یکشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۷

روز یک مادر !

ثریا ایرانمنش " لب پرچین"
-------------------------

سی طی شد و چهل رفت و به پنجاه رسیدیم 
در یک مژه  بر هم  زدن این را بریدیم 

گفتیم سخن ها  وشنیدیم سخن ها 
افسوس ،  چه گفتیم ؟ دریغا چه شنیدیم 

چون مردمک دیده دراین خانه  دلتنگ 
 یک عمر دویدیم و بجایی نرسیدیم ........" پ. بختیاری "

اولین یکشنبه  ماه می هر سال را به روز مادر اختصاص داده اند  ! مادر را تنها باید دریک روز تحسین کرد و از او قدر دانی نمود ! با یک دسته گل یا یک شال  ویا چند دانه شیرینی ! وسرانجام یک ناهار هم او را به یک رستوران برد  امروز همه رستورانها را مادران پای بسن گذاتشه ویا نیمه  سال  بهمراه خانواده پر کرده انذ ومادران نیز یک کادو از طرف فرزندانشان و یا همسر شان گرفته اند  ، بستگی دارد !/

من کادوی خودم را دو روز پیش از یک سوپر مارکت برداشتم ودخترم پول آنرا داد یک سبد محتوی چند شاخه گل ! برای ما انسانهای  مسن ،  بخصوص  اگر درمسیری  اشتبا ه گام برداشته ایم  این دنیا و محتویاتش  تنها یک مشگل است و روز بخصوصی را  نیز پذیرا نیستیم و میلی هم نداریم آن روز از ما تحسین  کنند وستایش چرا که میدانیم زیر یک وظیفه ویا یک امر غیر دلخواه قرار گرفته اند .

امروز ما به رستوران نخواهیم رفت  چرا که من  دوست ندارم با  همه جماعت یکی شوم در خانه دیگری ناهار خواهیم خورد وبطور قطع باز دسته گلی ، شمعی ویا شالی وبلوزی  بی آنکه به آن احتیاج داشته باشم خواهم گرفت .

میل داشتم راه خانه سالمندان را میدانستم وبا جعبه های شیرین یا دسته گل  به یک یک مادران فرا موش شده سر میزدم ( دیگر شیرینی ها را درون جعبه نمیگذارند رو یک بشقاب مقوایی و با یک روکشی کاغذی !  بهر روی مادرانی هستند که فراموش شده اند چه در زادگاهم وچه  درهرجای دنیا ودیگر کسی هم حوصله ندارد دست باین فداکاری بزند ویچه بسا مادرانی در بیمارستانها ویا همان خانه ها چشم به راه  فرزندانشان نشسته اند وخبری از آنها نیست  یا فراموش کار شده اند ویا به سفر رفته اند ویا درگیر مشگلات دیگری هستند ویا مانند همان سر زمین در زندانها چشم به یک  روزنه دوخته اند .

سالهاست که من   نقش رهبری خود را کنار گذاتشه ام   وبی آنکه فعالیتی بکنم   درگوشه ای  بانتظار نشسته ام   دنیای مرگبار ما بصورت  وحشتناکی بیمار  است  وبه کسی فرصت نمیدهد که به  درون زندگی خویش بنگرد  کم کم همه عادت ها فراموش میشوند  و گمان نکنم بار دیگر  یک سر چشمه ارام  وپاک  ویا یک گنجینه ای از خاطرا اصیل درروح  کسی جای بگیرد .

امروز  وضعیت کنونی ما  از دو اختلال  روحی سر چشمه گرفته است  جنون تکنو لوژی وهسته ای  وجنون ملی گرایی این دو گرایش هستند  که به جهان  امروز  چهره میدهند  وباز جنگی جدیدی بر پا خواهد شد مانند آن دو جنگ گذشته  که شاهد بسیاری از چیز های خوب بودیم که فرو ریخت .

امروز همه در یک بیرحمی وخشونت فرو رفته اند  ودیگر کسی میل ندارد  دردلها نفوذ کند ویا راهی بیابد تا درکنار خوبیها و مهربانیها دمی بنشیند وفراموش کند که دریک بیمارستان روانی بسر میبرد .   همه میل دارند بسرعت به جلوه های  ظاهری زندگی برسند  به آشغالهایی که هرروز بنوعی فروشندگان در برابر چشمان ما میگذارند واین روزها را نیز آنها تعیین میکنند در غیر اینصورت یک » مادر « هر روز وهر ساعت قابل ستایش است البته یک مادر خوب وفداکار ، چه خوب پیامک ها جای زبان وصدا ما را گرفته اند .
به هر  روی این روز  را در این سر زمین به همه مادران تهنیت میگویم ! ث

افسوس که نه میوه به دست آمد  ونه گل 
چندانکه از این شاخ به آن شاخ پریدیم 

این مانده بیادم  که  دیران عمر  سبک سیر
چیزی  که از آن  یاد توان کرد  ندیدیم 
پایان 
 ثریا / اسپانیا / 06 /05/2018 میلادی .....و روز ستایش مادر !

شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۷

خانه فروشی نیست

ثریا ایرانمنش » لب پرچین «
-------------------------------


چند روز است که د رخبر ها  یک آگهی بصورت خبر ویا نیمه خبر پخش میشود که:

دولت جمهوری اسلامی متحجر میخواهد  خانه " رضا شاه برزگ " را که دوران تبعدیدش را در ژوهانسبورگ  میگذراند بفروشد !!! 

1- این میراث پدری جمهوری اسلامی نیست که بخواهد آنجا بنگاه معلامت ملکی باز کند وخانه بفروشد ویا بساز وبفروش راه بیاندازد .
2- اگر کسی باید دراین باره تصمیمی بگیرد  خانواده  " پهلوی " است  که آنها درسکوت کامل نشسته اند بی هیچ حرکتی ویا اعتراضی 
3- این خانه را دولت فخیمه اول بصورت اجاره  دراختیار  آن مرحوم گذاشت  سند آن کجاست دردست چه کسی است وبه اجازه کی میخواهند آنرا بروشند ؟

درست باین میماند که دولت فرانسه  تصمیم بگیرد جزیره سنت هلن را بفروش برساند چرا که ناپلئون بوناپارته درآنجا در تبعید وسپس جان داده است  اما دولتهای متمدن آنقدر شعور کافی دارند که قهرمانانشان را با جلال وشکوه به خاک وطنشان برمیگردانند ودر آنجا دفن میکنند وجایی برای گردشگری های توریستی است .

حال آیا دیگر چیزی باقیمانده که دولت ننگین واهریمنی جمهوری اسلامی بفروشد  زنان  را که فروخت مردان را در بازار برده فروشی به فروش گذاشت قشر تحصیل کرده را از ایران  فراری داد هر چه آثار وابنیه  تاریخی بود ویران ساخت  آن موجودات بسبک وسیاق اجداد بیابان گردشان تنها بیابان وشتر وشیر شتر معاشقه با شتر را دوست دارند نه اسب اصیل را .بغل خوابی با یک گوسفند برایشان لذت بخش تر است تا معاشقه با یک زن زیبا !

دراین بین هم دولت ننگین فخیمه اطلاع داد که میل دارد اتومبیل سواری ( دیانا اسپنسر ) همسر سابق ولیعهد را بفروش برساند !  خوب چیزی از هم کم ندارند هردو از درون یک شیشه بیرون آمده اند خمیرمایه هردو یکی است ملاهای هم افتابه به دست درپی شستن ماتحت انگلیسها هستند وانگلیسها هم سخت عاشق مسامانان !! شهر دارشان مسلمان وزیر شان مسلمان چون همه ( از آن  کار دیگر درخلوت ) لذت میبرند واین شیوه راستین مسلمانان  است که بسبک سعید لواط الملک طوسی  زندگی  را به روز برسانند برایشان فردا معنایی ندارد .شب را دریاب / 

در شهرک کوچکی که من قبلا زندگی میکردم ، یک تپه یا یاک برج کوتاه  قرار دارد  آنرا آنچنان گل کاری کرده  تزیین نموه وبرای تماشا ی عموم گذاره اند وبیشتر نمایشات و کنسرتهای بزرگ در آنجا بر پا میشود ، روز ی میل داشتم بدانم که این  برج نیمه کاره ونیمه ویران  تاریخیش چه بوده  یکی از اعراب  با جناب ال سید درآنجا یک شب به مذاکراه نشسته  اند ! ال سید یا رودریگو ی معروف را چندان کسی دوست نمیدارد چرا که بااعراب زد وبند کرد تا والنسیارا نجات دهد  با اعراب هم چندان میانه ای ندارند اما درحفظ این بنای نیمه ویران کوشیده اند ، چنانکه مسجد بزرگ مسلمانانرا در کوردبا بصورت کلیسا درآورده بی  آنکه به معماری آن آسیبی برسانند ویا  درگرانادا   الحمرا که بیشتر به دست آرشتیک های ایرانی  ساخته وپرداخته شده است . همچنان محکم واستوار  برای تماشای عموم باقیمانده است .

وما ؟ ما که نه ! دشمنان ما ویرانگران هر چه را بوده یا برده ویا ویران کرده اند  بکجا میروی ای اعرابی  زاده بدبخت هر کجا بروی سر انجامت مرگی دردناک خواهد بود .
معلوم نشد با آن پیکر مقدس چه کردند  به راحتی گفتند مرده ای یافت شده دوباره او را بخاک سپردیم کدام مرده مومیایی تا بحال در آن سر زمین نکبت بار یافت شده است ؟ 
وکسی نبود جواب بگیرد منافع اقتضا  نمیکرد در عوض  هر روز گروه گروه  دکترها ! تاریخ دانان ! چپی ها ! راستی  ها ! نیمه  کجی ها !  نیمه ملی گراها  که حتی معنای آنرا نمیدانند  برای خود القاب میخرند وباد درآستین میاندازند ودوره کنفرانس وایجاد یک دولت ملی ! را خواهانند ودرهمه  این جمع شدگان شخص شخیص جناب نوری زاده حرف اول را میزند و همیشه هم حضورش همه جا لازم است هر جا که باید ملی گرا میشود درجایی شاه پرست میشود ودرجای دیگر ملای وآخوند میشود  ودر جای دگری سخت برای وطن اندوهگین واشک تمساح جاری میکند واقعا شبیه یک تمساح هم هست .وآن چریک معروف  فیلمساز قلابی !!! اینها میخواهند ایران را از نو بسازند !!!
با خبر شدم  موسیقدان نامی وبزرگ پاپ  چشم آذر چشم از دنیا فرو بست نا امیدی یکی یک هنرمندان مار میکشد ویا خانه نشین میسازد /روانش شاد 
 آن لاشه که به دست همین موسیقیدانان  رشد کرد هنوز لاشه گنده اش را ازین شهر به آن شهر واز این کاباره به آن کاباره میکشد .  .

بهر روی گمان نکنم ملت واقعی ایرانی وایرانیان واقعی اجازه بدهند که آن خانه به دست این دزدان از بین برود / ایکاش آنقدر ثروتمند بودم تا آنجارا میخریدم ودرهمانجا بخاک سپرده میشدم . هرچه باشد بوی پدر ایران  هنوز درآنجا جاری است  ث
ثریا / اسپانیا / شنبه 5 می 2018 میلادی /

سیب گاز زده !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « 


از میکده  بیرون ننهم پای ، که اینجا 
دردی نکشم من و صد جام کشیدم 

روز گذشته جسد یکی از ( آپل ) ها را بمن باز گرداندند وگفتند باید به کارخانه  ببرم عطای انرا به لقایش بخشیدم وآنرا درون یکه جعبه پنهان کردم  چرا که حاوی عکسها ونوشته ها و بسیاری از روزهای شادی  وغم  من بوده است ، یک دفتر پر شده  و  آن دیگر ی؟؟؟ ...بماند 
نه سعی میکنم  با همین  بسازم تا سر فرصت فکر بهتری برای خرید  یک دستگاه نو بکنم د رحال حاضر بهترین  و ارزانترن آنها یکهزار پوند است ! نه دیگر سیب گاز زده را لازم ندارم .

روز گذشته   فیلمی مستند را میدیدم از یک ( مونستریای)  جاییکه راهبه ها ورهبانیان در آنجا سکونت دارند و در عبادت  کامل ! بسر میبرند ! ودعا میخوانند وریاضت میکشند ! این مجموعه در بالاترین قله کوههای شمال اسپانیا  قرار دارد که باید با تله کابین به آنجا رفت ، چیزی که بیشتر بر حیرت من افزود آن کتابخانه عظیم حاوی کتب قدیمی که  چه بسا یکهزار سال از روی آنها میگذشت و بعضی از آنها طول قدشان نیم متر وقطرشان  تا شصت سانت بود درونشان ؟ خوب معلوم است که چیست اشعار من نیست !! هر هست با خطی قدیمی با رنگ قرمز روناس ومرکب سیاه وبعضی ها حاوی نت های موسیقی بودند  راهبان بیچاره از فرط ریاضت هرکدام بشکل یک کوه گرد در آمده بودند سر شان درون تنشان فرو رفته بود ، مجسمه های از بانوی مقدس که با عاج ومرمر  درست شده بود وبعضی ها با سنگهای سیاه نایا ب ، بیاد مادر مقدس افتادم که درون  آن خیمه  کاه گلی چگونه نان میپخت وبه فقرا میداد ومریم مجدلیه  را به زیر سایه خود برد تا دیگر دست از خود فروشی بردارد حال آیا روح او میتواند شمایل خود را در اینگوشه دنیا ودست نیافتنی ببیند ؟ .

حضرت عیسی کم کم به گوشه ای خزید وتنها یک رویا شد وهمچنان پسر خدا باقی ماند حال باید مادر را سجده کرد ، بهر روی این کتابخانه برای من یک اعجاز بود مسیحیت حد اقل موسیقی و هنر را وارد دین کرد که از بین نرود ، روز گذشته یکی از روحانیون معتبر شیعه اثنی عشری افاضه فرموده بودند که هرچه کتاب غیر اسلامی است باید از بین برود !! یک » فارنهایت « دیگر !! آشغالهای ادیان دیگران را  جمع کرده اند و خودشان نمیدانند چه میگویند وچه میخواهند وحکومت را دردست گرفته اند  ایکاش شما هم به دامن همین  کوهها میرفتید ودر آنجا بخودتان مشغول میشدید ! چه بجای گذاشتید غیر از ویرانی  شوق عجیبی به ویرانی دارید به خرابی دارید وبه کشتار و خون دارید وزنان بد جوری موی دماغ شما شده اند ، شما هم به خانه تکانی روحی  احتیاج دارید بد جوری  شعورتان باد کرده است .

بیاد داستانی افتادم که سالهای پیش دریک کتاب خوانده بودم ، یکی از پرنسس های آواره دوران تزار " پس از انقلاب بلشویکی " ! در اروپا که بقول خودش مانند یک ستاره سرگردان  میچرخید  وبا پولهای مادر بزرگ ؟ زندگی میکرد روزی در یک کتابخانه مردی را میبیند که یک کتاب فلسفی خریده وبه کتابدار میگوید به آدرس من آنرا پست کنید  وآن  پرنسس بی اختیار دل به آن مرد میبندد آدرس او را از کتابدار میگیرد وبه هتلش برمیگردد و روی یک برگ کاغذ مزین به ناج امپراطوری تزارها ! مینویسد که ازشما دعوت میشود  فردا راس ساعت چهار چای را با من درهتل  فلان و اطاق شماره فلان بنوشید خوشحال میشوم >

راس ساعت چهار پرنسس بهترین لباسهایش را میپوشد وخوشبو ترین عطرها را  بخود میزند و در انتظار آمدن معبود مینشیند ، پیشخدمت اطلاع میدهد که جناب پروفسور فلان اجازه ورد میخواهند واو بی اختیار به پیشواز او میرود ....سپس کشیشی را میبیند  دریک ردای بلند سیاه که از فرط لاغری لباس او روی شانه هایش گریه میکند ، پیشخدمت چای را به همراه بهترین  ساندویجها  میاورد   پرنسس مات و مبهوت میگوید " 
شما ؟ شما یک کشیش هستید؟   سپس بی اراده میگوید بفرمایید بنشیند ، چای را درون استکانها رزنتال میریزد وبشقابی از ساندویج هارا باو تعارف میکند اما آن کشیش تنها بخوردن همان چای بدون قند اکتفا مینماید . پرنسس به گریه میافتد  وسپس ماجرای دیدار خود را در کتابخانه شهر و عشق خودرا باو ابراز میدارد ، کشیش پس از مدتها سکوت میگوید "
بانوی عزیز! من آنقدر ریاضت کشیده ام که امروز تنها پوستی بر استخوانم وبعلاوه غیرا زا درس فلسفه وریاضت درکنار معبود چیز دیگری ندارم ، شما عاشق من نشدید  شما خدا را در من دیدید و عاشق خدا شدید . و سپس آنجا را ترک  میکند ، پرنسس از جای برمیخیزد ونامه ای برای مادرش مینویسد  " 
مادرجان ! من امروز خدارا دیدم وعاشق او شدم اما او را رها میکنم وبه کوههای کار پات برمیگردم کنار همان اسبها وهمان زمین وهمان آش جو و سر زمینم ووطنم .....
وبر میگردد.

امروز  با دیدن این آقایان پروار که صبحانه آنها خامه بانان تازه و قهره  مباشد ناهارشان بره بریان وشام آنها گوشت گوساله با سس شراب است ..... ماچقدر ما  فریب خورده ایم وچقدر از قافله به دوریم  من هیچگاه نمیتوانم مجسم کنم که عاشق یک مرد روحانی بشوم چرا که عاشق یک سکه قلب شده ام  خدا در میان سینه ام نشسته سعی دارم  همیشه او را بیاد بیاورم نه با آن کتابهای قطور ویا  با آن مجسمه ها و نه با آن عبا و ردا  ونعلین  های زرد ! /

ساعت 3 پس از نیمه شب است ومن از ساعت یک بیدارم ، نه غصه آن کالاهارا نمیخورم ، اما جایی هم برای نگاهداری آنها دیگر ندارم و خوشحالم که [مستر وب[ بمن اطلاع داد که نوشته هارا دریافت میکند !!!

در دام ، پی دانه  رود  صید ومن مست 
سر درپی  صیاد در این دامگه کشیدم ......." فرهاد" 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 05/05/2018 میلادی  برابر با پانزدهم اردیبهشت  1397 خورشیدی

جمعه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۷

کجاست ؟ آزادی !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !

همه راهها را به روی من بسته اند ، ایملیهایم مسدود  ونوشته هایم درهمین کنج محبوس  ، مطمئن نیستم که  آیا بجایی میروند یا نه وآیا  دوستانم  آنهارا میبینند  یا نه> این دستگاه  کهنه وقدیمی  مرا یاری میدهد  تا گاهی  هذیانهایی را بنویسم .
چرا؟ 
چرا نوشته که باید هر عبا به دوشی ، نعلین ریا وخرقه بپوش حاکم بر سرنوشت وزندگی وحتی نفس ما باشد ؟  همه مسدوند  وهمه دچار ویروسهای کشنده  وحالا سه عدداز انها درون بهداری تکتو لوژی دردست متخصص  ومشغول سرویستند  اما در واقع دیگر چیزی برای من نمانده ، تا با آن بتوانم تنهاییم را پرکنم .وصدایم را از درون این زندان ، زندانی که گمان کنم تا ابد باید درآن بمانم به جاهای دوردستی بفرستم . نه! گمان نکنم 

ما همه قربانیانی هستیم  که در کنار شمع های خاموش شده وزیر نور های دروغین داریم راه میرویم ومیدانیم که خورشید ما خاموش شد  حال مجبوریم درکنار کفتارها وبوم های شوم  آوازی سر دهیم فرقی ندارد لباسهایشان سیاه است یاسفید ویا سرخ .ارغوانی .

تنها لعنت را برکسی میفرستم برای اولین بار   بشر  ویا  انسانها را زیر لوای مذهب ودین به بردگی  فرستاد .امروز هر چه بر سر ما میاید همه از برکت همین  پیامبران دروغین که کم کم تبدیل به جادوگران قرون وسطی شده اند ، .

 برای من که کم کم میروم تا روزهای روشن را پشت سر بگذارم  و میلی ندارم که خود را خوشبخت بدانم  این نوشته ها نوعی سرگرمی بودند  وچه بسا فریبی بود که بخود میدادم ، درتنهایی بدون دخالت ( دست ) دیگرا ن نمیتوان  کار مورد علاقه ویا زندگی خودرا تعیین وادامه  دهی  ، باید در بازار خود فروشان عضو باشی وبه  لباس ریا ومکر ملبس وشمشیرت را به دست بگیری  ، نه ! وضعیت روحی وانسانی من چنین امکانی را بمن نمیدهد  نه روزهایم را در گریه و زاری میگذارنم نه دراندوه  خوشبختتانه کتابخانه ام لبریز از کتاب است  با مترجمین زبر دست ونویسندگان مبرز نه امروزیها !  درحال حاضر لحظه ای زندگی میکنیم وذره ذره از زندگیم لذت میبرم  ودلیل بزرگ آنهم  این  است که دیگر نوری  برما وسر زمین ما نخواهد تابید  چند شمع سوخته و کور  واین راه بی معنا و پر ریا همچنان ادامه دارد  ونوشته من کاری از پیش نمیبرد همان هذیان گوییها وچس ناله ها ست .
داستانهایم را نیمه کاره رهامیکنم تا ( رفقا ) از آنها به نفع خودشان بهره برداری نکنند  و کتابی به بازار نفرستند 

روزی که باینجا آمدم گمان نمیکردم برای همیشه اینجا بمانم  وهمین جا مدفون شوم چرا که دراین  دهکده خوشبختی یعنی نوکری اربابان بزرگ نوشیدن قطره آبی وخوردن تکه نانی جوین  ، نه بیشتر ،  اینجا تنها برای چند روز یا یکه هفته است که تو از آفتاب  داغ آن لذت ببری ودرکنار دریا  تنی به آ بهای شور مملو از کثاف  ونایلون وپس مانده غذاها بدهی وسپس ( بخانه) برگردی ...... ومن (خانه) ندارم .  امروز درد و رنج  بمن روی آورده همان دردهای قدیمی  مرا دربر گرفته است همان رنج های احمقانه واجتناب نا پذیر  همان نا توانیها  و پریشانی و درا ین گمانم که دیگر  کاری از من ساخته نیست .

امروز دیگر جوان نیستم که مرکز  قلمروی دیگری برای خود انتخاب کنم ، آنقدر هم پیر نیستم که تمام روزم در میان  ملافه های  تختخواب  بگذرد غیراز گاه گاهی  که دچار سرما خوردگیها ی فصلی میشوم ویا الرژی ناشی از هوای کثافت مسئولان ومتولیان ومریدان  خدای مهربان .وسپس دراین پنداری که دیگر غیر از خاطراتت چیزی برایت نمانده  واندوه تمام  وجودت را دربر میگیرد  من نمیدانم بهترین چیزی که درعالم نصیب من شد چه بود ؟ فرزندانم؟  آنها به راه خودشان رفتتند  همان مسیری که میبایست بروند  تا ابد در کنار من نمیماندند / آه نمیدانم  کی و کجا خواندم که سرنوشتهایی هستند که از مرگ هراسناکترند .


نه ! دراینجا  زندگی بتو هیچ امکانی را نمیدهد  ، تو هیچ حرکتی را نمیتوانی  انجام دهی  بدون آنکه خبر دهی ویا اجازه بگیری ،  حال امروز صبح دیدم که بطور وحشتناکی تنها هستم  وتنها مانده ام وتنها سر گرمی  مرا نیز از من گرفته اند ،  ویروسهای پنهانی زیر  چهره های دروغین وارد همه  فعالیتهای  من شدند ، حا ل من مانده ام این دستگاه فرسوده قدیمی ..

با اینهمه   چندان نا امید نیستم  ، ساعاتی دیگر آفتابی درخشان بر پشت پنجره های اطاقم میتابد ومانند همیشه من سینی صبحنه امرا به درون اطاقم میبرم ومانند همیشه به اخبار چرند وهوا شناسی گوش میدهم وببینم که امروز چه لباسی باید بپوشم زمستانی یا تابستانی چون فصلها هم درهم تنیده اند  دوفصل بیشتر نداریم ناگهان از زمستان وارد تابستان میشویم گاهی هم هوا دوباره میل دار به زمستان برگردد ، و لحا ف را جمع کنم ویا نه ؟ وژاکت بپوشم یا تی شرت ؟ و یا هیچ هیجانی به خیابان بروم  . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا / 04/05/ 2018 میلادی  برابر با 15 اردیبهشت  1397 خروشیدی !

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۷

مرا نشکستی !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین« /اسپانیا .


اگر ماه بودم  ، بهر جا که بودم 
سراغ ترا از خدا میگرفتم !
و گر سنگ بدم  ، بهر جا که بودی 
سر رهگذار تو جا میگرفتم ........مشیری

احمقانه است ، دیگر دوران این اشعار واین سروده  ها واین گفتار ها به پایان رسیده  است باید از موشکها گفت از نرو ماده بودن آنها وتولید نوزادهای حرامزاده شان و
دیگر نمیتوان ابدا این حرفهارا بر زیان راند ، دنیا ی زشتی ها دنیا ی احمقها  دنیای آدمهای گنده ولات  ، اما درتمام این مدت من سعی دارم  به مبارزه خودم  ادامه دهم مبارزه ای بر علیه زشتی ها ، وپرواز کفتارها بسوی لانه شان وباز گشت بلبلان آوازه خوان  .

خیلی احمقانه است  الان که دارم فکر میکنم  که همه چیز خود را ازدست داه ام  فکرهای بیهوده ای به سرم میزند  نه بمرگ میاندیشیدم ونه به آن اثا ثیه   و خانه زیبا  که درمعرض نابودی و چپاول بود  من قادر نبودم  به هیچ چیز فکر کنم  به جز صفحات موسیقی ام وآن بافتی زیبایی که دردست داشتم وآن سفره گلدوزی شده را که نیمه کاره رها کرده بودم  وبه جعبه دکمه های لباسهایم  و آن قلب کوچکی که پسر کوچکم بمن اهدا کرد  ، نه این هارا با هیچ چیز نمیتوانستم عوض کنم ودیگر جایگزینی هم نداشتند .
میدانم عکس العمل هر انسانی در برابر ویرانیها  چگونه است وچقدر فرق دارد ، اما من هنگامی که شنیدم خانه دارد بفروش میرسد با تمام اثاثیه درحالیکه هنوز لباسهایم درون کمد بودند بی تفاوت نشستم گویی ابدا آن خانه بمن تعلق نداشته وندارد  ،  بعدها کمی درد بر دلم  نشست  اما ان درد هم ناشی از بی خبری بود واوارگی .

میدانستم که او چقدر به پولهایش اهمیت میدهد و میدانستم یک شاهی از آن پولها اگر دردست من بماند او شبانه تب میکند باید همه چیز را باو وگذار میکردم پول همه چیز او بود همه انرژی او بود درپشت همین پولها میتوانست موجودیت خودرا به دیگران به اثبات برساند  ، نه سخن گفتن میدانست ونه در بحثی میتوانست شریک شود نه اخبار را میخواند ونه به رادیو  گوش میداد همه چیزاو درون همان خانه شیطان بود وزمانی مانند بچه ها میگریست  به مرور دردش بیشتر شد  حاد تر ومهیب تر  او تصور میکرد کس ویا کسانی هستند که زندگی او را پرکنند همه همه چشم به دست او داشتند وبه جیب وچک هایی که میکشید بلا عوض  باز زندگیش خالی میشد  وتنها یک اسم رامرتب برزبان داشت مرحوم حاجی اقا !
او فروشنده خوبی بود  چرا که اولین شغل او فروشندگی بود واین راه را فرا گرفته بود  مرتب میخواست بفروشد خریدار نبود نه خریدار  عشق بود ونه خریدار مهر ومحبت تنها  میفروخت  آنهم نفرت  و بیچارگی را .

من تصور میکنم انسانها زیر نامی که بر انها نهاده میشود  شخصیت وسرنوشتشان تعیین میگردد  نام او را از برادر مرده اش باو داده بودن برادری که دراثر سفلیس وتزریق پنی سیلین  مرده بود ، حالم ادر  بیمار  وعزدارش حامله ونام اورا روی پسرآینده ا میگذاشت ! 

نمیدانم چرا امروز این فکر در سرم افتاد  انسانها با نامشان زندگی میکنند وسرنوشتشان با نامشان گره میخورد ،  شاید درست فکر کرده باشم ویا شاید برای خودم فلسفه ای بافته ام ! 
راست که درسر زمین ما به کور میگویند  چرا غعلی وبه کچل میگویند زلف علی !!! من همه آنهایی را که دراطرافم درگذشته دیدم وبه نام هایشان  فکر کردم دیدم بر خلاف  آنچه که آن نام آنهارا زیر خود گرفته حرکت میکنند  مثلا وجیهه از وجاهت وزیبایی مباید ومن  هنگامی که چشمم باو خورد یاد جغد های روی درختان خشک افتادم ونجیبه  تنها چیزی که د ر وجودش نبود همان نجابت و.... پیروز  که ابدا نمیدانست پیروزی  چیست  او مانند یک بچه ناتوان دست خود را در دستهای بزرگتران گذاتشه بود وپله پله بالا میرفت اما ارقام را خوب میشناخت مانند یک مغز کامپیوتر درعرض سه ثانیه   رقم هارا جمع کرده وجوا ب را میداد ! 

من به روزی فکر کردم که اولین بچه ام که یک پسر مامانی بود به دنیا آمد  همه دوستان واشنایان من وپدرش پدرش  گرد او جمع شده بود  وهریک  میپرسیدند نامش را چه خواهی گذاشت ؟ 

یکی میگفت چنگیز نام مرا بگذار ؟ دیگری میگفت طهمورث سومی میگفت نه بابک  چهارمی میگفت افشین پدرش اظهار میداشت که افشین کاراکتر پستی درتاریخ ما میباشد  خوب هلاکو چطور است ؟  سر انجام من گفتم که : 

در کیش ما بیشتر رسم است که هنگامیکه فرزندی به دنیا میاید نام همان ماه را ر وی او میگذاریم مثل اگر در در ماه تیز به دنیا بیاید تیرداد واگر شهریور  شهریا ر واگر دختر باشد سنبله وغیره اما  فراموش کرده بودم که نام مردانه  شهریور چیست ؟ 

بنا براین امروز میبینم همه  آنهاییکه نام هایی را برخود دارند نظیر هم زندگی میکنند زیر همان نام  من هنگامیکه به دنیا آمدم چها ر نام برایم در نظر گرفته شده بو د، عمه جان / خاله جان / مادر بزرگ / وخود مادر ویک بانو هم سر آن گذاشتند  اما در اینجا پدرم بفریادم رسید ویک نام کوتاه اما بی سرنوشت برایم یافت چه بسا اگر همان نام هارا داشتم قسمتی از همان سرنوشنهای خوب و پاکیزه آن  زنان را نیز امروز ببر دوش میداشتم . کسی چه میداند ؟× .
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 03/05/2018میلادی برابر با 13 ماه اردیبهشت 1397 خورشیدی/

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۷

مرحبا !!!

ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
یک دلنوشته !!!


حوصله خوابیدن و تختخواب را ندارم ، کتابی را که میخواندم به جای نا مطبوعی رسیده قهرمانان  کتاب برای جنگ احضار شده اند ، جنگ جهانی دوم  دوچه وهیتلر دست به دست هم داده میخواهند دنیای فاشیستی را بنا کنند  دولت فخیمه به هراس افتاده و از همه جا سر باز جمع میکند حتی از این ده دورافتاده  ، واتیکان  خودرا کنار کشیده !!! ظاهر طرفدار هیچکس نیست تنها به همان لباسهای فاخر ابریشمی مواره و تافته و مخمل زردوزی شده و صندلیهای مخمل سرخ  چسپیده  وزندگی در ظلمت را  که یک توهمی بیش نیست در پیش گرفته اند  .  در این فکرم آیا آنها میخواهند ورای هستی دیگران باشند؟ . بهر روی تنها یک کتاب است ویک رومان ،  اما درجایی که آنها برای مرخصی بخانه برمیگردند وخانه واقعی خود را غرق بوسه میکنند من دلم میگیرد  ، خانه من کجاست ؟ در این دهکده ؟ یا درمیان خیابانهای پر زرق وبرق اروپا؟  نمیدانم ایا آنها معنای زمین را میدانند چیست ؟  زمین انسانرا پاگیر میکند  زمین کاری به روابط های اجتماعی و جنگها ندارد تنها  یک عشق خاموش  ویک اطاعت  مکرر را بتو ارزانی میکند .
من معنی زمین و خاک را خوب فهمیده ام ، در میان  درون آشیانه خود بودن یعنی چی در خانه و روی خاک خودت هر چقدر هم زندگی برایت سخت باشد  آرامش خودرا داری  وهیچگاه عوض نخواهی شد .
حال دریاک دنیای وارونه درمیان سیلها ، آتش سوزیها و بارانهای بی موقع و برف وتکرگهای بهاری ؟ که بمدد رفت وآند جت های شخصی و موشک های اقایان بوجود آمده است .
تو نه خانه داری ونه زمین ونه امنیت ، گاهی فکر میکنم  زندگی در خارج از مرزهایی که تو زاده شدی چقدر وحشتناک وجهنمی است خدارا شکر که من درحاشیه متوقف شدم  وآنقدر شهامت نداشتم که خود را به میدان  ویا بازار خود فروشان بیاندازم .

امشب دلم هوای ( پدر)  را کرده بود مادر زیاد داشتم ! اما پدر تنها یکی وآنهم خیلی زود رفت ومن چقدر تنها ماندم بی او وبی نام او وبی مهر او ناگهان دیدم که اشکهایم سرازیر شدند ، ازجا برخاستم ، حالا موقع گریه کردن نیست ، تلفن مرتب زنگ میزند بچه ها نگران حال تو هستند یکی برایت زیر باران سوپ میاورد دیگری برایت میوه میاورد سومی نگران و چهارمی از کشوری دوردست میپرسد چکا ر میتواتم برایت بکنم ؟ پس پد ررا دراین سن وسال میخواهی  چه کنی ؟ 
میخواهم تنها سرم را روی شانه او بگذارم وبگویم با  همه این  مهربانیها  پدر چقدر تنها هستم  چون در رو ی زمین خودم راه نمیروم در خاک  خودم نیستم در میان مردم مهربان دیرین نیستم ،  در میان  جنگلی از آدمهای ناشناس   ومیوه هایی که  با زور هورمون بادکرده ، آه چقدر دلم برای چند دانه آلبالو تنگ شده چقدر دلم برای آن گوجه سبزها که دندانهایم  را کند میکرد میطپد ،  چقدر دلم برای حلوا کشو با خشخاش روی آن میطپد ؟ 
کیوی را باز کردم مانند یگ نارنگی بزرگ لبریز از آب بیمزه ، لیمو ترش ها باندازه ه یگ گریب فروت ونارنگی ها باندازه یک پرتغال وپرتغالها باندازه یک طالبی ......
نانها پوک وآبها شور وهنوز جنگی در نگرفته وقحطی هم نیامده است .

یقین دارم اگر روز خدای ناکرده قحطی دراین سر زمین سایه بیاندازد ، اول اسپانیایها بعد اسپانی زبانها مانند امریکای جنوبی ها ، بعد اروپائیها ودست آخر غریبه ها !!! 
بیاد دارم روزی بهمراه دوستی به کلیسای مرکز شهر رفتیم به هنگام دادن نان متبرک که کشیش در دهان همه میگذاشت ناگهان با تغیر بمن گفت تو برو توی آن صف ! من از صف خارج شدم واز کیسا بیرون آمدم واین آخرین باری بود که پای به آنجا گذاشتم در حالیکه هر سال بدهی خود را و دین خود را ادا میکردم اما هنوز نام مرا درست روی پاکت نمیتوانند بنویسند با آنکه بارها مرا برای سخن رانیهای وجمع آوری پول دعوت کردند اما دیگر تمام شده بود واین خانه آن مردی بود که میگفت ما همه برابریم وبرادر ونان خود راباهمه قسمت کرد و خونش را برای همه داد! .
امروز در اندوهی عمیق فرو رفته ام سعی میکنم فردا از تختخواب بیرون بیایم و خود را با کارهای احمقانه خانه داری سرگرم کنم . پایان 
ثریا / اسپانیا / چهارشنبه 2 ماه می 208میلادی .