دوشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۷

حیف .صد حیف

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « 
-----------------------------

عمر آن بود  که در صحبت دلدار گذشت 
 حیف و صد حیف  که آن دولت بیدار گذشت 

آفتابی زد و  ویرانه ی دل  را روشن کرد 
لیک افسوس که   زود از سر دیوار  گذشت .....عماد خراسانی 

خدایان تازه ، او را از بهشتی که  خود آفریده بود  بیرون راندند ،  اما او هر گز از مهری که به خاکش داشت  توبه نکرد .
ازانکه  مردم او را فراموش کردند و به خویش نخواندند ، غصه نخورد  و توبه نکرد 
 از اینکه بمردم هنز خواندن آموخت  و هنر ساختار بهشتی دیگر با زهم توبه نکرد  و نترسید  چرا که یک انسان با خرد  هیچگاه از مهر ورزی توبه نمیکند .

شب گذشته باخود کلنجار میرفتم که : 
این زادگاه بتو چه داد ؟  چه خدمتی بتو کرد ؟ غیر آنکه بخاطر عقیده مذهبی ترا از خود و خانه خودت بیرون راند  ، و همه حتی نزدیکترین  کسانت بتو خیانت ورزیدیند وتو باز در خیال آن میگریی >
اما این سر سختی و وطن پرستی  د ر گوهر وجود هر انسانی است ،  آنقدر دل و جانم در گرو مهر  آن است که خدایان دروغین  نیز در بهشت دروغینشان برخود میلرزند واین چند خط را نیز پاک میکنند ! 

به همانگونه که اولین پدر مهربان ما را  به دونیم ساختند  حال برای تکه تکه ها ی او میگریند اما کینه توزیهای درونی  آنهاییکه مهر وطن در دل ندارند  همه ما را به دو نیمه یا شاید سه تکه کنند .

او از نسلی برخاسته بود که با خاک امیخته   با مهر در آمیخته  و همه چیز را از نو بنا کرد.
دیگر او نیست ، مانند او هم نخواهد آمد  مهر و مهربانی جای خود را به فریب  ونیرنگ داد  آن مهری که همیشه آفریننده بود ناگهان شعله اش فرو نشست  و خاموش شد 
حال من با یک نیمه خود  نمیتوانم  با زبان تازه و تازی  برای دیگران بنویسم  و بگویم ،  و بسرایم ،  عده ای بیحوصله پشت بمن .کردند  و به آن اندیشه های باطل خویش روی آوردند  اما من همان تکه هایم را جمع کردم و از نو انسانی دیگر آفریدم  و خود شدم خدای خویش .
نیمه حقیقی خود را یافتم با آنکه مرا دور انداخته بودند .

دوران کودکیم چگونه  گذشت و دوران بلوغ با یک سیلی جانانه از دست همسر عمویم که چرا ( بالغ ) شدم آنهم باین زودی!!  و اما در عوض صورتم همیشه گلگلون خواهد ماند ! 
جوانیم چگونه گذشت  همراه با تحصیل کار نیز میکردم چرا که درآن )(خانواده )( بزرگ !! تحصیل کردن آنهم نان دیگر ی را خوردن کار درستی نبود میبایست فورا بخانه شوهر میرفتم تا آبروی خانواده محفوظ بماند ! خانواده ای که خود سر آمد بی آبروی ونسلی از سفلیس وسوزاک بود ! وپس مانده ترین خانواده بزرگ قاجاریه !!!با حرمسرای  مخلوط از زنان ونیمه زنان وکارشان تنها توله پس دادن بود وبس .
خوشبخاته همخونی با من نداشتند خون من  از آبشارهای کوهستانهای بلند  سر چشمه گرفته بود .

در یک جهنم واقعی میسوختم اما توبه نکردم  ( مانند  او ) .

اودر دوزخ حقیقی و  دور از وطن جان داد  و سوخت   و من در خاکروبه  های  درونم  خود را که داشت گم میشد ومیگندید ، یافتم  .ث
روانش شاد ،روحش قرین رحمت خدایان باد .
پایان 
 ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 30/04/2018 میلادی / برابر با 10  /آردیبهشت 1397 خورشیدی ./..