ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
یک دلنوشته !!!
حوصله خوابیدن و تختخواب را ندارم ، کتابی را که میخواندم به جای نا مطبوعی رسیده قهرمانان کتاب برای جنگ احضار شده اند ، جنگ جهانی دوم دوچه وهیتلر دست به دست هم داده میخواهند دنیای فاشیستی را بنا کنند دولت فخیمه به هراس افتاده و از همه جا سر باز جمع میکند حتی از این ده دورافتاده ، واتیکان خودرا کنار کشیده !!! ظاهر طرفدار هیچکس نیست تنها به همان لباسهای فاخر ابریشمی مواره و تافته و مخمل زردوزی شده و صندلیهای مخمل سرخ چسپیده وزندگی در ظلمت را که یک توهمی بیش نیست در پیش گرفته اند . در این فکرم آیا آنها میخواهند ورای هستی دیگران باشند؟ . بهر روی تنها یک کتاب است ویک رومان ، اما درجایی که آنها برای مرخصی بخانه برمیگردند وخانه واقعی خود را غرق بوسه میکنند من دلم میگیرد ، خانه من کجاست ؟ در این دهکده ؟ یا درمیان خیابانهای پر زرق وبرق اروپا؟ نمیدانم ایا آنها معنای زمین را میدانند چیست ؟ زمین انسانرا پاگیر میکند زمین کاری به روابط های اجتماعی و جنگها ندارد تنها یک عشق خاموش ویک اطاعت مکرر را بتو ارزانی میکند .
من معنی زمین و خاک را خوب فهمیده ام ، در میان درون آشیانه خود بودن یعنی چی در خانه و روی خاک خودت هر چقدر هم زندگی برایت سخت باشد آرامش خودرا داری وهیچگاه عوض نخواهی شد .
حال دریاک دنیای وارونه درمیان سیلها ، آتش سوزیها و بارانهای بی موقع و برف وتکرگهای بهاری ؟ که بمدد رفت وآند جت های شخصی و موشک های اقایان بوجود آمده است .
تو نه خانه داری ونه زمین ونه امنیت ، گاهی فکر میکنم زندگی در خارج از مرزهایی که تو زاده شدی چقدر وحشتناک وجهنمی است خدارا شکر که من درحاشیه متوقف شدم وآنقدر شهامت نداشتم که خود را به میدان ویا بازار خود فروشان بیاندازم .
امشب دلم هوای ( پدر) را کرده بود مادر زیاد داشتم ! اما پدر تنها یکی وآنهم خیلی زود رفت ومن چقدر تنها ماندم بی او وبی نام او وبی مهر او ناگهان دیدم که اشکهایم سرازیر شدند ، ازجا برخاستم ، حالا موقع گریه کردن نیست ، تلفن مرتب زنگ میزند بچه ها نگران حال تو هستند یکی برایت زیر باران سوپ میاورد دیگری برایت میوه میاورد سومی نگران و چهارمی از کشوری دوردست میپرسد چکا ر میتواتم برایت بکنم ؟ پس پد ررا دراین سن وسال میخواهی چه کنی ؟
میخواهم تنها سرم را روی شانه او بگذارم وبگویم با همه این مهربانیها پدر چقدر تنها هستم چون در رو ی زمین خودم راه نمیروم در خاک خودم نیستم در میان مردم مهربان دیرین نیستم ، در میان جنگلی از آدمهای ناشناس ومیوه هایی که با زور هورمون بادکرده ، آه چقدر دلم برای چند دانه آلبالو تنگ شده چقدر دلم برای آن گوجه سبزها که دندانهایم را کند میکرد میطپد ، چقدر دلم برای حلوا کشو با خشخاش روی آن میطپد ؟
کیوی را باز کردم مانند یگ نارنگی بزرگ لبریز از آب بیمزه ، لیمو ترش ها باندازه ه یگ گریب فروت ونارنگی ها باندازه یک پرتغال وپرتغالها باندازه یک طالبی ......
نانها پوک وآبها شور وهنوز جنگی در نگرفته وقحطی هم نیامده است .
یقین دارم اگر روز خدای ناکرده قحطی دراین سر زمین سایه بیاندازد ، اول اسپانیایها بعد اسپانی زبانها مانند امریکای جنوبی ها ، بعد اروپائیها ودست آخر غریبه ها !!!
بیاد دارم روزی بهمراه دوستی به کلیسای مرکز شهر رفتیم به هنگام دادن نان متبرک که کشیش در دهان همه میگذاشت ناگهان با تغیر بمن گفت تو برو توی آن صف ! من از صف خارج شدم واز کیسا بیرون آمدم واین آخرین باری بود که پای به آنجا گذاشتم در حالیکه هر سال بدهی خود را و دین خود را ادا میکردم اما هنوز نام مرا درست روی پاکت نمیتوانند بنویسند با آنکه بارها مرا برای سخن رانیهای وجمع آوری پول دعوت کردند اما دیگر تمام شده بود واین خانه آن مردی بود که میگفت ما همه برابریم وبرادر ونان خود راباهمه قسمت کرد و خونش را برای همه داد! .
امروز در اندوهی عمیق فرو رفته ام سعی میکنم فردا از تختخواب بیرون بیایم و خود را با کارهای احمقانه خانه داری سرگرم کنم . پایان
ثریا / اسپانیا / چهارشنبه 2 ماه می 208میلادی .