جمعه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۷

کجاست ؟ آزادی !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !

همه راهها را به روی من بسته اند ، ایملیهایم مسدود  ونوشته هایم درهمین کنج محبوس  ، مطمئن نیستم که  آیا بجایی میروند یا نه وآیا  دوستانم  آنهارا میبینند  یا نه> این دستگاه  کهنه وقدیمی  مرا یاری میدهد  تا گاهی  هذیانهایی را بنویسم .
چرا؟ 
چرا نوشته که باید هر عبا به دوشی ، نعلین ریا وخرقه بپوش حاکم بر سرنوشت وزندگی وحتی نفس ما باشد ؟  همه مسدوند  وهمه دچار ویروسهای کشنده  وحالا سه عدداز انها درون بهداری تکتو لوژی دردست متخصص  ومشغول سرویستند  اما در واقع دیگر چیزی برای من نمانده ، تا با آن بتوانم تنهاییم را پرکنم .وصدایم را از درون این زندان ، زندانی که گمان کنم تا ابد باید درآن بمانم به جاهای دوردستی بفرستم . نه! گمان نکنم 

ما همه قربانیانی هستیم  که در کنار شمع های خاموش شده وزیر نور های دروغین داریم راه میرویم ومیدانیم که خورشید ما خاموش شد  حال مجبوریم درکنار کفتارها وبوم های شوم  آوازی سر دهیم فرقی ندارد لباسهایشان سیاه است یاسفید ویا سرخ .ارغوانی .

تنها لعنت را برکسی میفرستم برای اولین بار   بشر  ویا  انسانها را زیر لوای مذهب ودین به بردگی  فرستاد .امروز هر چه بر سر ما میاید همه از برکت همین  پیامبران دروغین که کم کم تبدیل به جادوگران قرون وسطی شده اند ، .

 برای من که کم کم میروم تا روزهای روشن را پشت سر بگذارم  و میلی ندارم که خود را خوشبخت بدانم  این نوشته ها نوعی سرگرمی بودند  وچه بسا فریبی بود که بخود میدادم ، درتنهایی بدون دخالت ( دست ) دیگرا ن نمیتوان  کار مورد علاقه ویا زندگی خودرا تعیین وادامه  دهی  ، باید در بازار خود فروشان عضو باشی وبه  لباس ریا ومکر ملبس وشمشیرت را به دست بگیری  ، نه ! وضعیت روحی وانسانی من چنین امکانی را بمن نمیدهد  نه روزهایم را در گریه و زاری میگذارنم نه دراندوه  خوشبختتانه کتابخانه ام لبریز از کتاب است  با مترجمین زبر دست ونویسندگان مبرز نه امروزیها !  درحال حاضر لحظه ای زندگی میکنیم وذره ذره از زندگیم لذت میبرم  ودلیل بزرگ آنهم  این  است که دیگر نوری  برما وسر زمین ما نخواهد تابید  چند شمع سوخته و کور  واین راه بی معنا و پر ریا همچنان ادامه دارد  ونوشته من کاری از پیش نمیبرد همان هذیان گوییها وچس ناله ها ست .
داستانهایم را نیمه کاره رهامیکنم تا ( رفقا ) از آنها به نفع خودشان بهره برداری نکنند  و کتابی به بازار نفرستند 

روزی که باینجا آمدم گمان نمیکردم برای همیشه اینجا بمانم  وهمین جا مدفون شوم چرا که دراین  دهکده خوشبختی یعنی نوکری اربابان بزرگ نوشیدن قطره آبی وخوردن تکه نانی جوین  ، نه بیشتر ،  اینجا تنها برای چند روز یا یکه هفته است که تو از آفتاب  داغ آن لذت ببری ودرکنار دریا  تنی به آ بهای شور مملو از کثاف  ونایلون وپس مانده غذاها بدهی وسپس ( بخانه) برگردی ...... ومن (خانه) ندارم .  امروز درد و رنج  بمن روی آورده همان دردهای قدیمی  مرا دربر گرفته است همان رنج های احمقانه واجتناب نا پذیر  همان نا توانیها  و پریشانی و درا ین گمانم که دیگر  کاری از من ساخته نیست .

امروز دیگر جوان نیستم که مرکز  قلمروی دیگری برای خود انتخاب کنم ، آنقدر هم پیر نیستم که تمام روزم در میان  ملافه های  تختخواب  بگذرد غیراز گاه گاهی  که دچار سرما خوردگیها ی فصلی میشوم ویا الرژی ناشی از هوای کثافت مسئولان ومتولیان ومریدان  خدای مهربان .وسپس دراین پنداری که دیگر غیر از خاطراتت چیزی برایت نمانده  واندوه تمام  وجودت را دربر میگیرد  من نمیدانم بهترین چیزی که درعالم نصیب من شد چه بود ؟ فرزندانم؟  آنها به راه خودشان رفتتند  همان مسیری که میبایست بروند  تا ابد در کنار من نمیماندند / آه نمیدانم  کی و کجا خواندم که سرنوشتهایی هستند که از مرگ هراسناکترند .


نه ! دراینجا  زندگی بتو هیچ امکانی را نمیدهد  ، تو هیچ حرکتی را نمیتوانی  انجام دهی  بدون آنکه خبر دهی ویا اجازه بگیری ،  حال امروز صبح دیدم که بطور وحشتناکی تنها هستم  وتنها مانده ام وتنها سر گرمی  مرا نیز از من گرفته اند ،  ویروسهای پنهانی زیر  چهره های دروغین وارد همه  فعالیتهای  من شدند ، حا ل من مانده ام این دستگاه فرسوده قدیمی ..

با اینهمه   چندان نا امید نیستم  ، ساعاتی دیگر آفتابی درخشان بر پشت پنجره های اطاقم میتابد ومانند همیشه من سینی صبحنه امرا به درون اطاقم میبرم ومانند همیشه به اخبار چرند وهوا شناسی گوش میدهم وببینم که امروز چه لباسی باید بپوشم زمستانی یا تابستانی چون فصلها هم درهم تنیده اند  دوفصل بیشتر نداریم ناگهان از زمستان وارد تابستان میشویم گاهی هم هوا دوباره میل دار به زمستان برگردد ، و لحا ف را جمع کنم ویا نه ؟ وژاکت بپوشم یا تی شرت ؟ و یا هیچ هیجانی به خیابان بروم  . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا / 04/05/ 2018 میلادی  برابر با 15 اردیبهشت  1397 خروشیدی !