چهارشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۷

مرحبا !!!

ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
یک دلنوشته !!!


حوصله خوابیدن و تختخواب را ندارم ، کتابی را که میخواندم به جای نا مطبوعی رسیده قهرمانان  کتاب برای جنگ احضار شده اند ، جنگ جهانی دوم  دوچه وهیتلر دست به دست هم داده میخواهند دنیای فاشیستی را بنا کنند  دولت فخیمه به هراس افتاده و از همه جا سر باز جمع میکند حتی از این ده دورافتاده  ، واتیکان  خودرا کنار کشیده !!! ظاهر طرفدار هیچکس نیست تنها به همان لباسهای فاخر ابریشمی مواره و تافته و مخمل زردوزی شده و صندلیهای مخمل سرخ  چسپیده  وزندگی در ظلمت را  که یک توهمی بیش نیست در پیش گرفته اند  .  در این فکرم آیا آنها میخواهند ورای هستی دیگران باشند؟ . بهر روی تنها یک کتاب است ویک رومان ،  اما درجایی که آنها برای مرخصی بخانه برمیگردند وخانه واقعی خود را غرق بوسه میکنند من دلم میگیرد  ، خانه من کجاست ؟ در این دهکده ؟ یا درمیان خیابانهای پر زرق وبرق اروپا؟  نمیدانم ایا آنها معنای زمین را میدانند چیست ؟  زمین انسانرا پاگیر میکند  زمین کاری به روابط های اجتماعی و جنگها ندارد تنها  یک عشق خاموش  ویک اطاعت  مکرر را بتو ارزانی میکند .
من معنی زمین و خاک را خوب فهمیده ام ، در میان  درون آشیانه خود بودن یعنی چی در خانه و روی خاک خودت هر چقدر هم زندگی برایت سخت باشد  آرامش خودرا داری  وهیچگاه عوض نخواهی شد .
حال دریاک دنیای وارونه درمیان سیلها ، آتش سوزیها و بارانهای بی موقع و برف وتکرگهای بهاری ؟ که بمدد رفت وآند جت های شخصی و موشک های اقایان بوجود آمده است .
تو نه خانه داری ونه زمین ونه امنیت ، گاهی فکر میکنم  زندگی در خارج از مرزهایی که تو زاده شدی چقدر وحشتناک وجهنمی است خدارا شکر که من درحاشیه متوقف شدم  وآنقدر شهامت نداشتم که خود را به میدان  ویا بازار خود فروشان بیاندازم .

امشب دلم هوای ( پدر)  را کرده بود مادر زیاد داشتم ! اما پدر تنها یکی وآنهم خیلی زود رفت ومن چقدر تنها ماندم بی او وبی نام او وبی مهر او ناگهان دیدم که اشکهایم سرازیر شدند ، ازجا برخاستم ، حالا موقع گریه کردن نیست ، تلفن مرتب زنگ میزند بچه ها نگران حال تو هستند یکی برایت زیر باران سوپ میاورد دیگری برایت میوه میاورد سومی نگران و چهارمی از کشوری دوردست میپرسد چکا ر میتواتم برایت بکنم ؟ پس پد ررا دراین سن وسال میخواهی  چه کنی ؟ 
میخواهم تنها سرم را روی شانه او بگذارم وبگویم با  همه این  مهربانیها  پدر چقدر تنها هستم  چون در رو ی زمین خودم راه نمیروم در خاک  خودم نیستم در میان مردم مهربان دیرین نیستم ،  در میان  جنگلی از آدمهای ناشناس   ومیوه هایی که  با زور هورمون بادکرده ، آه چقدر دلم برای چند دانه آلبالو تنگ شده چقدر دلم برای آن گوجه سبزها که دندانهایم  را کند میکرد میطپد ،  چقدر دلم برای حلوا کشو با خشخاش روی آن میطپد ؟ 
کیوی را باز کردم مانند یگ نارنگی بزرگ لبریز از آب بیمزه ، لیمو ترش ها باندازه ه یگ گریب فروت ونارنگی ها باندازه یک پرتغال وپرتغالها باندازه یک طالبی ......
نانها پوک وآبها شور وهنوز جنگی در نگرفته وقحطی هم نیامده است .

یقین دارم اگر روز خدای ناکرده قحطی دراین سر زمین سایه بیاندازد ، اول اسپانیایها بعد اسپانی زبانها مانند امریکای جنوبی ها ، بعد اروپائیها ودست آخر غریبه ها !!! 
بیاد دارم روزی بهمراه دوستی به کلیسای مرکز شهر رفتیم به هنگام دادن نان متبرک که کشیش در دهان همه میگذاشت ناگهان با تغیر بمن گفت تو برو توی آن صف ! من از صف خارج شدم واز کیسا بیرون آمدم واین آخرین باری بود که پای به آنجا گذاشتم در حالیکه هر سال بدهی خود را و دین خود را ادا میکردم اما هنوز نام مرا درست روی پاکت نمیتوانند بنویسند با آنکه بارها مرا برای سخن رانیهای وجمع آوری پول دعوت کردند اما دیگر تمام شده بود واین خانه آن مردی بود که میگفت ما همه برابریم وبرادر ونان خود راباهمه قسمت کرد و خونش را برای همه داد! .
امروز در اندوهی عمیق فرو رفته ام سعی میکنم فردا از تختخواب بیرون بیایم و خود را با کارهای احمقانه خانه داری سرگرم کنم . پایان 
ثریا / اسپانیا / چهارشنبه 2 ماه می 208میلادی .

تب / تب عشق !

ثریا ایرانمنش " لب پرچین "



از کمال خویش نالم  نی ز جور روزگار 
زیر بار خود بود دستم چو شاخ میوه دار 

معصیت را خر د مشمار  در دیار  بندگی 
عالمی  را میتوان  آتش زد از یک شرار ........" حزین لاهیجی "

تب کرده ام و بیمارم ، اما ، و اما  باید مینوشتم که دستی یا دستهایی ! در کار من رخنه کردند و خوب چند آی پد ولپ تاب را آلوده ساخته  و" بلاک کردند " در حال حاضر آنها در بیمارستان تکنو لوژی بستریند و من با قدیمیترین  دستگاه خود دارم مینویسم چرا که هوای تازه میخواهم .

من هرگاه کتاب یا رومانی را میخوانم  ساعتها بلکه روزهای متمادی با قهرمانان  آن کتاب  همراهم با آنها چای مینوشم با آنها راه میروم در کنارشان به عشقباری مشغولم وسپس بعضی هارا سر زنش میکنم ! متاسفانه شبها نمیتوانم زیر این  نورهای بیرنگ که پرتو افشانی آنها از یک شمع هم کمتر است بخوانم لاجرم به چرندیات روی صفحات مجازی مشغول میشوم اخبار را که مدتهاست رها کرده ام برایم مهم نیست که جناب ناتاین هو چی گفت و جناب دولت مردان دیگر سر زمینها در حال خوردن چه کثافی هستند ، تنها بوضوح میبینم که دنیا دارد دچار اغتشاش و از همه بدتر زیر زباله ها دفن میشود و ماهم در میان آن همه کثافتها باید به همراه زمین دفن شویم .

سرو صدای یافتن مومایی رضا شاه فرو کش کرد  و درعو ض در چند روز آینده بزرگترین مرکز خرید جهان در پایتخت پر کرشمه  ایران افتتاح میشود با سرمایه  قطری ها وغیره !!!
مگر چقدر لباس  وکیف لوازم آرایش وآشغال لازم داریم اینهمه  "مول ا"ینهمه بازار وخالی .

در لندن یک رستوران ایتالیالیی بسیار زیبا و ارامش بخش در کنار منزل ما بود  درعین حال چیزهایی را هم برای فروش به نمایش گذاشته بود  غذایش بسیار عالی بهد همراه شراب ایتالیایی  ومن هرگاه  میل داشتم دوستانم را ببینم در آنجا از آنها پذیرایی میکردم وگاهی خودمان ( من وپسر عزیزم )  برای خوردن یک شام یا یک عصرانه به آنجا میرفتیم  محیط آنجا بطوری بود که  گوی دراین جهان نیستی  همه چیز آرام ؛ موزیک آرام وگارسن های مودب  از همه مهمتر کالباس وژامبون ایتالیایی اورا من زیاد میخوردم!! وسال گذاشته آخرین دیدار با دوستانمرا که مصادف با زاد روز باسعادت  !!!من بود آنجا رفتیم ...

حال پسرم شب گذشته تلفن کرد که  آن رستوران بسته شد همه شعبه هایش را بستند ! رستوران بزرگی بود در دو طبقه با یک حیاط کوچک در بالاخانه برای آنهایکه سیگاری بودند ! دلم گرفت ، بیشتر من به عشق همان رستوران دربیرون غذا میخوردم .
کم کم باید با چیزهای خوب خدا حافظی کرد وبجایش  در کنار زباله ها نشست  امروز درب یک قوطی سریال را باز کردم تا کمی از آنرا با شیر  بجای صبحانه نوش جان کنم ناگهان سیل پشه ها  از درونش برخاست  بسرعت درب آنرا بستم و در سطل زبلله انداختم .
حال باز باید بروم در رختخواب  دراز بکشم سر درد ودوار سر وتب جانم را میسوزاند ،  ومشغول خواند بقیه رومان ویا کتابم شوم . واقعا از همه چیز این زمانه ومردمش بیزار و نفرتم میگیرد ، از دروغهایشان ، از کارهایشان از نمایش های چندش آورشان دلقک بازیهایشان ، دنیای خوب ما تمام شد حال دردنیای کثیف جاهلان وخود فروشان میان قبیله سفلیسی ها  و سوزاکی ها باید راه برویم وبه تماشای آن آدمهای لب گوری باشیم که با یک کیسه ادرار یکطرف ویک کیسه مدفوع در طرف دیگر بر منبر ریاست
نشسته اند وحکم میرانند ، ارشاد میکنند ، زنان با زنان خوشند و مردان مانند همیشه با خودشان بیشتر خوشحالند !!! وزندانها دیگر لبریزند وباید زندانهای دیگری را ساخت .
یاد من  گر نگذرد  از خاطر او دور نیست 
آفتاب  آنجا  که باشد  سایه را نبود گذار
ثریا ایرانمنش : لب پرچین / اسپانیا / 02/-5/2018 میلادی برابر با 12 اردیبهشت  1397 خورشیدی/.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۷

اول ماه می

ثریا ایرانمنش » لبب پرچین «
-------------------------------

امروز روزیست که همه کارگران  وبرده ها آزادند ودرهمه جا میتوانند راه بیفتند وفریادهایشان را سر بدهند ویک روز را تنها یک روز را به حهانیان بفهمانند که " آنچه امروز شما دارید از ماست و دستهای پر قدرت ما " متاسفانه  در ام القراء  این اجازه را هم به کار گران ندادند وبه آنها گفتند سفت وسخت درخانه هایتا ن بنشیند وتریاک بکشید ، سیگار دود کنید وسپس برای  سپاس از پروردگاری که ما را برای هدایت شما  فرستاده روی به بنگاه های   عبادتی بیاورید تا بیشتر عقل  وشعور شمارا  تکه تکه کنیم .

من نمیدانم در آن مجلس " خبرگان " و درپشت سر آن ملاهای فرسوده که حتی ادرار خود را نمیتوانند کنترل کنند ، و بیشتر از بول وغایت واندازه قطع آلت تناسلی واحیانا دست وپا بیشتر نمیدانند ، چه دستهای مرموزی در کار است که این قدرت را برهمه جا حاکم ساخته است ؟ آیا غیر ازهمان  [تاریک خانه منفور ]که کلیدش دردست آن مرد شیاد است ؟ ... غیر ازاین نیست در غیر اینصورت مشتی دهاتی  و بچه ملا که  از کنج حوزه فیضه بیرون آمده اند وتنها به شکم وزیر آن میاندیشند وغیر ازآن چیزی در شعور ومغزشان نیست وهمه زنانرا با همه پچیدگی ها  در سیاهی با زعریان میبیند و لذت کاذب میبرند ، چگونه حاکم بر شعور باطن جوانان و مردان غیور مملکت ما شده اند ؟

شاید برای عده ای این کلمه غیور که از غیرت سرچشمه میگیرد غیرت با قدرت  میشود غیور چیزی ندانند و فرم کفشهای نوک تیز را بر دانستنی ها ترجیح بدهند ، اما ما درگذشته مردانی  داشتیم که غیور بودند  غیرت داشتند وزنهایشانرا برای فروش  به قرارگاهها نمیفرستادند برای چند مثقال تریاک یا یک استکان عرق ، مردانی که زیر بار وفشار کار  غرق میشدند تا خانواده راحت زندگی کند  تا بچه ها خوب درس بخوانند .

امروز اینترنت همه چیز را به همه یاد داده است  و آنچنان در خانه ها رسوخ یافته که حتی خصوصی ترین عکسها را نیز جلوی چشمانت میگذارد و وجودش را اعلام میدارد
همه چیز هارا از مردم گرفته اند وآنها را درون  یک منفذ فاضل آب فرو کرده اند و مردم هم آرام و بیصدا در انتظار چراغ سبز امریکا هستند !!! نه امریکا ؛ ته انگلیس ونه اسرائیل  هیچکس به کمک شما برنخواهد خواست واین خود شمایید که باید برخیزید شما کارگران  زحمت کش وزنان مهجور و محروم و اسیر ، البته عده ای این  اسارت را دوست دارند برایشان یک النگو طلا درازای پختن کمی حلوای  شیرین کافی است و شب آغا دستی بر پیکرش بکشد همه زندگیش همین است بیشتر نمیخواهد ، 

ا زنوشته ها واظهار نظرها واشعارشان روی بعضی از فضای مجازی حدث میزنم که حتی اگر مدرک دکترا هم داشته باشندباز شعور باطن ندارند تنها مدرکی دارند که به آن بنازند یک برگ کاغذ بی ارزش همین برایشان کافی است ..... ما جایمان راحت است  بدرک که دیگران زجر میکشند ودر گوشه خیابانها  درون زباله ها میخوابند وقوت غایتشانرا از آنجا تامین میکنند .
 یا فرزندانمان  زیر دست وپا  های تجاوز گران غرق خون میشوند اما جرئت ندارند دم بزنند .
وهمین خود خواهیها  سبب شده که مشتی بیسواد  چلاق وبیمار وروانی حاکم بر سر زمین ما باشند   .

آهای ایهالناس  چشم امید به شه زاده ندوزید  چشم امید از دونالد ترامپ نداشته باشید  آنها تنها بفکر خویشند   و داد و ستد   حتی حوصله جمع آوری خانواده شان  را ندارند  بیشتر بفکر ( سهام )  وبالا پایین شدن  ارقام آنند ! وشما همچنان مانند رباط در برابر  میمونهایی که برایتان نقش بازی میکنند واز روی طنا ب میپرند درسیرکها ی خارجی وداخلی  درانتظارید  وبه تماشای عکسهای قدیمی دلخوش !خوب نشسته منتظر باشید تا تقسیمات کشوری  به دست همان خود فروشان انجام گیرد .

بهر روی این روز را به تمام کارگران  جهان تبریک میگویم  باشد تا روزی آنها هم ارباب شوند ! کار دنیا همین است زیر و رو شدن گاهی درختان کهنسال فرو میافتند و علفهای هرزه رشد میکنند در میان یک مرغزار  وسپس دوباره ریشه آن درخت رشد کرده همه علفهای هرزه را به دست باد میسپارد این قانون طبیعت است . ث
سخت سرما خورده ام و بیمارم تا  روز ی دیگر ونوشتاری دیگر .
ثر یا / اسپانیا / 1/05/2018 میلادی برابر با 11 / 02 / 1397 خورشیدی/.....

دوشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۷

چقدر خوب است !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « 
یک قطعه !

چقدر خوب است که انسان آنقدر پول داشته باشد تا بتواند با دست ودلبازی خانه اش را تزیین کند ، چقدر خوب است !
امروز مجبور بودم برای خرید یک حباب برای چراغ قدیمی خود که از چوب آکاچو درست شده بود به یک مغازه چینی بروم ویک حباب ارزان برایش بخرم وبر سرش بگذارم ، درست شکل و شمایل خودم را گرفت ،  در آن هنگامی  که  کلاه حصیری را با لبه های بلند و شلوار  کوتاه وتی شرت میپوشم تا به دریا بروم ، من دیگر نیستم کسی دیگری است !  

این چراغ  هم آن نبود  چیزی مسخره در ست شد مجبور  شدم آنر ا در پشت قاب عکس بیست سالگی خودم  پنهان کنم !  بیست سالگی  ، چهرهای زیبا  تازه وبی غم  وبی خبر از آنچه که بر سرم خواهد آمد .

حباب با چراغ هم خوانی ندارد  اما حباب دیگری  نیست نتوانستم پیدا کنم ، این چراغ  از قبل و از ( خانه بزرگ ) با من بوده  بیشتر اثاثیه را دور ریختم پرده ها را ملافه ها را فرش هارا   حتی فقرا را نیز از آن داشتن آنها محروم کردم وچه  بسا شهرداری آنهارا درشنبه باز ارهای دهات بفروش برساند .  حال اثاثیه یک خانه بزرگ را دردو اطاق میبایست جای میدادم  مقداری از کتابهایم را یا بخشیدم ویا دور ریختم مجلاتی که در طول سالها  جمع کرده بودم .درخانه بچه ها به امانت گذاشتم کنسول برنزی  وآینه آن گم شد و دوره مجلات وکتابها در زیر زمین دیگری نم کشیده  قابلمه های بزرگ روسی وظروف و گلدانهای همه در گوشه ای افتاده اند !

من زندگی در خانه بزرگ را میدانم چیست ، من لوستر های کریستال را با آویزهای براقشان میشناسم  ، من فرق پارچه پولبیستر را با کرپ ژرژت خوب میتوانم تشخیص بدهم  ، اما امروز این محیط اقتضا میکند که با یک شلوارک پولیستر .وچند پیراهن ساخت چین هم بخوابی ، هم به خرید بروی وهم بیرون بروی برای خوردن ناهار یاشام  فرقی  ندارد با گرم کن هم میتوانی بیرون بروی، کسی نیست که ترا بشناسد ویا از تو ایراد بگیرد ، حال در پشت ویترین بوتیکهای نام دار لباسهایی با همان پارچه های پولیستر اما با قیمتی  گرانتر که در شهرهای بنگلادش وهند دوخته میشود میبینم و سیل خریداران از راه رسیده  که خیال میکنند مثلا D - Z - RF- ,GH-  همه  در همان خانه مد دوخته شده برای آنها و مخصوص آنها / 

یک روز به مغازه چینی رفتم تا زنی که آتجا  (اولتریشین ) یا کارهای پیش پا افتاده بلند و کوتاه کردن شلوار یا دامن را انجام میدهد    دامنم را کوتاه نماید مرا بگوشه ای خواند ویک بسته جلوی رویم گذاشت وگفت ما اینها ارا برای کارخانه های بزرگ مد میساختیم  حال چند تکه باقی مانده اگر میخواهی دانه ای یک یورو وحوله ها ده  یورو بردار ، 
نگاهی به بسته بندی ها کردم  دستمال گردن های گوچی . دیور / ولویی وتان با مارک خودشان . حوله های دیور که روی جیب آن ها مارک کریستین دیور دوخته شده بود با  رنگ آبی و خیلی چیزهای دیگر منجمله کیف های والنتینو !!! دستمال گردن ها و دوعدد کیف باقیمانده را برداشتم  اما حوله را نخواستم حوله زیاد دارم وهمه آنها چهل یوروشد !!!! خندیدم   خیلی هم  خندیدم  ودر این  فکر بودم که چگونه  این  صاحبان مد و زیبایی استفاده میبرند از دسترنج این زنان  ودختران ییچاره که شب و روز بدون تعطیل مشغول کار هستند.
کیف ها درون کمد افتاده ودستمال گردن ها درون کشو بی استفاده .همه هم اصل میباشند از چرم و وآستر های ابریشمی !!!نه ا نوع تقلبی آن .

ماههاست که چراع یخچال سوخته وما ه است که به کارخانه زنگ میزنم  اما خبری از کار گری نیست ! 

چه خوب است  انسان آنقدر پول داشته باشد که با یک تلفن به فلان بوتیک زنگ بزنی نمونه فرشهایتانرا برایم بفرستید ، با نمونه پرده ای تور وابریشمی  وبه مبل سازی زنگ بزنی که یبا این کاناپه  قدیمی را بردا رو یک دست مبل شیک برایم بیاور از دیدن آنها حالم بهم میخورد ، چقدر خوب است انسان خیلی پول دار باشد !!!  اگرهم نداری باید نشان بدهی که پولداری !!!
مانند آن زنک جنوب شهری که مرتب دلارهارا به رخ همه میکشید بی آنکه  کسی یک دلار او را دیده باشد ، یا مرتب خانه میخرید زمین میفروخت بی آنکه کسی یک قطعه از زمین یا دری از خانه او دیده باشد و سر انجام شهر داری او را جمع کرد .
چقدر خوب است که انسان در این جهان بی وجدان پولدار باشد تا مجبور نباشد چرا غ قدیمی  خود را با یک حباب مسخره تزیین کند  ...خیلی چیزها خوبند اما نه برای من . پایان 
ثریا /اسپانیا /دوشنبه 30ماه آپریل 2018 میلادی .....

حیف .صد حیف

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « 
-----------------------------

عمر آن بود  که در صحبت دلدار گذشت 
 حیف و صد حیف  که آن دولت بیدار گذشت 

آفتابی زد و  ویرانه ی دل  را روشن کرد 
لیک افسوس که   زود از سر دیوار  گذشت .....عماد خراسانی 

خدایان تازه ، او را از بهشتی که  خود آفریده بود  بیرون راندند ،  اما او هر گز از مهری که به خاکش داشت  توبه نکرد .
ازانکه  مردم او را فراموش کردند و به خویش نخواندند ، غصه نخورد  و توبه نکرد 
 از اینکه بمردم هنز خواندن آموخت  و هنر ساختار بهشتی دیگر با زهم توبه نکرد  و نترسید  چرا که یک انسان با خرد  هیچگاه از مهر ورزی توبه نمیکند .

شب گذشته باخود کلنجار میرفتم که : 
این زادگاه بتو چه داد ؟  چه خدمتی بتو کرد ؟ غیر آنکه بخاطر عقیده مذهبی ترا از خود و خانه خودت بیرون راند  ، و همه حتی نزدیکترین  کسانت بتو خیانت ورزیدیند وتو باز در خیال آن میگریی >
اما این سر سختی و وطن پرستی  د ر گوهر وجود هر انسانی است ،  آنقدر دل و جانم در گرو مهر  آن است که خدایان دروغین  نیز در بهشت دروغینشان برخود میلرزند واین چند خط را نیز پاک میکنند ! 

به همانگونه که اولین پدر مهربان ما را  به دونیم ساختند  حال برای تکه تکه ها ی او میگریند اما کینه توزیهای درونی  آنهاییکه مهر وطن در دل ندارند  همه ما را به دو نیمه یا شاید سه تکه کنند .

او از نسلی برخاسته بود که با خاک امیخته   با مهر در آمیخته  و همه چیز را از نو بنا کرد.
دیگر او نیست ، مانند او هم نخواهد آمد  مهر و مهربانی جای خود را به فریب  ونیرنگ داد  آن مهری که همیشه آفریننده بود ناگهان شعله اش فرو نشست  و خاموش شد 
حال من با یک نیمه خود  نمیتوانم  با زبان تازه و تازی  برای دیگران بنویسم  و بگویم ،  و بسرایم ،  عده ای بیحوصله پشت بمن .کردند  و به آن اندیشه های باطل خویش روی آوردند  اما من همان تکه هایم را جمع کردم و از نو انسانی دیگر آفریدم  و خود شدم خدای خویش .
نیمه حقیقی خود را یافتم با آنکه مرا دور انداخته بودند .

دوران کودکیم چگونه  گذشت و دوران بلوغ با یک سیلی جانانه از دست همسر عمویم که چرا ( بالغ ) شدم آنهم باین زودی!!  و اما در عوض صورتم همیشه گلگلون خواهد ماند ! 
جوانیم چگونه گذشت  همراه با تحصیل کار نیز میکردم چرا که درآن )(خانواده )( بزرگ !! تحصیل کردن آنهم نان دیگر ی را خوردن کار درستی نبود میبایست فورا بخانه شوهر میرفتم تا آبروی خانواده محفوظ بماند ! خانواده ای که خود سر آمد بی آبروی ونسلی از سفلیس وسوزاک بود ! وپس مانده ترین خانواده بزرگ قاجاریه !!!با حرمسرای  مخلوط از زنان ونیمه زنان وکارشان تنها توله پس دادن بود وبس .
خوشبخاته همخونی با من نداشتند خون من  از آبشارهای کوهستانهای بلند  سر چشمه گرفته بود .

در یک جهنم واقعی میسوختم اما توبه نکردم  ( مانند  او ) .

اودر دوزخ حقیقی و  دور از وطن جان داد  و سوخت   و من در خاکروبه  های  درونم  خود را که داشت گم میشد ومیگندید ، یافتم  .ث
روانش شاد ،روحش قرین رحمت خدایان باد .
پایان 
 ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 30/04/2018 میلادی / برابر با 10  /آردیبهشت 1397 خورشیدی ./..

یکشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۷

خزه های مسموم

یک اطلاعیه کوچک ! 
-------------------------
 با یک پوزش خواهی که ناشی از ادب من وتربیت من شکل گرفته بی آنکه از کسی واهمه داشته باشم  ، حال صد ها دشمن  به  لشکر دشمنانم اضافه  شدند  ودوستان بی تفاوت ،

هر یک اظهار عقیده ای کرد که لزومی نمیبیم دراینجا  اعتقادات شخصی آنهارا بر این نوشته بیاورم  ،؛ من شاید گل خر زهره را بیشترا ز گلهای سرخ زیر خاکستر دوست داشته باشم  حد اقل اینکه گل خر زهره پشه وموریانه وجانوارنی را که هجوم میاورند میبلعد  اما عقیده ام را به کسی تحمیل نکردم  به همان گونه که عقیده شمارا نپسنیدیم  ،

فیس بوک را بستم ، توییترا بستم ، اینستاگرام را فامیلی کردم که هجوم اراذل  و اواباش بمن حمله ور نشوند  شما به راه دین خود بروید منهم به راه خودم  بشما مربوط نیست که من چه کسی را شایسته ویا بایسته ویا نبایسته انتخاب کرده ام ، من حق دارم عقیده خود را بیان دارم واین حق را هیچکس  زیر هیچ بهایی نمیتواند از من بگیرد اگر مانند شما  خودم را تغییر میدادم الان منهم دریکی از همان ویلاها داشتم قلیان میکشیدم وغیره .....

این بخودم و احساسم مربوط است شما بروید دنبال دیگران ، من از برنامه فحاشی آن پیر مرد همانقدر لذت میبرم که از گفته های پر مغز آن دیگر ی و نوشته های سومی  هرکسی حق دارد حرف خود را بزند مگر ما در اختیار شما هستیم و یا زیر سایه دولت شما .

من برای هر لقمه نانی که خورده ام  زحمت کشیدم و افتخار میکنم  والا میتوانستم الان در کسوت بیوه فلان سپهبد یا تیمسار یا حجت السالام روی اموالم  بنشینم هیکل خودرا باد بکنم و باد دار حرف بزنم وفرمان  بدهم  .من هیچگاه ننشستم تا دیگر ی لقمه ای در دهانم بگذارد ویا از مال دیگری تغذیه کنم حتی اموال همسر مرحوم  را نیز همانجا گذاشتم ودست خالی برگشتم حال یا حماقت من است یا دیوانگی و جنون شما نامش را هرچه میخواهید بگذارید من خودم هستم  همین که هستم .و میل ندارم ذره ای از خودم را در برابر   خروارها طلا بدهم  ، 

اگر ایشان نماینده آن دولت است بازهم  گلی به جمالش که توانست عده ای ای را بفریبد ، اگر به تنهایی عمل میکند باز هم قابل احترام است واین جسارت در هیچ یک از شما ها که امروز مرا بباد لعنت گرفته اید نیست .  من خودم را نفروخته ام همیشه خریدار بودم تا فروشنده این کار وکسب شماست که خودرا به عرب وعجم و دول دیگر به بفروشید  و دیگران را سر  کیسه کنید وبا پولهای باد آورده  دور کشورها بگردید و فعالین سیاسی ،  خبرنگار ، روزنامه چی ، رادیوچی ویا ....دکتر ، مهندس مستر ، پروفسور وغیره شوید  .

اوف  ، خسته ام . 
ایکاش  میشد فرار کنم بسوی جنگلی به دوراز همه . ثریا /
 اسپانیا 29/04/ 2018 میلادی /  ....