جمعه، بهمن ۰۶، ۱۳۹۶

اولین شغل

تصویر : یکی از کوچه باغهای شیراز 
----------------------------------و تقدیم به آنهایی که ـآن همه  مهربان بودند و دیگر هیچگاه آنهارا ندیدم . یادشان همواره در دلم گرامی است .

چو دام  طره افشاند ز گرد خاطر عشاق 
بغماز  گوید  که راز ما  نهان دارد 

بیفشان جرعه  بخاک وحال اهل دل بشنو 
که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد.........."خواجه شمس الدین حافظ شیرازی "

تنها مورد وخاطره ای را که هیچگاه نمیتوانم فراموش کنم واز ذهنم بیرون نمایم  داستان اولین شغل من است  پس از اتمام دبیرستان ودر خانه نشستن به تماشای مومنینی که یکی رو به قبله عمر نماز میخواند ، دیگری رو بقبله " دولت شیخیه" وسومی رو به قبله سوسمارستان ومن غمگین میل داشتم  دیگر برای خود  خانه ای فراهم کنم اما این کار عملی نبود حتما میبایست یک فرد  بعنوان شوهر مرا میخرید وبا خود میبرد در کنار مادر ماندن و ونماز وروزه گرفتن وماه رمضان نشستن یک جزوه از قران را تمام  کردن وشبهای قدر واحیاء  به مسجد سپه سالار رفتن  وقران روی سر گرتفن برای من کاری بس دشوار بود بنا براین مادر مرا مورد خشم وغضب قرارداد وبقیه به تبعیت از او مرا دیوانه ای سر بهوا خواندند .

اولین شغلی را که در روزنامه یافتم  شغل ویزیتوری  برای یک شرکت دارویی ( خسروشاهی ) بود که میبایست داروها را به مطب پزشکان ببرم وبه همراه آن  یک ساک محتوی بیست عدد پودر لباسشویی تازه از کارخانه بیرون آمده وچهل عدد تیوپ شامپو به درخانه  ها برده آنهارا معرفی کنم ، خوب در روز امتحان ما تنها چهارده نفر قبول شدیم وهرکدام فردا با ساک های سنگین سوار مینی بوسی بودیم که در اختیارمان گذاشته بودند ویک جناب رهبری یا سوپر وایزر ، راننده محل های تعیین شده را میافت و هرکدام از ما را سر یک خیابان پایین میگذاشت وسر ساعتی هم به دنبال ما میامد .
آن روزها تهران هنوز  » تهران بزرگ« نشده بود چند خیابان ویلا ، ایرانشهر ، امیر آباد تهران پارس با جنوب شهر هم کاری نداشتیم !

حقوق ؟ ماهیانه دویست تومان باضافه پورسانتاژی که از فروش پودرهای لباسشوی بما میدادند   ، هیکدام از دختر ها یکدیگرا نمیشناخیتم  کمتر باهم کفتگو میکردیم .
روز دوم یا سوم کار شاق من بود  از این میگویم شاق که درمطبها  زیر نگاه پزشکا ن وبیماران رنگ میباختم ودر خانه  ها را که میکوتم خدمتکاران  بددهنی مرا دشنام میدادند " دختر برو پی کارت ، برو شوهر بکن ، این کارها ما ل مردهاست / خانم هم خانه نیست  ودرب را محکم به رویم میبستند .

روز سردی بود ، برف هم میبارید من تازه پالتوی کشمیری کرم رنگ خودرا از خیاط گرفته وبایک شال قرمز رنگ پشمی  چکمه ودستکش  دوعدد ساک سنگینرا بردوش انداختم و درسر یکی از خیابانها پیاده شدم  چند خانه را کوبیدم  جوابی ندادنادویا بطور خوبی مرا روانه کردند  سومین یا چهارمین انها که بصورت آپارتمان بود روبرویش ایستادم وبا خود گمان بردم که چند خانوار دراین  محل زندگی میکنند بنا براین تنها زنگ را فشار دادم ، سر زنی از بالای پنجره بیرون آمد وگفت : بفرمایید ، با کی کار دارید ؟
گفتم با بانوی منزل ،
زنگ را فشار داد من از پله ها ها بالا رفتم  ، نه 1 این همه متعلق به یک  خانواده بود دری نیمه باز  بوی خوش غذایی که میشناختم وگرمای مطبوعی مرا مست کرد جلو در ایستادم همان زن دررا باز کرد ومرا به درون خانه برد ، به به ، چه خانه زیبایی یک راهروی بلند  وآشپزخانه وسپس وارد اطاق بزرگی شدم نگاهی به چکمه های پر گل ولای خود انداختم  ، خدمتکار گفت آنهارا دربیاورید برایتان تمیز میکنم ومن با پاهای برهند وارد یک اطاق بزرگ شدم ، اطاقی که درکنارش اطاق دیگری با یک میز ناهار خوری بزرگ  ودکوراسیون زیبا مرا مبهوت کرده بود  ، ناگهان صدای مهربانی گفت :
چه فرمایشی دارید ؟
چشمم ببانویی افتاد که تنها میتوانستم بگویم روی پرده سینما نظیر اورا دیده بودم بینهایت زیبا  متین با پیراهن  وروبدوشامبر ابریشمی داشت بافتنی میبافت وشکم بر آمده او نشان از این میداد که به زودی فرزندی نیز خواهد آمد ، درکنارش یک مبل چرمی بزرگ مردی داشت روزنامه میخواند درکنار دستش میز کوچکی قرار داشت که روی آن چند جلد کتاب وپیپ او دید میشد ، بوی پیپ ، بوی خوش غذا  گرمای درون شومینه که باچوب میسوخت داشت مرا از پای میانداخت .

با لکنت زبان گفتم که  من ویزیتور دارو واین پودرهای لباسشویی که تازه ببازار آمده هستم اگر یکی از این پودرهارا بخرید دوعدد شامپو بشما کادو میدهم . ساک سنگینرا بر زمین گذاشتم .
خانم لبخندی از مهربانی به رویم زد  وپرسید چند سال دارید ؟ گفتم هفده سال وتازه دبیرستانم را تمام کرده ام واین اولین شغل من است .
مرد از جایش بلند شد وگفت  پالتوی خودتانرا دربیاورید خیس شده وآنرا در راهرو به جا لباسی آویزان کرد ، چکمه هایم تمیز کنار بخاری بودند بوی خوش غذای آشنا از درون  آشپزخانه مرا دچار دوار سر کرده بود  ،
آن مرد با شانه های پهن با لباس آراسته پرسید اهل کجایید ؟ باو گفتم .

او نیز گفت ما همسایه هستیم ما هم شیرازی واهل شیرازیم .  به مستخدم دستور دا د بشقابی دیگر سر میز بگذارد زن همچنان آن لبخند شیرین ومهربانش را بر روی لبانش داشت  .
درجواب گفتم ، نه متاسفم اتوبوس ما منتظر من است و.... مردکلام مرا قطع کرد وگفت : بگذارید تا ابد درانتظار بماند .
مرا روی صندلی نشاند ودستور چای داد و خود  پیپی را روشن کرد ، آه بوی خوش تنباکوی  پیپ به همراه  بوی خوش ادوکلنی که زده بود درکنار این زن زیبا چقدر باید خوشبخت باشند .
زن نیز گفت ، نه شما ناهار میهمان ماهستید  سپس به خدمتکار دستور داد که ساک محتوی پودرهارا خالی  کرده و بشمارد و پول انرا بمن بدهد ، اما ساک داروها همچنان پر بود.

سر میز ناهار تازه فهمیدم که چرا درکلاس خانه داری بما  آداب ورسوم غذا خوردن رادرس  میدادند درحالیکه اکثرایرانیان روی زمین درکنار یک سفره چهار خانه یا پلاستیکی غذا میخوردند حتی درخانه خود ما که من نامش را  جهنم گذاشته بودم .

برایشان تعریف کردم که پدرم خیلی زود مرد ومادرم خیلی زود بخانه مرد دیگری رفت ومن درمیان زنهای گوناگون وحرمسرا وپسران ودختران آن مرد تنهاآهسته به اطاقم میروم ودرب را از درون قفل میکنم ودر کنار میز  کوچکی که برای خودم ساخته ام  مینشینم وخاطراتم را مینویسم وگاهی برای پدرم دلتنگی میکنم نامه ای برایش مینویسم پدرم اهل شعر وشاعری وموسیقی بود ،  او تنها سی وشش سال داشت که از این دنیا رفت ، حتی منتظر نشد تا اورا بخوبی بشناسم ،بغض گلویم را میفشرد آنها همچنان گوش میدادند  .

ناهار آش چو بود با دلمه برگ مو ، من هیچگاه مزه ـوطعم آن غذارا از یاد نمیبرم . پس از ناهار  درهنگام چای خوردن  آن مرد مهربان بمن گفت :
دخترم ! بعض از کارهای برای بعضی از آدمها ساخته نشده  این کار شما نیست شما باید  درس خودرا ادمه دهید به دانشگاه بروید  ویا دریک دفتر هواپیمای ویا یک دفتر خصوصی محترم کار بگیرید اینگونه کارها متعلق به دختران بیسواد ویا با سواد کم است بنظر من از همین امروز این کاررا رها کنید چه بسا خطرهای زیادی برایتان نیز دربر داشته باد 
در جواب گفتم : در دانشگاه قبول نشدم ، چند رشته را زدم اما رد شدم دلم میخواست وکیل شوم یا ارشیتکت  بعلاوه پولی دراختیار نداشتم که مخارج دانشگاهرا بدهم  در همان خانه هم هرروز  مرا نان خور اضافی مینامند  و....بغضم ترکید .
او کارت ویزیت خودش را بمن داد وگفت هرگاه کاری داشتید من دراختیار شما هستم ما شهرستانیها کمترمیتوانیم با این مردم پایتخت دمخور شویم  بمن قول بدهید
 بدهید که دیگر این کاررا دنبال نخواهید کرد .اشک بفراوانی از چشمانم فرو میریخت ، گرمای مطبوع اطاق به همراه مهربانی  بی حساب این زوج  مرا ازدنیای کثافت خودم  برای ساعتی بیرون کشیده بود .

از جایم بلند شدم پول پودرها درون سا ک بودند چکمه هایم را که حالا داغ شده بوند پوشیدم پالتویم را پوشیدم خانم بوسه ای بر گونه م زد ومرد خم شد دست مرا بوسید .به هنگام رفتن  از در رو به بانوی  منزل کردم وگفت ، از حالا قدم نورسیده مبارک چه دختر و چه پسر ، پسر  باشد بهتر است واشک ریزان از درآن بهشت ، آن خانه گرم بیرون  آمدم .اتوبوس را دیدم که همچنان دور خیابان چرخ میخورد .

جلوی پاهایم ایستاد وجناب سوپر وایز دهانش را باز کرد تا فریاد بکشد کیف محتوی پولها ودارو هارا به وسط اتومبیل پرتاپ کردم وگفتم خدا حافظ .و راهم را  کشیدم وپیاده رفتم در حالیکه نمیدانستم  درکدام خیابان  هستم .

دیگر هیچگاه  آن  خانواده را ندیدم به هنگام ازدواجم پس از جنگها وزد وخورد ها  داشتم  آن خانه را کپی برداری میکردم میل داشتم همسرم روی صندلی چرمی بنشیند ، آتش در بخاری بسوزد ومن سرمرا روی زانوی او بگذارم اما متاسفانه این کار غیر ممکن بود شبها همسر من بخانه نمی آمد اواگر م میامد چهار  صبح بود .
چه میشود کرد بعضی ها با قاشق طلا یا نقره به دنیا میایند و بعضی ها با یونجه . پایان
خدارا داد من  بستان  از وادی شحنه مجلس
که می با دیگری  خورده است بامن سرگران دارد

چه عذر بخت  خود گویم  که آن عیار شهر آشوب
بتلخی گشت حافظ را وشکر در دهان دارد

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 26/01/2018 میلادی /....

پنجشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۶

هوای خانه



روزهایی فرا میرسیدند که زیر لب  زمزمه میکردم :
شب است و دلم هوای خانه گرفت 
دوباره گریه بی طاقتم بهانه گرفت 

حال امروز حتی میل ندارم نام سراینده این ابیاترا بر زبان بیاورم ، دلم میخواهد بدانم درحال حاضر درکدام گوشه دنیا پنهان است ودرچه حال است .
صفحات من یکی یکی نابود میشوند  خطوط بهم ریخته و آلبوم عکسهایی که نگاهداری کرده بودم  ظاهرا قفل !!! شده است  یک صفحه بی مزه با اشعاری بیمزه تر.
ودیگر خانه ای ندارم تا دلم هوای آنجا را بکند  

گویا آسمان سوگند یا کرده است که همه مردم ایران نابود شوند ، در این دوران وحشتناک  که هرروز  افزون میشود  ، 
ا سر تا پای همه ما خونین است . خون دردها ، خون رنجها .خون تماشای جنایتکاران 
گویا همه دنیا به روی ما  خنجر کشیده تا مارا نابود سازد 
چرا که دیگر چیزی در بساط نمانده 
همه چیز به یغما رفت 

در آنسوی مرزهایمان جنگها ادامه دارد  
وما دراین سوی جهان ناظر بر اعمال خونخواران و جنایتکارانیم 
وتو شاعر توده ها ، 
سهم خودرا  از این مصائب ودردها برده ای ؟ 
یا در برابر فروش وطنت 
بسیاری طلا اندوخته ای 
 ویا درانتظار مرگ نشسته ای 

ما ترا فراموش نخواهیم کرد نه ترا ونه همردیفان ورفقای ترا 

چه کسی میداند که آیا ما باید تا آخرین نفر نابود شویم ؟

تاریخ مارا از صفحه روزگار محو خواهد کرد ؟!
ویا روزی سر رشته ای از ان نخ پوسیده به دست کسانی خواهد افتاد  
تا دوباره تاریخ را بهم بدوزند 


چه روزگاری  بر ما میرود 
هیچکس باور ندارد 
من میبینم ، میشنوم واشک میریزم 
دیگران میبیند ومیشنوند اما گیلاسهارا بالا میاندازند 
به آنها مربوط نیست  سهم خودرا برده اند 

من از اسارت بیزارم  .شرمسار 
از اینکه سر بار دیگران ومیهمان خانه دیگری، غصه داردم

وطن من با کمک شما سرش را خم کرد 
و....داغ ننگ را  بجای تاج افتخار بر سر نهاد 

حال گیلاسهای ودکای روسی خودرا بافتخار این پرش بالا ببرید
========
روزی در خانه یکی از همین  خود فروشان سماوری بشکل بطری ودکای روسی دیدم که ودکارا از شیر آن مانند چای به درون استکانها ی خود میریختند وبا خاویار نوش جان میکردند . در آنسوی اطاق عکس مرحوم بختیا رودر طرف دگر عکس آن پیر مرد و در سوی دیگر عکس لنین آویخته بود ........شاعری شیرین بیان وشیرین  زبان  هم  اشعارش را  دکلمه میکردند .
من درگوشه دورافتاده پنهان بودم کسی نه مرا میدید ونه میشناخت بهمراه دوستی به ـآن خانه رفته بودم .
در دل من خودفروشان جایی ندارند .
پایان / یک دلنوشته  / چهارشنبه 25 ژانویه 2018 میلادی .

اشرافیت !

اشرافیت واشراف  زاده بودن که ا بطور کلی از کلمه » شرف « برمیخیزد ومطابق معمول جایش را با چیزهای دیگر عوض میکند ،  تنها دراروپای کهنه  متداوال است اما این روزها بد جوری گریبانگیر عده ای شده است  ومیل دارند با پولهایشان لقبی نیز برای خود بخرند ، 

درایران ما که سلسله ای السطلنه ها رو به ویرانی رفت وسپس » حاجی ها وحاجیه ها وامامزادگان  با ژن منحصر بفرد !!!« جای آنرا  گرفتند معلوم نیست چگونه میخواهند در صف اشراف بایستند شاید بتوانند زیر سایه پدر بزرگشان در مقطعی از زمانه یک لقب بانو یا عالیجناب بگیرند  آنهم شک دارم .

اخیرا نوه دختری مرحوم فرانسیسکو فرانکو ی معروف که خود پسر یک زارع واهل جنوب بود  درخواست کرده که باو لقلب دوشس بدهند ، چون پدر بزرگش  اورا دوشس خطاب کرده پدرش یک دوک بود وهمسر اولش نیز یک دوک بود وتنها فرزند بازمانده اش نیز دوک باقی مانده است .

 این روزها وضع این سر زمین درهم برهم است کاتالونیا میل دارد جدا شود وریاست جمهوریش از لاهه واز راه دور واز طریق اسکایب !!!ریاست مجلس را انتخاب کرده ! چون اگر به این سر زمین برگرددد  دادگاهی خواهد شد بنا براین هر سه ما ه به کشوری میرود  ، من به آنها ایرادی نمیگیرم ، بهترین کارخانه جات وصنایع در کاتالونیا ست بهترین  بیمارستانهاوپزشکان در آنجا مشغول کارند بهترین  چشم پزشکان دنیا ودندان  پزشکا ن آنجا میباشند زبانشان کاتالان است وبه هیچ قیمت هم با زبان کاستیان حرف نمیزند بهترین تیم فوتبال دنیارا نیز دراختیار دارند ، از همه مهمتر بهترین وآخرین متد جرم شناسی  دنیارا نیز دراختیار دارد .

در بقیه جاهای اسپانیا تنها حکومت اشرافی بو گرفته ورقص واواز ومد ولباس  وآرایش  کار میکند دیگر هیچ  زمینها بایر ، بیشتر آنهارا خارجیان به قیمت ثمن بخس خریده وویلاهای بزرگی ساخته اند نیمی از جنوب دردست عربها ومسلمانان  سایر کشورها ست، کارخانه ای  وجود ندارد غیر ازیک کارخانه آبجو سازی  نمیدانم چرا مرا یاد  آخرین روزهای زمان شاه مرحوم میاندازد .

دزدها بکار خو د مشغولند ، دادگاهها سالها پرونده ارا مختوم نگاه میدا رند  بردن وکشتن بچه های کوچک همچنان ادامه دارد وکشتن زنان به دست مردانشان تنها کاری که میکنند یک مانیفستاسیون  کاغذی راه میاندازند وتمام میشود جنجال میخوابد تا واقعه  تازه ای ، 

رادیو تلویزونهایشان که ابدا نباید درباره اش گفت باز باید به صدای رادیو ی کانالونیا  گوش داد ، من موافقم که کاتالونیا از اسپانیا جدا شود  آنها توانسته ان خودرا بسازند وساخته اند کشوری متمدن تمیز آباد واز همه مهمتر اکثر آنها با زبانهای فرانسه وانگلیس مسلط میباشند .

متاسفانه مارا راه نخواهند داد  ، اولا از نژاد لاتین نیستیم ، دوم اهل جنوب هستیم که ابدا حتی خود اسپانیا هم جنوب را قبول ندارد جنوب خود کفاست وکارش را خودش انجام میدهد !!! با کمک برادر بزرگ !  سوم آنکه زبان آنهارا نمیدانیم .

خوب باید خیلی ثروتمند بود تا توانست وارد چنین منطه ای شد ودستور داد که خدمتگذار من باشید که متاسفامه از آنهم محروم هستیم .چند بار که من مجبور بودم در فرودگاهای آنجا هواپیما عوض کنم  نزدیک بود گریه کنم هیچکس جوابی بمن نمیداد  وسپس تک وتنها درگوشه از صندلیهای ردیف شده مینشستم  ودیگران با فاصله چند صندلی خالی در کنار من ! .

 بلی من موافقم که کاتالونیا از اسپانیا جدا شود  بلکه ایها بخودشان بیایند  وتکانی بخود بدهند  ساعتها نشستن دوریک میز  کافه وچرند گفتن درحالیکه بیمار بدبختی درانتظار آنهاست ویا مشتری  بانک ویا خریداری خانم واقا ساعت ده  کاررا شروع میکنند ساعت یازده برای صبحانه تشریف میبرند تا دوازد وساعت یک هم کارها تعطیل میشود تا چها ر یا پنج بعد از ظهر  تنها خارجیان هستند  که کارها راا داره میکنند .

حال دراین فکرم که جوانان وزنان ومردان ثروتمند سر زمین من چگونه وارد جامعه اشرافیت خواهند شد ؟!.

چند سال از مرگ سر وانتس میگذرد ؟ نویسنده بزرگ و نامی دون کیشوت معروف ؟ امروز همه دون کیشوت شده ایم که تنها کارمان جنگ با چرخهای چوبی اسبا بهای بادی است همین ، نه بیشتر . پایان 

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « .اسپانیا . 25 /01 /2018 میلادی /....

چهارشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۶

آسمان ابری

» این آسمان امروز ماست با ابرهای سیاه »

از آن آفتاب دلپذیر دیگر خبری  نیست  ، هوا ناگهان ده درجه پایین رفت ومن بفکر " پدرخوانده ها " افتادم که چه نقش بزرگی دراین دنیا بازی میکنند وبازی کرده اند  درایران تشکیل مافیایی  بنوعی دیگر شکل گرفته همه گرده هم آمده با آن لگن های سیاه وسفید ومهر های شیطانی که برپیشانی چسپانیده اند ودر اروپا ی آزاد ودمکراتیک ! ثروت دنیا تنها دردست یازده نفر است بقیه برده ها هستند .

داشتن یک پدرخوانده از هرنوع برای هر انسانی از نان شب واجب تر است !!! نان شبرا میرساند وجیره خودش را بر میدارد این پدر خوانده های در شکلهای مختلف دیده میشودند درکت وشلوارهای چاک دار دو طرف باسن ، درزمین های گلف ودر رده اول استادیومهای ورزش فوتبال وتنیس و وبه تارگی ساختن خواننده وبردن آنها برای کاباره ها ودیسکوتها  .

 دریک شرکت بزرگ ویا نیمه  بزرگ یک پدر خوانده پشت سر آن ایستاده  پلیس را خرید قاضی را خریده ودرون شرکت همه عوامل وفامیل خودرا جای داده است در یک دولت به همینگونه  . وریشه هایشان همچنان ادامه دارد بیخودی بعضی ها به تنهایی درگوشه مطبخ خودشان فریاد برمیدارند .


اگر یک پدر خوانده داشتم  خیلی کارها میتوانستم انجام بدهم که امروز از فکر کردن به آنها نیز ناتوانم  البته میبایست چیزی میدادم تکه هایی از پیکرم را وجودم را به همین  دلیل خودم را کنار کشیدم .

وجود پدر خوانده باعث میشود که تو کار نکنی تنها یک دکه باز بگذاری  خود دکه کار میکند حال یا با مواد یا با اسلحه ویا سایر چیزهای ممنوعه  . ثروتمندان امریکای سالهای گذشته از طریق مشروبات و اسلحه و برده داری ثروتمند و سپس آریستو کرات وکم کم لقبهایی که پدر خوانده های بزرگ به آنها داند پرنس وپرنسس شدند .

پدر خوانده ها همیشه با  مردان خدا دستشان درون  یک کاسه است  جیبشان یکی است  ماو شمایی ندارند  برای همین هم هست که دین بر سر تاسر دنیا کثافت کرده است .

امروز دنیا ما همان است تنها شکل آدمها ومکانها فرق کرده برده داری درلباس ورزش برده داری در لباس مد برده داری درلباس صادرات  و واردات  !!! بشکل واضحی رواج دارد پلیسها هم دست نشانده خودشان میباشند تنها کسانی را توقیف ویا میکشند که درکنار سطلهای زباله چادر زده ودرون آشغالها پس مانده هارا جمع میکنند .
آنها باید از بین بروند انگل هستند دستی نامریی بطور زیرکانه ای دارد انسانهایی راکه دیگر لازمشان ندارند از بین میبرند  وکسیکه تاریخ مصرفش تمام ش.د به تیر غیب گرفتا خواهد شد .
ترکیب غذا ها عوض شده  امروز چغند را که خوراک الاغها ببود برای انسانها بعنوان دارو تجویز میکنند ! شکل گوشتها درویترینهای قصابی ها عوض شده بهترین ها درون سر دخانه زیر پارچه های سفید پنهانند ،
درعوض قوطیهای رنگ ووارنگ محتوی غذاهای مانده  درون سوپر ها ردیف و چشم هارا نوازش میدهند !!

داشتن پدرخوانده دراین دنیا خیلی خوب است درب بوتیکهای مخفی به رویت باز میشود ودرب کلوپهای مخفی وپنهانی که روزی صد باز از جلو ی آنها  رد میشوی وخیال میکنی که یک خانه قدیمی است .ودرب خانه همو سکسوئلها که هر روز بر تعدادشان اضافه میشود وبا افتخار تمام  راه میروند  وسگهای تربیت شده ای دارند درلباس  هنرپیشه ویا خواننده ویا دلقک  که از آنها حمایت میکنند  بطور کلی از هرچیزی که  برخلاف  میل آنها باشداین سگها به پارس کردن مشغول میشوند ......

پدر خوانده ها در هر لباسی که باشند حق دارند پسران کوچک ودختران نابالغ را به درون کشتیها برده پس از استفاده از آنها یک یک را به درون  دریا بیاندازند وبکشند  آنهم کسانی که ادعای رهبری یک ملت را میکنند ویا ادعای حمایت از ملتی ؟! 

دنیای وحشتناکی است هیچ کجا نه آرامش هست ونه اسایش ونه امنیت  اما میتوان یک پدر خواند ه را یافت وبه کمک او یک بنگاه را باز کرد تحت عنوان هر نامی .......
میتوان مشهور شد میتوان بزرگ شد وسپس اگر خیلی زرنگ باشی میتوانی بموقع خودترا نجات دهی درغیر آن صورت تا جان دربدن داری باید برایشان عربده بکشی 

روزنامه  ها ، تبلیغات ، رسانه ها   چاپخانه ا ها که دیگر احتیاجی  به آنها نبود همه زیر نفوذ آنهاست .

کم کم اگر رنگ اسفناج ر ا کسی ببیند روی سر من مزرعه اسفناج سبز شده از دیدن خیلی چیزها اما باید سکوت کرد وتنها تماشا چی بود  . 

نه احتیاجی به پدر خوانده نیست  لنگان لنگان  خرک خودرا کشیده ام  تا اینجا  ودیگر راهی  نمانده تا مقصد خودم میروم بی عصا . اما با رنج  . پایان
» لب پرچین « / ثریا ایرانمنش ؟ اسپانیا / 24/01/2018 میلادی /...

سه‌شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۶

سوپ عدس و....





سوپ عدس و اپرای  »لاتراویتا  »اثر وردی ، چه هماهنگی دلپذیری.

 این اپرا از روی  زندگی مارگریت گوتیه  معروف به مادام کاملیا اثر الکساندردومای پسر ساخته شده  با کمی دستکاری .
امروز  فیلم  انرا گذاشتم  به همراه سوپ عدس ! 

 بهمراه   هنر مند  وسوپرانوی معروف اهل اوکراین  »  آنچلینا گئورگیو « بازی بسیار  شیرینی را ارائه داد ومطابق معمول اینگونه اثر ها در کاونت گاردن ودراپرای معروف " رویال " اجرا میشود ته مانده اش بصورت فیلم به دست ما میرسد .

 درتمام ادوار تاریخ ونوشته ها وفیلمه ها آنکه ندار  وبیکس است باید نابود شود واز بین برود ، بیچاره مارگریت  را یک کنت هوسباز نشلنده ومعشوقه او بود وتمام هوسهایش را بر آورده میساخت تا اینکه بیماری » سل « اورا درمیان گرفت وبیماری دوم عشق آرماندو بود که اورا ازپای درآورد .من کتاب مارگریت  گوتیه که ب نام مادام کاملیا معروف بود   داشتم وفیلم اورا هم که » میشل مورگان « فرانسوی بازی کرده بود دیدم  آنروزها جوان بودم وچقدر گریستم ، کنت اورا رها کرد مجبور شد اثاثیه اش را بفروشد ودریک بیمارستان دولتی  تن بمرگ بسپارد درحالیکه آرماندو نمیدانست چرا اورا رها کرده است  حتما هستند کسانی که با این اثر آشنا وشاید خوانده باشند .

روزی به خانه » مرحوم فرهاد دهخدا « برادرزاده علامه دهخدا رفتیم او اهل موسیقی وپیانیست زبر دستی بود مادرش آش رشته پخته بود ودر قدح مرغی بزرگی روی میز جای داشت  ، ما چقدر خندیدیم که آش رشته به همراه  شوپن .؟؟!!

ا او هم از دنیا رفته مردی  نیک نام ونجیب وبسیار آرام بود همسرش آلمانی ودختری هم داشت .
امروز بیا دآن روز افتادم به به سوپ عدس بی نمک بی ادویه بی روغن  به همراه اپرای  لا تراویتا یا مادام کاملیا  که عادت داشت همیشه یک دسته گل کاملیا درخانه ودرکنار دستش  داشته باشد وگل کامیلیارا به میان سینه اش سنجاق میکرد به همین دلیل به مادام کاملیا شهرت یافت .

آنجلینا بیشتر شبیه  مادام کا ملیا بود تا بقیه . جالب آنکه زنانی ایرانی هم  سالها یک گل مصنوعی کاملیا را به یقه خود سنجاق میکردند !!!  

هوای ما بهاری است بیست ودو درجه وگلها همه باز شده اند  باغچه بیچاره من  روی شادابی را دید پرده هارا بالا کشیدم تا آفتاب بتابد حال اگر دوباره باد وبارانی شروع شود نمیدانم چه بر سر مبلهای  بالکن خواهد آمد  بهر روی عده ای تن به آب سپرده  وبه دریا رفته اند ومن با مادام کاملیا داریم سوپ عدس میخوریم . پایان 
دلنوشته امروز سه شنبه 

خیلی دیر بود




ترسم آنگه دهند پیراهنم / که نشانی از جان وتن نیست .........

چه آسان وبی تفاوت از کناراین  اشعار گذشتیم ، چه آسان زیستیم  زندگی را به هیچ فروخیتم  خیال میکردیم که همیشه خر برایمان خرما میریزند وهمه جا حلوا پخش میکنند دنیا آغوشش به روی ما باز است تنها درانتظار ورود ماست ، چه بچگانه وتا چه حد احمقانه زیستیم تمام هم وغم ما این بود که معشوق فرار نکند ودفترچه اشعار وخاطراتمان به دست دیگری نیفتد  ، سپس زندگی روی زشت ومنفور خودرا نشان داد  .

حال با گذشت زمان  یکبار آنهمه رنج را کشیدیم  با فکر کردن به آنها دردی مضائف برای خود میخریم وشبها همه رویاهایمان همان روزهای دردناکند از  دوران  خوب وشادی بخش گذر کرده ایم ..

کتابی  را روی تابلتم پیدا کردم میخوانم لابد بیشتر مردم آنرا خوانده اند » خدا بزرگ نیست « البته با ترجمه ای ناقص وکمی دست به عصا راه رفتن نویسنده » هیچینگ « است   که بارها گفته ها ومصاحبه های اورا در روزنامه ها ویا از تلویزونونها شنیده وخوانده ام  ، متاسفانه درجایی که زندگی میکنم  دیوارها همه موش دارند  وخبر بگوش ارباب  میرسد و مجازات اینکه توهینی به مقامات  ومقدسین شده نقره داغ وزندانی خواهم شد . 

تازه فهمیدم که نه خداوند  واقعا آنطور که ما فکر میکردیم بزرگ وبا عظمت نیست شاید خودش نیز نیاز به کمک داشته باشد ، خداوند نقش خودرا روی » دلارها« چاپ کرده است  وفرما ن میراند بندگان درگاهش نیز با احترام و سر بفرمان با کیفهای دستی چرمی گران قمت اطرافش را گرفته اند ، خداوند نه سری به شهرهای زلزله زده میزند ونه به طوفهای دریایی کار دارد .نه به آتش فشانها ونه به دردهای بیمارانی که در آسایشگاهها خوابیده اند واو را فریاد میکنند ، نه ، کار او چیز دیگری است .

بیشتر از این نمیتوانم  توضیحی بنویسم چرا که مسئولیت این صفحه با من است اما بوضوح میتوان دید که خدایی درکار نیست هر چه هست پوسته های افکارمان میباشد مگر آنکه به طنز چیزی را بنویسی آنهم باید قبلا مجوز طنز گویی وطنز نویسی را کسب کرده باشی !!!وهر چه دل تنگت خواست بگویی یا بنویسی .

داستانم را نیمه شب دیشب ادامه دادم اورا به راههای دور وکوهای  بلند وکوچه پس کوچه های شهر بردم اما همچنان میان دفترم خواهد ماند اجازه چاپ آنرا ندارم !!! برای کی ؟ برای چی؟ وبرای کجا ؟ زندگی خود من یک تراژدی است که به کمدی ختم شده است خنده دار وگاهی گریه آور است چرا دیگری را اسیر کنم . 

من کی هستم وکجا بودم وچکار کردم وچه خوردم به کسی مربوط نیست منکه ملکه نیستم یک فرد  عادی همیشه درعذاب است مگر آنکه راه وسوراخ موش را بداند وراه گریز را .ویا راه هوچی گری را من ساده زیستم  صادقانه کمک کردم وحال تبدیل به یک شئی بی مصرف شده ام که حتی قادر نیستم حرف خودرا با صدای بلند بگویم هم همهمه ها از هر سو بلند میشوند .
کسانی را دیدم که در لباس حماقت دنیای را وماتحت آنرا سوراخ کردند خوب خوردند خوب بردند اما  به نوع بدی مردند واز دنیا رفتند کسی حتی دیگر نامی از آنها نمیاورد دریک سوراخ زیر مشتی گل پنهانند .

این عقل ماست که باید  بین دوستیها ا ودشمنی ها  راهی را معین نماید  ونشان دهد که چگونه موادی خام و دست نخورده است وموادی سخت درکوره  طمع  دمیده وپخته شده  . من خام بودم هیچگاه پخته نشدم  شاید آنرا برتزین  فضیلت بدانم که نگذاشتم مرا درکوره های خودشان تبدیل به یک ماده  دیگر کنند  ، خودم بودم با همه صافی و صداقتم 
ساعتهای متمادی دربرابر یک تابلوی نقاشی ایستادم  تا رنگهارا که با هم مخلوط وشاهکاری را  بوجود آورده ببینم . 
ساعتها با شنیندن صدای  آوازی  بگوش ایستادم تا زیر وبم آنرا به درون  جانم بفرستم .

بی چراغ به راه افتادم چشمانم خود چراغ راهم بودند  گام به گام پیش رفتم  وبه اندیشه هایم شکل دادم  زمانی چشمانم را باز کردم که دیگر آفتاب داشت غروب میکرد  ومن به چراغ خرد روی آوردم  تنها زیر نور وروشنایی آن نشستم درکنارم هیاهوی بسیار برای هیچ برپا بود .

هیچگاه ازته دل نخندیدم  حال راه رفتن را گام به گام دوست میدارم  رهروی که سر منزل عشق را نیز فراموش کرده است تنها به کوچه پس کوچه های ساحلی مینگرد که آب ا نیمه خانه هارا ویران ساخته است  و ساکنین همچنان سرگرم روبیدن گل ولای از خانه های خویشند بی هیچ فریادی چون میدانند فریاد رس نیست . خانه من دربالاترین نقطه نزدیک کوهها قرار دارد وازآنجا میتوانم کوهای پر برف را ببینم وعروسکانی که با چوب دستی روی برفها  سرسره بازی میکنند .تنها هوا دارم هوای پاکیزه واین نعمت بزرگی است  من انسان قانعی هستم همین  کم خواهی ها مرا درجایم میخکوب کرد   ..  پایان
» لب پرچین « . ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 23/01/2018 میلادی /....
=====================================

.