چهارشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۹

یک خاطره

 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا

=====================

بیا ددارم دران روزگاران در شبهای  قدر  ویا احیا ء آنهم بخاطر مادر که روزه میگرفت  غذای مفصلی می پختم  با حلوا وصندوقهای میوه وزولبیا  وبامیه  سوار ماشین میشدم ومیرفتم به محله ای بنام حلبی اباد !!!!! ( ان جارا هم هم دوستی بمن معرفی کرده بود  که برو وببین چگونه  شهر ما دوقسمت شده است)در  دهکده  خانه ما درمحلی که مینشستیم نیز یک گورستان کهنه متروک بود که به انجا نیز میرفتم وبه مردم آنجا غذا میدادم مهربان بودند امادرحلبی اباد روزی نزدیک بود مرا با ماشینم چپه کنند  فورا به خانه برگشتم   میلرزیدم کار بدی که نکرده بودم  !راننده ای داشتیم باو گفتم چرا مردم اینگونه با من رفتار کردند >  چیزی نمانده بود مرا بکشند .

نگاهی با بازوان عریان بلوز و شلوارم انداخت و گفت  اولا  شما با این قیافه رفته اید باید لباسی پوشیده تر بر تن میکردید  ویک  روسری هم بر سرتان می انداختید یا شالی بهر حال آنها  وضعشان با بالای شهر فرق میکند  !  بیاد سکینه خانم  کارگرم وشوهرش ابراهیم وخانم کوچک افتادم که دورخانه شان حصیربسته بودند تاهمسایه ها انهارا نبینند !!!  انها در محله اخر میدان ژاله می نشستند ! 

بهر روی بار دوم با لباس پوشیده ویک شال  و با دیگهای بزرگ غذا حلوا وبقیه معقولات اما این بار به همراه راننده  رفتم  .ا.وف !مردم ریختند سر  ان بیچاره  هر یک تکه ای را میبرد ومن درون اتومبیل گریه میکردم اولا چرا اینها اینهمه  با خشونت رفتار میکنند وچرا در یک صف نمی ایستند؟  چه توقعی !سپس چشمم به یک دالان بزرگ افتاد به راننده گفتم برویم انجا شاید خانواده ای هم درانجا باشد هنوز مقداری غذا ومیوه وشیرینی درون ماشین مانده بود  . پیاده شدم ورفتم بسوی زنی که یک بچه درآغوش داشت با مهربانی گفتم ایا غذا میل دارید برای افطاری واین نذری است پشتش ر ا بمن کرد وگفت خیر شما دستهایتان همه پر از خون ونجس است ........دیگ برنج را گوشه دیوار خالی کردم میوه هارا بسویی پرتاب کردم جعبه های زولبیا بامیه را نیز به هوا فرستادم همه مرا تماشا میکردند وشاید باخودشان فکر میکردند  این زن دیوانه است . وگریه کنان به درون اتومبیل رفتم  راننده مرا بخانه برد ودرراه گفت : 

شما نمی بایست پیاده میشدید من زبان این جماعت را میفهمم گفتم مگر با چه زبانی حرف میزنند؟  گفت آنها راه وروش مخصوص خودشان را دارند و رویهم رفته با بالای شهر چندان میانه ای ندارند .عده ای اوباشند وباج گیر وعده ای واقعا انسانند فرق میکند !!!......

حال امروز جاها عوض شده من نمیدانم درکجای این شهر زندگی میکنم حتما اینجاهم بالا وپایین دارد امابرای من مهم نیست وتنها یک چیز را از زبان مادرم شنیدم که میگفت ! این جماعت چشم وروندارند اگر لقمه را  با دست دردهانشان بگذاری دستت ترا گاز میگیرند بهتر است که پول این غذاهارا به فقیری بدهی وخودترا هم به زحمت نیاندازی .من این مسئله را در باره  شاه فقید دیدم دیگر لزومی ندارد از فرهنگ پربارمان سخنی بگویم .

حال امروز برای چه کسی نوحه بخوانم برای چه کسی افسانه بگویم جاها عوض شدند بالای شهریها فراری ویا به سرای باقی رفته اند  وپایین شهری ها بالانشین شده اند فرهنگشان که عوض نشده  مانند دهاتی هایی که به تهران  می امدند لباس های گران قیمت مزونهای معروف را می پوشیدند اما هنوز افکارشان دور بر هما ن زادگاهشان  میگشت بادست غذا میخوردند و,عارق بزنند وخلال را درون دندانهایشان سر سفره به حرکت در میاوردند  حال آدم بهم میخورد 

مشگل ما  خیلی زیاد است از همه بدتر بیسوادی  وامروز هم با قدرت این اسلام بزرگ اثنی عشری وسخن رانیهای جناب مولا رائفی پور  به قعر جهنم  بیشعوری وبی فرهنگی سقوط کرده ایم /

 فرهنگهای چند گانه  مشگل سازند  حال یا امام زمتان  با موهای رنگ شده از راه میرسد وبه همراه مریم ماه تابان ویا...... چینی ها خواهند آمد وبما یاد خواهند  دادکه چگونه توله سگهایمان را با پوست زنده زنده سرخ کنیم وبا عرق چینی بخوریم ! پایان 

ثریا ایرانمنش  16 سپتامبر 2020 میلادی / اسپانیا 

هیچ نظری موجود نیست: