یکشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۵

دلنوشته امروز

یوتیوب من عیبی بزرگی دارد
هرگاه یک برنامه جدید وارد میشود سرو صدا وینگ وزنگوله ، چه خبرشده ؟ آرتیست اول امروز چه کسی است ؟ حرف اول را امروز چه کسی میزند؟  بسکه بافتنی وآشپزی وکیک پختن که چگونه میتوان بیسکویتهای مانده را خورد کرد ودوباره کیک درست کرد چگونه میتوان از تنکه کیف درست کرد حالم را بهم میزند همهرا رد کردم ، یک برنامه شش دقیقه ای از جناب مسعود صدر آنهم بصورت نیمه کاره دیدم ونفهمیدم مقصود کی بود ومنظور چیست ؟ /

در آخر صفحه چشمم به جمال بانوی مدل مجلات زرد وقرمز افتاد وای چه هیبتی ؟ الان دیگر همسن من شده اما آنقدر پوست صورت را کشیده که دهانش بهم نمیرسد ومرتب با دندانهای مصنوعیش میخندد ، کمد لباس اورا نشان داد ، لباسهایی که هرکدام چندین هزار دلار قیمت داشتند ( فراموش نکنیم که امروز در خبرها خواندم درسودان یکصد وده نفر بخاطر گرسنگی وقحطی جان دادند ) !! آنهم درقرن بیست ویکم قحطی را من احساس میکنم از قهوههای درون شیشه ها ومواد غذایی برای آنکه  دیگر زمینی برا ی  کشت نیست هرچه هست اتمی ومرگبار میباشد .

بگذریم ! بیاد سالهای اولیه افتادم که دراینجا مقیم شدیم روزی در سلمانی یکی از مجلات را برداشتم عکش ایشان چندین صفحه را پر کرده بود گویا بخانه شوهر سوم میرفتند !  از خاتم سلمانی پرسیدم " ایشان چی کسی هستند " ؟ درجوابم آهسته گفت :
یک زن کرایه ای ؟ 
چی ؟ چشمکی بمن زد  زد که ساکت خانمی در  کنارم نشسته بود وگفت ایشان ...... هیچ دیگر حرفی نمیز نم وهنوز پس از سی سال ایشان حرف اول را در مجلات زردی که یا درون توالت ویا در سلمانی باید آنها را ورق زد وتماشا کرد حال روی یوتیوپ هم آمده اند .
خوب پدر که بود فاضل از فضل پدر ترا چه حاصل خیز قربان از فضل پدر ایشان باینجا رسیدند اگر درهمان شهرک آسیای مرکزی میماندند معلوم نبود کارشان به کجا میکشید شاید مانندخواهرشان به سرطان دچار شده از دنیا میرفتند ! اما  نه ایشان ( بلد) بودندواین بلد بودن راه میخواهد باید روی شانه دیگری سوار شوی وسرت را از بیرون  از آب نگاه  داری تا غرق نشوی دوستان برای همین روزها خوبند ! ایکاش ( فیلم حسن کچل  پرویز صیاد را اینجا نشان میدادند) آنوقت معنای حرف مرا درک میکردند .....
ناهار چی بخورم ؟ آه .... اسفناج یخ زده ، با پنیر یخ زده ، با ماست یخ زده وبا نان یخ زده درون فریزر ..... تخم مرغها ساخت کارخانه ها حتی اگر رویش بنویسند که متعلق به مرغدانی اصیل فلان کنت ویا دوک میباشد باور نمیکنم همه یک شکل یک رنگ وبقول تبلیغ چی آن سوپر مارکت تنها تخم مرغهای قهوه ای خوشمزه اند تخم مرغ سفید ابد گیر نمی آید ....

خیلی چیزها از میان ما گم شدند وما نفهمیدیم سرمان گرم بود عطرهای خوبمان ، لباسهای خوبمان ، پارچه های شیفون وابریشمی وتویید و  پشم همه رفتند بسوی کسانی که درلیست سفر به فضا ایستاده اند تا یک دور قمری گرد  زمین بزنند ودر ایستگاه فضایی یک قهوه اعلا بنوشند واطاقکی برای خاکسترشان رزرو کنند وبرگردند به زمین ، بدرک که زمین دچار ویرانی شده وجهنم که یکصد وده نفر زن وکودک ومرد پیر وجوان از گرسنگی جان داده اند ما باید به رویاهایما جامعه عمل بپوشانیم وبرویم از نربان گلو بالیستها بالا ویکی شویم درون حلقه وبقیه بردگانی هستند که زیر چکمه بادیگاردان وپلیس های امنیتی جان میدهند همین وبس. دیگر سخنی نیست .

از گوشه صفحه ندایی آمد که ویروسی درحال چشم چرانی است !!! این را میدانم ودر ین فکرم چرا مرتب از من پاسورد میخواهد ؟ شما که همه چیز را میخوانید ومیبیند .بلی باید صفحه را ببندم . تا نوشتاری دیگر .
ثریا / اسپانیا / یکشنبه 05 مارس 2017 میلادی /

تبلیغات

پس از یک طوفان وباد وباران شدید!
امروز خورشید مانند یک گوی درخشان وروشن از پشت ابرها بیرون آمد اولین  کاری که کردم خم شدم ودرود فرستادم وسپس موبایل را برداشتم به شکار خورشید تا چند عکس بگیرم ! خوب چون همیشه در یک نقطه ساکنم واز یک زاویه عکس میگیرم بنا براین همه شبیه یکدیگرند ! 

در یک سایت  تبلیغ خیلی با مزه دیدم وبا خود گفتم واقعا این انگلیسها برای فروش کالاهای بنجل خود از هیچ کاری فرو گذار نمیکنند ! تبلیغ متعلق   به سوپر مارک " ویتروس" بود وبیچاره ملکه ر را هم آورده بودند که خوب ! غذاهای مورد علاه ملکه چیست وچه ها میخورد ! ما که میدانیم این تبلیغ برای آنهایی است که میل دارند " ملکه وار: زندگی کنند  سوپر مارکت ویتروس درحال حال گرانترین سوپر مارکت درلندن است بطور مثال اگر یک تکه پنیر مانده یونانی را در سوپر دیگر یک پوند بخریم در آنچا چهار پوند است ! نزدیک خانه پسر من درلندن هشت سوپر مارکت دهان بازکرده اند که چهارتای آن متعلق به همین ویتروس میباشد وبقیه سنزبری کواپ و فروشگاههای هندی خوشبختانه از ایرانی خبری نیست !! انکه میگویم خوشبختانه چون فروشندگان مغازهای ایرانی آنچنان فیس وافاده وغمره ای دارند که گاهی یبصورت توهین بسوی تو پرتا ب میشود همه هم با حجاب منظم اسلامی !! 
در سوپر[ ویتروس] همه شیرینیها ونانها وبیسکویتهای خودرا جلوی درب ورودی چیده که بوی آنها ترا بی اختیار به داخل سوپر میکشد حال دراین تبلیغ نوشته بودکه :
ملکه صبح را با چای الگری شروع میکد ! درحالیکه ال گری بدترین نوع چای وتقریبا کمیاب است تنها بودارد بدون طعم !
سپس روی نان تست خود مربای به یا تمشک ویا هرچه از مارک ویلکنسون میگدارد این مارک هم از نوع مارکهای قدیمی است که سالها دربازار دیده نمیشد حال دوباره زنده است ، سپس ملکه ناهارش را با گوشت ویا مرغ رست شده با سالاد میخورد ، این گوشت از مزارع بالتیمور وغیره میاید " درویتروس بفروش میرسد " خوب معلوم است ملکه که نمیرود از قصابی محل گوشت یخ زده بخرد ! دست آخر ملکه روزش را با شامپاین  مارک فلان به پایان میرساند !!!! باید گفت خرخودتانید البته کسانی هستند که فردا با دیدن این عکسها به سوپر [ویتروس ]هجوم میاورند وکیک شکلاتی مورد علاقه ملکه وشامپاین صورتی مارک فلانرا تقاضا میکنند!! درنتیجه نان  درویتروس بجا ی یک پوند میشود هشت پوند !!! 

وقتی میگویم خوشحالم که دراین دهکده نشسته ام نان همان قیمت گذشته را دارد یک نان بلند ویا نان بریده که این ملت کمتر از آن استفاده میکنند همچنان درطبقات قفسه های سوپرها نشسته وکپک زده هرصبح میتوانی بروی از نانوایی محل یک نان تازه بخری مهم نیست پنیر ساخت یونان هم در بسته بندیهای قالبی از سالها پیش درکنج سوپر ها افتاده تنها برای سالاد خوب است ، اما یک چیز را نباید فراموش کرد که از روزیکه پای بچه های شیر پیر باین سر زمین باز شد همه چیز گرانتر وقیمتها بالاتر رفتند در پایتخت نمینوان به راحتی اینجا زندگی کرد سال اول اجاره یک آپارتمان چهار اطاق خواب وروبه افناب بیست هزار پزوتا  یعنی صد پوند درماه بود !! امروز اجاره یک آپارتمان پنجاه متری دواطاق خوابه بدون آفتاب با تراس بزرگ ومعماری مزخرف دروحدود سیصد پوند است که بنده ناچیز هرماه آنرا میپردازم وصاحبخانه درانگلستان نشسته هرماه از حساب من به حساب او میرود راحت !!! حال هر ویرانی هم که دراینانیجا بوجود بیاید چون خانه متعلق به یک خارجی است ! ویک خارجی دیگر درآن نشسته کمتر کارگر اسپانیایی حاضر است آنهارا مرمت کند اگر هم با خواهش وتمنا بیاید شش مقابل دستمزد میخواهد !!!شرکتی درست کرده اند وسیم کش وبنا ورنگ کاررا درانجا جا داده اند باید از آن شرکت تقاضای یک کار گر نمود .و تمام خرید وفروش املاک دردست آنهاست قیمتهارا آنها تعیین میکنند  ونیمی از این سر زمین را از زمان جنگ جهانی دراختیار گرفته اند بنام منطقه سوق الجیشی  حال سر آژدها درآنجا پنهان است واز آنجا کم کم دریا را خشک کرده وساختمان سازی را شروع کرده اند وکم کم شهرهای اطراف ودهکده هارا نیز بخود داختصاص داده اند  اینسو ملت هنوز سرگرم سوگواری برای سینیور  یا رقص واواز وجشنهای سالیانه میباشند   روزی خبر دار خواهند شد که آزدها همه را یکجا بلعیده است . واقعا این جزیره شیطان  همه جا را  به گند کشید بیخود نیست بیزارم از آن آنها.

حال میبینم تبلیغات چقدر کار آمد دارند کاش منهم مانند یک مرغ مینشستم وقد قد کنان برای این چند خطم تبلیغ میکردم وچند نفر هم دررایو با احساس تمام چند خط را میخواندند وآفرین گویان ازاینهمه فهم وشعور بالای !!! من تعریف وتمجید میکردند .
حیف تنها یکنفر دوربین گذاشته همهرا میبرد مفت ومجانی لابد صفحه ای میفروشد منهم مفت ومجانی برای یکی دیگر مینویسم وهر روز هم باید بدانم که تعداد خوانند گان از هفته قبل بیشتر شده اند یا کمتر ، ایکاش این زبان تیز من کمی درکامم میخفت ومنهم مانند بقیه میتوانستم قربان صدقه بروم وقد قد کنا ن بگویم آهای ایهالناس بیایید که من تخم  دوزرده گذاشتم . پایان 
ثریا ایرانمشن " لب پرچین " 05/03/2017 میلادی / اسپانیا /.

شنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۵

جارو برقی !

تا بحال کسی را دیده بودید که از جاروی برقی بترسد ؟ 
زنی که قرار بود بمن کمک کند میگفت جارورا خاموش کن من میترسم واز کنارش فرارمیکرد !! گفتم مگر درفیلمها ندیدی درفروشگاهها ندیدی؟ میگفت نه .
گفتم بسیار خوب تو کارهای دیگری را انجام بده ، کدام کار ؟ زیر باد وباران وطوفان چگونه میشود شیشه هارا شست من جارو را به دست گرفتم ومشغول شدم رفت درون آشپزخانه گوشهایش را نیزگرفت وهمسایه بغلی فورا کرکره هایش را پایین کشید !! 
خوب درده زندگی کردن هم محاسنی دارد هم معایبی !

سال اول که باینجا آمده بودیم اگر درکافه رستورانی مینشستم ودستور چای  با شیر میدادیم ، یک قوری فلزی نکبت را درونش یک تی بگ میانداخت شیر داغ را هم رویآ ن میبست ومیاورد جلوی ما میگذاشت واگر میگفتیم چای با لیمو  میخواهیم لیمورا درون قوری میانداخت وبه همین ترتیب حال کمی  آدم تر شده اند به یمن توریستهای سطح پایین  انگلستان اهل منچستر وبیرمنگام !! آنها هم آمده ند دراین گوشه ادای کنتسهای نیم تاج گم کرده را درمیاورند با لباسهای نایلونی خود /

روزیکه برای اولین بار درانگلستان به کالج رفتیم تا کمی زبانمارا به سطح بالا ببریم دوعدد کتاب بما دادند دو قهرمان داشت یکی یک پسر دست وپا چلفتی که درکتابخانه کار میکرد ودر یک خانه اطاقی اجاره کرده بود ودیگری مردی بود ثروتمند که نمایشگاه اتومبیل داشت وهردو عاشق دختری بودند که درکتابخانه کار میکرد  بهر روی آن مرد ثروتمند دزد وقاچاقچی از کار درآمد ومن با خود میگفتم " مگر درانگلستان هم چنین چیزهای وچنین کسانی پیدا میشوند ؟ " معلم ما میگفت درفرانسه غذا بخورید درانگلستان بخوابید آنهمه درامان بود ! یا ما فکر میکردیم حا ل میبینم هر آتشی که دردنیا بر میخیزد از همان سر زمین است .

امروز فهمیدم مادرم به چه زبانی حسابهایش را روی کاغذ میاورد با خط وکلمات  واعداد زرتشتی ، امروز در یک برنامه یوتیوپ خطوط را شناختم  ، بیچاره از ترس هرروز سر سجاده بود وهرماه روزه میگرفت بسکه باو گفته بودن( گبر/و گورو)
حال فهمید م این نیگ اندیشی وعشق بمردم وساده دلی را ازکجا در سینه دارم وچه کسی آنرا درمن به ودیعه گذاشته است .
حال میفهمم چرا آنهمه با تازیان وخطوطو حتی اشعار آنها لج دارم وبیزارم البته بیزاری در شان ما نیست اما خوب کناره میگیرم من فرزند خالق خویش اهورا مزدا هستم  ، حال فهیمدم چرا دوست قدیمی من برایم از ایران یک مدال " فروهر " آورد با انکه ما همه چیز را پنهان کرده بودیم اما آفتاب بیرون میزد آفتاب دلیل آفتاب ونور بود .حال میفهمم چرا آنهمه شمع وشمعدان درخانه انبار کرده م  وچرا هر صبح جلوی خورشید بی ارداه خم میشوم ودرود میفرستم اینهارا تازه کشف کردم دردرون خودم بی آنکه به محفلی پا ی یگذارم ویا درسی بخوانم ویا گاتاهارا ببینم ویا بشنوم اما آن آتش درون درمن شعله میکشید آغوشم به روی دوست ودشمن باز بود از هیچ چیز وهیچکس نمیرنجیدم تنها کناره میگرفتم وحال فهمیدم درمیان آن جمع  پریشان و ویران احوال  چگونه پاک ومطهر بیرون جستم وبه هیچ یک از ادیان دل نبستم همهرا بیازمودم . ریشه مرا کشید بسوی خود ، ریشه مرا فریادکرد . شب گذشته ترسیده بودم نمیداتم چرا ؟ از کی ؟ از چی ؟ نمیدانم وامروز فهمیدم دچار یک تحول بزرگ شده ام  برگشتم به ریشه خود اما دیگر کسی باقی نمانده  درمیان همه جماعت غریبه ای بیش نیستم اما خود دنیایی هستم لبریز از عشق ومهر وعطوفت 
عمریست  تا بپای خم ، از پا نشسته ایم 
در کوی میفروشان ، چو مینا نشسته ایم 

ما را زکوی باده فروشان  ، گریز نیست 
تا باده درخم است همین جا نشسته ایم .
ثریا / دلنوشته امروز من / شنبه چهارم مارس 2017 میلادی /.

این نیز بگذرد

ای دل به صبر کوش که هر چیز بگذرد 
زین حبس هم مرنج کاین نیز بگذرد
-------
هوا گرفته ابری وبارانی خبر از یک باران شدید میدهد .

چقدر خوشبخت وسعادتمندم که درشهرهای بزرگ نیستم ، چقدرسعادتمندم که دراین دهکده دور افتاده از تمام تمدن !! نو ظهور وسعادت شهر نشینان هم بیخبرم وهم درامان وهم دور .

خوشحالم که درامریکا نیستم ، خوشحالم که درسوئد ونوروژ وفرانسه ولندن نیستم ، خوشحالم که دراینجا هستم .
شاید دارم به مرز پیری میرسم وبه دنبال آرامشی واسایشی میباشم ، پسرکم روز گذشته از امریکا برگشت ، از او پرسیدم :
چه خبر ؟  درجوابم گفت هیچ مانند همیشه همان سئوالات قبلی ویک ول کام /
 ومن رفتم به هتلم وکنفرانسم حال برگشتم از فرودگاه بمن زنگ زد خوب، بعد  ؟ بعد هیچ باید دنباله سفرهارا بگیرد وبرود در این فاصله اگر ساعتی وقت پیدا کرد بدیدار من بیاید .
در انتظار صبحم ، صبح من از خیلی ساعات پیش شروع شده اما صبح اینجا ومردمانش ساعت ده واندکی بیشتر شروع میشود ومن باید خانهرا تمیز کنم امروز روز" درختکاری " است ومن عدس را درون آب ریختم تا درخت !! عید ما هم شاید سبز شود 
تلویزیون را روشن کردم وفورا آنرا خاموش وبرخاستم ، اوف حالم بهم میخورد انگار دنیا شده پراز همجنس باز وبا چه افتخاری هم باین عشق خدادادی مینازند لبان کلفت وحقله برآن گوشها چند حلقه پیکر همه خالکوبی شدهد این مد دزدان دریایی وزندانهای قدیم را برای ما به آرمغان آورده اند وهر کسی از دایره آنها بیرون باشد از آنها نیست !. برای همین خوشحالم که دراینجا هنوز انسانها طبیعی هستند با همان شلوار کوتاه یا بلند بلوز ویا تی شرت اما خبری از خال کوبی وحله های آویزان بر لبو ولچه وگوش دست وپا وبینی شان  نیست ، انسانها با همان لباسهای معمولی میروند کودکان هنوز مانند ما بچه های قدیمی با کوله پشتی ولباسهای یونیورم بمدرسه میروند سرو صدای آنها  مرا به بالکن میکشاند وخود درمیان آن هیاهو گم میشوم گویی یکی از آنها شده وارد دبستان یا دبیرستان میشوم ، همه چیز عادی ، نه من چیزی را در اطرافم گم نکردم هرچه هست همان زمان گذشته من است .
خوب سی سال  روزگاری نسبتا شبیه همیشه گذشت وکمی سعادت هم چاشنی آن شد  ونقطه نظرهای عالیتری هم بودند که من از کنارشان گذشتم  امروز من نمیتوانم مانند گذشتگان کتابی بنویسم حاوی مطالبی که از انها دور بوده ام دیگران اگر کتاب ویا رومانی نوشتند قهرمانی داشتند باو شکل دادند کمی از خود وکمی از ترواش وکاوش پی گیر داستانی بوجود آوردند که پر سرو صدا شد ، من دراین گوشه آرام وساکت وگاهی تاریک  غیر از چند مسئله پیش پا افتاده که شایسته خاله زنکهای قدیمی است چیزی را نمیتوانم  بیان ویا خلق کنم ، قهرمانی درزندگیم نبود دراطرافم کسی نبود که بتوانم باو شکل بدهم واز او الهام بگیرم .
تنها با نزدیک شدن عید یا د وخاطره (عشقی) ناگهانی دراعماق دلم مینشیند عشقی که خیلی کوتاه وزود گذز بود ومعشوق رفت برای همیشه چشم از جهان فرو بست اما او بقول خودش یازده سال درانتظاریک فرصت بود واین فرصت در سال هفتاد وپنج بدست آمد وسپس هرکدام راهی دیاری شدیم یکبار نیز درلندن یکدیگرا ملاقات کردیم وهردو میدانستیم که این آخرین دیدار ما خواهد بود. اگر روزی قهرمانی بخواهم بسازم لباس اورا  برتنش میپوشانم ، نجابت ذاتی ، خود ساختگی ، ووفادار به خانواده 
شگفت انگیر است که بگویم رفتا رو گفتار او چقدر نجیبانه وبه دور ازهر ریا وناراستی بود ، نامه هایش را سوزاندم یعنی همه نامه هارا وعکسهارا وآنکه مامور بود نامه هارا به دست من بدهد او نیز از دنیا رفت حال تنها یک کتاب دارم که با خط زیبایی برپشت ان مرا یک فرشته ویا روح عالی وپاک لقب داده است ، تنها یک خط ویک علامت .

حال هرسال با نزدیک شدن عید نوروز دردلم غوغایی بپا میشود شوری وشیدایی ویاد  او شمعی بیادش . روشن میکنم تنها همین نقطه روشن زندگی من بود سپس آمدن نوه ها ومادر بزرگ شدن که دیگر  عشق وعاشقی عیب بزرگی بشمار میرفت !! 
حال به آن مدت کوتاه وشیرین  میاندیشم چه خوب وچه سعادتمندانه بود .
نمیدانم شاید روزی اورا زنده کردم ولباسی از زر ناب بر تنش پوشاندم واورا برتخت نشاندم وخود نشستم در پایش گریستم ونوشتم ، کسی نمیداند فردا چه خواهد شد.
-------
دوران راد مردی وآزادگی گذشت 
وین دوره سیاه بلا خیز نیز بگذرد 
به فرهاد بگو بتلخی غم صبر کن که زود  
شیرینی عیش وشادمانی پرویز بگذرد 
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" /04/03/2017 میلادی /. اسپانیا .


جمعه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۵

شمسی خانم !

روز  گذشته دنبال چیزی میگشتم ناگهان چشمم به عکس دختر شمسی خانم افتاد ! ای ، این همون دختره است دختر شمسی خانم که در کنار مسچی وآهنگران راه میرفت وآنها نقش پدر! را برای او داشتند ؟ حال بیزنس وومن شده ، به به ! نزدیک بود سر خودم را بکوبم به دیوار واگر نزدیک خاک مادرم بودم فورا اورا ازگور بیرون میکشیدم ومیگفتم که :

تو گفتی این کارها عاقبت ندارد ! حال چشمانت را باز کن وببین که داشته دارد ، تو باهمه داریی وملک املاک وبیا وبرود آخرش درکنج یک بیمارستان درغربت جان دادی ومن در اینسوی دنیا گویی انقلاب تنها مرا در برگرفت وویران کرد کاری به آنها که کشته شدند ندارم همه که نباید بردار بروند یکی هم دار برآنها سوار است .
اما حیف  مادر نبود ، منهم نشستم به تماشا وصحنه عوض شد ، شمسی سالکی ، چون یک سالک روی گونه چپش یا راستش بود اما خوب بلد بود ،  پدرش گویا از قوم بنی البها بود که مرده بود مادرش به خدمتکاری روزانه مشغول بودن دو دختر ویک پسر !! شمسی بزرگتر بود درآن روزگاران که من تازه طلاق گرفته با شکم برآمده دربدر دنبال کار میگشتم ایشان مشغول "کار" بودند! با دوستان دیگرشان ! گاهی هم لباسهای مرا که دیگر برتنم تنگ شده بود به عاریت میگرفتند وپس هم داده نمیشد  آخر همسایه بودیم ، !!

روزگاران گذشت من به همسری مرد دیگری درآمدم وبه زندان رفتم تنها اجازه داشتم گاهی سری به دوستان ارمنی بزنم وورق بازی کنم که یکروز ازآن سوی اطاق  سر میز یکی داد زد "
ثری! ثری! کی بود ؟ مرا صدا زد ، بعله شمسی خانم دریک لباس فاخر با ژتونهای رنگ ووارنگ داشتند بازی میکردند بهر روی با ایشان احوالپرسی کردیم حال همسر شانرا پرسیدم حال مادرشان  گفتند که همسرم درجه گرفته واز ژاندارمی  به سروانی رسیده وحال درانتظار درجه ممتاز تری هستیم دو بچه ددارم یک پسر ویگ دختر اما هنوز کوچولیند ، اورا بخانه دعوت کردم گفت که میدانی از شوهرم جدا زندگی میکنم تو میتوانی اورا دعوت کنی ومارا آشتی بدهی ؟ به شوهرش زنگ زدم گفت  حرف این زنیکه را بمن نزن وگوشی را قطع کرد ، تمام شد .....

به لندن رفتم روزی درکنار دوستان قدیم در یکی از کافه رستورانهای فروشگاه معروفی  نشسته بودم ناگهان دیدم زنی با یک کت پوست وحشتناک خاکستری با موههای بور داد زد ثری !!! اوه نه ، برگشتم دوستان برگشتندواورا دیدند نگاهی بمن ونگاهی باو انداختند وگفتند که تو این زن را ازکجا میشناسی ؟ با لکنت زبان گفتم خیاطم بود !! 

آمد سر میز نشست شماره تلفن خانه اش را داد وگفت درلندن با بچه ها هستم اما شوهرم نیست ، کجاست ؟ پاریس است ! 
دیگر حرفی نداشتم بزنم جناب سرهنگ درپاریس مشغول مبارزه با انقلابیون بودند وخانم در لندن با خانمهای گنده گنده ونامدار قمار بازی میکردند ، وهمه جا اظهار داشته بودند که من نامزد یکی از مردانیکه اورا قطعه قطعه کردند به همراه همسر ش " دال .الف "  حال گوز به شقیقه چه نسبتی داشت  نمیدانم !! 
من درگوشه کمبریج داشتم عذاب میکشیدم چون همسرم میل داشت خانه را بفروشد 
" معنی ندارد سی و پنجهرا پوندرا زیر پای تو بگذارم بهره آن دربانک بیشتر است >
من ، کجا بروم ؟
بمن چه ! برولندن دواطاق اجاره کن ، ویزا چه میشود ؟ بمن چه ؟ 
هوم آفیس برایم نامه داد پانزده روز وقت داری انگلستانرا ترک کنی برای " گاردین " بودن بیشتراز آتچه که لازم است درانگلستان مانده ای .چی؟  مگر هوم آفیس نمیداند من همسر تو هستم ؟  نه ، رفقا باو گفته بودند که بگو گاردین بچه هاست ونسبتی باهم نداریم  مدرکی هم دردست من نبود که ثابت کنم البته میشد وکیل گرفت ورفت دنبال کارها ویقه اورا چسپید اما دیگر رمقی برایم نمانده بود مرحوم فریدون کار باتفاق دو وکیل گردن کلفت همه کارهای اورا انجام میداد حتی حسابهای بانکی وصورت حسابها بخانه او میرفتند  تا من خبر نداشته باشم برایم مهم هم نبود ، خسته بودم خسته ......
بچه ها چی ؟ بچه ها میروند شبانه روزی 
گفتم این یکی راکور خواندی 
وسر از این ویرانه سرا درآوردم با سه بچه کوچک .آقا خانه را فروخت ودود کرد ورفت به هوا با دوستان سرتیپ ومهندسش من نشستم پشت چرخ خیاطی ، 

اما شمسی خانم خانه خرید دخترش به مدرسه خوبی  رفت وپسری نیز ، حال ازاخلاقیات آنها خبری ندارم ، شمسی خانم الان بزرگشده باندازه یک قمرخانم خواهر ومادرش را نیز به انگلستان آورد وبرادرش نیز درترکیه با یک دختر ترک عروسی کرد .
حال من مانده ام با دو کوشم ، یکبار هم برای تعطیلات  با پسرش بخانه من آمد که نزدیک بود خودمرا بکشم خوشبختانه رفت ودوازده عدد النگوی طلای مرا نیز با خود برد تا برایم بفروشد اگر شما آنهارا دیدید  امروز منهم دیدم 

حال مادر جان سر از گور بیرون بیاور وبگوی " این کارها عاقبت ندارد ، چرا دنیا محل همین کارهاست قاچاق ، دروغ ، خود فروشی ، ریا کاری وسایر چیزهایی که از ذکرش معذورم .خو.شا بحال شمسی خانم ...... امروز از محترمین خانمهای لندن است وعکس شوهرش وقتی که مرد درمجلات رسمی به چاب رسید ! جناب سرهنگ . ......ث
ثریا / دلنوشته امروز من / اسپانیا سوم مارس 2017 میلادی /

پیامی تازه

من گدایی دیدم در بدر میرفت 
وآواز چکاوک میخواند 
وسپوری که به یک پوست خربزه میبرد نماز 
بره ای دیدم که بادبادک میخورد 
من الاغی دیدم که یونجه را میفهمید 
در چراکاه " نصیحت " گاوی دیدم سیر ........سهراب سپهری 

دیر بیدار شدم ، هنگامیکه به رختخواب میچسپم ، میدانم که بیمارم ، روحم زخم خورده واز زخم روح پیکرم نیز بیمار میشود ، 
این زخم از کجاست ؟نمیدانم ، تمام دیروز غمگیم بودم بی هیچ علتی وامروز که نان گرد را درون بشقابم دیدم بیاد همان فیلم کذایی " سیلن گرین " افتادم  که از گوشت وپوست واستخوانها همشهریان غذا درست میکردند وبه سایر بردگان میدادند .
غمگین بودم ، نمیدانم چرا ؟ غم بمن قبلا ندا میدهد احساسم بمن میگوید که باید درانتظار یک حادثه باشم وخواب به کمکم میاید 

از اول مارس یعنی روز چهار شنبه که بنام جهارشنبه خاکستر نامبرده میشود ومومنین ! به کلیساها میروند وکشیش بر پیشانی آنها یا میان موهایشان روغن مقدس وخاکستر ی را مخلوط کرد برآنجا میمالد ، واز آن ساعت  روزه داری چهل وپنح روزه تا روز عید پاک شروع میشود ، این روزه داری شبیه روزه های ما نیست که بیست وچهار ساعت بر پیکر وجان وروح خود صدمه بزنیم تا قدیس وپاک شویم بلکه بعضی ها از خوردن گوشت ومشروب دراین چهل وپنج روزه خوداری میکنند وآنهاییکه خیلی مومن ترند ! از خوردن هر موادی که از حیوانات بعمل آمده باشد مانند پنیر وشیر وخامه  وگاهی شیرینی خود داری میکنند ، جوانان کمتر باین قراردادها پایبندند تنها آنهاییکه پایشان لب گور رسیده برای بخشش گناهان جوانیشان باین روزه دست میزنند وآقایان ابدا این کارها مخصوص زنان است وچه بسا این زنان بودند که اول از ترس دست به دامن پیامبران واهی زدند وسپس این شیوه نا بخرد را روانه بازار کردند که امروز سر هر چهارراهی یک دکان باز شده وحتی تا دربخانه ها میایند تا ترا به راه راست هدایت کنند 
این بازار بزرگ جهانی محال است تا دم مرگ دست از روح وجان تو بردارد .
خوشا بحال حیوانات ، نه کتاب را میشناسند ونه واژه هارا ونه سوره وآیت را کاغذ را میخورند برایشان مهم نیست که سند ماللکیت  ملکی بزرگ است یا یک برگه کاغذ ناچیز .
گاهی به زندگی حیوانات بخصوص سگها وگربه ها حسرت میخورم  ، سگ کوچک ومامانی پسرم بیشتر از من دربغل او جای میگیرد وسرش را روی شانه او میگذارد واورا میلسید ومیبوید میخوابد .
سگ کوچک خانه دخترم بیشتر از من مورد لطف اهالی خانه است مرتب واکن هایش را میزند غذای مخصوص میخورد وسگ بزرگ آن یکی دیگر جای خودش را دارد ارباب خانه است مستر  .
 من دراین بالای تپه از دور دستها به شهری که بیقواره دارد  رشد میکند وبالا میرود مینگرم  رشد بی حساب آهن وکچ ومواد مصنوعی از آجر های قدیمی خبری نیست ، از سیمان و بتون خبری نیست .
شبها رادیوی کوچکم را روشن میکنم اگر دراطاق نشیمن باشم همسایه دست راستی مرتب صندلیش را روی زمین میکشد واگر به اطاق خوابم پناه ببرم هسایه دست چپی مرتب صندلی را بر زمین میکوبد , یعنی ، ساکت اما اگر خوداو رادیورا تا حد خدا بلند کند وروی بالکن بیاورد ومن مجبور باشم آوازاهای وحشتناک فلامنکو مخلوط از ملودیهای عرب که درمیان آنها جا خوش کرده با سرو صدای زیاد بشنوم حق اعتراض ندارم ، تا دوازده شب مجاز هستند هرچقدر میل دارند فریاد بکشند وموزیک گوش کنند مگر آنکه دیگر از حدی بالا برود که ساختمانرا تکان بدهد  مانند همسایه طبقه زیر که  واقعا بعضی از روزها خیال میکنم درون یک دیسوتک وحشتانک نشسته ام ، کاری نمیشود کرد ، نه هیچی کاری نیمشود کرد .

" ما ترا پناه دادیم بتو پاسپورت دادیم وبرایت همه جور امکانات حفاظتی ایجاد کرده ایم وماهیانه حقوق تو به حساب تو میرود در ما ه سه باز باید از کارت بانکیت استفاده کنی تا ما بدانیم درهمین حول وحوش هستی وپولهای مارا به جاهای دیگر نمیبری تا خرج کنی ! ویا  مانند هموطنانت به کشورت برده آنهارا بفروشی ومدتی درآنجا بسر ببری ودوباره سر ما ه برگردی ویا مانند دیگران پولهارا به حساب پسر ودخترت بریزی وبما بگویی بیچاره ام فقیرم پناهنده ام هم ازتوبره بخوری هم از آخور . 

خوشبخاتانه من پناهنده نیستم با گامهای شکسته خودم کمبریج را ترک کردم وباینجا آمد م بخاطر کمی آفتاب نه بیشتر اما پدرم را جلوی چشمان آوردند واین حقوق حقوق باز نشسگی من است نه پول صلیب سرخ یا حمایت دولت اینجا از این خبرها نیست پناهنده با حد اقل دستمزد بدون کنترات درمزارع کار میکنند وشبها هم درون یک طویله میخوابند آنهم فصل دروی گندم یا زیتون ویا انگور ویا محصول دیگری ، در خودشان ذوب شده اند کله هایشان چهار گوش است تنها با زبان خودشان حرف میزنند خیلی کم با زبانهای دیگری آشنایی دارند عده کمی تنها با زبان فرانسه یا ایتالیایی که به زبانشان نزدیک است حرف میزنند همه باهم فامیلند پدرخوانده ومادرخوانده دارند .....ومن یا ما که مجبوریم اینجا به زندگی نکبت بارخود ادامه دهیم غریبه ایم هرچند سالها درکنارشان باشیم مانند سایر ادیان وسایر ملل حال من جزو خوشخبترین آنها هستم که دخترم دریک خانواده بسیار مومن ومهربان ومودب همسر پسر آنها شده است   
امروز درمیان خیل عزاداران  باید آرام راه بروم تا روح سینیور عذاب نبیند و..... حال من چگونه باید بگویم که   :
نوروز من درراه است ؟! .
------------------------
گلفروشی گلهایشرا میکرد حراج 
درمیان دو درخت  گل یاس 
شاعری تابی بسته بود 
پسری سنگ به دیوار دبستان میزد 
کودکی هسته زرد آلو را روی  سجاده بیرنگ پدر تف میکرد .....سپهری
پایان .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" .03/03/2017 میلادی / اسپانیا .