ثریا ایرانمنش » لب پرچین «
از میکده بیرون ننهم پای ، که اینجا
دردی نکشم من و صد جام کشیدم
روز گذشته جسد یکی از ( آپل ) ها را بمن باز گرداندند وگفتند باید به کارخانه ببرم عطای انرا به لقایش بخشیدم وآنرا درون یکه جعبه پنهان کردم چرا که حاوی عکسها ونوشته ها و بسیاری از روزهای شادی وغم من بوده است ، یک دفتر پر شده و آن دیگر ی؟؟؟ ...بماند
نه سعی میکنم با همین بسازم تا سر فرصت فکر بهتری برای خرید یک دستگاه نو بکنم د رحال حاضر بهترین و ارزانترن آنها یکهزار پوند است ! نه دیگر سیب گاز زده را لازم ندارم .
روز گذشته فیلمی مستند را میدیدم از یک ( مونستریای) جاییکه راهبه ها ورهبانیان در آنجا سکونت دارند و در عبادت کامل ! بسر میبرند ! ودعا میخوانند وریاضت میکشند ! این مجموعه در بالاترین قله کوههای شمال اسپانیا قرار دارد که باید با تله کابین به آنجا رفت ، چیزی که بیشتر بر حیرت من افزود آن کتابخانه عظیم حاوی کتب قدیمی که چه بسا یکهزار سال از روی آنها میگذشت و بعضی از آنها طول قدشان نیم متر وقطرشان تا شصت سانت بود درونشان ؟ خوب معلوم است که چیست اشعار من نیست !! هر هست با خطی قدیمی با رنگ قرمز روناس ومرکب سیاه وبعضی ها حاوی نت های موسیقی بودند راهبان بیچاره از فرط ریاضت هرکدام بشکل یک کوه گرد در آمده بودند سر شان درون تنشان فرو رفته بود ، مجسمه های از بانوی مقدس که با عاج ومرمر درست شده بود وبعضی ها با سنگهای سیاه نایا ب ، بیاد مادر مقدس افتادم که درون آن خیمه کاه گلی چگونه نان میپخت وبه فقرا میداد ومریم مجدلیه را به زیر سایه خود برد تا دیگر دست از خود فروشی بردارد حال آیا روح او میتواند شمایل خود را در اینگوشه دنیا ودست نیافتنی ببیند ؟ .
حضرت عیسی کم کم به گوشه ای خزید وتنها یک رویا شد وهمچنان پسر خدا باقی ماند حال باید مادر را سجده کرد ، بهر روی این کتابخانه برای من یک اعجاز بود مسیحیت حد اقل موسیقی و هنر را وارد دین کرد که از بین نرود ، روز گذشته یکی از روحانیون معتبر شیعه اثنی عشری افاضه فرموده بودند که هرچه کتاب غیر اسلامی است باید از بین برود !! یک » فارنهایت « دیگر !! آشغالهای ادیان دیگران را جمع کرده اند و خودشان نمیدانند چه میگویند وچه میخواهند وحکومت را دردست گرفته اند ایکاش شما هم به دامن همین کوهها میرفتید ودر آنجا بخودتان مشغول میشدید ! چه بجای گذاشتید غیر از ویرانی شوق عجیبی به ویرانی دارید به خرابی دارید وبه کشتار و خون دارید وزنان بد جوری موی دماغ شما شده اند ، شما هم به خانه تکانی روحی احتیاج دارید بد جوری شعورتان باد کرده است .
بیاد داستانی افتادم که سالهای پیش دریک کتاب خوانده بودم ، یکی از پرنسس های آواره دوران تزار " پس از انقلاب بلشویکی " ! در اروپا که بقول خودش مانند یک ستاره سرگردان میچرخید وبا پولهای مادر بزرگ ؟ زندگی میکرد روزی در یک کتابخانه مردی را میبیند که یک کتاب فلسفی خریده وبه کتابدار میگوید به آدرس من آنرا پست کنید وآن پرنسس بی اختیار دل به آن مرد میبندد آدرس او را از کتابدار میگیرد وبه هتلش برمیگردد و روی یک برگ کاغذ مزین به ناج امپراطوری تزارها ! مینویسد که ازشما دعوت میشود فردا راس ساعت چهار چای را با من درهتل فلان و اطاق شماره فلان بنوشید خوشحال میشوم >
راس ساعت چهار پرنسس بهترین لباسهایش را میپوشد وخوشبو ترین عطرها را بخود میزند و در انتظار آمدن معبود مینشیند ، پیشخدمت اطلاع میدهد که جناب پروفسور فلان اجازه ورد میخواهند واو بی اختیار به پیشواز او میرود ....سپس کشیشی را میبیند دریک ردای بلند سیاه که از فرط لاغری لباس او روی شانه هایش گریه میکند ، پیشخدمت چای را به همراه بهترین ساندویجها میاورد پرنسس مات و مبهوت میگوید "
شما ؟ شما یک کشیش هستید؟ سپس بی اراده میگوید بفرمایید بنشیند ، چای را درون استکانها رزنتال میریزد وبشقابی از ساندویج هارا باو تعارف میکند اما آن کشیش تنها بخوردن همان چای بدون قند اکتفا مینماید . پرنسس به گریه میافتد وسپس ماجرای دیدار خود را در کتابخانه شهر و عشق خودرا باو ابراز میدارد ، کشیش پس از مدتها سکوت میگوید "
بانوی عزیز! من آنقدر ریاضت کشیده ام که امروز تنها پوستی بر استخوانم وبعلاوه غیرا زا درس فلسفه وریاضت درکنار معبود چیز دیگری ندارم ، شما عاشق من نشدید شما خدا را در من دیدید و عاشق خدا شدید . و سپس آنجا را ترک میکند ، پرنسس از جای برمیخیزد ونامه ای برای مادرش مینویسد "
مادرجان ! من امروز خدارا دیدم وعاشق او شدم اما او را رها میکنم وبه کوههای کار پات برمیگردم کنار همان اسبها وهمان زمین وهمان آش جو و سر زمینم ووطنم .....
وبر میگردد.
امروز با دیدن این آقایان پروار که صبحانه آنها خامه بانان تازه و قهره مباشد ناهارشان بره بریان وشام آنها گوشت گوساله با سس شراب است ..... ماچقدر ما فریب خورده ایم وچقدر از قافله به دوریم من هیچگاه نمیتوانم مجسم کنم که عاشق یک مرد روحانی بشوم چرا که عاشق یک سکه قلب شده ام خدا در میان سینه ام نشسته سعی دارم همیشه او را بیاد بیاورم نه با آن کتابهای قطور ویا با آن مجسمه ها و نه با آن عبا و ردا ونعلین های زرد ! /
ساعت 3 پس از نیمه شب است ومن از ساعت یک بیدارم ، نه غصه آن کالاهارا نمیخورم ، اما جایی هم برای نگاهداری آنها دیگر ندارم و خوشحالم که [مستر وب[ بمن اطلاع داد که نوشته هارا دریافت میکند !!!
در دام ، پی دانه رود صید ومن مست
سر درپی صیاد در این دامگه کشیدم ......." فرهاد"
پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 05/05/2018 میلادی برابر با پانزدهم اردیبهشت 1397 خورشیدی