمع خود ا به دست بگیر وبا شعله زیبای ان راهت را ادامه بده .

مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست / ای دم صبح خوش  نفس  نافه زلف یار کو ؟

پایان 

ثریا ایرانمنش / 17 سپتامبر 2020 میلادی برابر با 27 شهیورر 1399 خورشیدی. اسپانیا .





چهارشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۹

بی تو اما!!!!..


  ثریا ایرانمنش " لب پرجین" اسپانیا 
اشعاری از حمید مصدق . تقدیم به کسیکه دیگر نیست  واین کتاب رابمن هدیه داد!

چه شبی بود و چه فرخنده شبی !......
درمیان من وتو فاصله هاست 
گاه می اندیشیم 
تو به لبخندی میتوانستی این فاصله را برداری 

تو توانایی بخشش داری 
دستهای  تو توانایی آنرا دارد
که مرا زندگی  بخشد 
چشمهای تو بمن آرامش می بخشد 
 وتو چون مصرع شعری زیبا 
سطر برجسته ای از زندگی من هستی 

بی تو خاکستر خاموشم 
نتپد دیگر در سینه من - دل یا شوقی 
نه مرا بر لب بانگ شادی 
 نه خروش
 

من درحال کاهیدنم 
اه .....
 چه کسی  خواهد دید  مردنم را بی تو ؟ 
بی تو من مردم 

گاه می اندیشم 
خبر مرگ مرا با تو چه کسی می گوید ؟ 
آن زمان که خبر مرگ مرا 
از کسی می شنوی  - روی ترا 
 ایکاش میدیدم 
 شانه بالا زدنت را 
بیقید  
وتکان دادن دستت را که  مهم نیست زیاد 
 وتکان دادن  سر راکه..... 
 عجب  عاقبت مرد ؟ افسوس
کاشکی میدیدم 
ثریا / اسپانیا  چهارشنبه 26 شهریور 1399 خورشیدی 

انقلاب فرهنگی من


 " لب پرچین" اسپانیا !

نیمه شب دیشب  دست به یک انقلا ب فر هنگی زدم !!!هرچه فضا ی مجاز ی داشتم دلیپت کردم از اینستاگرام تا 

یوتیوب .....

 مرگ این مرد  وان قهرمان بد جوری روی من اثر گذاشت اما من تنها به مادرش تسلیت گفتم ودرپنهانتی برایش شمع روشن کردم وگریستم  ظاهرا یک گوشت قربانی بود برا ی همه آنهاییکه صاحب تلویزیونهای معلوم الحا ل ویا پنجرهای کوچکی از درون مطبخ خانه شان مشت هارا گره میکردند  وهوار میکشیدند

احسا س کردم مشتی گرگ گرسنه روی جسد او افتاده وهریک تکه ای را بر ای خود بر میدارد  حالم چندان خوب نبود  نگران بیماریم بودم واینکه دراین برهه از زمان باز مجبور نباشم راهی بیمارستان شوم ....

دچار سرگیجه شدید وتهوع بودم واین موضوع  بیشتر حال مرا دگرگون ساخت .  به درستی جایی را تمی دیدم وکمتر میخواندم  تنها مشتهای گره شده وفریادهای  بیهوده  را میشنیدم   جناب والاگهر فرمایش میفرمودند از سویی دیگر حصرت امام زمان غایب و مریم مقدس  جوانان را به شورش دعوت میکردند ودرجایی دیگر راه وروش کشتاررا نشان میدادند ....وآن دومرد تازه وارد یکی  با یک ریش بزی چد رنگ ودیگر همانند یک هرکو.ل با نوک زبانی ویک تی شرت تنک داشتند فرمایش می فرمودند  بقول  معروف  اسب سوار بی تفنگ فایده ندارد 

دل آشوبه داشتم نیمه شب بلند شدم اینستاگرامم بکلی لبریز از  آدمهای ناشناخته بود دوربینم مرتب کار میکرد همه را به مرکزشان پس فرستام وعطای آنهارا به لقایشان بخشیدم ..

تمام روز گذشته سر گرم تماشای بر نامه های لوسیل بال بودم حتی حال نوشتن  نداشتم برای کی مینویسم برای چی ؟  تنها گاهی خاطره ای را بیاد میاورم ویا چیزی دراندرونم میجوشد آنرا روی این صفحه میاورم نه برای فروش وتجارت بلکه برای خالی کردن خودم وجلو گیری کردن از ریزش اشکهایم .

که به کجا میرویم ؟ وطن وطن پرستی تمام شد خاک را دیگر نباید بویید بوی خون میدهد  ودیگر درخت ویا نهالی درانجا سبز نخواهد شد بجای آنها تیرهای آهنی وفولادی  مجهز به انواع واقسام دوربینها سر به اسمان میکشند تا مارا درون خانه هایمان کنترل کنند چند  بار به توالت  میرویم وچه چیز را میخوریم وچه گفتگویی را انجام میدهیم وایا حاضریم برده وار هرچه را که میگویند انجام دهیم بدون هیچ اراده شخصی ؟ اراده های درهم خواهند شکست  کنترل ما از راه دور صورت میگرد مغزمان مجهز به انواع واقسام چیپها خواهد شد دیگر مشتی روی هوا کره نمی خورد ودیگر کسی برای سر زمینش مویه نخواهد کرد و دیگرکسی به اوای موسیقی گوش فرا نخواهد داد از همین حال موسیقی ها هم فروکش کرده اند  هرچه هست تکرار گذشته هاست  چند بار میتوانی توسکا را ببینی ویا مادام باتر فلایرا ویا اداژیو را  انرا هم ویران کرده اند تکه تکه با پیانومینوازند .

تالارهای موسیقی تبدیل به درمانگاهها شده  وکلیساها تبدیل به موزه خواهندشد وجسد های ما درون اسید بصورت محلولی رنگین درون لوله ازمایشگاهها جای خواهد گرفت دیگر انسانی  بر روی زمین باقی نخواهد ماند .

تصمیم دارم بر درخت کریسمس امسا ل یک ماسک بگذارم تنها ارایشی که میکنم همان است پوزه بندها هر روزکلفت ترشده وقیمتی تر وبا زبان بیزبانی بما میگویند که دهانت را ببند .

و در این زمان است که باید مرگ را فریاد زد  قبل ازانکه اسیر شوی ..پایان 

ثریا ایرانمنش .اسپانیا 16 سپتامبر 2020 میلادی برابر با ؟ 26 شهریور 1399 خورشیدی!



دها جحل شده

یک خاطره

 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا

=====================

بیا ددارم دران روزگاران در شبهای  قدر  ویا احیا ء آنهم بخاطر مادر که روزه میگرفت  غذای مفصلی می پختم  با حلوا وصندوقهای میوه وزولبیا  وبامیه  سوار ماشین میشدم ومیرفتم به محله ای بنام حلبی اباد !!!!! ( ان جارا هم هم دوستی بمن معرفی کرده بود  که برو وببین چگونه  شهر ما دوقسمت شده است)در  دهکده  خانه ما درمحلی که مینشستیم نیز یک گورستان کهنه متروک بود که به انجا نیز میرفتم وبه مردم آنجا غذا میدادم مهربان بودند امادرحلبی اباد روزی نزدیک بود مرا با ماشینم چپه کنند  فورا به خانه برگشتم   میلرزیدم کار بدی که نکرده بودم  !راننده ای داشتیم باو گفتم چرا مردم اینگونه با من رفتار کردند >  چیزی نمانده بود مرا بکشند .

نگاهی با بازوان عریان بلوز و شلوارم انداخت و گفت  اولا  شما با این قیافه رفته اید باید لباسی پوشیده تر بر تن میکردید  ویک  روسری هم بر سرتان می انداختید یا شالی بهر حال آنها  وضعشان با بالای شهر فرق میکند  !  بیاد سکینه خانم  کارگرم وشوهرش ابراهیم وخانم کوچک افتادم که دورخانه شان حصیربسته بودند تاهمسایه ها انهارا نبینند !!!  انها در محله اخر میدان ژاله می نشستند ! 

بهر روی بار دوم با لباس پوشیده ویک شال  و با دیگهای بزرگ غذا حلوا وبقیه معقولات اما این بار به همراه راننده  رفتم  .ا.وف !مردم ریختند سر  ان بیچاره  هر یک تکه ای را میبرد ومن درون اتومبیل گریه میکردم اولا چرا اینها اینهمه  با خشونت رفتار میکنند وچرا در یک صف نمی ایستند؟  چه توقعی !سپس چشمم به یک دالان بزرگ افتاد به راننده گفتم برویم انجا شاید خانواده ای هم درانجا باشد هنوز مقداری غذا ومیوه وشیرینی درون ماشین مانده بود  . پیاده شدم ورفتم بسوی زنی که یک بچه درآغوش داشت با مهربانی گفتم ایا غذا میل دارید برای افطاری واین نذری است پشتش ر ا بمن کرد وگفت خیر شما دستهایتان همه پر از خون ونجس است ........دیگ برنج را گوشه دیوار خالی کردم میوه هارا بسویی پرتاب کردم جعبه های زولبیا بامیه را نیز به هوا فرستادم همه مرا تماشا میکردند وشاید باخودشان فکر میکردند  این زن دیوانه است . وگریه کنان به درون اتومبیل رفتم  راننده مرا بخانه برد ودرراه گفت : 

شما نمی بایست پیاده میشدید من زبان این جماعت را میفهمم گفتم مگر با چه زبانی حرف میزنند؟  گفت آنها راه وروش مخصوص خودشان را دارند و رویهم رفته با بالای شهر چندان میانه ای ندارند .عده ای اوباشند وباج گیر وعده ای واقعا انسانند فرق میکند !!!......

حال امروز جاها عوض شده من نمیدانم درکجای این شهر زندگی میکنم حتما اینجاهم بالا وپایین دارد امابرای من مهم نیست وتنها یک چیز را از زبان مادرم شنیدم که میگفت ! این جماعت چشم وروندارند اگر لقمه را  با دست دردهانشان بگذاری دستت ترا گاز میگیرند بهتر است که پول این غذاهارا به فقیری بدهی وخودترا هم به زحمت نیاندازی .من این مسئله را در باره  شاه فقید دیدم دیگر لزومی ندارد از فرهنگ پربارمان سخنی بگویم .

حال امروز برای چه کسی نوحه بخوانم برای چه کسی افسانه بگویم جاها عوض شدند بالای شهریها فراری ویا به سرای باقی رفته اند  وپایین شهری ها بالانشین شده اند فرهنگشان که عوض نشده  مانند دهاتی هایی که به تهران  می امدند لباس های گران قیمت مزونهای معروف را می پوشیدند اما هنوز افکارشان دور بر هما ن زادگاهشان  میگشت بادست غذا میخوردند و,عارق بزنند وخلال را درون دندانهایشان سر سفره به حرکت در میاوردند  حال آدم بهم میخورد 

مشگل ما  خیلی زیاد است از همه بدتر بیسوادی  وامروز هم با قدرت این اسلام بزرگ اثنی عشری وسخن رانیهای جناب مولا رائفی پور  به قعر جهنم  بیشعوری وبی فرهنگی سقوط کرده ایم /

 فرهنگهای چند گانه  مشگل سازند  حال یا امام زمتان  با موهای رنگ شده از راه میرسد وبه همراه مریم ماه تابان ویا...... چینی ها خواهند آمد وبما یاد خواهند  دادکه چگونه توله سگهایمان را با پوست زنده زنده سرخ کنیم وبا عرق چینی بخوریم ! پایان 

ثریا ایرانمنش  16 سپتامبر 2020 میلادی / اسپانیا