تا بحال کسی را دیده بودید که از جاروی برقی بترسد ؟
زنی که قرار بود بمن کمک کند میگفت جارورا خاموش کن من میترسم واز کنارش فرارمیکرد !! گفتم مگر درفیلمها ندیدی درفروشگاهها ندیدی؟ میگفت نه .
گفتم بسیار خوب تو کارهای دیگری را انجام بده ، کدام کار ؟ زیر باد وباران وطوفان چگونه میشود شیشه هارا شست من جارو را به دست گرفتم ومشغول شدم رفت درون آشپزخانه گوشهایش را نیزگرفت وهمسایه بغلی فورا کرکره هایش را پایین کشید !!
خوب درده زندگی کردن هم محاسنی دارد هم معایبی !
سال اول که باینجا آمده بودیم اگر درکافه رستورانی مینشستم ودستور چای با شیر میدادیم ، یک قوری فلزی نکبت را درونش یک تی بگ میانداخت شیر داغ را هم رویآ ن میبست ومیاورد جلوی ما میگذاشت واگر میگفتیم چای با لیمو میخواهیم لیمورا درون قوری میانداخت وبه همین ترتیب حال کمی آدم تر شده اند به یمن توریستهای سطح پایین انگلستان اهل منچستر وبیرمنگام !! آنها هم آمده ند دراین گوشه ادای کنتسهای نیم تاج گم کرده را درمیاورند با لباسهای نایلونی خود /
روزیکه برای اولین بار درانگلستان به کالج رفتیم تا کمی زبانمارا به سطح بالا ببریم دوعدد کتاب بما دادند دو قهرمان داشت یکی یک پسر دست وپا چلفتی که درکتابخانه کار میکرد ودر یک خانه اطاقی اجاره کرده بود ودیگری مردی بود ثروتمند که نمایشگاه اتومبیل داشت وهردو عاشق دختری بودند که درکتابخانه کار میکرد بهر روی آن مرد ثروتمند دزد وقاچاقچی از کار درآمد ومن با خود میگفتم " مگر درانگلستان هم چنین چیزهای وچنین کسانی پیدا میشوند ؟ " معلم ما میگفت درفرانسه غذا بخورید درانگلستان بخوابید آنهمه درامان بود ! یا ما فکر میکردیم حا ل میبینم هر آتشی که دردنیا بر میخیزد از همان سر زمین است .
امروز فهمیدم مادرم به چه زبانی حسابهایش را روی کاغذ میاورد با خط وکلمات واعداد زرتشتی ، امروز در یک برنامه یوتیوپ خطوط را شناختم ، بیچاره از ترس هرروز سر سجاده بود وهرماه روزه میگرفت بسکه باو گفته بودن( گبر/و گورو)
حال فهمید م این نیگ اندیشی وعشق بمردم وساده دلی را ازکجا در سینه دارم وچه کسی آنرا درمن به ودیعه گذاشته است .
حال میفهمم چرا آنهمه با تازیان وخطوطو حتی اشعار آنها لج دارم وبیزارم البته بیزاری در شان ما نیست اما خوب کناره میگیرم من فرزند خالق خویش اهورا مزدا هستم ، حال فهیمدم چرا دوست قدیمی من برایم از ایران یک مدال " فروهر " آورد با انکه ما همه چیز را پنهان کرده بودیم اما آفتاب بیرون میزد آفتاب دلیل آفتاب ونور بود .حال میفهمم چرا آنهمه شمع وشمعدان درخانه انبار کرده م وچرا هر صبح جلوی خورشید بی ارداه خم میشوم ودرود میفرستم اینهارا تازه کشف کردم دردرون خودم بی آنکه به محفلی پا ی یگذارم ویا درسی بخوانم ویا گاتاهارا ببینم ویا بشنوم اما آن آتش درون درمن شعله میکشید آغوشم به روی دوست ودشمن باز بود از هیچ چیز وهیچکس نمیرنجیدم تنها کناره میگرفتم وحال فهمیدم درمیان آن جمع پریشان و ویران احوال چگونه پاک ومطهر بیرون جستم وبه هیچ یک از ادیان دل نبستم همهرا بیازمودم . ریشه مرا کشید بسوی خود ، ریشه مرا فریادکرد . شب گذشته ترسیده بودم نمیداتم چرا ؟ از کی ؟ از چی ؟ نمیدانم وامروز فهمیدم دچار یک تحول بزرگ شده ام برگشتم به ریشه خود اما دیگر کسی باقی نمانده درمیان همه جماعت غریبه ای بیش نیستم اما خود دنیایی هستم لبریز از عشق ومهر وعطوفت
عمریست تا بپای خم ، از پا نشسته ایم
در کوی میفروشان ، چو مینا نشسته ایم
ما را زکوی باده فروشان ، گریز نیست
تا باده درخم است همین جا نشسته ایم .
ثریا / دلنوشته امروز من / شنبه چهارم مارس 2017 میلادی /.